ماهان شبکه ایرانیان

روشنفکران ایران و مسئله فلسطین

در میان همه این جریان‌های متحد روشنفکران ، هستند کسانی چون مرتضی مردیها که به مسئله فلسطین و بازنمایی گسترده رسانه‌ای آن به‌گونه‌ای دیگر می‌نگرند

فرزاد نعمتی؛ خبرنگار فرهنگی ، در روزنامه هم میهن نوشت: 
بحران فلسطین و اسرائیل به یکی از درازدامن‌ترین بحران‌های خاورمیانه و جهان بدل شده است؛ رخدادی که با گذشت بیش از یک قرن از اعلامیه بالفور و قطعنامه 181 سازمان‌ملل در 1947، همچنان حل‌ناشدنی باقی مانده است.
 
از آغاز این بحران، روشنفکران و اندیشمندان جوامع مختلف، آرای متفاوتی دراین‌باره ابراز کرده‌اند. جبهه‌بندی‌های ایدئولوژیکی نیز پیرامون این بحران شکل گرفته و گاه حتی متاثر از واقعیت‌های میدان عمل و کنش و واکنش‌های طرفین درگیر، چرخش‌هایی نیز در قضاوت‌ها و موضع‌گیری‌ها ایجاد شده است. این امر در فضای فکری و سیاسی ایران نیز مسبوق‌به‌سابقه است و می‌توان ردپای آن را در تاریخ معاصر ایران رصد کرد. در ادامه، گزارشی از برخی از این مواضع در گذر زمان تقدیم خوانندگان خواهد شد.

محمدعلی فروغی؛ دیپلمات میانه‌رو

شاید یکی از نخستین مواردی که یک دولتمرد روشنفکر ایرانی ناچار از اعلام موضع در قبال بحران فلسطین شده است، به مورد محمدعلی فروغی در دوران حکومت پهلوی اول بازگردد؛ وقتی او در آخرین روزهای ریاست بر شورای جامعه ملل در ژنو، به‌طور ناگهانی با طرح قضایای فلسطین و دعوای عرب و یهود ازسوی رئیس‌الوزرای انگلیس مواجه می‌شود، فروغی در گزارشی که دراین‌باره به تهران می‌فرستد، نخست دعاوی نماینده انگلستان را مبنی بر اینکه مبنای تصمیم این کشور در این قضیه، نژادی و مذهبی نیست و لندن همچنان در اجرای تصمیم‌های خود مبنی بر سرپرستی فلسطین و تاسیس کانون یهود، راسخ است، بیان می‌کند و سپس نظر خود را چنین ابراز می‌دارد:
 
«اینجانب ملاحظه کردم که با این گفت‌وگوها و با اینکه سرپرستی دولت انگلیس بر فلسطین با تضمُن همین کانون یهود قبلاً در جامعه ملل تصویب شده و با هوچی‌گری یهودی‌ها که فوق‌العاده در دنیا راه انداخته‌اند، مخالفت با یهود در جامعه برای ما صورتی ندارد؛ خاصه اینکه متأسفانه افکار عمومی دنیا با یهود موافق‌تر است تا با اعراب و یهودی‌ها در اروپا و آمریکا همه مؤسسات مهمه از‌جمله جراید را در دست دارند و مخالفت اینجانب که هم‌آواز دیگری هم ندارم جز اینکه سوء‌نظر دو عنصر قوی در دنیا یعنی دولت انگلیس و قوم یهود را نسبت به دولت و ملت ایران جلب کند اثر دیگر نخواهد داشت.»
 
بااین‌همه از نظر فروغی: «سکوت مطلق هم خوشایند نبود» بنابراین او که در سیاست داخلی نیرویی میانه‌رو بود و آرزوهای روشنفکرانه‌اش را با منافع ملی تاخت‌زد، در عرصه سیاست خارجی نیز راهی میانه را در پیش می‌گیرد و می‌گوید: «چون اطلاعات هنوز در باب این قضایا کافی نیست که اظهارعقیده کنیم، همین‌قدر من که نماینده یک مملکت اسلامی هستم نسبت به مسلمینی که در فلسطین مصیبت دیده و می‌بینند، اظهار همدردی و دلسوزی و در عالم انسانیت از قضایای واقعه اظهار تأسف می‌کنم و امیدوارم تکرار نشود. چرا نباید عناصر مختلفی که آنجا هستند با هم به موافقت زندگانی بکنند؟ و امید است که دولت انگلیس که در اداره‌کردن مردم تجربه کامل دارد، برای آن مملکت رژیمی فکر کند که موجب امنیت و صلح و وفاق باشد. درهرحال تفتیشاتی که در این قضایا به عمل می‌آید، باید از روی عدالت باشد و رعایت مساوات بشود و نگذارند حقوق حقه یک‌طرف را طرف‌دیگر پامال کند.»
 
