تا این جا دیدیم که حکومتِ یزید با روشهایِ ضدِّ انسانی و در مسیرِ انحرافِ خلافت از راهِ اصلی به مسلمانها تحمیل شد، اینک ببینیم خودِ یزید چه ویژگیهایی بخصوص در رابطه با اسلام داشت؟ برایِ این که سخن به درازا نکشد، فقط به اشعارِ معروفِ او که در برابرِ سرِ حسین علیه السلام و سایرِ شهدای کربلا و در حضورِ خاندانِ اسیرِ پیغمبر صلی الله علیه و آله و مردمِ شام گفته و در بسیاری از مدارکِ معتبر آمده، نظری می افکنیم:
لَیْتَ اَشْیاخی بِبَدْرٍشَهِدُوا |
وَقْعَةَ الْخَزْرَجِ مَعْ وَقْعِ الاَسَلْ |
لَعِبَتْ هاشِمُ بِالْمُلْکِ فَلا |
خَبَرٌجاءَوَلاوَحْیٌ نَزَلْ |
لَسْتُ مِنْ خَنْدَفٍ اِنْ لَمْ اَنْتَقِمْ |
مِنْ بَنی اَحْمَدَ ما کانَ فَعَلْ |
قَدْ اَخَذْنا مِنْ عَلیٍّ ثارَنا |
وَقَتَلْنا الْفارِسَ الْلَیْثِ الْبَطَلْ |
وَقَتَلْنا الْقَوْمَ مِنْ ساداتِهِمْ |
وَعَدَلْناهُ بِبَدْرٍ فَاْعْتَدَلْ |
لَوْرَأوهُ وَاسْتَحَلُّوا فَرَحا |
ثُمَّ قالُوا یا یَزیدُ لاتَشَلْ |
وَکَکَ الْشَیْخُ اَوْصانی بِه |
فَاتَّبَعْتُ الْشَیْخَ فی ما قَدْ فَعَلْ(1) |
یزید می گوید: ای کاش پدرانِ من، که در جنگِ بدر آن همه مصیبت چشیدند، این جا بودند و می دیدند که چگونه انتقامِ آنها را، از فرزندانِ محمد صلی الله علیه و آله گرفتیم و خونشان را ریختیم و به سر و صورتشان کوبیدیم و آنگاه به من می گفتند: ای یزید دستت مریزاد، آری ما خاندانِ هاشمی را، دروغگویانِ هرزه سرایی می دانیم که وسایلِ سیاسیِ وحی و قرآن و اسلام را، برایِ رسیدن به عزّت و سلطنت، که در چنگ من است، دستاویز کردند، ولی من علی رغمِ آنها مقاصدِ ضدِّ اسلام جدّم، ابوسفیان، را دنبال می کنم.
در این اشعار، که شناسنامه یزید و کارنامه حکومِت اوست، دو موضوع جالب به چشم می خورد: موضوع اول این که: یزید رویِ مسأله انتقام تکیه می کند و می گوید: «من فرزنِد خلف نیستم اگر از خاندان پیغمبر صلی الله علیه و آله انتقام نگیرم». در بخش پیش دیدیم که بنی امیّه، نسبت به مقامات معنوی و اجتماعیِ بنی هاشم به شدّت حسادت می ورزیدند، علاوه بر این، داغهایِ شدیدی از آنها بویژه از علی علیه السلام به دل داشتند، از این رو در پیِ این بودند که عقده دلشان را با انتقامِ از خاندانِ علی علیه السلام بگشایند منتها فرصتِ مناسبی نمی یافتند، ولی یزید که قدرتش زیاد و سیاستش کم بود، این فرصت را برایِ خودش می دید، از این رو فاجعه کربلا را آفرید تا به تصریحِ خودش در اشعار معروفش، انتقامِ خاندانِ اموی را از خاندانِ پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم و علی علیه السلام بگیرد و به تعبیرِ زننده ترش در شعرِ دیگرش، طلبکاریش را از پیغمبر بستاند. او به اندازه ای خبیث و احمق بود که حتّی از این که خاندانِ پیغمبر صلی الله علیه و آله را به خاک و خون کشیده و سرهایِ بریده آنان را همراهِ اهل بیتِ اسیرشان به شام کشانده، علناً و در حضور مردم اظهار شادی می کرد و در برابرِ سرو صدایِ کلاغها، که در نظرِ عرب نشانه سرانجامِ شوم این شادی بود، با کمالِ وقاحت می گفت: «ای کلاغها، هر چه می خواهید سرو صدا کنید، ما را همین بس که طلبکاریهایمان را از پیغمبر و خاندانش وصول کردیم» (نعب الغراب فقلت قل او لا تقل - فقد اخذت من احمد دیونی).(2)
