در سالى دچار قحطى که مردم به شدت در سختى و مضیقه بودند طلبهاى از طلاب علوم دینیه ماده سگى را دید افتاده و تولههایش به پستانش آویخته اند، به هر صورتى که ماده سگ میخواست برخیزد از ناتوانى و ضعف نمیتوانست، رمق و نیروئى در بدن او نمانده بود و خود و بچههایش در معرض مرگ بودند، طلبه دلش به شدت به حال سگ سوخت و براى کمک به او با تمام وجود تحریک شد، بناچار چون چیزى نداشت که به او بدهد کتابش را فروخت و نانى تهیه کرد و نزد سگ انداخت. سگ روى به آسمان برداشت و دوقطره اشک ازدیده بارید و گویا به صاحب نان دع
اندوختن دانش از طریق احسان
در سالى دچار قحطى که مردم به شدت در سختى و مضیقه بودند طلبهاى از طلاب علوم دینیه ماده سگى را دید افتاده و تولههایش به پستانش آویخته اند، به هر صورتى که ماده سگ میخواست برخیزد از ناتوانى و ضعف نمیتوانست، رمق و نیروئى در بدن او نمانده بود و خود و بچههایش در معرض مرگ بودند، طلبه دلش به شدت به حال سگ سوخت و براى کمک به او با تمام وجود تحریک شد، بناچار چون چیزى نداشت که به او بدهد کتابش را فروخت و نانى تهیه کرد و نزد سگ انداخت.
سگ روى به آسمان برداشت و دوقطره اشک ازدیده بارید و گویا به صاحب نان دعا کرد، شب هنگام در عالم رؤیا به او گفتند: دیگر زحمت تحصیل و مشقّت کسب علم را به خود راه مده ما به تو از جانب خود دانش عطا کردیم!! «1»
آمرزش و مغفرت از برکت احسان
شیخ بهائى آن عارف بزرگوار و عالم باکرامت در کتاب کشکول مینویسد: در اطراف بصره مردى از دنیا رفت، بخاطر این که غرق در آلودگى و معصیت بود کسى براى تشییع جنازه او حاضر نشد، همسرش چند نفر را به عنوان مزدور انتخاب و جنازه را تا محل نماز بردند ولى کسى حاضر نشد به او نماز بخواند، جنازه را از محل نماز حرکت داده و براى دفن به خارج از شهر بردند! در آن نواحى زاهدى مشهور میزیست که همه به صدق و صفا و پاک دلىاش اعتقاد داشتند، حمل کنندگان جنازه حس کردند زاهد به انتظار رسیدن جنازه نشسته همین که جنازه را بر زمین نهادند به حمل کنندگان مزدور گفت: آماده نماز شوید و نماز خواند، طولى نکشید که خبر نماز زاهد به شهر رسید، مردم گروه گروه براى اطلاع از جریان و اعتقادى که به زاهد داشتند براى رسیدن به ثواب اجتماع کرده برآن جنازه نماز میخواندند و همه از این پیش آمد شگفت زده بودند.
نهایتاً از زاهد جویاى حال شدند که شما از آمدن این جنازه به این ناحیه چگونه خبردار شدید؟ گفت: در عالم رؤیا به من گفته شد برو در فلان محل بایست جنازهاى میآورند که فقط یک زن همراه آن است بر او نماز بگذار که آمرزیده شده.
زاهد از زن پرسید همسر تو چه عملى انجام میداد که سبب آمرزش او شد، زن گفت: شبانه روز همسرم به آلودگى و شرب خمر میگذشت، زاهد پرسید آیا عمل خوبى هم داشت؟ زن پاسخ داد آرى سه کار خوب هم انجام میداد: 1- هر وقت به هنگام شب شراب مینوشید همین که از مستى به خود میآمد میگریست و میگفت: خدایا کدام گوشه دوزخ مرا جاى خواهى داد؟ 2- صبح که میشد لباسش را عوض میکرد و غسل و وضو میگرفت و نماز میخواند 3- هیچ گاه خانه او خالى از دو یا سه یتیم نبود، آنقدر که به یتیمان مهربانى و لطف داشت به اطفال خود نداشت!! «2»
احسان پیامبر اسلام
پیراهن پیامبر به اندازه کهنه شده بود که قابلیت استفاده کردن نداشت، شخصى دوازده درهم به حضرت هدیه داد، آن بزرگوار پول را به امیرمؤمنان دادند تا از بازار پیراهنى تهیه کند، امیرمؤمنان پیراهنى به همان مبلغ خرید و به محضر پیامبر آورد، حضرت فرمود: این پیراهن سنگین قیمت است، پیراهنى کم قیمتتر از این مرا خوشتر میآید، آیا گمان دارى که فروشنده پیراهن آن را پس بگیرد؟ در هر صورت به او رجوع کن شاید پس گرفتن آن را راضى شود.
