در مجمع البیان آمده که محمد بن کعب قرظی، و دیگران از تاریخ نویسان گفته اند:
یکی از حوادث جنگ خندق این بود که عده ای از یهودیان که یکی از آنان سلام بن ابی الحقیق، و یکی دیگر حیی بن اخطب بود با جماعتی از بنی النضیر یعنی آنهایی که رسول خدا(ص)تبعیدشان کرده بود، به مکه رفتند، و قریش را دعوت به جنگ بارسول خدا(ص)نموده، گفتند: ما در مدینه به شما کمک می کنیم، تامسلمانان را مستاصل نماییم.
قریش به یهودیان گفتند: شما اهل کتابید آنهم کتاب اول"تورات"، شما بگویید:
آیا دین ما بهتر است یا دین محمد؟گفتند البته دین شما بهتر است، و شما به حق نزدیکتر ازاویید، که آیه شریفه"ا لم تر الی الذین اوتوا نصیبا من الکتاب یؤمنون بالجبت و الطاغوت ویقولون للذین کفروا هؤلاء اهدی من الذین آمنوا سبیلا" (1) تا آنجا که می فرماید: "و کفی بجهنم سعیرا"در باره همین جریان نازل شد.
و قریش از این سخن یهودیان سخت خوشحال شده، و دعوت آنان را با آغوش بازاستقبال نموده، برای جنگ با مسلمانان به جمع عده و عده پرداختند.
آنگاه یهودیان نامبرده از مکه بیرون شده مستقیما به غطفان رفتند و مردم آنجا را نیز به جنگ با رسول خدا(ص)دعوت نمودند، و گفتند که اگر شما بپذیرید مانیز با شما خواهیم بود، همچنان که اهل مکه نیز با ما در این باره بیعت کردند.آنان نیزدعوتشان را اجابت کردند.
چیزی نگذشت که قریش به سرداری ابو سفیان پسر حرب از مکه و غطفان بسرکردگی عیینة بن حصین بن حذیفة بن بدر، در تیره فزاره، و حارث بن عوف، در قبیله بنی مرة، و مسعربن جبلة اشجعی در جمعی از قبیله اشجع، به حرکت در آمدند، و غطفان علاوه بر این چندقبیله اش، نامه ای به هم سوگندانی که در بنی اسد داشتند نوشتند، و از بین آن قبیله جمعی به سرکردگی طلیحه به راه افتادند، چون دو قبیله اسد و غطفان هم سوگند بودند.
از سوی دیگر قریش هم به جمعی از قبیله بنی سلیم نامه نوشته، و آنان به سرکردگی ابو الاعور سلمی به مدد قریش شتافتند.
همین که رسول خدا(ص)از جریان با خبر شد، خندقی دراطراف مدینه حفر کرد، و آن کسی که چنین پیشنهادی به آنجناب کرده بود سلمان فارسی بود، که تازه به اسلام گرویده، و این اولین جنگ از جنگهای اسلامی بود که سلمان در آن شرکت می کرد، و این وقتی بود که وی آزاد شده بود، به رسول خدا(ص)عرضه داشت: یا رسول الله، ما وقتی در بلاد خود یعنی بلاد فارس محاصره می شویم، پیرامون خود خندقی حفر می کنیم، رسول خدا(ص)پیشنهادش را پذیرفته، بامسلمانان سرگرم حفر آن شدند، و خندقی محکم بساختند.
از جمله حوادثی که در هنگام حفر خندق پیش آمد، و دلالت بر نبوت آن جناب می کند، جریانی است که آن را ابو عبد الله حافظ، به سند خود از کثیر بن عبد الله بن عمرو بن عوف مزنی، نقل کرده، او می گوید: پدرم از پدرش برایم نقل کرد که رسول خدا(ص)در سالی که جنگ احزاب پیش آمد نقشه حفر خندق را طرح کرد، و آن این طور بود که هر چهل ذراع(تقریبا بیست متر)را به ده نفر واگذار کرد، مهاجرین و انصار بر سرسلمان فارسی اختلاف کردند، و چون سلمان مردی قوی و نیرومند بود، انصار گفتند سلمان ازماست، و مهاجرین گفتند از ماست، رسول خدا(ص)فرمود: سلمان ازما اهل بیت است.