در عین حال، دشمنیِ یزید با حسین علیه السلام فقط ریشه عقیده ای و خانوادگی نداشت، بلکه ریشه سیاسی هم داشت، ریشه سیاسی اش این بود که حسین علیه السلام از زمانِ معاویه با ولیعهدیِ یزید به شدّت مخالفت می کرد و از این طریق مسلمانها را بر ضدِّ آن تحریک می نمود. طبیعی است که این تحریکِ انقلابی، که از مرگِ معاویه، بسی شدیدتر شد حکومتِ یزید را به خطر می افکند، از این رو، یزید به حاکمش دستور داد که بی درنگ از حسین علیه السلام بیعت گیرد و اگر بیعت نکند، سراز تنش برگیرد.(3) و باز به مأمورهایش دستور داد که حسین علیه السلام را، حتّی در حرمِ امنِ خدا، بکشند، بدین جهت حسین علیه السلام ناگزیر شد حجّش را نیمه تمام بگذارد و برایِ حفظِ حرمتِ خانه خدا، مکّه را ترک گوید.(4)
علاوه بر این برخوردهای سیاسی و آن کینه هایِ خانوادگی، یزید اختلافِ شخصی هم با حسین علیه السلام داشت. گویی دستِ تقدیر می خواست این دو قطبِ متضادّ را از هر نظر، رو در رویِ هم قرار دهد. اختلافِ شخصیِ آن دو از جریانهایِ ناموسی و غیرناموسیِ جالبی، ریشه می گیرد. یک نمونه این جریانها، مربوط به خواستگاریِ یزید از دختر عبداللّه بن جعفر، خواهرزاده حسین علیه السلام است که با مخالفتِ شدید حسین علیه السلام روبه رو گشت.(5)
نمونه جالبتر، در رابطه با زنی به نام زینب است که جریانِ از هر جهت حسّاسی به وجود آورد، این جریان از نظرِ این که، بینش و روشِ این دو قطب متضادّ را روشنتر می کند، شایان دقّت می باشد. این جریان نشان می دهد که چگونه یزیدها و معاویه ها، برایِ اشباعِ هوسهایِ کثیفِ خودشان دست به هرگونه حیله گری و حق کشی می زنند و در برابرِ آنها، پاسدارانِ حقّ مانندِ حسین علیه السلام به پا می خیزند و نقشه هایِ شوم آنها را، نقشِ بر آب می نمایند. فشرده این جریان، که به قولِ «عقاد» صدها تن از معتمدان آن را نقل کرده اند(6) و می تواند به صورت نمایشنامه آموزنده ای در آید چنین است.
حسین علیه السلام نقشه شومشان را عقیم کرد
زینب، همسرِ عبداللّه بنِ سلام، فرماندارِ معاویه در بخشی از عراق بود و به زیبایی شهرت داشت، یزید دلباخته او شد تا حدّی که رنجور گشت و به بسترِ بیماری افتاد، معاویه هنگامی که به علّت بیماریِ فرزندش پی برد، نقشه زیر را برایِ کامیابی او به کار بست:
نخست عبداللّه بن سلام را به مجلسِ ویژه اش، که با شرکتِ بزرگانِ شام تشکیل می شد، دعوت کرد و در حضورِ آن بزرگان، تمجیدِ فراوانی از او به عمل آورد و آن گاه گفت: «... و خلاصه، من عبداللّه را مردی از هر جهت شایسته می دانم و کسی مناسب تر از او، برایِ همسریِ دخترم سراغ ندارم» عبداللّهِ بی خبر و ساده لوح، که فریفته سخنانِ خوش آب و رنگِ معاویه گشته بود، درصدد شد که تا فرصت از دست نرفته به افتخارِ دامادیِ معاویه برسد، از این رو بی درنگ یکی از آشنایانش را نزدِ معاویه برایِ خواستگاریِ دخترِ او فرستاد. معاویه برایِ فریبِ عبداللّه، در پاسخ گفت: «دخترم می گوید: من ازدواجِ عبداللّه را می پذیرم، ولی به شرطِ این که همسری جز من نداشته باشد، زیرا ممکن است بینِ من و همسرِ دیگرش اختلافهایی بروز کند و در نتیجه به زحمت و معصیت بیفتم».
عبداللّه فریب خورده، همسرش را، که مانعِ وصلت با معاویه می پنداشت، طلاق داد و دوباره از دخترِ معاویه خواستگاری کرد، ولی معاویه که نیرنگش را به هدف نزدیک دید، در پاسخ گفت: «دخترم می گوید: عبداللّه کسی است که همسرش را با آن همه جمال و کمال طلاق داده است، از این رو من نمی توانم به وفاداریِ او مطمئن باشم» و به این ترتیب، عبداللّه بیچاره، از این جا رانده و از آن جا مانده شد و در باتلاقِ ناکامی و پشیمانی فرورفت.