این سخنان فروغی در روزنامه ژورنال دو ژنو اینگونه انعکاس پیدا می‌کند که: «نماینده ایران نسبت به یهود سوء‌نیت ظاهر نساخته است.» فروغی در چنین وضعیتی نامه‌ای به این روزنامه می‌نویسد: «بهتر این بود که علاوه بر عدم سوء‌نیت اینجانب نسبت به یهود، خاطرنشان می‌کردید که من نسبت به هم‌کیشان خود اظهار دلسوزی کرده و مطالبه تفتیش عادلانه که یک‌طرف طرف‌دیگر را خفه نکند، نموده.... رژیمی را برای فلسطین که موجب امنیت و وفاق آن ناحیه شود، لازم دانسته بودم.»
 
در کنار این موضع دیپلماتیک، فروغی اما نویسنده جریده «منبر شرق» که تنها روزنامه اسلامی منتشرشده در اروپا بوده و با فروغی نیز مصاحبت داشته است، فرامی‌خواند و با او طرحی را در میان می‌گذارد: «من چون سمت و رسمیت دارم، نتوانستم آزادانه در این موضوع، موافق دلخواه حرف بزنم، تو عنوانات مرا مستمسک قرار داده تاخت‌و‌تاز کن و بگو که معنی حرف نماینده ایران که گفت یک‌طرف طرف‌دیگر را پامال نکند این است که یهودی‌ها نباید مسلمانان را به هوچی‌گری خفه کنند و اینکه گفته است برای فلسطین رژیمی باید پیدا کرد که موجب آسایش و وفاق باشد، هیچ‌چیز بهتر از این نیست که از اعلامیه بالفور و مسئله کانون یهود صرف‌نظر شود.»
 
با وجود چنین مذاکره‌ پنهانی، جریده «منبر شرق» در شماره بعدی خود راهکار فروغی را به کار نمی‌گیرد و به بازتاب صرف بیانات فروغی در مجمع اکتفا می‌کند؛ امری که موجب گلایه فروغی و قضاوت تلخ درباره آینده این بحران می‌شود: «این است که مسلمین به زرنگی یهود نیستند. اسباب [انتفاع] که برای خود فراهم نمی‌کنند سهل است، اسبابی هم که به دست‌شان می‌دهی، نمی‌توانند به کار ببرند و اگر کارها بر همین قیاس باشد، یهودی‌ها از هر امری استفاده می‌کنند و مسلمین چیزی به عقل‌شان نمی‌رسد و در مقابل آن‌ها عاجز خواهند شد.»
 
در دوران حکومت رضاشاه زمینه دیگری برای طرح این قضیه در ایران چندان پیش نیامد، اما طبق گزارش علی‌اکبر ولایتی در کتاب «ایران و مسئله فلسطین» که براساس اسناد وزارت امور خارجه تنظیم شده است، کسانی چون عنایت‌الله سمیعی، وزیر امور خارجه رضاشاه، حتی سال‌ها پیش از تاسیس اسرائیل، بر این نظر بودند که تشکیل دولت یهودی در فلسطین، «حق» یهودیانی است که در تاریخ همواره طعم آوارگی و ظلم را چشیده‌اند. این دیدگاه گاه با یادآوری خاطره تاریخی رفتار کوروش با یهودیان توجیه می‌شد و بدین‌ترتیب این نظر را می‌پروراند که ایرانیان باید طرفدار قوم آواره، مظلوم و بدبخت یهود باشند. این دیدگاه بعدتر به‌طرزی نیمه‌‌آشکار مورد توجه برخی از رجال سیاسی ملی‌گرای سکولار و شخص محمدرضاشاه پهلوی نیز قرار گرفت.

پهلوی دوم و تاسیس اسرائیل

بااین‌همه در مقام عمل و در عرف دیپلماتیک، هنگامی که در سال 1327 استقلال اسرائیل اعلام می‌شود، نصرالله انتظام، نماینده ایران در سازمان‌ملل با تقسیم فلسطین و تشکیل کشور اسرائیل مخالفت کرد و خواهان تشکیل دولتی واحد اما فدرال در فلسطین شد که در آن هم اعراب، هم یهودیان مشارکت داشته باشند. دولت احمد قوام نیز تاسیس دولت یهود را محکوم کرد.
 
