اولا حادثه را باید فهمید که چقدر بزرگ است، تا دنبال عللش بگردیم. کسی نگوید که حادثه عاشورا، بالاخره کشتاری بود و چند نفر را کشتند. همان طور که همه ما در زیارت عاشورا می خوانیم: «لقد عظمت الرزیة و جلت و عظمت المصیبة» ؛ مصیبت، خیلی بزرگ است. رزیه، یعنی حادثه بسیار بزرگ. این حادثه، خیلی عظیم است. فاجعه، خیلی تکان دهنده و بی نظیر است .
برای این که قدری معلوم بشود که این حادثه چقدر عظیم است، من سه دوره کوتاه را از دوره های زندگی حضرت ابی عبد الله الحسین علیه السلام اجمالا مطرح می کنم. شما ببینید این شخصیتی که انسان در این سه دوره می شناسد، آیا می توان حدس زد که کار این شخصیت به آن جا برسد که در روز عاشورا یک عده از امت جدش، او را محاصره کنند و با این وضعیت فجیع، او و همه یاران و اصحاب و اهل بیتش را قتل عام بکنند و زنانشان را اسیر بگیرند؟
این سه دوره، یکی دوران کودکی حضرت تا وفات پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله است، دوم، دوران جوانی آن حضرت، یعنی دوران 25 ساله تا حکومت امیرالمؤمنین است. سوم دوران فترت بیست ساله، بعد از شهادت امیرالمؤمنین تا حادثه کربلاست.
در آن دوران زمان پیامبر اکرم، امام حسین عبارت است از کودکی نور دیده سوگلی پیامبر . پیامبر اکرم دختری به نام فاطمه دارد که همه مردم مسلمان در آن روز می دانند که پیامبر فرمود: «إنی لاغضب لغضب فاطمة؛ اگر کسی فاطمه را خشمگین کند، من را خشمگین کرده است» . «و أرضا لرضاها؛ اگر کسی او را خشنود کند، من را خشنود کرده است» . ببینید، این دختر چقدر عظیم المنزله است که پیامبر اکرم در مقابل مردم و در ملأ عام، راجع به دخترش این گونه حرف می زند؛ این چیز عادی نیست.
پیامبر اکرم این دختر را در جامعه اسلامی به کسی داده است که از لحاظ افتخارات، در درجه اعلاست؛ یعنی علی بن ابی طالب علیه السلام. او جوان، شجاع، شریف، از همه مؤمن تر، از همه با سابقه تر، از همه شجاع تر و در همه میدان ها حاضر است؛ کسی است که اسلام به شمشیر او می گردد؛ هر جایی که همه در می مانند این جوان جلو می آید، گره ها را باز می کند و بن بست ها را می شکند. این داماد محبوب عزیزی که محبوبیت او به خاطر خویشاوندی و این ها نیست به خاطر عظمت شخصیت اوست پیامبر، دخترش را به او داده است. حالا کودکی از این ها متولد شده است، و او حسین بن علی است.
البته همه این حرف ها درباره امام حسن علیه السلام هم هست؛ اما من حالا بحثم راجع به امام حسین علیه السلام است؛ عزیزترین عزیزان پیامبر؛ کسی که رییس دنیای اسلام، حاکم جامعه اسلامی و محبوب دل همه مردم، او را در آغوش می گیرد و به مسجد می برد، همه می دانند که این کودک، محبوب دل این محبوب همه است. او روی منبر مشغول خطبه خواندن است، پای این بچه به مانعی می گیرد و زمین می افتد؛ پیامبر از بالای منبر پایین می آید، این بچه را بغل می گیرد و او را آرام می کند. ببینید، مسأله این است.
پیامبر درباره امام حسن و امام حسین شش، هفت ساله فرمود: «سیدا شباب أهل الجنة» ؛ این ها سرور جوانان بهشتند. این ها که هنوز کودکند، جوان نیستند؛ اما پیامبر می فرماید سرور جوانان اهل بهشتند.
یعنی در دوران شش، هفت سالگی هم در حد یک جوان است، می فهمد، درک می کند، عمل می کند، اقدام می کند، ادب می ورزد و شرافت در همه وجود او موج می زند. اگر آن روز کسی می گفت که این کودک به دست امت همین پیامبر، بدون هیچ گونه جرم و تخلفی، به قتل خواهد رسید، برای مردم، غیر قابل باور بود؛ همچنان که پیامبر فرمود و گریه کرد و همه تعجب کردند که یعنی چه، مگر می شود؟ !
دوره دوم، دوره 25 ساله بعد از وفات پیامبر تا حکومت امیرالمؤمنین است، جوان، بالنده، عالم و شجاع است، در جنگ ها شرکت می کند، در کارهای بزرگ دخالت می کند، همه او را به عظمت می شناسند؛ نام بخشنده ها که می آید، همه چشم ها به سوی او بر می گردد؛ در هر فضیلتی، در میان مسلمانان مدینه و مکه، هر جایی که موج اسلام رفته است، مثل خورشیدی می درخشد؛ همه برای او احترام قایلند؛ خلفای زمان، برای او و برادرش احترام قایلند؛ در مقابل او، تعظیم و تجلیل می کنند و نام آن ها را به عظمت می آورند؛ جوان نمونه دوران و محترم پیش همه. اگر آن روز کسی می گفت که همین جوان، به دست همین مردم کشته خواهد شد، هیچ کس باور نمی کرد.
