کتاب «دگرگونی بزرگ»، نوشته کارلپولانی، ملغمهای از اشتباهات، چرندیات، مغالطات و حملات تحریفشده به بازار آزاد است. مشغول شدن به نقد تقریبا خط به خط این کتاب وسوسهبرانگیز است. من از این کار صرفنظر میکنم تا پیش از ورود به نقدهای دقیقتر، در ابتدا به برخی از اشتباهات فلسفی و اقتصادی بنیادین آن بپردازم.
یکی از ایرادات فلسفی اساسی پولانی، همان ایراد رایج روشنفکران مدرن است؛ این نقص از زمان روسو و جنبش رمانتیک رایج بوده و آن چیزی نیست جز «پرستش بدویت». در جایی از کتاب، پولانی در اشاره به کافیرها (قیبلهای در آفریقای جنوبی) از عبارت احساسی «وحشیهای نجیب» استفاده میکند و این دیدگاه در تمام کتاب رسوخ مییابد. روسوییسم مدرن بهشدت از آن دسته انسانشناسان فرهنگی تاثیر پذیرفته است که مشتاقانه به دیدار قبایل بدوی موجود در دوران معاصر رفتند و با گزارشهایی از زندگی شاد و همجنسگرایانه قبیله «الف» که نشان میداد در آن خبری از مالکیت خصوصی و اصرار بر تکهمسری نیست بازگشتند؛ انسانشناسانی چون روت بندیکت، مارگارت مید، فرانتس بواس و دیگران که عمدتا کمونیست بودند یا گرایشهای چپگرایانه شدید داشتند.
درباره پرستش بدویت میتوان چند نکته گفت. نخست، اینکه - مانند پولانی- تاریخ تمدن پیشاغربی را از تحلیل قبایل بدوی معاصر استنتاج کنیم، اقدامی نارواست. نباید از یاد ببریم که قبایل بدوی فعلی دقیقا همانهایی هستند که پیشرفت نکردهاند و در وضعیت اولیه خود باقی ماندهاند. اینکه از مشاهده آنها استنباط کنیم که اجدادمان اینگونه رفتار میکردهاند بیمعنی است؛ اتفاقا این برداشت میتواند برعکس حقیقت باشد، چراکه اجداد ما احتمالا بهگونهای رفتار میکردند که به سرعت آنها را از وضعیت اولیه هزاران سال قبل خارج کرد. به این ترتیب اینکه بر اساس جادو و جنبلهایی که قبایل بدوی معاصر به آن مشغولند، این ایده را که اجداد ما در میان قبایل بدوی به مبادله و سپس تبادلات پولی و غیره پرداختند به سخره بگیریم یک اشتباه بزرگ است.
دوم، بهطور تلویحی و بعضا به صراحت فرض میشود که شیوه رفتار قبایل بدوی «طبیعیتر» بوده و به نوعی برای بشر مناسبتر از «تصنعات» تمدن است. این موضوع ریشه در روسوییسم دارد. روشی که وحشیهای نادان، هراسان و شبهحیوان رفتار میکنند به نوعی طبیعیتر است؛ چراکه احتمالا «غریزیتر» از روشهای تمدنی به حساب میآید. اینکه انسان بهطور «طبیعی خوب» است اما توسط نهادهایش فاسد شده، ریشه دیدگاه روسو و بسیاری دیگر از چپگرایان محسوب میشود. این ایده بنیادین، اساسا و کاملا ضدانسان است؛ زیرا حقایق اساسی را درباره طبیعت انسان و شیوهای که الزاما باید بر اساس آن عمل کند، نادیده میگیرد. حیوانات با «غرایز» متولد میشوند. این غرایز در اصل پاسخهای معین حسی هستند. حیوانات فاقد ارادهآزاد یا آگاهیعقلایی هستند، از این رو تنها میتوانند به شکل حسی با محیط خود سازگار شوند. از سوی دیگر، انسان با بهکارگیری عقل و ارادهآزاد خود میتواند محیط اولیه خود را تغییر دهد.