آنگاه ناقل حدیث یعنی عمرو بن عوف می گوید: من، و سلمان، و حذیفة بن یمان، ونعمان بن مقرن، و شش نفر از انصار چهل ذراع را معین نموده حفر کردیم، تا آن جا که ازریگ گذشته به رگه خاک رسیدیم، در آنجا خدای تعالی از شکم خندق صخره ای بسیاربزرگ، و سفید و گرد، نمودار کرد، که هر چه کلنگ زدیم کلنگها از کار افتاد، و آن صخره تکان نخورد، به سلمان گفتیم برو بالا و به رسول خدا(ص)جریان رابگو، یا دستور می دهد آن را رها کنید، چون چیزی به کف خندق نمانده، و یا دستور دیگری می دهد، چون ما دوست نداریم از نقشه ای که آن جناب به ما داده تخطی کنیم، سلمان ازخندق بالا آمده، جریان را به رسول خدا(ص)که در آن ساعت در قبه ای قرار داشت باز گفت، و عرضه داشت: یا رسول الله(ص) !سنگی گرد وسفید در خندق نمایان شده که همه آلات آهنی ما را شکست، و خود کمترین تکانی نخورد، وحتی خراشی هم بر نداشت، نه کم و نه زیاد، حال هر چه دستور می فرمایی عمل کنیم.
رسول خدا(ص)باتفاق سلمان به داخل خندق پایین آمد، وکلنگ را گرفته ضربه ای به سنگ فرود آورد، و از سنگ جرقه ای برخاست، که دو طرف مدینه از نور آن روشن شد، به طوری که گویی چراغی در دل شبی بسیار تاریک روشن کرده باشند، رسول خدا(ص)تکبیری گفت که در همه جنگها در هنگام فتح و پیروزی به زبان جاری می کرد، دنبال تکبیر آن جناب همه مسلمانان تکبیر گفتند، بار دوم ضربتی زد، و برقی دیگر از سنگ برخاست، بار سوم نیز ضربتی زد، و برقی دیگر برخاست.
سلمان عرضه داشت: پدر و مادرم فدایت، این برقها چیست که می بینیم؟فرمود: امااولی نویدی بود مبنی بر اینکه خدای عز و جل به زودی یمن را برای من فتح خواهد کرد، و امادومی نوید می داد که خداوند شام و مغرب را برایم فتح می کند، و اما سومی نویدی بود که خدای تعالی بزودی مشرق را برایم فتح می کند، مسلمانان بسیار خوشحال شدند، و حمد خدابر این وعده راست بگفتند.
راوی سپس می گوید: احزاب یکی پس از دیگری رسیدند، از مسلمانان آنان که مؤمن واقعی بودند، وقتی لشکرها بدیدند گفتند: این همان وعده ای است که خدا و رسول او به ما دادند و خدا و رسول راست گفتند، و آنان که ایمان واقعی نداشتند، و منافق بودند، گفتند:
هیچ تعجب نمی کنید از اینکه این مرد به شما چه وعده های پوچی می دهد، به شما می گوید من از مدینه، قصرهای حیره و مدائن را دیدم، و به زودی این بلاد برای شما فتح خواهد شد، آن وقت شما را وامیدارد که از ترس دشمن دور خود خندق بکنید، و شما هم از ترس جرات ندارید به قضاء حاجت بروید؟!!
یکی دیگر از دلائل نبوت که در این جنگ رخ داد، جریانی است که باز ابو عبد الله حافظ آن را به سند خود از عبد الواحد بن ایمن مخزومی، آورده، که گفت: ایمن مخزومی برایم نقل کرد که من از جابر بن عبد الله انصاری شنیدم که می گفت: در ایام جنگ خندق روزی به یک رگه بزرگ سنگی برخوردیم، و به رسول خدا(ص)عرضه داشتیم درمسیر خندق کوهی سنگی است، فرمود آب به آن بپاشید تا بیایم، آنگاه برخاست و بدانجا آمد،در حالی که از شدت گرسنگی شالی به شکم خود بسته بود، پس کلنگ و یا بیل را به دست گرفته و سه بار بسم الله گفت، و ضربتی بر آن فرود آورد که آن کوه سنگی مبدل به تلی ازریگ شد.