برخی دراین‌زمینه نقش علما را نیز موثر می‌دانند زیرا مدتی بعد محمدتقی فلسفی، واعظ مشهور، به دستور آیت‌الله کاشانی که از نخستین روحانیونی بود که به‌صراحت در برابر تشکیل دولت اسرائیل موضع‌گیری کرد، در مسجد شاه سخنرانی کرد و خواستار برگزاری تظاهرات و جمع‌آوری اعانه‌های مردمی شد. در دیگر سطوح رسمی، نمایندگان مجلس نیز دراین‌زمینه ابراز مخالفت کردند و برای نمونه نماینده ورامین، تاسیس اسرائیل را ضربه‌ای خواند که؛ «آمریکا و شوروی بر قلب عالم اسلام زده‌اند.»
 
با وجود این مواضع، مدتی بعد و پس از سفر شاه به آمریکا و دیدار با ترومن و آگاهی از نقش لابی قدرتمند یهود در آمریکا، مسئله به‌رسمیت‌شناختن اسرائیل، این‌بار در دولت محمد ساعدمراغه‌ای به جریان افتاد. در این دوران حدود 50کشور اسرائیل را به‌رسمیت شناخته بودند اما در میان کشورهای مسلمان، این فقط ترکیه بود که اسرائیل را به صورت مشروع (دو ژور) به‌رسمیت شناخته بود. ایران اما اسرائیل را به صورت «دوفاکتو» به‌رسمیت شناخت.
 
این تصمیم اما مدتی بعد و در دوران نخست‌وزیری محمد مصدق و احتمالاً به شکلی خاص متاثر از نفوذ آیت‌الله کاشانی در این دوران، به طرزی دیپلماتیک لغو شد زیرا وزیر امور خارجه دلیل تعطیلی سرکنسولگری ایران را مشکلات مالی نامید و گفت: «دولت مصمم نیست راجع به شناسایی رسمی دولت اسرائیل اقدام دیگری بکند و نماینده‌ای هم از اسرائیل در ایران قبول نکرده و نخواهد کرد.»
 
معنای این عمل درواقع چیزی جز تعلیق امر شناسایی نبود زیرا با این ترتیبات دولت نه شناسایی دو فاکتو را پس گرفته بود، نه تایید می‌کرد. برخی از یاران جوان مصدق چون حسین شاه‌حسینی اما در گفت‌وگو با دکتر مهدی آهویی بر این اعتقاد بودند که: «مصدق ازیک‌سو حق یهودیان در داشتن دولت و سرزمینی مستقل در خاورمیانه را به‌رسمیت می‌شناخت و ازسوی‌دیگر، جنبه‌های نژادپرستانه و خشونت‌طلبانه صهیونیسم را در حذف و طرد اعراب از سرزمین‌های‌شان نمی‌پسندید.
 
البته بدیهی بود که مخالفت مصدق با این بعد از اعمال صهیونیسم در فلسطین به‌هیچ‌وجه جنبه مذهبی نداشت و صرفاً برآمده از روحیه لیبرال‌منش و ضداستبدادی او بود.»
 
مصدق بعدتر نیز در دهه 1340 و در حصر احمدآباد پس از خواندن کتاب «سرگذشت فلسطین یا کارنامه سیاه استعمار» که اکبر هاشمی رفسنجانی آن را ترجمه کرده بود، ضمن تمجید از این اثر، مبلغی برای خرید و توزیع  300 نسخه کتاب در میان طلاب اختصاص داد.
 
به‌هرروی بعدتر با کودتای 28مرداد 1332، رژیم شاه باز کوشید به نحوی مناسبات با اسرائیل را پیگیری کند، منتها با در نظر گرفتن حساسیت‌های اجتماعی که در میان ایرانیان دراین‌باره در میان بود، داریوش همایون، یکی از مشهورترین روزنامه‌نگاران و روشنفکران نزدیک به حکومت بود که با شیفتگی از «بازگشت حماسی» قوم یهود به سرزمین موعودشان پس از دوهزار سال آوارگی سخن می‌گفت و معتقد بود بانیان اسرائیل با چنگ و دندان «حق» ملت یهود را از تاریخ بازستانده‌اند و خود را در برابر اعراب کینه‌ورز حراست کرده‌اند.
 
همایون البته نظیر شاه در قبال جنگ شش‌روزه 1967 و اشغالگری اسرائیل، موضعی انتقادی در قبال دولت یهود ابراز می‌کرد و ضمن درخواست پایان‌دادن به تجاوز و تخلیه مناطق اشغالی می‌نوشت: «ایران به عنوان کشوری که خود نزدیک به یک‌قرن‌ونیم، قربانی چنین تجاوزهایی بوده، باید هرچه می‌تواند انجام دهد تا سابقه‌هایی از اینگونه ـ به‌ویژه در منطقه جغرافیایی خود آن ـ گذاشته نشود.»