امیرمؤمنان نزد فروشنده رفت و گفت: پیامبر میفرماید: این پیراهن براى من گران است و جامهاى ارزانتر از این میخواهم، فروشنده راضى شد و دوازده درهم را پس داد، امیرمؤمنان میفرماید وقتى پول را به حضرت برگرداندم با من روانه بازار شد تا پیراهنى بخرد، در میان راه به کنیزى برخورد که در گوشهاى نشسته و گریه میکرد، پیش کنیز رفته و سبب گریهاش را پرسید، گفت: یا رسول الله مرا براى خرید به بازار فرستادند که چهار درهم براى خانه خرید کنم ولى
چهار درهم را گم کرده ام، پیامبر چهار درهم به او داد و پیراهنى را نیز به چهار درهم خرید و در بازگشت مرد مستمندى از حضرت تقاضاى لباس کرد حضرت پیراهن خریدارى شده را به او دادند به بازار بازگشته با چهار درهم باقى مانده پیراهنى براى خود خریدند.
هنگامى که به محل کنیز رسیدند او را هنوز در حال گریه دیدند به او فرمودند دیگر براى چه گریه میکنى؟ گفت: به خاطر این که بازگشتم به خانه دیر شده، میترسم مورد آزاد قرار بگیرم فرمودند: جلو برو و ما را به خانه راهنمائى کن، همین که به در خانه رسیدند به صاحب خانه سلام دادند، ولى صاحب خانه تا مرتبه سوم پاسخ سلام پیامبر را نداد، پیامبر از پاسخ ندادن به سلام پرسید، صاحب خانه گفت خواستم سلامتان بر ما اضافه شود تا سبب زیادى نعمت و سلامت ما گردد، حضرت داستان کنیز را شرح داد و بخشش او را درخواست نمود، صاحب کنیز گفت: به برکت قدم شما او را آزاد کردم، سپس پیامبر فرمود: دوازده درهمى ندیده بودم که به این مقدار خیر و برکت داشته باشد دو برهنه را پوشانید و کنیزى را آزاد نمود. «3»
احسان حضرت زهرا به مستمند
سبط ابن جوزى که از دانشمندان منصف اهل سنت است مینویسد: امیرمؤمنان هنگام درگذشت حضرت زهرا سلام الله علیها کنار بستر ایشان بستهاى را مشاهده کرد، پرسید این چیست؟ عرضه داشت میان آن حریر سبزى است که داخل آن صفحه سپیدى وجود دارد و در آن صفحه چند سطر نوشته شده: فرمود: مضمون آن نوشته چیست؟ دختر پیامبر پاسخ داد، در شب عروسى در جایگاه عبادتم نشسته بودم که مستمندى آمد و درخواست جامهاى کهنه کرد، من دو پیراهن داشتم یکى نو که آن را بخاطر عروسى پوشیده بودم و دیگر پیراهن کهنه، پیراهن نو را به او دادم و پیراهن کهنه را پوشیدم، صبحگاه پدرم به دیدن من آمد فرمود: چرا جامه نو را نپوشیدى؟ گفتم مگر شما نفرمودید: انسان هر مقدار به مستمندان صدقه دهد برایش باقى میماند، من هم آن جامه نو را به مستمند دادم، فرمود: اگر نو را میپوشیدى و کهنه را به تهیدست میدادى براى شوهرت بهتر بود و آن بینوا هم به لباس میرسید.