عرضه داشتم: یا رسول الله اجازه بده تا سری به خانه بزنم، بعد از کسب اجازه به خانه آمدم، و از همسرم پرسیدم: آیا هیچ طعامی در خانه داریم؟گفت تنها صاعی جو و یک ماده بز داریم، دستور دادم جو را دستاس و خمیر کند و من نیز ماده بز را سر بریده و پوستش راکندم، و به همسرم دادم، و خود شرفیاب حضور رسول خدا(ص)شدم، ساعتی در خدمتش نشستم، و دوباره اجازه گرفته به خانه آمدم، دیدم خمیر و گوشت درست شده، باز نزد آن حضرت برگشتم و عرضه داشتم یا رسول الله(ص)ماطعامی تهیه کرده ایم شما با دو نفر از اصحاب تشریف بیاورید، رسول خدا(ص)فرمود: چقدر غذا تهیه کرده ای؟عرضه داشتم: یک من جو، و یک ماده بز، پس آن جناب به تمامی مسلمانان خطاب کرد که برخیزید برویم منزل جابر، من از خجالت به حالی افتادم که جز خدا کسی نمی داند، و با خود گفتم خدایا این همه جمعیت کجا؟و یک من نان جو و یک ماده بز کجا؟ پس به خانه رفتم، و جریان را گفتم، که الآن رسوا می شویم، رسول خدا(ص) تمامی مسلمانان را می آورد، زن گفت: آیا از تو پرسیدند که طعامت چقدراست؟گفتم: بله پرسیدند و من جواب دادم، زن گفت: پس هیچ غم مخور که خدا و رسول خود به وضع داناترند، چون تو گفته ای که چقدر تهیه داری؟از گفته زن اندوه شدیدی که داشتم برطرف شد.
در همین بین رسول خدا(ص)وارد خانه شد، و به همسرم گفت تو تنها چونه به تنور بزن، و گوشت را به من واگذار، زن مرتب چونه می گرفت، و به تنور می زد، وچون پخته می شد به رسول خدا(ص)می داد، و آن جناب آنها را در ظرفی ترید می کرد، و آبگوشت روی آن می ریخت، و به این و آن می داد، و این وضع را همچنان ادامه داد، تا تمامی مردم سیر شدند، در آخر، تنور و دیگ پرتر از اولش بود.
آنگاه رسول خدا(ص)به همسر جابر فرمود: خودت بخور، و به همسایگان هدیه بده، و ما خوردیم و به تمامی اقوام و همسایگان هدیه دادیم (2).
راویان احادیث گفته اند: همین که رسول خدا(ص)از حفرخندق فارغ شد، لشکر قریش رسیده، بین کوه جرف و جنگل لشکرگاه کردند، و عده آنان باهم سوگندان و تابعانی که از بنی کنانه و اهل تهامه با خود آورده بودند ده هزار نفر بودند، ازسوی دیگر قبیله غطفان با تابعین خود از اهل نجد در کنار احد منزل کردند، رسول خدا(ص)با مسلمانان از شهر خارج شدند تا وضع را رسیدگی کنند، و صلاح در این دیدند که در دامنه کوه سلع لشکرگاه بسازند، و مجموع نفرات مسلمانان سه هزار نفر بودند،رسول خدا(ص)پشت آن کوه را لشکرگاه کرد، در حالی که خندق بین اوو لشکر کفر فاصله بود، و دستور داد تا زنان و کودکان در قلعه های مدینه متحصن شوند.
