روایت دیداری دلنشین پس از سه سال انتظار

ماجرای عیددیدنی پرشور زنان و دختران با ولی امر مسلمین جهان

این عطر و بو را دوست دارم. هر از چند گاهی سیاهی های شهر را می‌شوید و می‌برد. هر از چند گاه یعنی گاه که وقت حضور باشد. حتی از آسمان سنگ ببارد این زنان و دختران حضور دارند

به گزارش مشرق، قبل از طلوع آفتاب از خانه بیرون می‌زنم.

جلوی مترو پنج نفر قبل از من ایستاده اند. دو خانم میانسال، دو دختر جوان و یک کودک 8 ساله. چادرش را سفت چسبیده و با شوق قدم می‌زند"میخام اولین نفری باشم که آقا رو می‌بینه" جلوی درب بسته‌ی مترو سوژه عکاسی مسافران می‌شود. ساعت 5:02 یکی از عوامل مترو از پله ها بالا می‌آید و در را باز می‌کند. سوار قطار می‌شویم. تعدادی زن و مرد از ایستگاههای قبلی نشسته اند. قطار به ایستگاه امام خمینی"ره" می‌رسد. اینجا شروع ماجرای عشق است. یک آن غلغله می‌شود.ملت می‌دوند تا اولین قطار از دست نرود. یکی زیر لب غر می‌زند "ایکاش ساعت 4 مترو رو باز می‌کردن که زود می‌رفتیم داخل"

بنظرم اولین قطار است که سمت ایستگاه مصلی می‌رود. جمعیت خانم ها آنقدر زیاد شده است که تعداد قابل توجهی سر پا ایستاده اند. ایستگاه سعدی دیگر جای نفس کشیدن نیست. ساعت 5 صبح ! خانمی از وسط جمعیت آرام می‌گوید"سلامتی مقام معظم رهبری صلوات"

صدای جمعیت خانمها به صلوات بلند می‌شود. دیگری ادامه می‌دهد"ان شالله امسال سال آخر ظهور آقا امام زمان باشه صلوات"

اینبار خنده خانمها داخل واگن پیچ می‌خورد. خودش هم می‌خندد"ببخشید هنوز افطار نکردم تپق زدم. یعنی سال آخر غیبت آقا باشه صلوات" صوت خنده و صلوات خانمها مخلوطی از عشق شده و عطر و بوی مترو را عوض می‌کند. این عطر و بو را دوست دارم. هر از چند گاهی سیاهی های شهر را می‌شوید و می‌برد . هر از چند گاه یعنی گاه که* وقت حضور* باشد. حتی از آسمان سنگ ببارد این زنان و دختران حضور دارند. عجب صلابتی. عجب شکوهی. عجب نجابتی. هرچه می‌بینم شعور معرفت است و پاکی. هر کس سوار قطار می‌شود سر می‌چرخاند و تبریک عید می‌گوید. گویااین بانوان سالهاست یکدیگر را می‌شناسند. چند لحظه یکبار، بانویی از جمع صلوات می‌گیرد. ذکری مشترک که خواسته همه است و کسی هم معترض نمی شود.

ساعت 5:32 به ایستگاه مصلی رسیده ایم. ترافیک جمعیت به قدری زیاد است که باید آهسته قدم برادشت. یکی از آقایان فریاد می‌کشد " الله اکبر...ولله الحمد... " مردم روزه دار دعای روز عید فطر را با او همخوانی می‌کنند. یکی وسط جمعیت فریاد می‌زند" لبیک یا خامنه ای؛ لبیک یا حسین است"

زن و مرد باهمین فریاد مشترک از پله های مترو بالا می‌روند. نوزادی را در آغوش مادرش می‌بینم. دختری خردسال را در آغوش پدر. مادری خم شده و کودک سه ساله اش را بغل میکند."عزیزم خسته نشی بیا بغل مامانی" خروجی مترو مصلی ترافیک شدید شده است.مردی از بین جمعیت می‌گوید"شادی روح سردار دلها صلوات بفرست. "

بالاخره پله های مترو تمام می‌شود. چند دختر نوجوان دست در دست هم می‌دوند. جلوی مترو ی مصلی میز کفاره عمدی و غید عمدی سبز می‌شود. جوانی وسط مسیر ایستاده و دعای قنوت نماز را هدیه می‌دهد.

مردم بدو می‌روند که به فضای اصلی مصلی برسند و دقایقی با آقایشان نفس بکشند. کسی بین مسیر سجاده پلاستیکی پخش می‌کند.

مردم همچنان می‌دوند. اضطراب دیدار همه را گرفته است. "مبادا جا بمانم و آقا را نبینم ! ساعت 5صبح بیایی و جا بمانی نوبر است." از این جماعت حاضر در صحنه بعید نیست که الان مصلی پر شده باشد. تا از ذهنم می‌گذرد خانمی با هیجان تعریف می‌کند "همسرم از ساعت 3 صبح اومده رفته جلوی جلو"

جلوی گیت بازرسی رسیده ایم. شلوغی جمعیت بانوان چشم نوازی می‌کند. دختری جوان از خادم می‌پرسد" خانم بنظرتون داخل جا میشیم؟" خادم با لبخند به او امیدواری می‌دهد.