به پدرم گفتم من این کار را از شما پیروى کردم زیرا مادرم خدیجه هنگامى که افتخار شرفیابى خدمت شما را یافت و تمام اموالش را در اختیار شما گذاشت، شما همه آن را در راه خدا هزینه کردید تا جائى که سائلى از شما پیراهن خواست، شما جامه خود را به او بخشیدید و خود را در حصیرى پیچیده به منزل آمدید و در این امور کسى مانند شما نیست، پدرم گریست و مرا به سینه چسبانید در آن موقع فرمود: امین وحى جبرئیل نازل شده و از طرف خدا به تو سلام میرساند و میگوید به فاطمه بگو هرچه از ما میخواهد بخواهد که من فاطمه را دوست دارم.
گفتم اى پدر:
«شغلتنى عن المسأله لذة خدمته لاحاجة لى غیر لقاء ربى الکریم فى دارالسلام:»
شیرینى فیض حضور و خدمتش چنان مرا مشغول داشته که توجه به درخواستى جز لقاء پروردگار کریمم در دارالسلام ندارم، پدرم دستهایش را به سوى حق برداشت و به من نیز فرمان داد دستهایم را بردارم و با حال مخصوص به خودش به پیشگاه حضرت حق عرضه داشت:
«اللهم اغفر لامتى:»
پروردگارا امت مرا مورد آمرزش قرار ده.
جبرئیل نازل شد و عرضه داشت خدا میفرماید کسانى از امتت که محبت فاطمه و همسر او على و فرزندانش را داشته باشند آمرزیدم.
من در این زمینه درخواست سندى نمودم، جبرئیل این حریر سبز را آورد که در آن نوشته:
«کتب ربکم على نفسه الرحمة:»
پروردگار شما مهر و رحمت را بر خود واجب نموده است.
و جبرئیل و میکائیل برآن گواهى داده اند، پدرم فرمود: آن را حفظ کن و در زمان وفات سفارش کن که با تو در قبر گذارند، میخواهم روز محشر که زبانههاى آتش شعله کشید به پدرم ارائه دهم و آن حضرت آنچه را خدا وعده داده درخواست کند. «4»
در رابطه با این روایت لازم است دو نکته بسیار مهم مورد توجه قرار گیرد، اول این که عنوان امّت که در دعاى پیامبر آمده: «اللهم اغفر لامتى» شامل هرکسى نیست، عنوان امت بر کسى صادق است که به توحید و رسالت و امامت و روز قیامت ایمان داشته باشد و در حد لازم از عمل به واجبات و اجتناب از محرمات برخوردار بوده، و بگونهاى زندگى نکند که مصداق روایاتى شود که پیامبر فرموده اینان ازامت من و حتى مسلمان نیستند و من از آنان بیزار و آنان هم از من بیزارند! رسول خدا در روایتى میفرماید:
«لیس منا من خان مسلماً فى اهله وماله:» «5»
از ما نیست کسى که در رابطه با اهل و مال مسلمان به مسلمان خیانت ورزد.
و نیز از آن حضرت روایت شده:
«من غش مسلماً فى شراء او بیع فلیس منا و یحشر یوم القیامة مع الیهود لانهم اغش الخلق للمسلمین:» «6»
کسانیکه در خرید و فروش به مسلمان نیرنگ بزنند از ما نیستند و روز قیامت با یهود محشور میشود، زیرا چنین مردمى نیرنگ کارترین خلق نسبت به مسلمانان هستند.
«من خان امانة فى الدنیا ولم یردها الى اهلها ثم ادرکه الموت مات على غیرملتى ویلقى الله وهو علیه غضبان» «7»
کسى که در دنیا خائن به امانت باشد و آن را به اهلش باز نگرداند تا بمیرد بر غیر آئین من مرده و خدا را در حالى که بر او خشمگین است دیدار میکند.
از رسول خدا روایت شده:
«الا ومن اکرمه الناس اتقاء شره فلیس منى:» «8»
آگاه باشید کسى که مردم براى محفوظ ماندن از شرش به او احترام کنند از من نیست.