پس دشمن خدا، حیی بن اخطب نضیری به نزد کعب بن اسد قرظی رئیس بنی قریظه رفت، که او را همراه خود سازد، غافل از اینکه کعب با رسول خدا(ص)معاهده صلح و ترک خصومت دارد، و به همین جهت وقتی صدای حیی بن اخطب را شنیددرب قلعه را به روی او بست، ابن اخطب اجازه دخول خواست، ولی کعب حاضر نشد در رابه رویش بگشاید، حیی فریاد کرد: ای کعب در برویم باز کن، گفت: وای بر تو ای حیی،چرا باز کنم، با اینکه می دانم تو مردی شوم هستی.و من با محمد پیمان دارم، و هرگز حاضرنیستم برای خاطر تو پیمان خود را بشکنم، چون من از او جز وفای به عهد و راستی ندیدم،کعب گفت: وای بر تو در برویم بگشای تا برایت تعریف کنم، گفت: من اینکار را نخواهم کرد، حیی گفت: از ترس اینکه قاشقی از آشت را بخورم در برویم باز نکردی؟و با این سخن کعب را به خشم آورد، و ناگزیر کرد در را باز کند، پس حیی گفت: وای بر تو ای کعب!من عزت دنیا را برایت آوردم، من دریایی بی کران آبرو برایت تهیه دیده ام، من قریش را با همه رهبرانش، و غطفان را با همه سرانش، برایت آوردم، با من پیمان بسته اند که تا محمد رامستاصل و نابود نکنند دست برندارند، کعب گفت: ولی به خدا سوگند یک عمر لت برایم آوردی، و یک آسمان ابر بی باران و فریب گر برایم تهیه دیده ای، ابری که آبش را جای دیگرریخته، و برای من فقط رعد و برق تو خالی دارد، برو و مرا با محمد بگذار، من هرگز علیه اوعهدی نمی بندم، چون از او جز صدق و وفا چیزی ندیده ام.
این مشاجره همچنان ادامه یافت، و حیی مثل کسی که بخواهد طناب در بینی شتربیندازد، و شتر امتناع ورزد، و سر خود را بالا گیرد، تلاش همی کرد، تا آنکه بالاخره موفق شده کعب را بفریبد، اما با این عهد و میثاق که اگر قریش و غطفان نتوانستند به محمددست بیابند، حیی وی را با خود به قلعه خود ببرد، تا هر چه بر سر خودش آمد بر سر وی نیز بیاید،با این شرط کعب عهد خود با رسول خدا(ص)را شکست، و از آن عهد وآن سوابق که با رسول خدا(ص)داشت بیزاری جست.
و چون خبر عهدشکنی وی به رسول خدا(ص)رسید، آن حضرت سعد بن معاذ بن نعمان بن امرء القیس که یکی از بنی عبد الاشهل، و او در آن روزرئیس قبیله اوس بود به اتفاق سعد بن عباده که یکی از بنی ساعدة بن کعب بن خزرج و رئیس خزرج در آن ایام بود، و نیز عبد الله بن رواحه و خوات بن جبیر را نزد وی فرستاد، که ببینند این خبر که به ما رسیده صحیح است یا نه، در صورتی که صحیح بود، و کعب عهد ما راشکسته بود، در راجعت به مسلمانان نگویید(تا دچار وهن و سستی نشوند)، بلکه تنها به من بگویید، آنهم با کنایه، که مردم بو نبرند، و اگر دروغ بود، و کعب همچنان بر پیمان خودوفادار بود، خبرش را علنی در بین مردم انتشار دهید.
و آنان هم به قبیله بنی قریظه رفته و با کعب رئیس قبیله تماس گرفتند، و دیدند که انحراف بنی قریظه از رسول خدا(ص)بیش از آن مقداری است که به اطلاع آن جناب رسانده اند، و مردم قبیله صریحا به فرستادگان آن جناب گفتند: هیچ عهد وپیمانی بین ما و محمد نیست، سعد بن عباده به ایشان بد و بیراه گفت، و آنها به وی گفتند، وسعد بن معاذ بن ابن عباده گفت: این حرفها را ول کن، زیرا بین ما و ایشان رابطه سخت تر ازبد و بیراه گفتن است، (یعنی جوابشان را باید با لبه شمشیر داد).
آنگاه نزد رسول خدا(ص)آمده به کنایه گفتند: "عضل و القاره"و این دو اسم نام دو نفر بود که در واقعه رجیع با چند نفر از اصحاب رسول خدا(ص)به سرکردگی خبیب بن عدی نیرنگ کرده بودند، - رسول خدا(ص)فرمود: الله اکبر، ای گروه مسلمانان شما را مژده باد.
در این هنگام بلا و ترس بر مسلمانان چیره گشت، و دشمنان از بالا و پایین احاطه شان کردند، به طوری که مؤمنین در دل خیالها کردند، و منافقین نفاق خود را به زبان اظهار کردند.