چند دختر دبیرستانی رفقایشان را پیدا کرده اند. از این دیدار اتفاقی ذوق زده می‌شوند. همدیگر را در آغوش می‌گیرند و تبریک و شادباش عید می‌کنند.صف انتظار بانوان خیلی شلوغ است. ازدحام جمعیت باورنکردنی است.پای عشق که در میان باشد این جماعت نسوان خواب و خوراک ندارند!

معلوم نیست از ساعت چند راه افتاده اند.

صدای آقای سماواتی در محوطه پیچیده است " اللهم انی اُجدِّدُ لهُ فی صَبیحهِ یَومی هذا " نوای دعای عهد صبرمان را برای ورود بیشتر می‌کند. بیش از ده دقیقه است در صف بازرسی ایستاده ایم بدون اینکه قدمی به جلو برداریم! خادمها با چوپ پر قرمز رنگ ایستاده اند. دو قدم برنداشته ایم که نگران شده اند. چوپ پرها بالا رفته "خانم ها هُل ندید " معلوم می‌شود جلو ازدحام شده است. بالاخره به نیله های اصلی گیت بازرسی رسیده ایم. دختری هفت ساله جلوی من ایستاده است. فاطمه سادات با مقنعه صورتی و چادر مشکی یکپارچه ماه شده است. مادرش می‌گوید "دیشب تا صبح از ذوق دیدن آقا نخوابیده"

خانم‌ها شعار می‌دهند "ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند."

سمت راست میله ها شاهراهی قرار دارد که به سمت جایگاه متصل می‌شود . شاهراه عشقی که این زنان و دختران سه سالی است از آن عقب مانده اند. دعای عهد پخش می‌شود و باز پخش. هر بار به این فراز می‌رسد "اللهم بلغ مولانا الامام الهادی المهدی القائم بامرک " خانمها با چادرهای سفید و سیاه و رنگی از جا بر می‌خیزند و به احترام حضرت حجت دست روی سر می‌گذارند و چند دقیقه بعد دوباره دعای عهد باز پخش می‌شود و ادای احترام خانمها در این فراز تکرار می‌شود. اینجا همه چیز جنس متفاوتی دارد. حتی بی دقتی در یک برنامه می‌تواند رنگ عشق بیافریند. کیست که این شعور و معرفت را ببیند و تحسین نکند؟! کجا هستند آن مدعیان دروغینی که می‌گفتند زنان ایرانی خواهان اسلام نیستند!

سمت راست صدای شعار دختران گوش فلک را کر کرده است. ذوق دارند که به صف جلو برسند. شعارهایشان حتی یک لحظه قطع نمی شود. گویا باور دارند هرچه شعارها را با صلابت تر بدهند در این شاهراه عشق جلو خواهند افتاد.

دختری فریاد می‌کشد " این‌همه لشکر آمده" جمعیت یک صدا جواب می‌دهد : "به عشق رهبر آمده"

دیگری فریاد می‌کشد "یا حجت ابن الحسن عجل علی ظهورک" خانمها با هم ندا سر داده اند"ابالفضل علمدار. خامنه ای نگه دار" گروه دیگر" وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد. ارتش دنیا نتواند که جوابم دهد" و همه با هم ندای مشترک بر می‌آورند"مرگ بر آمریکا. مرگ بر اسرائیل. مرگ بر منافق"

گویا این زنان در میدان رزم هستند و رجز خوانی می‌کنند. رجزی که تا پایان شاهراه عشق تمامی ندارد.

ساعت 7 صبح شده صدای آشنای مجری نماز عید فطر به گوش می‌رسد. میکروفن را دست می‌گیرد و یادی می‌کند از حاج قاسم عزیز که جایش همیشه در بین مان خالی است. سرداری که قبل و بعد از شهادتش صف اولی بود و هست‌. زن و مرد وکودک و جوان و پیر ضل آفتاب منتظر ولی امر مسلمین جهان نشسته اند . عید دیدنی ای دلنشین بعد از سه سال انتظار...

ندای تکبیر بلند می‌شود لااله الاالله والله اکبر.

الله اکبر و لله الحمد الحمدلله علی ماهدانا و له الشکر علی ما اولانا...

واژه های مجری دیدار برای عشاق جمع ملموس است و این یعنی نزدیک دیدار ماه شده ایم...

با خبر حضور حضرت ماه،نماز عید شروع می‌شود.نمازی که هرساله با حضور رهبر عزیزمان ذکر به ذکرش ترنم اشک است و چشمان نمناک میهمانان ماه خدا که حالا باید به وداعی تلخ رضایت دهند.

بعد از نماز شعارهای زن و مرد جان دوباره می‌گیرد و حضرت آقا خطبه ها را شروع می‌کنند.

آقا به دستاوردهای فردی، جمعی و سیاسی ماه مبارک رمضان و روز قدس اشاره می‌فرمایند.