سوسیالیست‌های حامی اسرائیل؛ ملکی و آل‌احمد

در میان رجال سیاسی و برخی روشنفکران نزدیک به حکومت، اسرائیل چونان نمادی از مدرنیته غربی در قلب خاورمیانه تصور می‌شد و دراین‌زمینه آنها با مقایسه پیشرفت‌های صنعتی و کشاورزی آن، بر این گمان بودند که اسرائیل نسبت به اعراب، سنخیت بیشتری با ایران رو به توسعه دارد.
 
این نگاه تحسین‌آمیز به اسرائیل البته منحصر به رجال حکومتی چون علینقی عالیخانی و اسدالله علم نیز نبود، بلکه حتی روشنفکرانی چون خلیل ملکی، جلال آل‌احمد و داریوش آشوری نیز که می‌توان آنها را سوسیالیست‌های غیرتوده‌ای خواند، دراین‌زمینه  نکاتی بیان می‌کردند. ایشان که راه خود را «راه سوم» می‌دانستند، پس از انشعاب از حزب توده، می‌کوشیدند از سوسیالیسمی متفاوت از آنچه استالینیسم می‌نامیدند، دفاع کنند.
 
موضع حزب توده نیز البته و تا آن هنگام که روابط شوروی و اسرائیل حسنه بود، حمایت از اسرائیل بود و این دولت را حامی طبقه کارگر معرفی می‌کرد، اما با افول روابط از اواسط دهه 1950، حزب توده دست از حمایت از اسرائیل برداشت.
 
بااین‌همه، کسانی چون ملکی و آل‌احمد به‌دلایلی همچنان معتقد بودند اسرائیل می‌تواند نمونه‌ای موجه از الگوی سوسیالیستی باشد. آنچه آنها را دراین‌زمینه  سر شوق می‌آورد، به‌خصوص مزارع اشتراکی موسوم به «کیبوتص» بود که در اسرائیل بنا نهاده شده بود و ملکی و آل‌احمد، هر دو در سفرهایی که به اسرائیل داشتند، از آنها گزارشی تحسین‌آمیز به دست می‌دادند.
 
آل‌احمد در «سفر به ولایت عزرائیل» بنیان‌گذاران اسرائیل را به «پیغمبران و قدیسان» تشبیه کرد و دولت اسرائیل را «منجی» هویت ملل شرق، از توکیو تا تل‌آویو در برابر دو امپریالیسم غرب و شرق جهان به سرکردگی آمریکا و شوروی دانست. ملکی نیز اسرائیل را «معجزه»ای قلمداد کرد که بهترین و آزادترین الگوی ممکن از سوسیالیسم را در جهان معاصر عرضه کرده است.
 
در گزارشی از ساواک درهمین‌زمینه نظر ملکی چنین آمده است: «عقیده من در مورد اسرائیل، مصر و اعراب همان است که بارها گفته‌ام. اعراب با اسرائیل باید کنار آیند و از تکنیک و کارشناسان آن برای پیشرفت منطقه استفاده کنند. روش دولت ایران خیلی معقول است و خیلی خوب در معامله با اسرائیل و کشورهای دیگر حساب کردند.»

توبه آل‌احمد

با وقوع جنگ 1967، ورق حمایت آل‌احمد و برخی اعضای جامعه سوسیالیست‌ها از اسرائیل بازگشت و آل‌احمد در کنار دیگرانی چون علی‌اصغر حاج سیدجوادی، منوچهر هزارخانی و رضا براهنی، به بزرگترین منتقد اسرائیل بدل شد و‌ آن را نماینده دست‌پرورده غرب در خاورمیانه دانست. آل‌احمد دراین‌زمینه  نوشت: «من این روزها از فارسی دانستن خودم بیزارم.
 
در سراسر مطبوعات فارسی جز یک مقاله در یک مجله سپید و سیاه، هیچ‌چیز دیگری ندیدم که بشود گفت آن را یک ایرانی نوشته. اگر وجدان روشنفکر اروپایی ناراحت است که چرا به آن یهودکشی‌ها رضایت داده، روشنفکر ایرانی چه می‌گوید که «اِستر»، ملکه‌اش بود و «مردخای»، وزیر شاه هخامنشی‌اش! و دانیال نبی، امامزاده‌اش؟ وجدان روشنفکر ایرانی باید از این ناراحت باشد که چرا نفت ایران در تانک و هواپیمایی می‌سوزد که برادران عرب و مسلمانش را می‌کشد. وجدان روشنفکر ایرانی باید از این ناراحت باشد که چرا نفت سعودی و کویت، در تانک‌ها و هلیکوپترهایی می‌سوزد که ملت فقیر ویتنام را به توپ بسته‌اند. چه کسی گفته است که وجدان روشنفکر ایرانی را هم باید مطبوعات فرنگ بسازند؟»
 