دوره سوم، دوره بعد از شهادت امیرالمؤمنین است؛ یعنی دوره غربت اهل بیت. امام حسن و امام حسین علیهما السلام باز در مدینه اند. امام حسین، بیست سال بعد از این مدت، به صورت امام معنوی همه مسلمانان، مفتی بزرگ همه مسلمانان، مورد احترام همه مسلمانان، محل ورود تحسین همه، محل تمسک و توسل همه کسانی که می خواهند به اهل بیت اظهار ارادتی بکنند، در مدینه زندگی کرده است؛ شخصیت محبوب، بزرگ، شریف، نجیب، اصیل و عالم. او به معاویه نامه می نویسد؛ نامه یی که اگر هر کسی به هر حاکمی بنویسد، جزایش کشته شده است. معاویه با عظمت تمام این نامه را می گیرد، می خواند، تحمل می کند و چیزی نمی گوید. اگر در همان اوقات هم کسی می گفت که در آینده نزدیکی، این مرد محترم شریف عزیز نجیب که مجسم کننده اسلام و قرآن در نظر هر بیننده است ممکن است به دست همین امت قرآن و اسلام کشته بشود، آن هم با آن وضع، هیچ کس تصور هم نمی کرد؛ اما همین حادثه باور نکردنی، همین حادثه عجیب و حیرت انگیز، اتفاق افتاد. چه کسانی کردند؟ همان هایی که به خدمتش می آمدند و سلام و عرض اخلاص هم می کردند! این یعنی چه؟ معنایش این است که جامعه اسلامی در طول این پنجاه سال، از معنویت و حقیقت اسلام تهی شده است؛ ظاهرش اسلامی است، اما باطنش پوک شده است؛ خطر این جاست. نمازها برقرار است، نماز جماعت برقرار است، مردم هم اسمشان مسلمان است و عده یی هم طرفدار اهل بیتند!
البته من به شما بگویم که در همه عالم اسلام، اهل بیت را قبول داشتند؛ امروز هم قبول دارند و هیچ کس در آن تردید ندارد. حب اهل بیت در همه عالم اسلام، عمومی است؛ الان هم همین طور است. الآن هم هر جای دنیای اسلام بروید، اهل بیت را دوست می دارند. آن مسجدی که منتسب به امام حسین علیه السلام است، و مسجد دیگری که در قاهره منتسب به حضرت زینب است، ولوله زوار و جمعیت است. مردم می روند قبر را زیارت می کنند، می بوسند و توسل می جویند .
همین یکی، دو سال قبل از این، کتابی جدید نه قدیم؛ چون در کتاب های قدیمی خیلی هست برای من آوردند، که این کتاب درباره معنای اهل بیت نوشته شده است. یکی از نویسندگان فعلی حجاز تحقیق کرده، و در این کتاب اثبات می کند که اهل بیت، یعنی علی، فاطمه، حسن و حسین. ما شیعیان که این حرف ها جزو جانمان هست؛ اما آن برادر مسلمان غیر شیعه، این را نوشته و نشر کرده است. این کتاب هم هست، من هم آن را دارم، و لابد هزاران نسخه از آن چاپ شده و پخش گردیده است.
بنابراین، اهل بیت محترمند؛ آن روز هم در نهایت احترام بودند؛ اما در عین حال وقتی جامعه تهی و پوک شد، این اتفاق می افتد. حالا عبرت کجاست؟ عبرت این جاست که چه کار کنیم جامعه آن گونه نشود. ما باید بفهمیم که آن جا چه شد که جامعه به این جا رسید. این، آن بحث مشروح و مفصلی است که من مختصرش را می خواهم عرض بکنم.
اول به عنوان مقدمه عرض بکنم، پیامبر اکرم نظامی را به وجود آورد که خطوط اصلی آن چند چیز بود. من در میان این خطوط اصلی، چهار چیز عمده یافتم:
اول: معرفت شفاف و بی ابهام؛ معرفت نسبت به دین، معرفت نسبت به احکام، معرفت نسبت به جامعه، معرفت نسبت به تکلیف، معرفت نسبت به خدا، معرفت نسبت به پیامبر، معرفت نسبت به طبیعت؛ همین معرفت بود که به علم و علم اندوزی منتهی شد و جامعه اسلامی را در قرن چهارم هجری به اوج تمدن علمی رساند. پیامبر نمی گذاشت ابهام باشد. در این زمینه، آیات عجیبی از قرآن هست که مجال نیست عرض بکنم. در هر جایی که ابهامی به وجود می آمد، یک آیه نازل می شد تا ابهام را برطرف کند.
خط اصلی دوم، عدالت مطلق و بی اغماض بود؛ عدالت در قضاوت، عدالت در برخورداری های عمومی و نه خصوصی چیزهایی که متعلق به همه مردم است و باید بین آن ها با عدالت تقسیم بشود عدالت در اجرای حدود الهی، عدالت در مناصب و مسؤولیت دهی و مسؤولیت پذیری. البته عدالت، غیر از مساوات است؛ اشتباه نشود. گاهی مساوات، ظلم است. عدالت، یعنی هر چیزی را به جای خود گذاشتن و به هر کسی حق او را دادن. او عدل مطلق و بی اغماض بود. در زمان پیامبر، هیچ کسی در جامعه اسلامی از چارچوب عدالت خارج نبود.
سوم، عبودیت کامل و بی شریک در مقابل پروردگار؛ یعنی عبودیت خدا در کار و عمل فردی، عبودیت در نماز که باید قصد قربت داشته باشد، تا عبودیت در ساختن جامعه، در نظام حکومت و نظام زندگی مردم و مناسبات اجتماعی میان مردم؛ که این هم تفسیر و شرح فراوانی دارد .
