عصر ایران؛ مهرداد خدیر- این یادداشت دربارۀ بانو «فخری خوروش» و درگذشتِ او نیست چون در نوشتۀ دیگری حق مطلب دربارۀ او ادا شده است.
«همه میمیرند» و این قاعده که چندوچون آن در رُمانی به همین نام از سیمون دوبوار توصیف شده مستثنا ندارد و چهرههای مشهور را نیز دربر میگیرد هر چند عمر طولانی هنرمندان بزرگ ما اعم از زن و مرد ادعای سالهای دور دربارۀ نوع زیست هنری را هم باطل کرده و نشان میدهد بر خلاف پارهای القائات اتفاقا هنرمندان برجسته و شاخص هم خوب زندگی کردند و هم با احترام چشم از جهان بستند حال آن که زمانه چه بسا این امکان را از برخی مدعیان سلب کرده باشد: خدایا چنان کن سرانجام کار/ که تو خشنود باشی و ما رستگار.
خبر این بود: «فخری خوروش در آمریکا درگذشت». بهار پارسال هم با این خبر آغاز شد: رضا براهنی (نویسنده و منتقد ادبی) در کانادا در گذشت. و بعد: مهدوی دامغانی (استاد ادبیات) در آمریکا درگذشت.
تابستان پارسال: هوشنگ ابتهاج (سایه)- غزلسرای نامدار- در برلین آلمان درگذشت و عباس معروفی (رماننویس) در کلن آلمان درگذشت و در زمستان گذشته: سید جواد طباطبایی (فیلسوف) در آمریکا درگذشت.
به این نامها سلطان نثر پارسی محمدعلی اسلامیندوشن را هم باید اضافه کنید که او هم در آمریکای شمالی درگذشت.
آخراگر یکی از بیرون نگاه کند نخواهد پرسید: مگر در مملکت شما جنگ است که هنرمند و متفکر و دانشمندتان در بیرون از آن سرزمین زندگی میکند تا بمیرد؟
همین تازگی فیروز نادری اخترشناس هم در آمریکا درگذشت.
نویسندهای میگفت: اگر فرزندم را در جوانی نفرستاده بودم در پیری باید در راهروهای وزارت ارشاد با سانسورچییی که سن او از نوهام هم کمتر است سروکله میزدم و از پس هزینه لولهکشی خانه هم برنمیآمدم.
او البته خوشبختانه زنده است ولی رفته است تا لابد در آن سامان بمیرد.
نمیگویم چرا فخری خوروش مرده است اگرچه برای نزدیکان از دست دادن سن وسال نمیشناسد. بلکه میگویم چرا در آمریکا؟ لابد پاسخ میدهند: خوب دوست داشته دوران کهنسالی را در آرامش بیشتر و دور از هیاهو بگذراند. بله، اما اتفاقا سابق بر این در کهنسالی بازمیگشتند تا در ایران بمیرند.
برای سیاستگذاران و مدیران فرهنگی کشور خوب و زیبنده نیست بگویند ابتهاج و معروفی در آلمان مردند و طباطبایی و خوروش در آمریکا یا براهنی در کانادا.
هیچیک البته تبعیدی به مفهوم مصطلح نبودند یا نگران که اگر بازگردند ممنوعالخروج خواهند شد و حتی معروفی هم به تبعیدی خودخواسته رفته بود.
سال ها قبلتر احمد شاملو البته نرفت و در ایران ماند. شاید گفته شود چون اینجا آیدا را داشت یا رابطهاش با فرزندان مقیم خارج از کشور چنان نبود که بتواند با آنها به سر کند اما پیشتر راز آن را خود چنین گفته بود: من اینجایی هستم، چراغم در این خانه میسوزد. آبم از این کوزه ایاز میخورد...
اما مگر براهنی و طباطبایی و مهدوی دامغانی و معروفی و ابتهاج و خوروَش اینجایی نبودند؟
این که چرا مشاهیر ما دور از این آب و خاکاند و در آنجا زندگی میکنند و وقتی به پایان عمر میرسند در همان سرزمینها چشم از جهان میبندند، مایه تأسف و تحسر است.
بار دیگر میتوان به یاد پرسش معلم نوۀ جهان پهلوان تختی که افتاد که سالهاست به خاطر مهاجرت پدر و مادر (بابک تختی و منیرو روانی پور) در آمریکا زندگی میکند.
معلم از غلامرضا تختی نوجوان میپرسد: این غلامرضا تختی که این همه در اینترنت اسم و عکس توهست چه نسبتی با تو دارد و کیست؟ او پاسخ میدهد: پدربزرگ من است. قهرمان ملی و محبوب ایران.
معلم با شگفتی میگوید: غلامرضا تختی در ایران این قدر شناخته شده و محبوب است و آن وقت تو در اینجایی؟
برخی به دلایل سیاسی رفتهاند، بعضی به خاطر محدودیتهای فرهنگی. شماری به خاطر فرزندان تا در ساختار فرسوده آموزش و پرورش ایران گرفتار نشوند، کسانی به قصد فرار از یک جامعه طبقاتی که پول در آن حرف اول و آخر را میزند. هر که انگیزهای دارد و مجموع این آدمها به گفته مقامات رسمی سر به 5 میلیون نفر میزند.
موضوع این نوشته اما بررسی دلایل این کوچها نیست اگرچه روشن است که آدمی در پی رشد و بالیدن و شادی است. می رسد یا نه بحث دیگری است.
اما امثال خانم خوروَش به قاعده باید سالهای پایانی را در همین سرزمین میگذراندند و نه انگیزه سیاسی داشتند نه فعالیت هنری.
احتمالا رفتند چون دوستان و بستگان در آن طرف بیشتر بودند و مجال مراقبت افزونتر فراهم بود.
با نگاه احسان یارشاطر که میگفت «وطن من زبان فارسی است» مادام که چهرههای فرهنگی در خارج از کشور رابطه خود با زبان فارسی را نگسستهاند پیوند آنها با وطن برقرار است ولی شماهم تصدیق می کنید که این خبر (فخری خوروش در آمریکا درگذشت) اگرچه همراه با تأسف است اما این پرسش را برنمیانگیزاند که چرا درگذشت، چون مرگ حق است و همه میمیرند و همه میمیریم. بلکه این سؤال شکل میگیرد که چرا در آمریکا؟ جا تنگ شده یا افق، تار یا هیچ یک، مجال ندارند؟