رسول خدا(ص)و مشرکین بیست و چند شب در برابر یکدیگرقرار گرفتند، بدون اینکه جنگی کنند، مگر گاهگاهی که به صف یکدیگر تیر می انداختند، وبعد از این چند روز، چند نفر از سواره نظامهای لشکر دشمن به میدان آمدند، و آن عده عبارت بودند از عمرو بن عبدود، برادر بنی عامر بن لوی، و عکرمة بن ابی جهل، و ضرار بن خطاب، وهبیرة بن ابی وهب، و نوفل بن عبد الله، که بر اسب سوار شده و به صف بنی کنانه عبور کرده،و گفتند: آماده جنگ باشید، که بزودی خواهید دید چه کسانی دلاورند؟
آنگاه به سرعت و با غرور و به صف مسلمانان نهادند، همین که نزدیک خندق رسیدند، گفتند: به خدا سوگند این نقشه نقشه ای است که تاکنون در عرب سابقه نداشته، ناگزیر ازاول تا به آخر خندق رفتند تا تنگ ترین نقطه را پیدا کنند، و با اسب از آن عبور نمایند، و همین کار را کردند، چند نفر از خندق گذشته، و در فاصله بین خندق و سلع را جولانگاه خود کردند، علی بن ابی طالب(ع)با چند نفر از مسلمانان رفتند، و از عبور بقیه لشکر دشمن ازآن نقطه جلوگیری کردند، در آنجا سوارگان دشمن که یکی از آنها عمرو بن عبدود بود با علی(ع)و همراهانش روبرو شدند.
عمرو بن عبدود یگانه جنگجوی شجاع قریش بود، قبلا هم در جنگ بدر شرکت جسته بود، و چون زخمهای سنگینی برداشته بود نتوانست در جنگ احد شرکت کند، و در این جنگ شرکت کرد، و با پای خود به قتلگاه خود آمد، این مرد با هزار مرد جنگی برابری می کرد، و اورا فارس و دلاور یلیل می نامیدند، چون روزی از روزها در نزدیکی های بدر، در محلی که آن رایلیل می نامیدند، با راهزنان قبیله بنی بکر مصادف شد، به رفقایش گفت: شما همگی بروید،من خود به تنهایی حریف اینها هستم، پس در برابر صف بنی بکر قرار گرفت، و نگذاشت که به بدر برسند، از آن روز او را فارس یلیل خواندند، برای اینکه در آن روز به همراهان خودگفت شما همگی کنار بروید، و خود به تنهایی به صف بنی بکر حمله کرد، و نگذاشت به بدربروند.
و در مدینه این محلی که خندق را در آن حفر کردند نامش"مذاد"بود، و اولین کسی که از خندق پرید همین عمرو و همراهانش بودند، و در شان او گفتند:
عمرو بن عبد کان اول فارس... (3)
مؤلف: این جریان را صاحب مجمع البیان، مرحوم طبرسی نقل کرده، که ما خلاصه آن را در این جا آوردیم، و مرحوم قمی (4) در تفسیر خود قریب همان را آورده، و سیوطی در الدرالمنثور روایات متفرقه ای در این قصه نقل کرده است (5).
و نیز در مجمع البیان گفته: زهری از عبد الرحمن بن عبد الله بن کعب بن مالک، ازپدرش مالک، نقل کرده که گفت: وقتی رسول خدا(ص)از جنگ خندق برگشت، و ابزار جنگ را به زمین گذاشت، و استحمام کرد، جبرئیل برایش نمودار شد،و گفت در انجام جهاد هیچ عذری باقی نگذاشتی، حال می بینیم لباس جنگ را از خود جدامی کنی، و حال آنکه ما نکنده ایم.
رسول خدا(ص)از شدت ناراحتی از جای پرید، و فورا خود رابه مردم رسانید، که نماز عصر را نخوانند، مگر بعد از آنکه بنی قریظه را محاصره کرده باشند،مردم مجددا لباس جنگ به تن کردند، و هنوز به قلعه بنی قریظه نرسیده بودند که آفتاب غروب کرد، و مردم با هم بگو مگو کردند، بعضی گفتند: ما گناهی نکرده ایم، چون رسول خدا(ص)به ما فرمود نماز عصر را نخوانید مگر بعد از آنکه به قلعه بنی قریظه برسید،و ما امر او را اطاعت کردیم، بعضی دیگر به احتمال اینکه دستور آن جناب منافاتی با نمازخواندن ندارد، نماز خود را خواندند، تا در انجام وظیفه مخالفت احتمالی هم نکرده باشند،ولی بعضی دیگر نخواندند، تا نمازشان قضاء شد، و بعد از غروب آفتاب که به قلعه رسیدندنمازشان را قضاء کردند، و رسول خدا(ص)هیچ یک از دو طایفه را ملامت نفرمود.
عروه می گوید: رسول خدا(ص)علی بن ابی طالب(ع)را به عنوان مقدمه جلو فرستاد، و لواء جنگ را به دستش داد، و فرمود، همه جاپیش برو، تا لشکر را جلو قلعه بنی قریظه پیاده کنی، علی(ع)از پیش براند، و رسول خدا(ص)به دنبالش براه افتاد، در بین راه به عده ای از انصار که از تیره بنی غنم بودند برخورد، که منتظر رسیدن آن جناب بودند، و چون آن جناب را دیدند خیال کردند که آن حضرت از دور به ایشان فرمود ساعتی قبل لشکر از این جا عبور کرد؟در پاسخ گفتند: دحیه کلبی سوار بر قاطری ابلق از این جا گذشت، در حالی که پتویی از ابریشم برپشت قاطر انداخته بود، حضرت فرمود: او دحیه کلبی نبود، بلکه جبرئیل بود، که خداوند او رامامور بنی قریظه کرده، تا ایشان را متزلزل کند، و دلهایشان را پر از ترس سازد.
می گویند: علی(ع)همچنان برفت تا به قلعه بنی قریظه رسید، در آن جا ازمردم قلعه، ناسزاها به رسول خدا(ص)شنید، پس برگشت تا در راه رسول خدا(ص)را بدید، و عرضه داشت: یا رسول الله(ص)سزاوار نیست شما نزدیک قلعه بیایید، و به این مردم ناپاک نزدیک شوید.
حضرت فرمود: مثل اینکه از آنان سخنان زشت نسبت به من شنیده ای؟عرضه داشت:
بله یا رسول الله(ص)فرمود: به محضی که مرا ببینند دیگر از آن سخنان نخواهند گفت، پس به اتفاق نزدیک قلعه آمدند، رسول خدا(ص)فرمود:
ای برادران مردمی که به صورت میمون و خوک مسخ شدند، آیا خدا خوارتان کرد، و بلا بر شمانازل فرمود؟یهودیان بنی قریظه گفتند: ای ابا القاسم تو مردی نادان نبودی.
پس رسول خدا(ص)بیست و پنج شب آنان را محاصره کرد، تابه ستوه آمدند، و خدا ترس را بر دلهایشان مسلط فرمود، تصادفا بعد از آنکه قریش و غطفان فرارکردند، حیی بن اخطب(بزرگ خیبریان)با مردم بنی قریظه داخل قلعه ایشان شده بود، و چون یقین کردند که رسول خدا(ص)از پیرامون قلعه بر نمی گردد، تا آنکه باایشان نبرد کند، کعب بن اسد به ایشان گفت: ای گروه یهود بلایی است که می بینید به شماروی آورده، و من یکی از سه کار را به شما پیشنهاد می کنم، هر یک را صلاح دیدید عملی کنید.
پرسیدند، بگو ببینیم چیست؟گفت: اول اینکه بیایید با این مرد بیعت کنیم، و دین او را بپذیریم، برای همه شما روشن شده که او پیغمبری است مرسل، و همان شخصی است که در کتاب آسمانی خود نامش را یافته اید، اگر این کار را بکنیم، هم جان و مال و زنانمان محفوظ می شود، و هم دین خدا را پذیرفته ایم.
گفتند: ما هرگز از دین تورات جدا نخواهیم شد، و آن را با دینی دیگر معاوضه نخواهیم نمود.
گفت: دوم اینکه اگر آن پیشنهاد را نمی پذیرید، بیایید فرزندان و زنان خود را به دست خود بکشیم، و سپس با محمد نبرد کنیم، و حتی اموال خود را نیز نابود کنیم، تا بعد از ماچیزی از ما باقی نماند، تا خدا بین ما و محمد حکم کند، اگر کشته شدیم بدون دل واپسی کشته شده ایم، چون نه زنی داریم، و نه فرزندی و نه مالی، و اگر غلبه کردیم تهیه زن و فرزندآسان است، گفتند: می گویی این یک مشت بیچاره را بکشیم؟آن وقت دیگر چه خیری درزندگی بدون آنان هست؟
گفت: اگر این را هم نمی پذیرید بیایید همین امشب که شب شنبه است، و محمد ویارانش می دانند که ما در این شب نمی جنگیم، از این غفلت آنان استفاده نموده به ایشان شبیخون بزنیم، گفتند: آیا حرمت شب شنبه خود را از بین ببریم؟و همان کاری را که گذشتگان ما کردند بکنیم، و به آن بلای که میدانی دچار شدند، و مسخ شدند ما نیز دچارشویم؟نه، هرگز این کار را نمی کنیم، کعب بن اسد وقتی دید هیچ یک از پیشنهادهایش پذیرفته نشد، گفت: عجب مردم بی عقلی هستید، خیال می کنم از آن روز که به دنیا آمده ایدحتی یک روز هم در خود حزم و احتیاط نداشته اید.
زهری می گوید: رسول خدا(ص)در پاسخ بنی قریظه که پیشنهاد کردند یک نفر را حکم قرار دهد، فرمود: هر یک از اصحاب مرا که خواستید می توانیدحکم خود کنید، بنی قریظه سعد بن معاذ را اختیار کردند، رسول خدا(ص) قبول کرد، و دستور داد تا هر چه اسلحه دارند در قبه آن جناب جمع کنند، و سپس دستهایشان را از پشت بستند، و به یکدیگر پیوستند و در خانه اسامه باز داشت کردند، آنگاه رسول خدا(ص)دستور داد سعد بن معاذ را بیاورند، وقتی آمد، پرسید: بااین یهودیان چه کنیم؟عرضه داشت جنگی هایشان کشته شوند، و ذراری و زنانشان اسیرگردند، و اموالشان به عنوان غنیمت تقسیم شود، و ملک و باغاتشان تنها بین مهاجرین تقسیم شود، آنگاه به انصار گفت که این جا وطن شما است، و شما ملک و باغ دارید و مهاجران ندارند.
رسول خدا(ص)تکبیر گفت، و فرمود: بین ما و آنان به حکم خدای عز و جل داوری کردی، و در بعضی روایات آمده که فرمود: به حکمی داوری کردی که خدا از بالای هفت رقیع رانده، و رقیع به معنای آسمان دنیا است.
آنگاه رسول خدا(ص)دستور داد مقاتلان ایشان را - که به طوری که گفته اند ششصد نفر بودند - کشتند، بعضی ها گفته اند: چهار صد و پنجاه نفر کشته و هفتصدو پنجاه نفر اسیر شدند، و در روایت آمده که: در موقعی که بنی قریظه را دست بسته می بردندنزد رسول خدا(ص)، به کعب بن اسد گفتند هیچ می بینی با ما چه می کنند؟کعب گفت: حالا که بیچاره شدید این حرف را می زنید؟چرا قبلا به راهنماییهای من اعتناء نکردید؟ای کاش همه جا این پرسش را می کردید، و چاره کار خود را از خیرخواهان می پرسیدید، به خدا سوگند دعوت کننده ما دست بردار نیست، و هر یک از شما برود دیگربر نخواهد گشت، چون به خدا قسم با پای خود به قتلگاهش می رود.
در این هنگام حیی بن اخطب دشمن خدا را نزد رسول خدا(ص) آوردند، در حالی که حله ای فاختی در بر داشت، و آن را از هر طرف پاره پاره کرده بود،و مانند جای انگشت سوراخ کرده بود، تا کسی آن را از تنش بیرون نکند، و دستهایش باطناب به گردنش بسته شده بود، همین که رسول خدا(ص)او را دید،فرمود: آگاه باش که به خدا سوگند من هیچ ملامتی در دشمنی با تو ندارم، و خلاصه تقصیری در خود نمی بینم، و این بیچارگی تو از این جهت است که خواستی خدا را بیچاره کنی، آن گاه فرمود: ای مردم از آنچه خدا برای بنی اسرائیل مقدر کرده ناراحت نشوید، این همان سرنوشت و تقدیری است که خدا علیه بنی اسرائیل نوشته، و مقدر کرده، آن گاه نشست و سراز بدن او جدا کردند.
بعد از اعدام جنگجویان عهدشکن بنی قریظه، زنان و کودکان و اموال ایشان را دربین مسلمانان تقسیم کرد، و عده ای از اسرای ایشان را به اتفاق سعد بن زید انصاری به نجدفرستاد، تا به فروش برساند، و با پول آن اسب و سلاح خریداری کند.
می گویند وقتی کار بنی قریظه خاتمه یافت، زخم سعد بن معاذ باز شد، و رسول خدا(ص)او را به خیمه ای که در مسجد برایش زده بودند برگردانید، (تا به معالجه اش بپردازند) .
جابر بن عبد الله می گوید: در همین موقع جبرئیل نزد رسول خدا(ص) آمد، و پرسید این بنده صالح کیست که در این خیمه از دنیا رفته، درهای آسمان برایش باز شده، و عرش به جنب و جوش در آمده؟رسول خدا(ص)به مسجد آمد، دید سعد بن معاذ از دنیا رفته است (6).
مؤلف: این داستان را قمی در تفسیر خود به طور مفصل آورده، و در آن آمده که کعب ابن اسد را در حالی که دستهایش را به گردنش بسته بودند آوردند، همین که رسول خدا(ص)نظرش به وی افتاد، فرمود: ای کعب آیا وصیت ابن الحواس آن خاخام هوشیار که از شام نزد شما آمده بود سودی به حالت نبخشید؟با اینکه او وقتی نزد شماآمد گفت من از عیش و نوش و زندگی فراخ شام صرفنظر کردم، و به این سرزمین اخمو که غیراز چند دانه خرما چیزی ندارد آمده ام، و به آن قناعت کرده ام، برای اینکه به دیدار پیغمبری نایل شوم که در مکه مبعوث می شود، و بدین سرزمین مهاجرت می کند، پیغمبری است که باپاره ای نان و خرما قانع است، و به الاغ بی پالان سوار می شود، و در چشمش سرخی، و در بین دو شانه اش مهر نبوت است، شمشیرش را به شانه اش می گیرد، و هیچ باکی از احدی از شماندارد، سلطنتش تا جایی که سواره و پیاده از پا درآیند گسترش می یابد؟!
کعب گفت: چرا ای محمد همه اینها که گفتی درست است، ولی چکنم که ازسرزنش یهود پروا داشتم، ترسیدم بگویند کعب از کشته شدن ترسید، و گر نه به تو ایمان می آوردم، و تصدیقت می کردم، ولی من چون عمری به دین یهود بودم و به همین دین زندگی کردم، بهتر است به همان دین نیز بمیرم، رسول خدا(ص)فرمود: بیاییدگردنش را بزنید، مامورین آمدند، و گردنش را زدند (7).
باز در همان کتاب آمده که آن جناب یهودیان بنی قریظه را در مدت سه روز درسردی صبح و شام اعدام کرد و مکرر می فرمود: آب گوارا به ایشان بچشانید و غذای پاکیزه به ایشان بدهید، و با اسیرانشان نیکی کنید، تا آنکه همه را به قتل رسانید و این آیه نازل شد: "وانزل الذین ظاهروهم من اهل الکتاب من صیاصیهم...و کان الله علی کل شی ء قدیرا" (8).
و در مجمع البیان آمده که ابو القاسم حسکانی، از عمرو بن ثابت، از ابی اسحاق، ازعلی(ع)روایت کرده که فرمود: آیه"رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه"در باره مانازل شد، و به خدا سوگند ماییم، و من به هیچ وجه آنچه نازل شده بر خلاف معنا نمی کنم (9).
پی نوشت ها:
1) آیا نمی بینی کسانی را که مختصر بهره ای از علم کتاب داشتند، به جبت و طاغوت ایمان آوردند، و به کفار گفتند مذهب شما به هدایت نزدیک تر از مذهب آنهایی است که ایمان آوردند.سوره نساء، آیه 51.
2) نقل از صحیح بخاری.
3) مجمع البیان، ج 8، ص 340 الی 345
4) تفسیر قمی، ج 2، ص 177.
5) الدر المنثور، ج 5، ص 185.
6) مجمع البیان، ج 8، ص 351 - 352.
7 و 8)تفسیر قمی، ج 2، ص 192 - 189.
9) مجمع البیان، ج 8، ص 350.