چهارم، عشق و عاطفه جوشان. این هم از خصوصیات اصلی جامعه اسلامی است؛ عشق به خدا، عشق خدا به مردم؛ «یحبهم و یحبونه» (1) ؛ «ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین» (2) ؛ «قل ان کنتم تحبون الله فاتبعونی یحببکم الله» . (3) محبت و عشق، محبت به همسر، محبت به فرزند، که مستحب است فرزند را ببوسی؛ مستحب است که به فرزند محبت کنی؛ مستحب است که به همسرت عشق بورزی و محبت کنی؛ مستحب است که به برادران مسلمان محبت کنی و محبت داشته باشی؛ محبت به پیامبر، محبت به اهل بیت؛ «إلا المودة فی القربی» . (4)
پیامبر این خطوط را ترسیم کردند و جامعه را بر اساس این خطوط بنا نمودند. پیامبر حکومت را ده سال همین طور کشاند. البته پیداست که تربیت انسان ها کار تدریجی است؛ کار دفعی نیست. پیامبر در تمام این ده سال تلاش می کردند که این پایه ها استوار و محکم بشود و ریشه بدواند؛ اما این ده سال، برای این که بتواند مردمی را که درست بر ضد این خصوصیات بار آمدند، متحول کند، زمان خیلی کمی است. جامعه جاهلی در همه چیزش، عکس این چهار مورد بود؛ مردم معرفتی نداشتند، در حیرت و جهالت زندگی می کردند، عبودیت هم نداشتند؛ طاغوت بود، طغیان بود، عدالتی هم وجود نداشت، همه اش ظلم بود، همه اش تبعیض بود.
امیرالمؤمنین در نهج البلاغه (خطبه دوم) در تصویر ظلم و تبعیض دوران جاهلیت، بیانات عجیب و شیوایی دارد، که واقعا یک تابلوی هنری است؛ «فی فتن داستهم بأخفافها و وطئتهم بأظلافها» محبت هم نبود، دختر خودش را زیر خاک می کرد، کسی را از فلان قبیله بدون جرم می کشت. «تو از قبیله ما یکی را کشتی، ما هم باید از قبیله شما یکی را بکشیم!» . حالا قاتل باشد، یا نباشد، بی گناه باشد، یا بی خبر باشد؛ جفای مطلق، بی رحمی مطلق، بی محبتی و بی عاطفگی مطلق.
مردمی که در آن جو بار آمدند، می شود در طول ده سال آن ها را تربیت کرد، آن ها را انسان کرد، آن ها را مسلمان کرد؛ اما نمی شود این را در اعماق جان آن ها نفوذ داد، به خصوص آن چنان نفوذ داد که آن ها بتوانند به نوبه خود در دیگران هم همین تأثیر را بگذارند . مردم داشتند پی در پی مسلمان می شدند. مردمی بودند که پیامبر را ندیده بودند. مردمی بودند که آن ده سال را درک نکرده بودند. این مسأله «وصایت» ی که شیعه معتقد است، در این جا شکل می گیرد. وصایت، جانشینی و نصب الهی، سرمنشأش این جاست؛ برای تداوم آن تربیت است؛ والا معلوم است که این وصایت از قبیل وصایت هایی که در دنیا معمول است، نیست، که هر کسی می میرد، برای پسر خودش وصیت می کند. قضیه این است که بعد از پیامبر، برنامه های او باید ادامه پیدا کند.
حالا نمی خواهیم وارد بحث های کلامی بشویم؛ من می خواهم تاریخ را بگویم، و کمی تاریخ را تحلیل بکنم، و بیش تر را شما تحلیل بکنید. این بحث هم متعلق به همه است؛ صرفا مخصوص شیعه نیست. این بحث، متعلق به شیعه و سنی و همه فرق اسلامی است. همه باید به این بحث، توجه کنند؛ چون این بحث برای همه مهم است.
و اما ماجراهای بعد از رحلت پیامبر. چه شد که در این پنجاه سال، جامعه اسلامی از آن حالت به این حالت برگشت؟ این اصل قضیه است که متن تاریخ را هم بایستی در این جا نگاه کرد. البته بنایی که پیامبر گذاشته بود، بنایی نبود که به همین زودی خراب شود؛ لذا در اوایل بعد از رحلت پیامبر که شما نگاه می کنید، همه چیز غیر از همان مسأله وصایت سر جای خودش است؛ عدالت خوبی هست، ذکر خوبی هست، عبودیت خوبی هست. اگر کسی به ترکیب کلی جامعه اسلامی در آن سال های اول نگاه کند، می بیند که علی الظاهر، چیزی به قهقرا نرفته است. البته گاهی چیزهایی پیش می آمد؛ اما ظواهر، همان پایه گذاری و شالوده ریزی پیامبر را نشان می دهد. ولی این وضع باقی نمی ماند؛ هر چه بگذرد، جامعه اسلامی به تدریج به طرف ضعف و تهی شدن پیش می رود.
ببینید، نکته یی در سوره مبارکه حمد هست که من مکرر در جلسات مختلف آن را عرض کرده ام . وقتی که انسان به پروردگار عالم عرض می کند «إهدنا الصراط المستقیم» ، ما را به راه راست و صراط مستقیم هدایت کن؛ بعد این صراط مستقیم را معنا می کند: «صراط الذین انعمت علیهم» ، راه کسانی که به آنها نعمت دادی. خدا به خیلی ها نعمت داده است، به بنی اسرائیل هم نعمت داده است؛ «یا بنی اسرائیل اذکروا نعمتی التی انعمت علیکم» (5). نعمت الهی که مخصوص انبیا و صلحا و شهدا نیست؛ «أولئک مع الذین أنعم الله علیهم من النبیین و الصدیقین» . (6) آنها هم نعمت داده شده اند؛ اما بنی اسرائیل هم نعمت داده شده اند.