او طعنه‌ای هم به روشنفکرانی می‌زند که هنوز حامی اسرائیل هستند: «جالب است که حضرات روشنفکران چپ این ولایت، مدام سنگ اقدامات عمرانی و پیشرفت‌های اسرائیل را توی سر اعراب می‌زنند و نتیجه می‌گیرند که پس اعراب لیاقت ندارند و اسرائیلی دارد، ولی... بحث این نیست که چه کسی لیاقت دارد و چه کسی ندارد. بحث از این است که سرمایه‌گذاری کلان را هرجا که بکنی، از شیرمرغ تا جان آدمیزاد حاضر است. منتها شیر مرغش برای اسرائیلی‌هاست و جان آدمیزادش را فعلاً از اعراب دارند می‌گیرند.»

پاسخ شریعتی به آشوری

شاید این طعنه جلال به روشنفکران چپی که همچنان حامی اسرائیل باقی مانده بودند، به خلیل ملکی و داریوش آشوری بازگردد که حتی پس از جنگ 1967 موضع قبلی خود را حفظ کرده بودند زیرا به نظرشان سوسیالیسم اسرائیلی باز برتر از کمونیسم شوروی می‌نمود و دولت اسرائیل نسبت به دولت‌های عربی، پیشروتر و مترقی‌تر بود. برای نمونه داریوش آشوری در مقاله‌ای با عنوان «ضد صهیونیسم و ضد امپریالیسم در شرق»، بحث خود را طرح می‌کند؛ امری که با واکنش و جوابیه شدیداللحن علی شریعتی مواجه می‌شود.
 
شریعتی در این متن می‌گوید آشوری در حال دادن آدرس غلط است و به جای محکوم کردن رژیم اسرائیل، ملت‌های عرب را فاشیست می‌نامد. از نظر شریعتی نباید به «پرچانگی‌های مشکوک و آلوده روشنفکران فروخته‌شده‌ای امثال آیت احمد و عبدالمالک و داریوش آشوری که پُرند از آن «جوهر روشنفکری» که آنان را از توده عوام‌الناس جدا می‌کند» مجال داد زیرا «ترحم بر یک روشنفکری که از همه لوازم روشنفکری فقط یک زبان نیم‌بند را بلغور می‌کند و طوطی‌وار کلمات رایجی را ازقبیل آزادی، دموکراسی و انسانیت که به قول سارتر، خودشان در دهان‌شان گذاشته‌اند در کشورهای استعمارزده واگو می‌کنند، خیانت به توده عوام‌الناس است».
 
نیز از نظر او: «چگونه می‌توان به داریوش آشوری و امثال او که به هر مصلحتی، یک عده تاجر، سیاست‌پیشه، ماجراجو و سرمایه‌دار آلمانی، ایتالیایی، فرانسوی، آمریکایی و شرقی را که از کشورهای مختلفند و با زبان‌ها، روحیات، سطح درآمد، سنن و عادات گوناگون و برای انجام نقشه معین و روشنی به فلسطین آمده‌اند و حداکثر 19سال فقط سابقه تاریخی دارند، یک «ملت واحد چالاک دلیری که بهترین جنگ‌ها را می‌کند»، معرفی می‌نماید، اجازه داد که در جنگ ملی علیه استعمار، همگام با اسرائیل به همه کشورهای مورد تجاوز او بتازد و سمپاشی کند و همه روشنفکران ایرانی و همه رهبران ملل آزاد‌شده را دشنام دهد؟» او در پایان از آشوری می‌پرسد: «صهیونیسم، فاشیسم نیست؛ وحدت اعراب در برابر استعمار یک فکر فاشیستی است؟!»

براهنی؛ نقد جلال و تجویز انقلابی‌گری

رضا براهنی نیز دراین‌زمینه  فعالیت‌هایی ویژه داشت. ازجمله این فعالیت‌ها می‌توان به ترجمه کتاب «عرب و اسرائیل»، نوشته ماکسیم رودنسون به پیشنهاد جلال آل‌احمد اشاره کرد که در سال 1348 نشر خوارزمی آن را منتشر کرد.
 