از سویِ دیگر، حسین علیه السلام که از جریانِ کارِ عبداللّه و پشیمانی اش از طلاق، آگاه شد «ابوهریره» و «ابودرداء» را مأمور کرد که از زینب برایِ حضرتش خواستگاری کنند.
حسین علیه السلام به این جهت آن دو را مأمور کرد که از این دو شنیده بود که از طرفِ معاویه، به عراق آمده اند تا زینب را به عقد یزید در آورند. ابوهریره و ابودرداء به خانه زینب رفتند و گفتند «ترا دو خواستگار است، یکی حسین علیه السلام و دیگری یزید، زینب درباره ازدواجش، با خودِ آنان مشورت کرد، آنان که از نقشه هایِ پس پرده معاویه خبر نداشتند به زینب گفتند: «حقیقت این است که: حسین علیه السلام سرورِ بهشتیان است و دهانش بوسه گاهِ پیغمبر است، از این رو ما کسی را بر او ترجیح نمی دهیم» زینب گفت: «من نیز کسی را بر او ترجیح نمی دهم» و به این ترتیب زینب به عقدِ حسین علیه السلام در آمد و به خانه آن حضرت رفت.
معاویه هنگامی که از سرانجامِ بدِ اقداماتش آگاه و از یک طرف با شکست و ناکامی و از طرفِ دیگر با ننگ و رسوایی روبه رو گشت، با تأثر شدیدی به همسرش گفت: «این بدبختی و بیچارگی ماست وگرنه چرا من، نیرنگ بزنم و کوشش بکنم، ولی دیگری نتیجه آن را ببرد» این اندوه و خشمِ معاویه بود و مسلما اندوه و خشمِ یزید، که محورِ اصلیِ این ماجراست، بسی بیشتر بود.
وفرازِ جالبترِ این ماجرا، این بود که: پس از گذشتِ چند روز، عبداللّه از حسین علیه السلام خواست، امانتِ گران قدری را که نزدِ زینب داشته بگیرد و به او برگرداند. حسین علیه السلام به او اجازه فرمود که خودش زینب را ببیند و امانتش را بگیرد. این زوجِ قدیمی، در هنگامِ دیدارشان که در حضورِ حسین علیه السلام بود به یاد گذشته پرتلاطمِ خویش افتادند و به شدّت گریستند. حسین علیه السلام که این وضعیّتِ رقّت بار را می دید، زینب را طلاق داد و او را مجددا به عقدِ عبداللّه درآورد و فرمود: «من زینب را برایِ زیبایی اش نگرفتم، بلکه به این منظور گرفتم که شما دو نفر را از شرِّ نیرنگها برهانم و رشته از هم گسسته ای را دوباره به هم برسانم.»
نتیجه این که: یزید علاوه براین که بینشِ الحادی و ضدِّ اسلامی داشت و در خطِّ مخالفِ حسین علیه السلام حرکت می کرد، از جنبه هایِ شخصی و خانوادگی و سیاسی هم اختلافهایِ مهمّی با آن حضرت داشت، این اختلافها، به اندازه ای کینه یزید را نسبت به حسین علیه السلام برافروخته بود که حتّی به سر بریده آن حضرت، در حضورِ مسلمانها(7) می زد و در اشعار معروفش با کمالِ وقاحت می گفت: «فرزندِ خلف نیستم اگر از حسین علیه السلام و سایرِ بستگانِ پیغمبر صلی الله علیه و آله انتقام نگیرم و چنان که گوشزد شد بزنگاهِ اشعار یزید دو چیز است: اوّل، منویّاتِ انتقامی اوست که در این سطور به آن اشاره شد، دوّم، مقاصدِ ضدِّ اسلامیِ اوست که در خط نیاکانش مانندِ ابوسفیان، دنبال می کرد، همان ابوسفیانی که همواره با پیغمبر صلی الله علیه و آله و یارانش می جنگید و هنگامی هم، که از رویِ ترس و سیاست مسلمان شد، باز نسبت به اسلام و مسلمانها ابراز نفرت می نمود.
ابوسفیان حتّی پس از اظهارِ اسلام وقتی که اذانِ بلال را از کعبه می شنید، می گفت: «چقدر سعادتمند بود پدر زنِ من «عتبة بن ربیعه» که مرد و صدایِ اذان را از کعبه نشنید»(8) همچنین در جنگِ مسلمانها با رومیها، آرزو می کرد که رومیها بر مسلمانها چیره شوند تا اسلام را سرکوب نمایند.(9) یزید به چنین ابوسفیانی که پدر بزرگِ اوست، مباهات می کرد و حضورِ او و امثال او را در جشنِ کربلا آرزو می نمود.
