اگر چه دیدهام از هجر تو پر از گهر گردد
میا چو خنده دشمن به جانم نیشتر گردد
بمان در خیمه اما گریه کمتر کن به جان من
مبادا عمهام زینب ز مرگم باخبر گردد
نمیخواهم تو باشی بر سرم هنگام جان دادن
که ترسم درد داغ من برایت بیشتر گردد
سرت باداسلامت ای سحاب آرزوبابا
اگر مرغی چو من بشکسته سربیبال وپر گردد
گمانم عمهام میآید ز جا برخیز و یاری کن
که چشمم را ببندی تا نبینم خون جگر گردد
تو ابراهیمی و من هم ذبیح تو ولی دیگر
گمانم نیست برخیزد که سوی خیمه برگردد
زجا برخیز و بنشین پیش پاره پاره جسم من
که ترسم باعث مرگ پدر داغ پسر گردد
منبع : حمید فرجی