رودنسون اسلام‌شناس، جامعه‌شناس و شرق‌شناسی مارکسیست و یهودی‌تباری بود که  پدر و مادرش را در فاجعه آشویتس از دست داده بود. او بااین‌همه با صهیونیسم میانه‌ خوبی نداشت و آن را «ویروسی در پیکر یهودیت» می‌دانست. رودنسون در طول جنگ شش‌روزه اسرائیل و کشورهای عربی از خودمختاری فلسطینیان دفاع کرد و بعدتر با محکوم‌کردن شهرک‌سازی اسرائیل، در مقاله «اسرائیل، واقعیتی استعماری» که در ژوئن 1967 در مجله «عصر جدید» ژان پل سارتر منتشر شد، ضمن حمایت از فلسطین، به آنها زنهار داد که دفاع نیروهای راست ضدیهودی و چپ‌های مائوئیستی از فلسطین کمک چندانی به آنها نمی‌کند و در عوض بهتر است به جای تمرکز بر ماهیت مذهبی این نزاع، این بحران را در سطحی غیرمذهبی دنبال کنند.
 
آنچه رودنسون را دراین‌زمینه  نگران می‌کرد این بود: «در تب و تاب مبارزه ایدئولوژیک علیه صهیونیسم، آن دسته از اعراب که بیشتر تحت تأثیر گرایش دینی اسلام بودند، به‌طورکلی تعصبات قدیمی مذهبی ریشه‌دار را علیه یهودیان برجسته کردند.» با چنین مقدماتی رودنسون بر آن بود که مسئله اسرائیل و فلسطین «راه‌حل انقلابی» ندارد، زیرا «یهودیان اسرائیل هم مثل دیگران آدمند. برخی از آنان یک آرمان خیالی برای خود ساختند و خود را وقف آن کردند و زندگی‌ها و کوشش‌های فراوانی را در این راه گذاشتند ولی تنها اینان نیستند، بسیار کسانی هم وجود دارند که رنج بسیار برده‌اند ولی نسبت به رنج و حقوق دیگران بی‌اعتنا هستند.
 
بسیاری به این کشور رفتند چون آنجا، همچون تخته‌پاره نجات به آنها معرفی شده بود. البته آنان زیاد به فکر آن نبودند که اخلاق کانت و علم‌الاخلاق اگزیستانسیالیستی این حق را به آنها می‌دهد یا نه.»
 
کتاب دیگری که براهنی در آن به بحث اسرائیل می‌پردازد، اما «سفر مصر و جلال آل‌احمد و فلسطین» است که در سال 1363 چاپ شد. در بخش اول این کتاب از سفر 24روزه جلال به مصر شرحی به دست داده می‌شود، اما در بخش دوم براهنی تغییر عقیده آل‌احمد نسبت به اسرائیل را در طول چهار سال مورد تحلیل قرار می‌دهد.
 
براهنی نویسنده «ولایت اسرائیل» را یک «نیمه‌صهیونیست» می‌نامد که نسبتی ندارد با آن «ضد ضهیونیست تمام‌عیار» که در سوم تیرماه 1346 اسرائیل را چنین توصیف کرد و نوشت: «دست‌نشانده دست اول سرمایه‌داری و استعمار غرب در خاورمیانه.» براهنی این تغییر موضع را به برخورداری آل‌احمد از «یک آنتن غریزی سیاسی قوی» ارتباط می‌دهد و بر آن است که او شانس آورده که پیش از مرگ، چنین چرخشی را به سمع و نظر مردم رسانده، وگرنه عمده محبوبیت او که به‌واسطه نوشتن «غرب‌زدگی» فراهم آمده بود، دود می‌شد و به هوا می‌رفت.
 
براهنی نظر اول و مثبت جلال درباره اسرائیل را ناشی از چند خطا می‌شمارد؛ درک شاعرانه مبتنی بر متانیمی یعنی اینکه بخشی از یک شیء را کل آن حساب بکنیم و نیز فهم متافیزیکی از پدیده‌ای سراسر مادی به‌نام اسرائیل.
 
در کنار اینها البته به‌نظر براهنی، جلال از هول حلیم توی دیگ افتاده است: «اولاً به جای آنکه به مصر برود، به اسرائیل رفته است؛ ثانیاً به این دلیل به اسرائیل رفته است که گمان می‌کند «کیبوتص» اسرائیل مستقیماً از سوسیال دموکراسی الهام گرفته، نه از استالین و ثالثاً جلال، به هر قیمتی، حتی در یکی از مستحکم‌ترین دژهای استعمار، به دنبال جانشینی برای کلخوز استالینی است و آنقدر به دنبال عینی‌شدن «نیروی سوم» در جایی و به هر قیمتی است که هم خاستگاه، هم عینیت، هم زیربنا و روبنا و سیاست داخلی و خارجی آن اولیاء جلاد اسرائیل معاصر خود، یعنی همان بن‌گوریون و موشه دایان را نادیده می‌گیرد. 
 
حتی گمان می‌کند که علت اصلی نزاع میان اسرائیل و شوروی و ممانعت شوروی از خروچ یهود روس از آن کشور، حضور کیبوتص یهود به عنوان رقیب در برابر کلخوز استالینی است. جلال در این مقاله در مورد اسرائیل حتی چپ و راست خود را هم نمی‌شناسد.»
 