انسان چون لوحی سپید و نانوشته متولد میشود؛ او باید بیاموزد که چگونه اهدافی را که برای او مناسبند برگزیند و ابزارهای دستیابی به این اهداف را انتخاب کند و همه اینها توسط عقل او به انجام میرسد. تمدن دقیقا گواه این است که انسان از عقل خود برای کشف قوانین طبیعی که محیطش بر آن استوار است استفاده میکند و این قوانین را برای تغییر محیط خود در راستای برآورده کردن امیال ونیازهایش بهکار میگیرد. بنابراین پرستش بدویت لزوما نتیجه حمله به عقل و خرد انسان بوده و بر آن استوار است. این ضدیت عمیق با «عقل» است که موجب میشود این افراد علنا اظهار کنند که تمدن «مخالف طبیعت» است و قبایل بدوی به طبیعت نزدیکترند. این مخالفت با ذهن و عقل است که این افراد را به سمتی میبرد که برای مثال سیاهپوستان را به عنوان افرادی «غریزیتر»، «جنسیتر» و نزدیکتر به طبیعت بستایند و از آنجا که به قول ارسطو، انسان «حیوان عقلایی» است، پرستش بدویت یک دکترین عمیقا ضدبشری به شمار میرود.
به این ترتیب، این دکترین ضدانسانی و ضدبشری، مشتاقانه به بدویان وحشی، بیسواد و هراسان بهعنوان افرادی مینگرد که باید الگوی خود قرار دهیم؛ الگوی مایی که وارثان 2هزار سال از بهترین محصولات تمدن و گونه بشر هستیم. اگر در یک قبیله بدوی معاصر هیچ اثری از مالکیت خصوصی به چشم نمیخورد و بیمحابا به بیقیدی مشغولند، این موضوع باید دلیل محکمتری برای ما باشد تا برعکس آن عمل کنیم. به این ترتیب افسانه «وحشی شاد» ابداع شد که میگوید این افراد بدوی واقعا شاد و راضیاند. این افسانه در کتاب پولانی رخنه میکند. بیایید تا بقایای افسانههای رمانتیک را کنار بگذاریم و به این وحشیها، همانطور که هستند نگاهی بیندازیم. در وهله نخست آنها برده کامل محیطشان هستند. هنگامی که درخت میوه به ثمر مینشیند، آنها احتمالا میتوانند با چیدن میوه به زندگی خود ادامه دهند. اما فرض کنید یکسال اتفاقی رخ میدهد و درختان میوه نمیدهند. چه اتفاقی برای این قبیله «بیغم» و «بیقید» رخ میدهد؟ آنها بهطور دستهجمعی تلف خواهند شد. جای تعجب ندارد که همه قبایل بدوی کمجمعیت هستند.
در وهله دوم، حیات انسان بدوی تقریبا یک زندگی سراسر وحشت است؛ از آنجا که او هیچ تحقیق علمی و عقلایی درباره نحوه عملکرد جهان پیرامونش انجام نداده است، آن را نمیشناسد و قادر به درک آن نیست. ما میدانیم که رعدوبرق چیست، در نتیجه ترسی از آن نداریم و میتوانیم تمهیداتی منطقی را در برابر آن بیندیشیم. وحشی نمیداند و از این رو حدس میزند که خدای رعدوبرق از او ناراضی است و در نتیجه، باید با اهدای نذورات و قربانی (که گاهی شامل انسانها نیز میشود) خشم او را فرونشاند.
از آنجا که وحشی فاقد درک از جهانی است که توسط قانون طبیعی به هم گره خورده است (درکی که عقل و علم را به کار میگیرد)، او باور دارد که جهان توسط مشتی جن و روح دمدمیمزاج اداره میشود که خشم هر یک را تنها میتوان با جادو و مناسک جادوگران و راهبان متخصص تا حدی تسکین بخشید. وحشی چنان سراسیمه و هراسان است که به تنهایی از پس انجام کاری برنمیآید و فردیت او تقریبا بهطور کامل توسعهنیافته باقی مانده است؛ علت این امر این نکته است که وحشی تقریبا از عقل و ذهن خود استفاده نمیکند. بنابراین هرکاری که وحشی انجام میدهد، عملا توسط تابوها و فرمانهای تغییرناپذیر و کاملا غیرمنطقی یا همان «عرف» هدایت میشود.
این موجود هراسان که به سختی میتوان آن را انسان نامید همان چیزی است که از ما، انسانهایی که عقلمان را برای «تسخیر» طبیعت بهکار گرفتهایم خواسته میشود تا آن را الگوی خود قرار دهیم و پولانی از آن تحت عنوان موجود واقعا «اجتماعی» و خوشحالی که از استبداد «غیرانسانی» بازار آزاد رها است تمجید میکند! علاوه براین، همانطور که هابز میگوید، زندگی انسان وحشی «کریه، خشن و کوتاه» است. امید به زندگی او کوتاه و حیاتش از سوی بیماریهای متعددی تهدید میشود؛ بیماریهایی که وحشی جز غذا دادن به جادوگرها در ازای خواندن طلسم، نمیتواند در برابرشان کاری کند. غلبه روزافزون بر بیماریها تنها با پیشرفت تمدن و استفاده از عقل، سرمایهداری و بازار امکانپذیر شده است.