کسانی که نعمت داده شده اند، دوگونه اند:
یک عده کسانی که وقتی نعمت الهی را دریافت کردند، نمی گذارند که خدای متعال بر آن ها غضب کند، و نمی گذارند گمراه بشوند. این ها همان هایی هستند که شما می گویید خدایا راه این ها را به ما هدایت کن. «غیر المغضوب علیهم» ، با تعبیر علمی و ادبی اش، برای «الذین انعمت علیهم» ، صفت است؛ که صفت «الذین» ، این است که «غیر المغضوب علیهم و لا الضالین» ؛ آن کسانی که مورد نعمت قرار گرفتند، اما دیگر مورد غضب قرار نگرفتند؛ «ولاالضالین» ، گمراه هم نشدند.
یک دسته هم کسانی هستند که خدا به آن ها نعمت داد، اما نعمت خدا را تبدیل کردند و خراب نمودند؛ لذا مورد غضب قرار گرفتند؛ یا دنبال آن ها راه افتادند، لذا گمراه شدند. البته در روایات ما دارد که مراد از «المغضوب علیهم» ، یهودند، که این، بیان مصداق است؛ چون یهود تا زمان حضرت عیسی، با حضرت موسی و جانشینانش، عالما و عامدا مبارزه کردند. «ضالین» ، نصارا هستند؛ چون نصارا گمراه شدند. وضع مسیحیت این گونه بود که اول گمراه شدند لااقل اکثریتشان این طور بودند اما مردم مسلمان نعمت پیدا کردند.
این نعمت، به سمت «المغضوب علیهم و لا الضالین» می رفت؛ لذا وقتی که امام حسین علیه السلام به شهادت رسید، در روایتی از امام صادق علیه السلام نقل شده است که فرمود: «فلما قتل الحسین اشتد غضب الله علی اهل الارض» ؛ (7) وقتی که حسین علیه السلام کشته شد، غضب خدا درباره مردم شدید شد. معصوم است دیگر؛ بنابراین، جامعه مورد نعمت الهی، به سمت غضب سیر می کند؛ این سیر را باید دید. خیلی مهم است، خیلی سخت است. خیلی دقت نظر لازم دارد.
من حالا فقط چند مثال بیاورم. خواص و عوام، هر کدام وضعی پیدا کردند. حالا خواصی که گمراه شدند، شاید «مغضوب علیهم» باشند؛ عوام شاید «ضالین» باشند. البته در کتاب های تاریخ، پر از مثال است. من از این جا به بعد، از تاریخ «ابن اثیر» نقل می کنم؛ هیچ از مدارک شیعه نقل نمی کنم؛ حتی از مدارک مورخان اهل سنتی که روایتشان در نظر خود اهل سنت، مورد تردید است مثل ابن قتیبه هم نقل نمی کنم. «ابن قتیبه دینوری» در کتاب الامة و السیاسة، چیزهای عجیبی نقل می کند، که من همه آن ها را کنار می گذارم.
این جناب ابن اثیر، صاحب کامل در تاریخ است؛ که آدم وقتی نگاه می کند، حس می کند که کتاب او دارای عصبیت عمری و عثمانی است. البته احتمال می دهم که به جهتی ملاحظه می کرده است. در قضایای «یوم الدار» که جناب عثمان را مردم مصر و کوفه و بصره و مدینه و غیره کشتند، وقتی که روایات مختلف را نقل می کند بعد می گوید علت این حادثه چیزهایی بود که من آنها را ذکر نمی کنم، «لعل» ؛ علت هایی دارد که نمی خواهم بگویم. (8)
وقتی قضیه جناب ابی ذر را نقل می کند و می گوید معاویه جناب ابی ذر را سوار آن شتر بدون جهاز کرد و آن طور او را تا مدینه فرستاد و بعد هم به ربذه تبعید شد، می نویسد چیزهایی اتفاق افتاده است که من نمی توانم بنویسم. (9) حالا یا این است که او واقعا به قول امروز ما یک خودسانسوری داشته است، و یا این که تعصب داشته است. بالاخره او نه شیعه است، و نه هوای تشیع دارد؛ فردی است که احتمالا هوای عمری و عثمانی هم دارد. همه آن چه که من از حالا به بعد نقل می کنم، از ابن اثیر است.
چند مثال از خواص: خواص در این پنجاه سال گذشته چگونه شدند که کار به این جاها کشید؟ من دقت که می کنم، می بینم همه آن چهار چیز تکان خورد؛ هم عبودیت، هم معرفت، هم عدالت، هم محبت. این چند مثال را عرض می کنم، که عین تاریخ است.
«سعید بن عاص» ، یکی از بنی امیه بود؛ قوم و خویش عثمان بود. بعد از «ولید بن عقبة بن ابی معیط» همان کسی که شما فیلمش را در سریال امام علی دیدید؛ همان ماجرای کشتن جادوگر در حضور او «سعید بن عاص» روی کار آمد، تا کارهای او را اصلاح کند. در مجلس او، فردی گفت که «ما أجود طلحة؟» ؛ طلحة بن عبد الله، چقدر جواد و بخشنده است؟ لابد پولی به کسی داده بود، یا به کسانی محبتی کرده بود که او دانسته بود. «فقال سعید: إن من له مثل النشاستج لحقیق أن یکون جوادا» . یک مزرعه خیلی بزرگ به نام نشاستج در نزدیکی کوفه بوده است. شاید همین نشاسته خودمان هم از همین کلمه باشد.
در نزدیکی کوفه، سرزمین های آباد و حاصلخیزی وجود داشته است که این مزرعه بزرگ کوفه، ملک طلحه صحابی پیامبر در مدینه است. «سعید بن عاص» گفت: کسی که چنین ملکی دارد، باید هم بخشنده باشد! «و الله لو أن لی مثله» اگر من مثل نشاستج را داشتم «لأعاشکم الله به عیشا رغدا» (10) ، گشایش مهمی در زندگی شماها پدید می آوردم؛ چیزی نیست که می گویید او جواد است!