براهنی در پایان کتاب، راه‌حل‌های «خوش‌بینانه» و مبتنی بر «حسن نیت» مورد تصور جلال درباره اینکه اسرائیل خود را از صهیونیسم جدا کند و مصر، الجزایر و سوریه نیز سرنوشت‌شان را از «حکومت‌های نفتی عربی»، نمی‌پذیرد و می‌گوید وقتی اسرائیل مدام در حال گسترش مساحت خود است، نباید کشورهای عربی و سخنان کسانی چون جمال عبدالناصر را که از «به دریا ریختن اسرائیل» حرف می‌زنند، شماتت کرد.
 
با این تفاسیر، راهکار براهنی کاملاً انقلابی است: «راه‌حل قضیه به زانو درآوردن صهیونیسم و اسرائیل صهیونیست از طریق به راه انداختن یک انقلاب واقعی در منطقه است. تکلیف امپریالیسم، نوچه‌اش اسرائیل و دست‌نشانده‌هایش را در منطقه فقط انقلاب توده‌های محروم در منطقه روشن خواهد کرد.»
 
سخن براهنی البته فقط به نقد جلال منحصر نمی‌شود بلکه او در پانوشت پایانی کتاب سوءظن خود را نسبت به «بی‌اعتنایی روشنفکران ایران به سرنوشت اعراب» هم بیان می‌کند و می‌نویسد: «در بسیاری از روشنفکران ایران، حتی در بعد از انقلاب، نوعی حالت پان‌ایرانیستی مبتذل دیده‌ام و به‌همین‌دلیل به‌طورکلی، روشنفکران ایران ـ به استثنای جلال و دوستانش ـ از کنار مسئله اعراب گذشته‌اند، همانطور که از کنار مسئله اقوام و ملیت‌های مختلف ایران هم گذشته‌اند.»

اسرائیل و بحران ماکیاولیسم جهانی

بعد از پیروزی انقلاب 1357، قطع کامل رابطه با اسرائیل و تلاش برای تضعیف و نابودی آن با استفاده از اتحاد کشورها و ملت‌های اسلامی جزو اصول سیاست خارجی جمهوری اسلامی شد. در چنین فضایی جریان‌های اسلام‌گرا چون روشنفکری دینی و برخی جریان‌های عرفی روشنفکری ایرانی نظیر عموم گروه‌های چپگرا، به مخالفت علنی با اسرائیل پرداختند و در محکومیت اقدامات این دولت، تردیدی به خود راه ندادند.
 
شرح تمام این مواجهه‌ها در این گزارش ممکن نیست اما برای نمونه و با توجه به رویدادهای اخیر می‌توان از عبدالکریم سروش و یوسف اباذری به‌عنوان نمونه‌هایی از روشنفکری دینی و چپ نام برد که مواضع‌شان دراین‌زمینه شمایی از کلیت نگاه این جریان‌ها به بحران فلسطین را بازتاب می‌دهد.
 
از نظر عبدالکریم سروش در «نظام ماکیاولیستی جهانی»: «درس عدالت و حقوق بشر به مردم می‌دهند، ولی وقتی پای منافع پست پیش می‌آید، همه این درس‌ها فراموش می‌شود و خطابه‌ها به خفگی و خفقان می‌افتد و دهان‌ها بسته می‌شود و فقط ذهن‌های زیرک شیطانی شکوفا و فعال می‌شوند، برای اینکه به خیال و زبان خود بگویند اسرائیل حق دفاع مشروع از خویشتن دارد و حقوق دیگر آدمیان را نادیده می‌گیرد.»
 
او دفاع از مظلومان در برابر «قصابان غاصب» و «غاصبان قصاب» را «حداقل وظیفه انسانی» می‌داند و دفاع از اسرائیل را مایه شرمندگی می‌داند: «وقتی برخی مطالب را در دفاع از مظالم اسرائیل می‌خوانم، حقیقتاً شرمنده و متأسف می‌شوم و بر فقدان وجدان جمعی بر پاره‌ای از این هموطنان تأسف می‌خورم که چرا باید انسان به درجه‌ای برسد که از حیوانیت دفاع کند و جانب ستم‌دیدگان را نگیرد؟ حداقل اگر دفاع نمی‌کنید، ساکت بنشینید و به‌ظاهر بی‌طرفی پیشه کنید.» 