پولانی جوامع قبیلهای و سایر انواع جوامع «کاستی» را به این خاطر که «هیچکس در آنها از گرسنگی نمیمیرد» تحسین میکند. او اذعان دارد که ممکن است همه زندگی معیشتی داشته باشند؛ اما هیچکس از گرسنگی جان نمیدهد. آیا اینکه همه آنها با هم از گرسنگی میکشند مایه خوشحالی است؟ این سخنی مضحک است. جهان بدوی یا در واقع تمام دورههای پیش از انقلاب صنعتی دائما با قحطی و طاعون دستوپنجه نرم میکردند. تا پیش از انقلاب صنعتی قحطی یک پدیده تکرارشونده بود. پس از انقلاب صنعتی دیگر هیچگاه درباره قحطی سخنی نشنیدیم (تنها قحطیهای معاصر به چین کمونیستی و قبلتر از آن در روسیه شوروی رخ داده است). قحطی نتیجه فقدان تجارت فرامحلی است؛ زمانی که محصولات کشاورزی یک منطقه از بین میرود، به خاطر عدم تجارت با سایر مناطق، اکثر مردم از گرسنگی تلف میشوند. این دقیقا بهخاطر نفوذ بازار آزاد در سراسر جهان است که با تسهیل تجارت بینمنطقهای، عملا به قحطی پایان داده است. این همان بازاری است که پولانی آن را تحت عنوان «عامل تمام شرارتها» محکوم میکند.
پولانی همه جوامع طبقاتی و کاستی از جمله جوامع قبیلهای و مرکانتیلیستی را تحسین میکند. او ادعا میکند که یک جامعه کاستی «امنیت» ارائه میدهد. آیا در قحطی و طاعون «امنیت» میبینید؟ هیچ مقداری از «محدودیتگرایی» قادر نیست میزانی از تولید را فراهم کند که به دنبال آن «امنیت» اقتصادی تامین شود؛ کاملا برعکس، در واقع تمام محدودیتهای کاستی که بر بازار وضع میگردد صرفا مانع تولید میشود و آن را فلج میکند و به این ترتیب، همه را در سطح زندگی معیشتی یا نزدیک به آن نگه میدارد.
در واقع نظام «خانوار گسترده» آسیایی برای قرنها چین، اندونزی و سایرین را در فقر و نکبت بدوی نگه داشته است. رسم «بهاشتراک بگذارید و برای خود نگه ندارید» که پولانی بدون هیچ تردیدی به تحسین آن میپردازد، حکم میکند به محض اینکه فردی اندک پول بیشتری بهدست آورد، باید آن را بهطور متناسب میان انبوهی از بستگان دور و نزدیک تقسیم کند. در نتیجه این نظام «نجیب»، انگیزهای برای فرد چینی وجود نداشت که تولید و درآمد بیشتری خلق کند و به همین خاطر تا پیش از دوره کمونیستی، چینیها پیشرفتی نکردند. در جاوه اندونزی، نظام پولانیپسند کمون روستایی به این معناست که جاوه گرسنه و بهشدت پرجمعیت، جزایر مترقیتر و سرمایهدار اندونزی مانند سوماترا را استثمار و تحت ستم قرار داده است.
امنیتی که نظام کاستی ارائه میدهد، امنیت زندان است. (به هر حال هر کس که در اقتصادبازار خواهان «امنیت» است همیشه میتواند مرتکب جرم شود و به زندان برود؛ جایی که امنیت مورد تایید پولانی برایش تامین خواهد شد.) این «امنیت» به معنی ناامیدی فراگیر در یک جامعه کاستی است. پسر نانوا همیشه باید نانوا شود، حتی اگر تواناییها و علایق دیگری داشته باشد. هیچکس نمیتواند سر بلند کند؛ هیچکس قادر نیست شغلش را تغییر دهد و به کاری متفاوت از اجداد خود مشغول شود. این امر نابود کردن تمام و کمال حیاتیترین، هدفمندترین و سرزندهترین جنبه زندگی هر فرد است.
یکی دیگر از ایرادات اساسی هر جامعه کاستی که پولانی آن را نادیده میگیرد، مساله رشد جمعیت است. عرف قبیله، ریش سفید یا پادشاه، جادوگر یا دکتر پولانی جملگی میتوانند حکم کنند که فرد الف و پسرش نانوا باشند و فرد ب و پسرش نیز به کشاورزی مشغول شوند؛ اما زمانی که ناگزیر جمعیت قبیله افزایش یابد تکلیف چیست؟ پسر کوچکتر به چه مشغول خواهد شد؟ پولانی مالتوس را مسخره میکند؛ اما مساله مالتوسی در جامعه کاستی کاملا مشهود است. هنگامی که «تنظیم طبیعی» قحطی و بیماری به اندازه کافی کارگر نمیافتد چه اتفاقی رخ میدهد؟
به همین خاطر بود که جامعه کاستی-اشتراکی اسپارت، نوزادانشان را برای «آزمون مقاومت» در جنگل میگذاشتند؛ آنها این کار را نه از سر بیرحمی ذاتی، بلکه به این خاطر انجام میدادند که در چارچوب ساختار اجتماعی خود با این مشکل لاینحل دست و پنجه نرم میکردند که «با افزایش جمعیتشان چه باید کرد»؟ علاوه براین، رشد جمعیت سبب ویرانی اروپای مرکانتلیست نیز شد. افزایش جمعیت عامل ظهور گداها و دزدانی در انگلستان قرن هجدهم بود که از بدن سالمی برخوردار بودند؛ اما هیچ شغلی برای این افراد وجود نداشت. این ظهور سرمایهداری و پیشرفت سرمایه در تامین مشاغل جدید و گسترش بازارها برای تولید کالاهای ارزان بود که نه تنها استاندارد زندگی تودههای مردم را شدیدا افزایش داد، بلکه برای این جمعیت «اضافی» و در حال افزایش شغل ایجاد کرد.
علاوه براین، پولانی به سردادن این شعار قدیمی ضدسرمایهداری ادامه میدهد که میگوید انقلاب صنعتی به واسطه «جنبش حصارکشی» امکانپذیر شد؛ جنبشی که ظاهرا خردهمالکان سلامت را از زمینهایشان بیرون کرد و آنهارا راهی شهرها ساخت. چنین سخنی پوچ است؛ جنبش حصارکشی نهتنها داراییهای اشتراکی و مردم را محصور نکرد، بلکه با افزایش بهرهوری کشاورزی منابع و درآمد لازم برای وقوع انقلاب صنعتی را فراهم ساخت؛ حصارکشها افراد را از زمین بیرون نمیکردند. جمعیت مازاد در مناطق روستایی نتیجه رشد جمعیت بود؛ همین افزایش جمعیت روستایی بود که این مردم مستاصل را در جستوجوی شغل به شهرها کشاند.
بنابراین آنطور که پولانی مدعی میشود، سرمایهداری، روابط گرم، محبتامیز و «اجتماعی» دوران ماقبل خود را به طرز تراژیک نابود نکرد، بلکه سرمایهداری طردشدگان جامعه اعم از گدایان، راهزنان، جمعیت اضافی روستایی و مهاجران ایرلندی را در آغوش گرفت و به آنها شغل و دستمزدی داد که ایشان را به کیفیت زندگی و شغل بالاتری رساند.
کار سختی نیست که برای کار کودکان در کارخانههای جدید بریتانیا ابراز تاسف کنیم؛ ظاهرا حتی سادهتر است که فراموش کنیم کودکان روستایی انگلستان تا پیش از انقلاب صنعتی - و در طول انقلاب صنعتی در مناطق متعددی که هنوز سرمایهداری در آنها راه نیافته بود - در چه وضعیتی به سر میبردند؛ این کودکان مانند حشرات میمردند و در شرایطی بینهایت نکبتبارتر زندگی میکردند. به همین خاطر است که امروزه برایمان غیرقابل توضیح است که چرا نوشتههای بریتانیایی و آمریکایی آن دوران کارخانهها را به خاطر دادن شغل به زنان و کودکان مورد تمجید قرار میدهند! این تمجید به خاطر رفتار هیولاوار و غیرانسانی کارخانهها نبود؛ ستایشها به این علت بود که تا پیش از آنکه چنین نیروی کاری در دسترس باشد (و در مناطقی که چنین نیروی کاری وجود نداشت) زنان و کودکان در وضعیت به مراتب بدتری زندگی میکردند و از آن در عذاب بودند. زنان، کودکان و مهاجران با شلاق روانه کارخانهها نشدند؛ آنها مشتاقانه و داوطلبانه رفتند و علتش همین -وضعیت بد زندگی- بود.
حتی جنبههای گستردهتری از مشکل جمعیت وجود دارد که پولانی آنها را نادیده میگیرد؛ چراکه سرمایهداری به یک معنا مسوول افزایش چشمگیر جمعیت در جهان مدرن بود. افزایش استانداردهای زندگی در سرمایهداری به آن این قابلیت را بخشیده که جهان را از چنگ شیطان افزایش جمعیت و عواملتنظیمکننده مالتوسی (مانند جنگ و قحطی) نجات دهد و امکان افزایش سریع جمعیت با استانداردهای زندگی حتی بالاتر را فراهم کند. بنابراین زمانی که پولانی از ما میخواهد تا بازار را برچینیم و به یک جامعه کاستی، اشتراکی یا حتی قبیلهای بازگردیم، نه تنها از ما میخواهد تجملات تمدن را رها کنیم و به سطح زندگی معیشتی قبایل بدوی برگردیم، بلکه او خواهان انحلال و نابودی بخش عظیمی از جمعیت جهان است؛ زیرا اگر یک نظام کاستی یا قبیلهای «جواب دهد»، حتی در یک سطح معیشتی نیز تنها برای اقلیت کوچکی از جمعیت جواب خواهد داد و بقیه افراد دستهجمعی از گرسنگی تلف خواهند شد. جمعیت کم قبایل بدوی که پیشتر مورد اشاره قرار گرفت، به این ترتیب اهمیت تازه و ترسناکتری به خود میگیرد.
پولانی در تمام گلایههایش از لسهفر و بازار آزاد، به طریقی مهمترین جنبه این نظام یعنی «آزادی» را نادیده میگیرد. در یک جامعه آزاد، هیچکس پولانی یا هر فرد دیگری را مجبور نمیکند که به بازار آزاد بپیوندد. اگر پولانی یا هر منتقد دیگری نسبت به استبداد، «بیثباتی» یا هر ویژگی ادعایی بازار خصومت میورزد و بهشدت با آن دشمن است، جامعه آزاد آنها را آزاد میگذارد تا از آن خارج شوند. هرکس در هر زمانی قادر است بازار را ترک کند؛ او میتواند به جنگل برود و در غار با خوردن انواع توت گذران زندگی کند یا میتواند مزرعه خود را بخرد و با خودکفایی کامل، از باقی جهان جدا شود یا که میتواند مشارکت خود در این نظام را تا هر جا که میپسندد تغییر دهد. در یک جامعه آزاد، هر کس که بخواهد میتواند حتی به یک کمون داوطلبانه مانند مزرعه بروک بپیوندد و هر طور که آرزو دارد، زندگی کمونیستی سعادتمندانه خود را تجربه کند. درحالیکه همچنان این گزینه برای افراد وجود دارد و آنها میتوانند به یک جزیره بیآبوعلف بروند یا به یک کمون بپیوندند، چرا اوقات پولانی از بازار انقدر تلخ است؟
در واقعیت، جامعه آزاد چنین گزینههایی را برای همگان باقی میگذارد. در این صورت، چرا درحالیکه افراد به حال خود آزاد گذاشته شدهاند، بازار آزاد شکوفا شده و تا آنجا پیش رفته که تمدن سرمایهداری را به وجود آورده است؟ علت دقیقا این است که بخش عظیمی از مردم، چه در گذشته و چه در عصر حاضر، با پولانی موافق نیستند و بیثباتی، ناراحتی و سایر ویژگیهای ادعا شده بازار را بهشدت به زندگی ظاهرا شاد و معیشتی یک کمون وحشی ترجیح میدهند؛ زیرا اگر آنها چنین ترجیحی نداشتند به بازار نمیپیوستند، بلکه درآمد پولی خود را فدای زندگی قبیلهای یا کشاورزی خودکفا میکردند. با این حال آنها چنین نکردند. مشاهده میلیونها انسانی که با داشتن آزادی انتخاب، راه بازار را برگزیدهاند، بهترین راهی است که مردود بودن مرثیههای پولانی را درباره افتخارات از دست رفته «جامعه» قدیم اثبات میکند.
پینوشت:
. Karl Polanyi, The Great Transformation (New York: Holt, Rinehart and Winston, 1944).