حالا شما این را با زهد زمان پیامبر و زهد اوایل بعد از رحلت پیامبر، مقایسه کنید و ببینید که بزرگان و امرا و صحابه در آن چند سال، چگونه زندگی یی داشتند و به دنیا با چه چشمی نگاه می کردند! حالا بعد از گذشت ده، پانزده سال، وضع به این جا رسیده است.
نمونه بعدی، جناب ابوموسی اشعری، حاکم بصره بود؛ همین ابوموسای معروف حکمیت. مردم می خواستند به جهاد بروند، او بالای منبر رفت و مردم را به جهاد تحریض کرد. در فضیلت جهاد و فداکاری، سخن ها گفت. خیلی از مردم، اسب نداشتند که سوار بشوند بروند. هر کسی باید سوار اسب خودش می شد و می رفت. برای این که پیاده ها هم بروند، مطالبی هم درباره فضیلت جهاد پیاده گفت؛ که آقا جهاد پیاده، چقدر فضیلت دارد، چقدر چنین و چنان است! این قدر دهان و نفسش در یک سخن گرم بود که یک سری از این هایی که اسب هم داشتند، گفتند ما هم پیاده می رویم، اسب چیست!
«فحملوا إلی فرسهم» ؛ به اسب هایشان حمله کردند، آن ها را راندند و گفتند بروید، شما اسب ها ما را از ثواب زیادی محروم می کنید؛ ما می خواهیم پیاده برویم بجنگیم، تا به این ثواب ها برسیم! عده یی هم بودند که یک خرده اهل تأمل بیشتری بودند؛ گفتند صبر کنیم، عجله نکنیم، ببینیم حاکمی که این طور درباره جهاد پیاده حرف زد، خودش چگونه بیرون می آید؟ ببینیم آیا در عمل هم مثل قولش هست، یا نه؛ بعد تصمیم می گیریم که پیاده برویم یا سواره .
این عین عبارت ابن اثیر است؛ او می گوید: وقتی که ابوموسی از قصرش خارج شد، «أخرج ثقله من قصره علی أربعین بغلا» ؛ اشیای قیمتی که با خودش داشت، سوار بر چهل استر با خودش خارج کرد و به طرف میدان جهاد رفت. آن روز بانک نبود، حکومت ها هم اعتباری نداشت. یک وقت دید که در وسط میدان جنگ، از خلیفه خبر رسید که شما از حکومت بصره عزل شده اید. این همه اشیای قیمتی را که دیگر نمی تواند بیاید و از داخل بصره بردارد، راهش نمی دهند؛ هرجا می رود، مجبور است با خودش ببرد. چهل استر، اشیای قیمتی او بود، که سوار کرد و با خودش از قصر بیرون آورد و به طرف میدان جهاد برد!
«فلما خرج تتعله بعنانه» ؛ این هایی که پیاده شده بودند، آمدند و زمان اسب جناب ابوموسی را گرفتند، «و قالوا احملنا علی بعد هذا الفضول» ؛ ما را هم سوار همین زیادی ها بکن؛ این ها چیست که داری با خودت به میدان جنگ می بری؟ ما داریم پیاده می رویم؛ ما را هم سوار کن. «و ارغب فی المشی کما رغبتنا» ؛ همان طوری که به ما گفتی پیاده را بیفتید، خودت هم قدری پیاده شو و پیاده راه برو. «فضرب القوم بصوته» ؛ تازیانه اش را کشید و به سر و صورت این ها زد و گفت: بروید، بی خودی حرف می زنید! «فترکوا دابة فمضی» (11) ، متفرق شدند، اما البته تحمل نکردند، به مدینه پیش جناب عثمان شکایت کردند؛ او هم ابوموسی را برداشت. اما ابوموسی یکی از اصحاب پیامبر و یکی از خواص و یکی از بزرگان است؛ این وضع اوست!
مثال سوم. «سعد بن ابی وقاص» حاکم کوفه شد. او از بیت المال قرض کرد. در آن وقت، بیت المال دست حاکم نبود. یک نفر را برای حکومت و اداره امور مردم می گذاشتند، یک نفر را هم رییس دارایی می گذاشتند، که او مستقیم به خود خلیفه جواب می داد. حاکم در کوفه، «سعد بن ابی وقاص» بود؛ رییس بیت المال، «عبد الله بن مسعود» بود، که از صحابه خیلی بزرگ و عالی مقام بود. او از بیت المال، مقداری قرض کرد حالا چند هزار دینار، نمی دانم بعد هم ادا نکرد و نداد.
«عبد الله بن مسعود» آمد مطالبه کرد؛ گفت پول بیت المال را بده. «سعد بن ابی وقاص» گفت که ندارم. بینشان حرف شد؛ بنا کردند با هم جار و جنجال کردن. جناب «هاشم بن عروة بن ابی وقاص» که از اصحاب امیرالمؤمنین و مرد خیلی بزرگواری بود جلو آمد و گفت بد است، شما هر دو از اصحاب پیامبرید، مردم به شما نگاه می کنند، جنجال نکنید، بروید قضیه را به گونه یی حل کنید. «عبد الله مسعود» که دید نشد، بیرون آمد، او به هر حال مرد امینی است. رفت عده یی از مردم را دید و گفت بروید این اموال را از داخل خانه اش بیرون بکشید . معلوم می شود که اموال بوده است. به «سعد» خبر دادند؛ او هم عده دیگر را فرستاد و گفت بروید و نگذارید.
به خاطر این که «سعد بن ابی وقاص» ، قرض خودش به بیت المال را نمی داد، جنجال بزرگی به وجود آمد. حالا «سعد بن ابی وقاص» از اصحاب شوراست؛ در شورای شش نفره، یکی از آن هاست؛ بعد از چند سال، کارش به این جا رسید. ابن اثیر می گوید: «فکان أول ما نزع به بین أهل الکوفة» (12) ؛ این اول حادثه یی بود که بین مردم کوفه اختلاف شد؛ به خاطر این که یکی از خواص، در دنیاطلبی این طور پیش رفته است و از خود بی اختیاری نشان می دهد.