به گوشه گوشه ی مصلی که نگاه می‌اندازم دریایی حرف برای گفتن دارد. مادر و دختری کنار هم قد می‌کشند تا بلکه از فاصله ای دور، زاویه ای که آقا ایستاده اند را تشخیص دهند. همین تشخیص زاویه برای هر کدامشان دنیایی هیجان دارد. گویا آقا را از نزدیک دیده باشند. دخترهای دهه هشتادی و نودی در کنار بقیه نسل ها برای آقا دست تکان می‌دهند. از جلوی جایگاه تا دورترین نقطه مصلی همه حرکتی یکسان دارد . چنان با یقین این کار را می‌کنند که گویا آقا میان هزاران دستی که بالا آمده و یک جور تکان می‌خورد دست هر کدام را مجزا تشخیص می‌دهد و دعا می‌کند. چنین باوری در قلب و جان این زنان و دختران سرزمین ایران موج می‌زند. دختری می‌خواهد از داربست بالا برود. خادم که مانعش می‌شود فریاد می‌کشد.

" خونی که در رگ ماست هدیه به رهبر ماست"

خطبه دوم شروع می‌شود. از تقویت اراده تا لزوم وحدت و پرهیز از حاشیه ها که حسن ختام فرمایشات حضرت آقا می‌شود.

با پایان خطبه ها شعارهای خالصانه مردم در امتداد هم ردیف می‌شوند.

همه یک صدا فریاد می‌کشند

*"ابالفضل علمدار خامنه ای نگه دار"*

از شوق دیدار آقا ، دختران نوجوان را می‌بینم که همدیگر را در آغوش کشیده اند.

عده ای هنوز نشسته اند و مناجات می‌خوانند. از قسمت مسقف مصلی که منتهی می‌شود به درب خروجی، بانوان در حال حرکت اند و یک صدا شعار می‌دهند .درست با همان اشتیاقی که در لحظه ورود داشتند. یک عده گوشی هارا در آورده اند و این جلوه ها را ثبت می‌کنند. تا این شکوه حضور، نسل به نسل در بین شان ماندگار شود. جمعیت آنقدر فشرده است که عده ای نفس کم آورده اند. چند نفری خودشان را به زحمت کنار می‌کشند و یک گوشه می‌نشینند. پیرزنی با لهجه شیرین لری چیزی می‌گوید. یک دستش به عصاست و دست دیگرش به دختری جوان. زیر ماسک شرشر عرق می‌ریزد و مثل یک جوان میان صف خروجی ایستاده است! دخترها به او التماس دعا می‌گویند. پیرزن با دعاهایش برای دخترها شیرین زبانی می‌کند. بالاخره از مصلی بیرون آمده ایم . حالا صف ورود به مترو قابل شرح نیست! ازدحام جمعیت همه را تشنه ی یک قطره آب می‌کند. بغل گوشم جمله ای را می‌شنوم "طفلی شهدای منا" دیگر پاهایم توان ایستادن ندارد. تعدادی اتوبوس کنار مترو پارک کرده اند. ظاهرا مسئول امانات نمازگزاران هستند. سربازی جلوی در اتوبوس ایستاده است. نای راه رفتن نیست. خون به مغزم نمی رسد. از سرباز طلب آب می‌کنم. می‌گوید "آب نداریم آبجی" پاسداری که مقابل اوست بطری نصفه نیمه را جلویم می‌گیرد" دهنیه ببخشید" بی معطلی آب را بالا می‌دهم. گویا خون به مغزم می‌رسد و در پاهایم پخش می‌شود. بالاخره با هزار مکافات وارد مترو مصلی شده ایم. باد خنکی توی صورتم می‌خورد. خانمی پشت میکروفن یک بند مردم را راهنمایی می‌کند. قطار لب به لب پر از دختر و کودک ومادر شده است. رجزخوانی خانمها دوباره شروع می‌شود. برای سلامتی آقا صلوات می‌فرستند و مدام خود را فدایی ولایت می‌کنند. چهار خانم مانتویی پشت سرم ایستاده اند. لهجه شیرین گیلانی دارند. یکی از آنها می‌گوید "به عشق حضرت آقا شبونه راه افتادیم سمت تهران. "رفیقش می‌گوید"سه تا ماشین شدیم حیف بود بعد 3 سال نیاییم" چشم هایشان مملو از عشق و محبت است. خانم جوانی که روبرویشان ایستاده متعجب است. "من دوازده ساله خونه ام کنار خونه آقاست اما این اولین بارمه اومدم چون امسال دشمنها خیلی غلط زیادی کردن اومدم" اینها را می‌گوید و باز از حرکت ویژه خانم های گیلانی تمجید می‌کند...

هرچه فکر می‌کنم می‌بینم این همه عشق را کجای عالم می‌توان یافت؟!

همه از دور و نزدیک آمده اند تا به آقایشان بگویند:

" ساقیا آمدن عید مبارک بادا"

*زهرا اسدی

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان