رابرت کاپلان در مقالهای در فارن افرز به تاریخ 8آگوست نوشت، در سرتاسر خاورمیانه، این تجربه متنوع از امپراتوری مانع توسعه دولت-ملتها مانند کشورهای اروپایی شده است و بنابراین همین امر به عدم ثبات منطقه کمک میکند. در واقع، برای بسیاری از رژیمهای خاورمیانه، این پرسش که چگونه میتوان درجهای معقول از نظم را با حداقل درجهی اجبار تضمین کرد، حلنشده است. یکی از دلایل اصلی خشونت و بیثباتی در خاورمیانه در دهههای اخیر، هرچند که برای احساسات معاصر آزاردهنده باشد، این است که برای اولین بار در تاریخ مدرن، منطقه[خاورمیانه] فاقد هر نوع نظم تحمیلی امپراتوریمآبانه است. این واقعیت که دموکراسی تاکنون نتوانسته است ریشه بدواند -حتی در کشورهایی که وعدههایی در این مورد دادهاند، مانند تونس- نشانهای از میراث تضعیفکننده حکومت امپراتوری است. امپراتوری با ارائه راهحلی ناپسند، اما پایدار برای نظم، مانع از تسلط یافتن راهحلهای دیگر شده است.
واقعیت ناامیدکننده اما غیرقابلانکار این است که امپراتوریها به هر شکلی بر تاریخ جهان (و بهویژه تاریخ خاورمیانه) از اوایل دوران باستان تا عصر مدرن تسلط داشتهاند؛ زیرا آنها، حداقل بهصورت نسبی، عملیترین و آشکارترین ابزارهای سیاسی و سازمان جغرافیایی را ارائه میکنند. امپراتوریها ممکن است در پی خود هرجومرج بهجا بگذارند؛ اما به عنوان راهحلهایی برای هرجومرج نیز مطرح شدهاند.
خارج از نظم
برای قرنها، عصر طلایی اسلام در خاورمیانه عصر امپراتوریاش بود. این تاریخ عمدتا در زمان خلفای بنیامیه و بنیعباس و همچنین در زمان خلافت فاطمی و حفصیها آشکار شد. امپراتوری مغول میتوانست بیشازحد ظالمانه باشد، اما مغولها در وهله اول سایر امپراتوریها را تحت سلطه خود درآوردند و آنها را نابود کردند: امپراتوریهای عباسی، خوارزمشاهی، بلغاری، سونگ و غیره. امپراتوری عثمانی در خاورمیانه و بالکان و امپراتوری هابسبورگ در اروپای مرکزی بهطور آشکار از یهودیان و سایر اقلیتها محافظت میکردند که با روشنگرانهترین ارزشهای عصر خاصشان سازگار بود. نسلکشی ارامنه در زمانی رخ نداد که امپراتوری عثمانی بهطور کامل بر منطقه حکومت میکرد، بلکه در دورهای رخ داد که ناسیونالیستهای ترکِ جوان در حال جانشینی این امپراتوری بودند. ناسیونالیسم تک قومی، بیش از امپریالیسم چند قومیتی با کیفیت جهانوطنیاش، برای اقلیتها کشندهتر بود.
امپراتوری عثمانی که 400سال بر خاورمیانه از الجزایر تا عراق حکومت میکرد، پس از جنگ جهانی اول فروپاشید. در سال1862، علی پاشا، وزیر امور خارجه عثمانی، در نامهای پیشگویانه هشدار داد که اگر روزی عثمانیها مجبور به تسلیم در برابر «آرزوهای ملی» شود، آنها «به یک قرن و سیلی از خون نیاز دارند تا حتی یک وضعیت نسبتا باثبات را برقرار کنند.» در واقع، بیش از یک قرن پس از سقوط امپراتوری عثمانی، خاورمیانه هنوز جایگزین مناسبی برای نظمی که امپراتوری تحمیل کرده بود، پیدا نکرده است. تا پایان جنگ جهانی دوم، مقامهای سلطنتی بریتانیا و فرانسه بر دولتهای شام و هلال حاصلخیز، از لبنان تا عراق، حکومت میکردند. سپس طی جنگ سرد، ایالاتمتحده و اتحاد جماهیر شوروی هم از نظر پویایی قدرت و هم از نظر نفوذشان بر رژیمهای خاورمیانه دولتهای امپراتوری بودند. ایالاتمتحده در عمل با اسرائیل و با پادشاهیهای عرب در شمال آفریقا و شبهجزیره عربستان متحد بود؛ اتحاد جماهیر شوروی از الجزایر، مصر ناصر، یمن جنوبی و سایر کشورهای همسو با خط کمونیستی مسکو حمایت میکرد.
اتحاد جماهیر شوروی در سال1991 از هم پاشید و نفوذ و توانایی ایالاتمتحده برای قدرتنمایی در منطقه از زمان حمله به عراق در سال 2003 بهطور پیوسته در حال کاهش بوده است. شوربختانه، بدون حضور امپراتوری به شکلی از اشکال، منطقه بهتدریج وارد یک دوره آشفتگی، با فروپاشی یا بیثباتی رژیمهای لیبی، سوریه، یمن و غیره شد. بهعبارتدیگر، بهار عربی نهتنها اشتیاق به دموکراسی، بلکه رد حکومت دیکتاتوری فرسوده و فاسد را نیز نشان داد. بهطور خلاصه، بدون درجاتی از نفوذ امپریالیستی، خاورمیانه و بهویژه جهان عرب، اغلب نشان داده که «گرایش شکاف پذیر...بهسوی تفرقه» دارد، همانطور که «تیم مکینتاش اسمیتِ» عربشناس نوشته است.
نفوذ بد
این ایده که امپراتوریها مقدار کمی از نظم و ثبات را در خاورمیانه به ارمغان آوردهاند با بسیاری از مطالعات و روزنامهنگاری معاصر در تضاد است. بر اساس دیدگاه اجماعی، این فقدان دموکراسی و نه امپراتوری است که عامل بیثباتی منطقه است. این موضع قابلدرک است. با توجه به اینکه تجربه استعمار مدرن اروپایی در بسیاری از کشورها هنوز تازه است، محققان و خبرنگاران همچنان درگیر جنایات بریتانیا، فرانسه و دیگر قدرتهای اروپایی در خاورمیانه، آفریقا و جاهای دیگر هستند. ازآنجاکه ما در عصر کفاره پسااستعماری و تجدیدنظرطلبی زندگی میکنیم، طبیعی است که اعمال ناشایست قدرتهای اروپایی در قرنهای گذشته در افق نمایان باشد. چالش همانا فراتر رفتن از این اعمال نادرست است بدون اینکه آنها را به حداقل برسانیم. این به آن معنا نیست که اقدامات قدرتهای اروپایی در خاورمیانه «اقداماتی معصومانه و بدون گناه» بوده است؛ کاملا برعکس. کمثباتترین بخشهای منطقه امروز آنهایی هستند که برخی از آشکارترین نشانههای استعمار اروپا را در خود دارند.
برای مثال، مرزهای کاملا مصنوعی شام توسط بریتانیا و فرانسه پس از جنگ جهانی اول ترسیم شدند. بنابراین مرزهای سوریه و عراق مدرن نمیتوانند ماهیت جوامع سنتی را که بهخوبی کار میکردند منعکس کنند؛ جوامعی که مدتها بدون مرزهای سرزمینی سخت به فعالیت ادامه میدادند. دولتهای مدرن آنچه را که باید یکپارچه نگهداشته میشد تقسیم کردند؛ زیرا امپریالیستهای بریتانیایی و فرانسوی به دنبال تحمیل نظم بر چشماندازی بودند که تا حدی از زمینهای بیابانی بیشکل و بیحاصل تشکیلشده بود. همانطور که «الی کدوری»، روشنفکر قرن بیستم و متخصص منطقه خاورمیانه به شکلی مضحک خاطرنشان کرده است، «در غیر این صورت مرزها چه میتوانند باشند وقتیکه درجایی ظاهر میشوند که قبلا وجود نداشته است؟»
در واقع، دولتهای سرکوبگر بعثی که در نیمه دوم قرن بیستم در سوریه و بهویژه عراق پدید آمدند، توسط امپراتوری اروپایی شکل گرفتند. ایالاتمتحده در سال2003 به عراق حمله کرد و نتیجه آن هرجومرج بود؛ ایالاتمتحده در سال2011 در سوریه مداخله نکرد و نتیجه آن نیز هرجومرج بود. اگرچه بسیاری سیاست ایالاتمتحده را به خاطر آنچه در این دو کشور رخ داد سرزنش میکنند، اما در هر مورد یک محرکِ به همان اندازه مهم از وقایع، میراث بعثیسم بود؛ ترکیبی مرگبار از ناسیونالیسم عربی و سوسیالیسم به سبک بلوک شرق که تا حدی تحت تاثیر اروپای دوران فاشیست دهه1930 توسط دو عضو طبقه متوسط دمشق تصور شد: یکی مسیحی و دیگری مسلمان یعنی میشل عفلق و صلاحالدین بیطار. به همین دلیل، این نهتنها استعمار، بلکه ایدئولوژیهای خطرناک اروپایی در اوایل قرن بیستم بود که خاورمیانه را به کمثباتترین مناطق در بین همه مناطق تبدیل کرد.
تراژدی خاورمیانه از زمان فروپاشی امپراتوری عثمانی به همان اندازه که با خود خاورمیانه ارتباط دارد، با تعامل پویای غرب با این منطقه نیز ارتباط دارد. «مارشال هاجسون» بیتردید بزرگترین وقایعنگار امروزی تاریخ خاورمیانه نوشته است که «نارضایتی و اختلال ریشهای» جهان اسلام که از طریق ضد استعمارگرایی، ملیگرایی و افراطگرایی مذهبی بیان میشود، در نهایت واکنشی به تماس بیشتر با جهان تهدیدکننده صنعتی و فراصنعتی در پیرامونش است که امپریالیسم غربی بهطور طبیعی محصول جانبی آن بود.
البته اروپا و آمریکا قصد ایجاد این واکنش را نداشتند؛ اما پویایی غرب در قلمرو ایدهها و فناوری، سرزمینهای امپراتوری عثمانی سابق را هم تحت تاثیر قرار داد و هم بهاجبار مدرنسازی کرد و تاثیرات بد امپریالیسم را تشدید کرد. بنابراین مارکسیسم، نازیسم و ناسیونالیسم که همگی در غرب مدرن ریشه دارند، بر روشنفکران عرب ساکن در خاورمیانه و اروپا تاثیر گذاشتند و طرحی را برای رژیمهایی فراهم کردند که به حکومت اسدها در سوریه و صدام حسین در عراق ختم شد. کالبدشکافی آن کشورهای متلاشیشده نهتنها پاتوژنهای محلی بلکه پاتوژنهای غربی را نیز آشکار خواهد کرد. امپراتوری که زمانی خاورمیانه را تثبیت کرده بود، بعدتر بهطور غیرمستقیم آن را بیثبات کرد.سوریه را در نظر بگیرید. بین سالهای 1946 و 1970، این کشور 21تغییر دولت را تجربه کرد که تقریبا همه آنها غیرقانونی بودند، از جمله 10کودتای نظامی.
در نوامبر1970، ژنرال بعثی نیروی هوایی یعنی حافظ اسد، یکی از پیروان علوی، شاخهای از اسلام که با تشیع قرابت دارد، در یک کودتای آرام و بدون خون کنترل را به دست گرفت؛ به قول خودش یک «جنبش اصلاحی». اسد تا 30سال بعد و زمان مرگ طبیعی خود حکومت کرد. او ثابت کرد که یکی از تاریخیترین چهرههای خاورمیانه مدرن است که یک جمهوری ناپایدار و تکمحصولی و فاسد - بیثباتترین کشور جهان عرب- را به یک دولت پلیسی نسبتا باثبات تبدیل کرد. اما حتی اسد که حکومتش در قیاس با حکومت صدام کمتر خونین و کمتر سرکوبگر بود، نمیتوانست بدون بربریت عریان و مفتضحانه حکومت کند. اسد در پاسخ به قیام خشونتآمیز علیه حکومتش توسط افراطگرایان سنی، در سال1982 حدود 20هزار نفر را در شهر سنینشین حما کشت؛ سرکوبی که به یک اندازه هم موثر بود و هم وحشیانه. بهای جلوگیری از هرجومرج بسیار شدید بود و باعث شد که موفقیت حافظ اسد در دستیابی به ثبات در سوریه در بهترین حالت واجد شرایط باشد.
میراث امپریالیسم عثمانی و فرانسه چنین بود.یا مورد لیبی را در نظر بگیرید که از مناطق متفاوتی تشکیل شده و جدا از گذشته استعماری خود فاقد هرگونه انسجام تاریخی است. غرب لیبی، معروف به طرابلس، جهانوطنیتر است و ازنظر تاریخی به سمت کارتاژ و تونس گرایش داشته است. از سوی دیگر، شرق لیبی یا سیرنائیکا محافظهکار است و از نظر تاریخی به سمت اسکندریه در مصر میل دارد. سرزمینهای بیابانی در این میان، از جمله فزان در جنوب، فقط هویت قبیلهای و فرعی دارند. اگرچه عثمانیها همه آن واحدهای مجزا را به رسمیت شناختند؛ اما استعمارگران ایتالیایی آنها را در آغاز قرن بیستم در یک دولت واحد در هم آمیختند؛ دولتی که آنقدر ساختگی بود که مانند سوریه و عراق، غالبا حکومت کردن جز با افراطیترین ابزارها غیرممکن بود. زمانی که معمر القذافی، دیکتاتور لیبی، در سال2011 سرنگون شد، دقیقا 100 سال پس از تسلط ایتالیا، دولت بهسادگی از هم پاشید. مانند سوریه و عراق، سرنوشت لیبی نشان میدهد که پیامدهای امپریالیسم اروپایی چقدر میتواند کشنده و تباهگر باشد.
مناسب برای یک پادشاه
در مقابل، کشورهایی مانند مصر و تونس که منشأ آنها هم به دوران قبل از استعمار اروپا و خود اسلام برمیگردد، دوران آسانتری را سپری کردهاند. برای مثال، دومی توسط یک هویت متمایز پیش از اسلام در زمان کارتاژیان، رومیها، وندالها و بیزانسیها تقویت شده است. رژیمهای این کشورها ممکن است عقیم و سرکوبگر باشند؛ اما نظمی که آنها تحمیل میکنند زیر سوال نمیرود. مساله این است که چگونه میتوان چنین سیستمهایی را کمتوان کرد. بااینحال، حتی تونس نیز از زمانی که قیام مردمیاش در اواخر سال2010 شعله بهار عربی را مشتعل کرد، با این موضوع دستبهگریبان بوده است. این کشور شجاعانه بهعنوان یک دموکراسی در پایتخت و سایر شهرهای بزرگ خود شناخته میشد، حتی زمانی که کنترل مرکزی در استانها و مناطق مرزی تضعیف شده بود تا اینکه سال گذشته در دوران ریاستجمهوری «قیس سعید»، دوباره به خودکامگی رجعت کرد.
باوجوداین، تونس امیدوارکنندهترین نمونه از تجربه دموکراتیک در منطقه است. این فقط نشان میدهد که در خاورمیانه چقدر دشوار بوده که از طرح سیاسی غرب برای ایجاد نظم غیراجباری کپیبرداری کند. بهجای دموکراسی، «خودکامگی نوساز»- که خود برگرفته از امپریالیسم اروپایی است - آمادهترین پاسخ را به شبح هرجومرج داده است.کشورهای دارای سرکوب کمتر در خاورمیانه، پادشاهیهای سنتی اردن، مراکش و عمان بودهاند. آنها به دلیل مشروعیت تاریخی ذاتی و بهسختی به دستآمدهشان، با وجود اقتدارگراییشان، توانستهاند با حداقل درجه سرکوب و خشونت حکومت کنند.
آزمایشگاه هابزی خاورمیانه ثابت میکند که در کنار امپراتوری، سلطنت طبیعیترین شکل حکومت بوده است. بهعنوانمثال، عمان بهعنوان یک دیکتاتوری مطلق سلطنتی با سیاستهای تا حدی مترقی و آزادیهای فردی معتدل برای دههها عمل کرده است. این کشور یک دلیل از بیشمار دلایل را نشان میدهد که جهان را نمیتوان بهدرستی به «دیکتاتوریهای شیطانی» و «دموکراسیهای نمونه» تقسیم کرد، بلکه سایههای خاکستری زیادی را دراینبین ایجاد میکند. خبرنگاران خارجی بهطورکلی این را درک میکنند؛ اما روشنفکران و سیاستمداران در نیویورک و واشنگتن درک ضعیفتری دارند.
شاهد دیگر عربستان سعودی و شیخنشینهای خلیجفارس هستند که در آن یک قرارداد اجتماعی واقعی بین حاکم و محکوم وجود دارد. حاکمان حکمرانی شایسته و قابل پیشبینی و انتقال آرام قدرت را فراهم میکنند که کیفیت زندگی رشکبرانگیزی را به دست میدهد؛ در مقابل، مردم قدرت حاکمان را به چالش نمیکشند. ثروت نفتی ارتباط زیادی با آن داشته است. اما حاکمان خلیجفارس یک تجربهگرایی ماکیاولیستی سرسخت را نیز آشکار کردهاند که بیش از آنکه «امری غیراخلاقی» [immoral] باشد «فاقد مسوولیت اخلاقی» [amoral] است. آنها هرجومرج ناشی از تلاشهای فراوان برای دموکراسی در جریان بهار عربی را دلیلی بر این میدانند که غرب هیچ درس مفیدی برای آموختن به آنها ندارد.
کرامت، نه دموکراسی
البته این هنوز تمام ماجرا نیست. خاورمیانه - اگر نگوییم در جهت خطی است اما - به جلو حرکت میکند. فناوری دیجیتال، از جمله رسانههای اجتماعی، سلسلهمراتبها را هموار و تودهها را جسورتر کرده است؛ تودههایی که در نتیجه قدرتهایی را در دست دارند که باعث شده کمتر و کمتر بترسند و دولتها بیشتر و بیشتر روی آنها حساب کنند. دیکتاتورها بهگونهای درباره افکار عمومی دغدغه دارند که هرگز پیشازاین در خلیجفارس و جاهای دیگر چنین نبود. در همین حال، اگرچه امپراتوریهای دریایی پرتغالی، هلندی و بریتانیایی به ورود خاورمیانه به سیستم تجارت جهانی در دوران مدرن و مدرن اولیه کمک کردند، اما با گذشت زمان، شدت این تعامل بر منطقه غالب میشود. آینده خاورمیانه آمیختگی حتی بیشتری را با غرب و با بسیاری از جریانهای مخالف جهانیشدن نشان خواهد داد. این در نهایت میتواند سیاست منطقه را تغییر دهد.
اما دقیقا به این دلیل که عصر امپراتوری در خاورمیانه بسیار طول کشید - درواقع از قبل از تولد اسلام - هیچکس نباید انتظار پایان سریع این مرحله ناپایدار پساامپراتوری را داشته باشد. بههرحال، هیچچیز در دنیای سیاست ماندگارتر از جستوجوی نظم نیست. البته، منطقه با امپراتوری کاملا به پایان نرسیده است. ایالاتمتحده، اگرچه بر اثر جنگ عراق ضعیف شده است، اما از نظر بهکارگیری نیروهای امنیتی و نظامی، مسلطترین نیروی خارجی باقیمانده است، آنهم با پایگاههای هوایی و دریایی که بیشتر شبهجزیره عربستان را بین یونان در شمال غربی، عمان در جنوب شرقی و جیبوتی در جنوب غربی در برگرفته است. در همین حال، «ابتکار کمربند و جاده» چین شبکهای از مسیرهای انرژی از خلیجفارس به غرب چین را پیشبینی میکند که توسط یک بندر پیشرفته در انتهای جنوب غربی پاکستان پایان مییابد. پکن با داشتن پایگاه نظامی در جیبوتی، پایگاههای دیگری را در بندر سودان و جیوانی در مرز ایران و پاکستان در نظر دارد. افزون بر این، دولت چین دهها میلیارد دلار در یک مرکز صنعتی و لجستیکی در امتداد کانال سوئز در مصر و در زیرساختها و پروژههای دیگر در عربستان سعودی و ایران سرمایهگذاری کرده است.
ایالاتمتحده و چین هیچ مستعمره یا سرزمین بهاجبار بهدستآمدهای ندارند. آنها فراتر از مرزهای خود بر مردم حکومت نمیکنند؛ اما آنها منافع امپریالیستی دارند. در این مقطع تاریخی، این منافع مستلزم ثبات است، نه جنگ، بهخصوص که سرمایهگذاریهای چین، این کشور را به شکل عمیقتری در عملکرد داخلی اقتصادهای خاورمیانه ادغام میکند. توافق اخیر با میانجیگری چین بین عربستان سعودی و ایران برای برقراری مجدد روابط رسمی دوجانبه و واکنش عمومی دولت بایدن به آن نشان میدهد که چگونه امپراتوری یا بهتر است بگوییم یک نسخه آزاد از آن، هنوز ممکن است به ثبات خاورمیانه کمک کند.
با ثبات نسبی، رژیمها ممکن است انگیزهای داشته باشند تا کنترلهای داخلی را تا حدودی کاهش دهند تا جوامع کارآفرین بیشتری تولید کنند که بتوانند از سختیهای یک اقتصاد جهانی درهمتنیدهتر و سختتر جان سالم به در ببرند. بهعنوانمثال، رژیم سعودی، با وجود سابقه افتضاح حقوق بشریاش، بهطور پیوسته با کاهش محدودیتها بر زنان و ادغام آنها در نیروی کار، جامعه خود را بازکرده است. این روند در سراسر جهان عرب بهدقت تحت نظر است و میتواند الگویی برای رژیمهای انعطافپذیرتر و مقاومت در برابر اسلام سیاسی باشد.
«رابرت ورث»، روزنامهنگار، پس از سالها گزارش عمیق در جهان عرب برای نیویورکتایمز نوشته است که با وجود همه اینها، آنچه عربها در نهایت میخواهند بیشتر کرامت است تا دموکراسی: دولتی- دموکرات یا غیر دموکرات - که «رعایای خود را از تحقیر و ناامیدی محافظت کند». امپراتوری چه نوع عثمانی و چه نوع اروپاییاش، ثبات به دست میدهد؛ اما با کرامتی کمتر؛ هرجومرج هیچکدام را به دست نمیدهد. حکومت مشورتی بیشتر، به شیوه اصلاحات در پادشاهیهای سنتی بومی مراکش و عمان میتواند مسیری میانی ایجاد کند. در همین راستاست که بهترین امید ممکن است برای تداوم تکامل خاورمیانه وجود داشته باشد؛ هرچند که لزوما از فیلمنامه غربی پیروی نخواهد کرد.