اسرائیل؛ نمودگار نئولیبرالیسم

اباذری نیز ازجمله روشنفکرانی است که در دهه اخیر با کلیدواژه «نئولیبرالیسم» می‌کوشد توضیحی از وضعیت ایران، خاورمیانه و جهان بدهد. نمونه‌ای از این تلاش را می‌توان در مقاله «سه‌دهه همنشینی دین و نئولیبرالیسم در ایران» یا سخنرانی آتشین او درباره مرتضی پاشایی یا مقدمه او بر ترجمه کتاب «تبار خیزش» آدام هنیه مشاهده کرد؛ جایی که اباذری مسئله فلسطین را مسئله‌ای مرتبط با روند عمومی نئولیبرالیسم جهانی می‌داند و امکان صلح با اسرائیل را محال می‌داند.
 
درعین‌حال اباذری تردیدها درباره حقانیت فلسطین را بازی رسانه‌ای سلطنت‌طلب‌ها می‌داند: «ماجرای نه غزه نه لبنان، جانم فدای ایران را سلطنت‌طلب‌ها باب کرده‌اند. کمک به غزه  اما دیگر مسئله‌ای انسانی است و ربطی به آرمان فلسطین ندارد زیرا مردم غزه دارند از گرسنگی می‌میرند. اسرائیل کنار نمی‌آید و مدام شهرک‌سازی می‌کند. این شبکه «من‌وتو» و ذهنیت نئولیبرالیستی است که القاء می‌شود. هرچه دنیا می‌گوید در اسلو توافق شد که این مناطق در اختیار فلسطینی‌ها باشد، اسرائیل نمی‌پذیرد.
 
در زمین دیگران شهرک می‌سازد. اسرائیل صلح نمی‌کند. در «من‌وتو» می‌گویند فلسطینی‌ها صلح نمی‌کنند. خود آمریکا به اسرائیل می‌گوید شهرک نساز، ولی اسرائیل می‌سازد. ذهنیت نئولیبرال اینگونه ساخته می‌شود که چون افراد با جمهوری اسلامی بد هستند، فکر می‌کنند هرچه مخالف جمهوری اسلامی انجام دهند، درست است. هیچ‌کس پول ایرانیان را به فلسطینی‌ها نداده است. دروغ است. تمام برپابودن غزه به پول قطر است.  چه کسی یک‌قران ایرانی‌ها را به فلسطین برده است؟ همینطور  این را می‌گویند. یگانه درآمد غزه‌ای‌ها از قطر است.»

ساز ناکوک مرتضی مردیها

در میان همه این جریان‌های متحد روشنفکری، هستند کسانی چون مرتضی مردیها که به مسئله فلسطین و بازنمایی گسترده رسانه‌ای آن به‌گونه‌ای دیگر می‌نگرند. از نظر او، «بغرنجی مشکل اسرائیل و فلسطین» ناشی از عوامل مختلفی چون دشمنی میان دو قوم سامی، عرب و یهود، انکار متقابل ادیان و پیشروان و پیروان آنها، آشتی‌ناپذیری لایه‌های افراطی دوطرف سیاسی نزاع در دهه‌های اخیر و حمایت آمریکا از اسرائیل است.
 
مردیها اما می‌گوید، بازتاب عمده رسانه‌ای این بحران بیش‌ازهمه به همین عامل اخیر بازمی‌گردد زیرا؛ «از چشم روشنفکری چپگرای بین‌الملل و انبوه رسانه‌هایش، نمونه‌ای گویا از رفتار امپریالیستی آمریکا محسوب می‌شده است.»
 
از نظر مردیها: «اما درگیری اسرائیل و فلسطین حتی کسری از فاجعه‌گونگی اتفاقات دیگری را که در این دهه‌ها رخ داد، نداشته است؛ همچون جنگ قومی و نسل‌کشی در روآندا، با آمار نزدیک به یک میلیون قتل مرد و زن و کودک و نیم میلیون تجاوز در عرض یک سال (1994). درحالی‌که سنگ‌پرانی بچه‌های فلسطینی به طرف سربازان اسرائیلی و تیرهوایی انداختن آنها هم حتی، تقریباً روزانه، جایی در اخبار جهانی دارد.
 
این تبعیض را چه کسی پاسخ می‌دهد؟ اصلاً برای چه کسی مهم است؟» مردیها در این میان عامل عمده این تبعیض را  «نقش آمریکا» قلمداد می‌کند: «به تَبَعِ امپریالیسم‌ستیزی چپ جهانی و پیروان آگاه و ناآگاه آن، در ابعاد آن اغراق شده و آوردگاهی نه‌فقط برای عرب/یهودی و اسلام/یهودیت و فلسطین/اسرائیل، بلکه مهم‌تر از اینها آبی گل‌آلود برای ماهیگیری چپ بین‌الملل و محکوم‌کردن آمریکا شده است.»
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان