همچو باران که شبی شعله به دریا زده است
لشکر دشمن از اندام .... جا زده است
همچو شیری است که از بیشه به دور افتاده
همچو مردی که به پاهاش غرور افتاده
شان قرآن زده از روی غرض میخواند
این پسر کیست که این گونه رجز میخواند
از در و پنجره آوازه ی غم میریزد
تن عصیان زده خاک به هم میریزد
پشت در پشت زمین از هیجان می لرزد
زیر پاهای پسر کل جهان می لرزد
پسر از بهت تماشای پدر آمده است
نیزه برداشته و جای پدر آمده است
آسمان را به تحیر زده از رد خودش
همچو سیبی به دو نیم آمده از جد خودش
نیزه برداشته دنبال سپر می گردد
می رود تا وسط دشمن و بر می گردد
نیزه برداشت که درسی به سیاهی بدهد
بنویسند که تاریخ گواهی بدهد
فکر شولا و ردا و سر عمامه نبود
نیزه برداشت ولی فکر امان نامه نبود
شاه در خیمه دو بازوی سپر را بوسید
همچو مولا که گلوگاه پدر را بوسید
منبع : مجید صالحی