به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، وقتی در اواخر دیماه 1339 معصومه عزیزی بروجردی مشهور به «مهوش» خواننده کوچهبازاری ایران در یک تصادف رانندگی درگذشت، خبرش مثل بمب در تهران منفجر شد. هزاران نفر از پایتختنشینان در مراسم تشییع پیکر او شرکت کردند و خود را به هر وسیلهای بود به برای خاکسپاری او به ابنبابویه رساندند. مهوش وقتی از دنیا رفت، ثروت فراوانی از خود برجای گذاشت؛ ثروتی که ظاهرا چندان موجب خوشبختی فرزندانش نشد. ده سال بعد از مرگ مهوش پسرش که در زمان درگذشت مادر خردسال بود و حالا 18 ساله به نظر میرسید به دفتر مجله «جوانان امروز» رفت و سفره دلش را برای خبرنگاران این مجله باز کرد. گفتههای او را به نقل از مجله یادشده تاریخ 3 اسفند 49 میخوانید:
پسر مهوش هستم همان خواننده جنجالی سالهای پیش که هنوز غبار فراموشی به خود نگرفته است. از مادرم خاطرههای شیرین و دوری دارم. او را دوست داشتم ولی پدرم مانع آن شده بود که پیش او بمانم و هفتهای یک بار بیشتر مادرم را نمیدیدم و همین یک بار آنقدر به من مهربانی میکرد و برایم هدیه میآورد که از شادی پر درمیآوردم و فکر جدایی نبودم و وقتی که میخواستم از او جدا شوم غمهای دنیا توی دل کوچکم میریخت و هردو میگریستیم. گاه او در اتاق برایم میرقصید و میخواند و مرا وامیداشت تا برایش کف بزنم و او تعظیمی میکرد و برایم بوسه میفرستاد و بعد مرا در آغوشش میفشرد. آه چه گرم بود آغوش پرمهر او و چه سخت بود روزهای بدون او.
چه روزها که در انتظار میماندم تا او برای بردن من بیاید خدایا هنوز هم فراموشم نشده که وقتی صدای پایش میآمد انگار پر درمیآوردم و همچون پرندهای سبکبال پرواز میکردم و به آغوشش پناه میبردم و چشمم به دنبال هدایایی بود که همیشه برایم میآوردم.
گریه کردم
پدر بالاخره زن دیگری گرفت و مرا ترک نمود ولی باز هم مانع آن میشد که من پیش مادرم بروم و پیش مادربزرگم ماندم. گاهی مادربزرگ عکسهای مادرم را در مجلات نشانم میداد و من با شوق آنها را میبوسیدم. خیلی بچه بودم که یک شب مادرم مرا به تئاتر برد و دیدم که مردم برایش هورا میکشند و برایش هدایایی پرتاب میکنند. خیلی ترسیده بودم، به گوشهای پناه بردم و در تمام مدت گریه کردم. خیال میکردم که میخواهند مادرم را اذیت کنند. از آن به بعد دیگر به تئاتر نرفتم و اصرار او هم نتیجهای نداد و او مثل همیشه در اتاق کوچک خانهمان در راهآهن همان خانه محقری که هنوز هم وجود دارد برایم برنامه اجرا میکرد و من با شادی برایش کف میزدم ولی بیشتر به فکر اسباببازیها بودم.
روزی که قرار بود مادرم بیاید هرچه منتظر شدم نیامد... مادربزرگ غمزده بود و گاهی توی چشمانش اشک پر میشد و من حس کردم که اتفاق ناگواری افتاده، دلم گواه بدی میداد. بیاختیار اشکم سرازیر شد و مادربزرگ سرم را به روی سینهاش گذاشت. میخواست آرامم کند.
از آن روز به بعد از کنار پنجره دور نمیشدم، هرآن منتظر بودم که مادرم از را برسد. مادربزرگ میگفت که مادر به سفر رفته و من با اصرار می خواستم به او بفهمانم که مادرم هیچوقت به سفر نمیرود و اگر برود مرا هم خواهد برد.