ماجرای دیگر. مسلمانان به افریقیه رفتند یعنی همین منطقه تونس و مغرب و این ها و آن جا را فتح کردند و غنایم را بین مردم و نظامیان تقسیم کردند. خمس غنایم را باید به مدینه بفرستند. در تاریخ ابن اثیر دارد که خمس زیادی بوده است. (13) البته در این جایی که این را نقل می کند، آن نیست؛ اما در جای دیگری که داستان همین فتح را می گوید، خمس مفصلی بوده که به مدینه فرستاده است. خمس که به مدینه رسید، «مروان بن حکم» آمد: و گفت همه اش را به پانصد هزار درهم می خرم؛ به او فروختند! (14)
اولا پانصد هزار درهم، پول کمی نبود؛ ثانیا آن اموال، خیلی بیش از این ها بود؛ که یکی از چیزهایی که بعدها به خلیفه ایراد می گرفتند، همین حادثه بود. البته خلیفه عذر می آورد و می گفت این رحم من است؛ من صله رحم می کنم، و چون وضع زندگی اش هم خوب نیست، می خواهم به او کمک کنم. بنابراین، خواص در مادیات غرق شدند.
ماجرای بعدی. «استعمل الولید بن عقبة بن أبی معیط علی الکوفة» . (15) «ولید بن عقبة» را همان ولیدی که باز شما او را می شناسید که حاکم کوفه بود بعد از «سعد بن ابی وقاص» به حکومت کوفه گذاشت. او هم از بنی امیه و از خویشاوندان خلیفه بود . وقتی که وارد شد، همه تعجب کردند؛ یعنی چه؟ آخر این آدم، آدمی است که حکومت به او بدهند؟ ! چون ولید، هم به حماقت معروف بود، هم به فساد!
این ولید، همان کسی است که آیه شریفه «إن جاءکم فاسق بنبأ فتبینوا» (16) ، درباره اوست. قرآن اسم او را «فاسق» گذاشته است؛ چون خبری آورد و عده یی در خطر افتادند؛ و بعد آیه آمد که «إن جاءکم فاسق بنبأ فتبینوا» ؛ اگر فاسقی خبری آورد، بروید تحقیق کنید؛ به حرفش گوش نکنید. آن فاسق، همین «ولید» بود. این متعلق به زمان پیامبر است.
معیارها و ارزش ها و جابه جایی آدم ها را ببینید. این آدمی که در زمان پیامبر، در قرآن به نام «فاسق» آمده بود، همان قرآن را هم مردم، هر روز می خواندند، حالا در این جا حاکم شده است! هم «سعد بن ابی وقاص» تعجب کرد، هم «عبد الله بن مسعود» تعجب کرد! «عبد الله بن مسعود» وقتی چشمش به او افتاد، گفت من نمی دانم تو بعد از این که ما از مدینه آمدیم، آدم صالحی شدی عبارتش این است: «ما أدری أصلحت بعدنا أم فسد الناس» (17) یا نه، تو سالم نشدی، مردم فاسد شدند که مثل تویی را به عنوان امیر به شهری فرستادند !
«سعد بن ابی وقاص» هم تعجب کرد؛ منتها از بعد دیگری. گفت: «أکست بعدنا أم حمقنا بعدک» ؛ تو که آدم احمقی بودی، حالا آدم باهوشی شده یی، یا ما این قدر احمق شدیم که تو بر ما ترجیح پیدا کرده یی؟ ! ولید در جوابش گفت: «لا تجزعن أبا إسحاق» ؛ ناراحت نشو «سعد بن ابی وقاص» ، «کل ذلک لم یکن» ؛ نه ما زیرک شدیم، نه تو احمق شدی؛ «و إنما هو الملک» ؛ مسأله، مسأله پادشاهی است! تبدیل حکومت الهی خلافت و ولایت به پادشاهی، خودش داستان عجیبی است. «یتغداه قوم و یتعشاه آخرون» ؛ یکی امروز متعلق به اوست، یکی فردا متعلق به اوست؛ دست به دست می گردد.
«سعد بن ابی وقاص» ، بالاخره صحابی پیامبر بود. این حرف برای او خیلی گوشخراش بود که مسأله، پادشاهی است. «فقال سعد: أراکم جعلتموها ملکا» ؛ می بینیم که شما قضیه خلافت را به پادشاهی تبدیل کرده اید!
یک وقت جناب عمر، به جناب سلمان گفت: «أملک أنا أم خلیفة؟» ؛ به نظر تو، من پادشاهم، یا خلیفه؟ سلمان، شخص بزرگ و بسیار معتبری بود، از صحابه عالی مقام و نظر و قضاوت او خیلی مهم بود؛ لذا عمر در زمان خلافت، به او این حرف را گفت. «قال له سلمان» ، سلمان در جواب گفت: «إن أنت جبیت من أرض المسلمین درهما أو أقل أو أکثر» ؛ اگر تو از اموال مردم یک درهم، یا کمتر از یک درهم، یا بیشتر از یک درهم برداری، «و وضعته فی غیر حقه» نه این که برای خودت برداری در جایی که حق آن نیست، آن را بگذاری، «فأنت ملک لا خلیفة» ؛ پادشاه خواهی بود، و دیگر خلیفه نیستی.