و نیز از آن حضرت روایت شده:
«سیأتى زمان على امتى یحبون خسما وینسون خمساً، یحبون الدنیا وینسون الآخرة، ویحبون المال و ینسون الحساب و یحبون النساء و ینسون الحور، و یحبون القصور و ینسون القبور، و یحبون النفس و ینسون الرب اولئک بریئون منى و انا بریئ منهم:» «9»
زمانى بر امت من بیاید که به پنج چیز محبت ورزند و پنج چیز را فراموش کنند: محبت غیرمعقول به دنیا ورزند و آخرت را فراموش نمایند، به ثروت عشق افراطى پیدا کنند و حسابرسى قیامت را نسبت به ثروت از یاد ببرند، به زنان نامحرم عشق ورزند و حور بهشتى را فراموش نمایند، به خانههاى قصر مانند و منازل چون کاخ علاقه ببندند و قبر را به فراموشى بسپارند، خود دوست کردند و ربّ را به یاد نیارند، اینان از من بیزارند و من از آنان بیزارم!!
نکته دوم در رابطه با روایت حضرت زهرا این که محبت به حضرت صدیقه و امیرالمؤمنین و امامان از اهل بیت اگر براساس معرفت به آن بزرگواران باشد محرک انسان به سوى عمل و اخلاق حسنه و تأمین خیر دنیا و آخرت و مایه نجات انسان از اهوال روز قیامت و فریاد رس آدمى در مواقع گوناگون است.
از رسول خدا روایت شده:
«حبّ اهل بیتى ینفع من احبهم فى سبعة مواطن مهولة: عندالموت، وفى القبر، وعندالقیام من الاجداث وعند تطائرالصحف وعندالحساب وعندالمیزان وعندالصراط فمن احب ان یکون آمنا فى هذه المواطن فلیتوال علیا بعدى ولیتمسک بالحبل المتین وهو على بن ابى طالب و عترته من بعده فانهم خلفائى و اولیائى علمهم علمى و حلمهم حلمى و ادبهم ادبى و حسبهم حسبى سادة الاولیاء و قادة الاتقیاء و بقیة الانبیا حربهم حربى و عدوهم عدوى:» «10»
محبت به اهل بیتم به محبانشان در هفت مورد ترسناک سود میدهد: هنگام مرگ، در میان قبر، زمان برخاستن از قبور براى ورود به قیامت، هنگام پراکنده شدن پروندههاى اعمال، وقت حساب، و هنگام میزان اعمال و کنار صراط، هرکس علاقه دارد در این موارد ایمن باشد على را پس از من دوست بدارد و به ریسمان استوار که على است متمسک شود و به امامان بعد از او چنگ زند زیرا اینان جانشینان و دوستداران من هستند، علمشان علم من، و بردبارى شان بردبارى من، و ادبشان ادب من و حسبشان حسب من است، پیشوایان اولیاء و رهبران تقوا پیشگان، و باقى مانده پیامبران اند، جنگ با آنان جنگ بامن، و دشمنى با آنان دشمنى با من است.
پربرکتترین گردنبند
جابربن عبدالله انصارى میگوید: روزى پیامبراسلام پس از نماز عصر با اصحاب و یاران نشسته بودند که پیرمردى با لباسهاى مندرس و در کمال ناتوانى که نشان میداد از راه دورى با گرسنگى آمده وارد شد.
عرضه داشت مردى پریشان احوالم، مرا از برهنگى و گرسنگى نجات ده، رسول اسلام فرمود اکنون چیزى نزد من نیست ولى تو را به کسى راهنمائى میکنم که نیازمندىهاى تو را برطرف کند، راهنماى به کار خیر مانند کسى است که آن کار خیر را انجام داده است، من تو را به خانهاى میفرستم که محبوب خدا و رسول و او نیز عاشق خدا و رسول است.
پیامبر به بلال دستور داد پیرمرد را به در خانه حضرت زهرا سلام الله علیها راهنمائى کند وقتى آن مرد بینوا به در خانه حضرت رسید گفت:
«السلام علیکم یا اهل البیت النبوة»
او را جواب داده و پرسیدند کیستى گف: مردى بینوا هستم خدمت رسول خدا آمدم و عرض حاجت نمودم، آن بزرگوار مرا به در خانه شما فرستاد، آن روز سومین روزى بود که اهل بیت در گرسنگى بسر برده و پیامبر از آن آگاه بود.