دگرگونی بزرگ کارل پولانی، به سقوط نهادهای لیبرال به ورطه اقتدارگرایی در دهههای 1920 و 1930 میپرداخت. او این اصل لیبرال مبنی بر اینکه جامعه بازار یک نتیجه طبیعی تاریخی است را رد کرد؛ بنابراین سعی داشت تا مصنوعی بودن و ماهیت بیمارگونه بازار لیبرال را نشان دهد که تنها میتواند به یک بحران خشونتآمیز منتهی شود. فرایندهای منتهی به فاشیسم، نظریه اقتصادی بازار خودتنظیمگر را رد کرد، نظریهای که برای پولانی صرفا یک اتوپیا به حساب میآمد. در نتیجه، پولانی به انتقاد از مکتب کلاسیک اقتصاد و بازار آزاد پرداخت. به عقیده پولانی، بازار آزاد تنها میتواند به فردگرایی خطرناک و تجزیه اجتماعی منتهی شود. بنابراین «جامعه» برای دفاع از خود به ناچار با مکانیسمهای کنترل و بازتوزیع به تنظیم بازار میپرداخت. فاشیسم و کمونیسم، نمونههای تاریخی غیرممکن بودن بازار خودتنظیمگر به حساب میآمدند.
. Polanyi, The Great Transformation, p. 202.
روتبارد مینویسد که «برای مطالعه یک بحث عالی درباره روسو، بدویگرایی و جنبش رمانتیک نگاه کنید به»:
Irving Babbit, Rousseau and Romanticism (Boston and New York: Houghton Mifflin, 1935).”
. Ruth Benedict
. Margaret Mead
. Franz Boas
.روث بندیکت (1887–1948) یک انسانشناس آمریکایی بود که آثارش تاثیر زیادی بر انسانشناسی فرهنگی داشت. او با فرانتس بواس در دانشگاه کلمبیا تحصیل کرد و بعدا در همانجا تدریس کرد. پس از یازدهسال مطالعه در میان بومیان آمریکا، او داستانهای سرخپوستان کوچیتی (1931) و الگوهای فرهنگ (1934) را منتشر کرد و تاکید کرد که چگونه نگرشهای یک فرهنگ خاص بهطور قطعی در تعریف شخصیت افراد نقش داشته است. در سال1940، برای مبارزه با نظریههای نژادی نازیها، «نژاد: علم و سیاست» را منتشر کرد. او بهعنوان یکی از مهمترین انسانشناسان در ایالات متحده شناخته شد و رئیس انجمن مردمشناسی آمریکا بود.
. custom
. نظام کاستی به نظامی اطلاق میشد که در آن هیچگونه تحرک اجتماعی و پویایی گروهی در کار نبود و به همین دلیل انتقال از یک کاست به کاست دیگر تقریبا غیرممکن بود. بهویژه حرکت از کاست پستتر به کاست بالاتر.
. Polanyi, The Great Transformation, p. 210.
. restrictionism
. share and share alike
. enclosure movement
.در انگلستان قرن هجدهم، مناطق وسیعی از کشور را زمینهای مشترک تشکیل میداد و تحت نظام زمین بازکشت میشدند. از سال1830 به بعد، توسعه تکنیکهای کشت محصولات، مزارع بزرگ را کارآمدتر ساخت و تقریبا تمام زمینهای کشاورزی محصور شد. به گفته پولانی، این اتفاق منجر به مهاجرت دستهجمعی کشاورزان کوچک از روستاها شد.
. به نظر میرسد که روتبارد در حال اشاره به داستان هانا مور(Hannah More) است که پولانی از کتاب «دختر معدنکار لانکاشر» اثر جوزف پالمر(1795) در متن خود میآورد. در این داستان دختری اهل لانکاشر از 9 سالگی به همراه برادرش در معدن کار میکند. هانا مور بر این واقعیت تاکید میکند که این دو کودک اعضای بسیار مفیدی برای جامعه بودند و تواناییهای این دختر توسط کارفرمایانش تشخیص داده شد.
(Hannah More, Cheap Repository Tract, described in Polanyi, The Great Transformation, p. 220).
این داستان پایانی «آموزنده» دارد؛ چراکه با یافتن کار جدید و خدمتکار یک خانواده شدن موفق میشود تا خود را به سطح استقلال بالاتری برساند.
. روتبارد خاطرنشان میکند که «برای رد افسانه حصارکشی و شناخت نکات کلیدی افزایش جمعیت نگاه کنید به»:
W.H.B. Court, A Concise Economic History of Britain from 1750 to Recent Times (Cambridge: Cambridge University Press, 1954).”
. Brook Farm