روزها گذشت و مادر نیامد. بعضی وقتها سرم را به شیشه سرد پنجره میفشردم و اشک میریختم و تا پشت بلور اشک شبح زنی را میدیدم چشمانم را پاک میکردم... افسوس که این انتظار از روزها به ماهها کشید و مادر نیام. مادربزرگ گاهی که صبح بیدار میشدم هدیه کوچکی به من میداد و میگفت که مادر دیشب وقتی تو خواب بودی به دیدنت آمد و بعد رفت.
برای بیمادری!
یک شب که تا صبح بیدار ماندم و از مادر خبری نشد ولی هدیهای که مادربزرگ بالای سرم گذاشت دیدم، به دروغ بزرگ او هم پی بردم و کمکم امیدم پرپر شد و مادر برایم رویایی شد و خاطرهای.
بزرگتر شدم و بعضی از همسایگان مجلاتی نشانم میدادند که از او تصاویری چاپ کرده و دربارهاش نوشته بودند و آنگاه باز دلم میگرفت و به گوشهای پناه میبردم و ساعتها میگریستم برای بیمحبتی، برای بیمادری و برای بیهمدمی.
یک میلیون ثروت
وقتی مادرم در آن تصادف وحشتناک جان خود را از دست داد در اوج محبوبیت بود و از خود بیش از یک میلیون ثروت به جای گذاشت که میبایست به من و خواهرم برسد که من فقط حیاط کوچک و محقر جنوب شهر نصیبم شد که شوهر دیگر مادرم بیشتر آنها را با سندهای مختلف از آن خود کرد و آنچه به من هم رسید معلوم نشد چطور حیف و میل شد.
تحصیل را نیمهکاره رها کردم چون خرج تحصیل نداشتم، در چاپخانهای مشغول کار شدم با حقوق اندکی زندگی خود و مادربزرگ را اداره میکردم و در ضمن 130 تومان هم اجاره اتاقهای خانه را میگرفتم که البته بیشترش را پول آب و برق میدادم.
وقتی بعضیها میفهمیدند که من پسر مهوش هستم حیرت مینمودند و بعضیها هم طعنههای میزدند و زخم دلم را بیشتر میآزردند. تنها امید زندگیام، مادربزرگ نیز سال پیش مرد و من کاملا تنها شدم.
هنوز شبح مادر را در حیاط محقر جنوب شهر میبینم که به دیدنم میآید و برایم هدیه میآورد و نوازشم میکند.
گنجینههایی برای دیگران
از مادرم خانه پنجطبقهای در خیابان شاه، خانهای بزرگ در خیابان سلیمانخانی، باغ بزرگی در جاده کرج به اضافه املاک دیگر و نقدینه بسیار به جای ماند که گویا من حقی از آنها نداشته و ندارم.
زندگی من در یک خانه کوچک در جنوب شهر با اثاثیهای محقر خلاصه میشود هر وقت دلم میگیرد به آنجا پناه میبرم و به بریده روزنامه و مجلات که تصاویر مادرم در آنهاست خیره میشوم با آنها حرف میزنم و با آنها گریه میکنم.
به موسیقی عشق میورزم و میخواهم دنبال آن را بگیرم و به جاز عشق میورزم و اگر کسی یاریام کند شاید بتوانم هنری ارائه کنم چه در زندگی از پدر و خلاصه از محبت و کانون گرم نصیبی نداشتهام.
... حق مرا پایمال کردهاند، قلبم را شکستهاند، شاید اگر امروز مادرم زنده بود و پدرم مرا سرپرستی میکرد اینک من خوشبخت بودم به تحصیلاتم ادامه میدادم و عزیزدردانهای بودم. ولی سالها با آرزوهای دستنیافته بزرگ شدهام.
حالا آرزوی یک دستگاه جاز دارم تا در یک گروه جوان عضو شوم و به دنبال موزیک بروم ولی آنقدر به آرزوهایم دست نیافتهام و برایم رویایی بوده که هنوز هم حتی داشتن این وسیله موسیقی را نیز رویایی و آرزویی دستنیافتنی خیال می کنم.
259