او معیار را بیان کرد. در روایت «ابن اثیر» دارد که «فبکی عمر» (18) ، عمر گریه کرد. موعظه عجیبی است. مسأله، مسأله خلافت است. ولایت، یعنی حکومتی که همراه با محبت، همراه با پیوستگی با مردم و همراه با عاطفه نسبت به آحاد مردم است، فقط فرمانروایی و حکمرانی نیست؛ اما پادشاهی معنایش این نیست و به مردم کاری ندارد. پادشاه، یعنی حاکم و فرمانروا؛ هر کار خودش بخواهد، می کند.
این ها مال خواص بود. خواص در مدت این چند سال، کارشان به این جا رسید. البته این مربوط به زمان خلفای راشدین است که مواظب و مقید بودند، اهمیت می دادند، پیامبر را سال های متمادی درک کرده بودند، هنوز فریاد پیامبر در مدینه طنین انداز بود و کسی مثل علی بن ابی طالب در آن جامعه حاضر بود. بعد که قضیه منتقل به شام شد، دیگر مسأله از این حرف ها بسیار گذشت. این نمونه های کوچکی از خواص است.
البته اگر کسی در همین تاریخ «ابن اثیر» ، یا در بقیه تواریخ معتبر در نزد همه برادران مسلمان ما جستجو کند، هزارها نمونه نه صدها نمونه از این قبیل هست. طبیعی است که وقتی عدالت نباشد، وقتی عبودیت خدا نباشد، جامعه پوک می شود؛ آن وقت ذهن ها هم خراب می شود. یعنی در آن جامعه یی که مسأله ثروت اندوزی و گرایش به مال دنیا و دل بستن به حطام دنیا به این جاها می رسد، در آن جامعه کسی هم که برای مردم، معارف می گوید، «کعب الاحبار» است؛ یهودی تازه مسلمانی که پیامبر را هم ندیده است! او در زمان پیامبر مسلمان نشده است، زمان ابی بکر هم مسلمان نشده است؛ زمان عمر مسلمان شد، و زمان عثمان هم از دنیا رفت.
بعضی می گویند «کعب الاخبار» ، که غلط است؛ «کعب الاحبار» است. احبار، جمع حبر است. حبر، یعنی عالم یهود. این کعب، یعنی آن قطب علمای یهود بود، که آمد مسلمان شد؛ بعد بنا کرد راجع به مسایل اسلامی حرف زدن. او در مجلس جناب عثمان نشسته بود که جناب ابوذر وارد شد؛ چیزی گفت که ابوذر عصبانی شد و گفت: تو حالا داری برای ما از اسلام و احکام اسلامی سخن می گویی؟ ! ما این احکام را خودمان از پیامبر شنیده ایم.
وقتی معیارها از دست رفت، وقتی ارزش ها ضعیف شد، وقتی ظواهر پوک شد، وقتی دنیا طلبی و مال دوستی بر انسان هایی حاکم شد که یک عمر با عظمت گذرانده بودند و سال هایی را بی اعتنا به زخارف دنیا سپری کردند و توانستند آن پرچم عظیم را بلند بکنند، آن وقت در عالم فرهنگ و معارف هم چنین کسی سررشته دار امور معارف الهی و اسلامی می شود؛ کسی که تازه مسلمان است و هرچه خودش بفهمد می گوید نه آن چه که اسلام گفته است آن وقت بعضی می خواهند حرف او را بر حرف مسلمانان سابقه دار مقدم کنند!
این مربوط به خواص است؛ آن وقت عوام هم که دنباله رو خواصند. وقتی خواص به سمتی رفتند، عوام مردم هم دنبال آن ها حرکت می کنند. بزرگ ترین گناه انسان های ممتاز و برجسته، اگر انحرافی از آن ها سربزند، این است که انحراف آن ها موجب انحراف بسیاری از مردم می شود . وقتی دیدند سدها شکست، وقتی دیدند کارها بر خلاف آن چه که زبان ها می گوید، جریان دارد، و بر خلاف آن چه که از پیامبر نقل می شود، رفتار می گردد، آن ها هم آن طرف حرکت می کنند .
حالا یک ماجرا هم از عامه مردم. حاکم بصره، به خلیفه در مدینه نامه نوشت که مالیاتی که از شهرهای مفتوح می گیریم، بین مردم خودمان تقسیم می کنیم؛ اما در بصره کم است، مردم زیاد شده اند؛ اجازه می دهید که دو شهر اضافه کنیم. مردم کوفه که شنیدند حاکم بصره برای مردم خودش خراج دو شهر را از خلیفه گرفته است، این ها هم سراغ حاکمشان آمدند. حاکمشان که بود؟ «عمار بن یاسر» ؛ مرد ارزشی، آن که مثل کوهی استوار ایستاده بود.
البته از این قبیل هم بودند کسانی که تکان نخوردند اما زیاد نبودند. پیش عمار یاسر آمدند و گفتند تو هم برای ما این طور بخواه، و دو شهر هم تو برای ما بگیر. عمار گفت : من این کار را نمی کنم. بنا کردند به عمار حمله کردن و بدگویی کردن. نامه نوشتند، خلیفه او را عزل کرد!
شبیه این برای ابوذر و دیگران اتفاق افتاد. شاید خود «عبد الله بن مسعود» یکی از همین افراد بود. وقتی که رعایت این سررشته ها نشود، جامعه از لحاظ ارزش ها پوک می شود. عبرت، این جاست.
عزیزان من! انسان این تحولات اجتماعی را دیر می فهمند؛ باید مراقب بود. تقوا یعنی این . تقوا یعنی آن کسانی که حوزه حاکمیتشان، شخص خودشان است، مواظب خودشان باشند. آن کسانی هم که حوزه حاکمیتشان از شخص خودشان وسیع تر است، هم مواظب خودشان باشند، هم مواظب دیگران باشند. آن کسانی که در رأسند، هم مواظب خودشان باشند، هم مواظب کل جامعه باشند که به سمت دنیا طلبی، به سمت دل بستن به زخارف دنیا و به سمت خودخواهی نروند.