فاطمه علیهاسلام چون چیزى در خانه براى عطا کردن به مرد عرب نمییافت بناچار پوست گوسپندى که فرزندانش حسن و حسین را روى آن میخوابانید به او داد و فرمود: اى مرد عرب امید است خداوند گشایش و فرجى براى تو فراهم آورد، پیرمرد گفت: دختر پیامبر من از گرسنگى بیطاقتم شما پوست گوسپند من به مرحمت میکنى: حضرت زهرا پس از شنیدن سخن پیرمرد گردن بندى که دختر عبدالمطلب به او هدیه داده بود به مرد عرب داد، پیرمرد گردن بند را گرفت و به مسجد آورد.
پیامبر را در میان اصحاب دید، عرضه داشت یا رسول الله این گردن بند را دخترت به من داد و گفته آن را بفروشم شاید خداوند گشایش و فرجى براى من فراهم آورد، پیامبر گریان شد و فرمود: چگونه و چرا خدا گشایش نمیدهد با این که بهترین زنان پیشینیان و آیندگان گلوبند خود را به تو داده است.
عمار یاسر گفت: یا رسول الله اذن میدهید من این گردن بند را بخرم، حضرت فرمود: خدا خریدار این گردن بند را عذاب نمیکند، عمار به عرب گفت به چند میفروشى پیرمرد گفت: به سیر شدن از غذائى و یک برد یمانى جهت پوشاک و دینارى که مصرف بازگشت خود به وطنم نمایم.
عمار گفت: من به بهاى این گردن بند دویست درهم میپردازم، و تو را از نان و گوشت سیر میکنم و بردى یمانى هم براى تن پوشت میدهم و با شترم تو را به خانواده ات میرسانم، عمار پیرمرد را به خانه برد و از غنائمى که هنوز از خیبر نزد خود داشت به او داد.
عرب دو مرتبه خدمت پیامبر رسید آنجناب فرمود: پوشاک لازم را گرفتى و سیر هم شدى، گفت: آرى بلکه بینیاز شدم سپس حضرت گوشهاى از فضائل فاطمه علیهاسلام را بیان فرمود تا جائى که گفت: دخترم فاطمه را که میان قبر میگذارند از او میپرسند خدایت کیست؟ میگوید: الله ربى، سؤال میکنند پیامبرت کیست؟ میگوید پدرم، میپرسند امام و ولى تو کیست؟ میگوید: همین کسى که کنار قبرم ایستاده.
در هر صورت عمار گردن بند را خوشبو کرد و با یک برد یمانى به غلامى که سهم نام داشت داد و گفت خدمت پیامبر ببر در ضمن تو را هم به حضرت بخشیدم، پیامبر سهم را با گردن بند نزد فاطمه فرستاد، دختر پیامبر گردن بند را گرفت و غلام را آزاد کرد، غلام پس از آزاد شدن خندید، حضرت زهرا از سبب خندهاش پرسید گفت از برکت این گردن بند میخندم که گرسنهاى را سیر و مستمندى را بینیاز و برهنهاى را مالک لباس و غلامى را آزاد کرد و به دست صاحبش بازگشت: «11»
پی نوشت ها:
______________________________
(1)- مجمع النورین 27.
(2)- شجره طوبى، ج 2، ص 278.
(3)- حیات القلوب، ج 2، ص 116.
(4)- ریاحین الشریعه محلاتى، ص 106.
(5)- بحار، ج 75، ص 172.
(6)- بحار، ج 72، ص 284، ح 3 امالى صدوق 257.
(7)- امالى صدوق 253.
(8)- خصال، ج 1، ص 10.
(9)- کشف الاسرار میبدى ج.
(10)- بحار، ج 27، ص 162، ح 10.
(11)- ریاحین الشریعه، ص 180- بشارة المصطفى ص.
برکرفته از
کتاب: تفسیر حکیم ج3
نوشته: استاد حسین انصاریان