این معنایش آباد نکردن جامعه نیست، جامعه را آباد کنند و ثروت های فراوان به وجود بیاورند؛ اما برای شخص خودشان نخواهند، این بد است. هر کس بتواند جامعه اسلامی را ثروتمند کند و کارهای بزرگی انجام دهد، ثواب بزرگی کرده است. این کسانی که بحمد الله توانستند در این چند سال، کشور را بسازند و پرچم سازندگی را در این کشور بلند کنند، کارهای بزرگی را انجام بدهند، کارهای خیلی خوبی کرده اند؛ این ها دنیا طلبی نیست. دنیا طلبی آن است که کسی برای خود بخواهد؛ برای خود حرکت بکند؛ از بیت المال یا غیر بیت المال، به فکر جمع کردن برای خود بیفتد؛ این بد است.
باید مراقب باشیم. همه باید مراقب باشند که این طور نشود. اگر مراقبت نباشد، آن وقت جامعه همین طور به تدریج از ارزش ها تهیدست می شود و به نقطه یی می رسد که فقط یک پوسته ظاهری باقی می ماند. ناگهان یک امتحان بزرگ پیش می آید امتحان قیام ابا عبدالله آن وقت این جامعه در آن امتحان، مردود می شود!
گفتند که به تو حکومت ری را می خواهیم بدهیم. ری آن وقت، یک شهر بسیار بزرگ پرفایده بود. حاکمیت هم مثل استانداری امروز نبود. امروز، استاندارهای ما یک مأمور اداری هستند؛ حقوقی می گیرند و همه اش زحمت می کشند. آن زمان این طوری نبود؛ کسی که می آمد حاکم شهری می شد، یعنی تمام منابع درآمد این شهر، در اختیار او بود، یک مقدار هم باید برای مرکز بفرستد، بقیه اش هم در اختیار خودش بود، هر کار می خواست، می توانست بکند، لذا خیلی برایشان اهمیت داشت.
بعد گفتند که اگر به جنگ حسین بن علی نروی، از حاکمیت ری خبری نیست. این جا یک آدم ارزشی، یک لحظه فکر نمی کند؛ می گوید مرده شوی ری را ببرند؛ ری چیست؟ همه دنیا را هم به من بدهید، من به حسین بن علی اخم هم نمی کنم، من به عزیز زهرا، چهره هم در هم نمی کشم؛ من بروم حسین بن علی و فرزندانش را هم بکشم که می خواهید به من ری بدهید؟ !
آدمی که ارزشی باشد، همین است؛ اما وقتی که درون تهی است، وقتی که جامعه، جامعه دور از ارزش هاست، وقتی که آن خطوط اصلی در جامعه ضعیف شده است، دست و پا می لرزد؛ حالا حداکثر یک شب هم فکر می کند. خیلی حدت کردند، یک شب تا صبح مهلت گرفتند که فکر کنند . اگر یک سال هم فکر کرده بود، باز هم این تصمیم را گرفته بود؛ این فکر کردنش ارزشی نداشت . یک شب فکر کرد، بعد گفت بله، من ملک ری را می خواهم! البته خدای متعال همان را هم به او نداد. آن وقت عزیزان من! فاجعه کربلا پیش می آید.
در این جا یک کلمه راجع به تحلیل حادثه عاشورا بگویم و فقط اشاره یی بکنم. کسی مثل حسین بن علی علیه السلام که خودش تجسم ارزش هاست، قیام می کند، برای این که جلو این انحطاط را بگیرد. چون این انحطاط داشت می رفت، تا به آن جا برسد که هیچ چیز باقی نماند؛ که اگر یک وقت مردمی هم خواستند خوب زندگی کنند و مسلمان زندگی کنند، چیزی در دستشان نباشد . امام حسین می ایستد، قیام می کند، حرکت می کند و یک تنه در مقابل این سرعت سراشیب سقوط قرار می گیرد. البته در این زمینه، جان خودش، جان عزیزانش، جان علی اصغرش، جان علی اکبرش و جان عباسش را فدا می کند؛ اما نتیجه می گیرد.
«و انا من حسین» یعنی این پیامبر، زنده شده حسین بن علی است. آن روی قضیه، این بود؛ این روی سکه، حادثه عظیم و حماسه پرشور و ماجرای عاشقانه عاشوراست، که واقعا جز با منطق عشق و با چشم عاشقانه، نمی شود قضایای کربلا را فهمید. باید با چشم عاشقانه نگاه کرد، تا فهمید حسین بن علی در این تقریبا یک شب و نصف روز، یا حدود یک شبانه روز از عصر تاسوعا تا عصر عاشورا چه کرده و چه عظمتی آفریده است؛ لذاست که در دنیا باقی مانده است و تا ابد هم خواهد ماند. خیلی تلاش کردند که حادثه عاشورا را به فراموشی بسپارند؛ اما نتوانستند... (19).
پی نوشت ها:
.1 مائده (5) آیه .54
.2 بقره (2) آیه .222
.3 آل عمران (3) آیه .31
.4 شوری (42) آیه .23
.5 بقره (2) آیه .40
.6 نساء (4) آیه .69
.7 بحار الانوار، ج 42، ص 223، ح .32
.8 الکامل، ج 3، ص .167
.9 همان، ج 3، ص .114
.10 همان، ج 3، ص .138
.11 همان، ج 3، ص .99
.12 همان، ج 3، ص .82
.13 همان، ج 3، ص .90
.14 همان، ج 3، ص .91
.15 همان، ج 3، ص .82
.16 حجرات (49) آیه .6
.17 الکامل، ج 3، ص .83
.18 همان، ج 3، ص .59
.19 روزنامه جمهوری اسلامی، 19 اردیبهشت .1377