جالب این است که یزید هم مانندِ ابوسفیان، برای پیشبردِ مقاصدِ شخصی و ضدِّ اسلامی اش، از مسیحیها و رومیها یاری می جست؛ مثلاً، برای هجوِ اصحاب پیغمبر صلی الله علیه و آله که هیچ شاعرِ مسلمانی نپذیرفت، از شاعری مسیحی، به نام اخطل کمک می خواست.(10) همچنان که برایِ سرکوبِ خاندانِ پیغمبر صلی الله علیه و آله از نقشه بسیار مؤثّر کارشناسِ رومیِ مرموزی به نام «سرجون» که مشاورِ مخصوص معاویه بود، الهام می گرفت،(11) از این رو برخی از ظرفا می گویند: همه جنایتهایِ بزرگ دنیا، از جمله فاجعه کربلا، از رومیها و به طور کلّی از غربیها آب می خورد.
یکی از گودالهایِ خطرناکِ تاریخ سیاسی بنی امیّه
در اینجا مناسب است به این مطلب توجّه بشود که یکی از گودالهایِ خطرناکِ تاریخ سیاسی بنی امیّه این بود که مجذوب نظامهایِ رومی و کارشناسهایِ غربی بودند.
بنی امیّه نه فقط از زمانِ معاویه، بلکه از زمانِ امیّه پیوندِ خاصّی با روم داشتند و چنان که در گذشته بررسی کردیم امیّه پس از آن که در کشمکشهایش با هاشم، محکوم شد، بر اساسِ داوریِ محلّی ناگزیر گشت که ده سال بیرون از مکّه به سر ببرد، او در این مدّتِ تبعید به روم رفت و در آن جا با روشهای غربی مأنوس شد و پس از آن نیز، خودِ او و خاندانِ اموی اش، روابطِ دوستانه ای با روم برقرار کردند و در واقع نماینده غیر رسمیِ روم در حجاز گشتند.
و چنان که از شواهدِ تاریخی بر می آید، یزید بیشتر از سایر امویها به روم دلبستگی داشت، یزید در دامانِ مادری که با مسیحی ها و طبعا با رومی ها، مربوط بود پرورش یافت و سپس به دستورِ معاویه، زیر نظر آموزگاری مسیحی و شبه رومی آموزش دید.(12) و بعدا نیز با رایزنی مشاورِ رومیِ نامبرده که موردِ علاقه معاویه بود، به کار پرداخت.(13) و به این ترتیب، همه ادوارِ زندگی یزید با آیینِ مسیحی و نظام غربی آمیخته گشت، از این رو حاضر شد که حکم شربِ خمر را از غربیهای مسیحی بگیرد و از اسلام نگیرد،(14) همان طوری که معاویه نیز، با این که ظاهرا به نظام اسلامی نزدیکتر و از تربیتِ رومی دورتر بود، حاضر شد که به امپراتورهایِ مسیحیِ غربی باج دهد تا با خیالِ راحت با حکومتِ اسلامی علی علیه السلام جنگ کند(15) و این نیز، یک ننگِ بزرگ معاویه ها می باشد که کمالِ خباثتِ آنها را می رساند.
با قدرتِ جهانیش دنبالِ ابوسفیان می رود
گفته شد که یزید مانندِ ابوسفیان بود، هم از این نظر که تمایلاتِ مادّی و غربی داشت و هم از این نظر که شیوه آشکارا ضدِّ اسلامی به کار می برد؛ در عینِ حال، بینِ یزید و ابوسفیان تفاوتِ مهمّی بود که در نتیجه، خطر یزید را بسی بیشتر می ساخت. آن تفاوتِ مهمّ این بود که قدرتِ ابوسفیان، قدرتِ محلّیِ محدودی بود که نتوانست حتّی در برابرِ سپاه کوچک مدینه مقاومت کند، بلکه ناگزیر شد که با کمالِ ذلّت تسلیم گردد، ولی قدرتِ یزید، قدرتِ جهانی نامحدودی بود که هیچ نیرویی با آن مقابله نمی کرد؛ حکومتِ اسلام به اندازه ای قدرتمند شده بود که حتّی، بر دو قدرتِ عظیم شرق و غرب مسلّط گشت و همه دنیا را، زیر فرمان یا زیر نظر آورد، ولی با کمالِ تأسّف باید گفت: در اثر مسامحه کاری یا غرض ورزیِ خلفایِ پیش از یزید، کار به جایی رسید که یزید بر مسندِ چنین حکومتِ عظیمی تکیه زد و بر کلّ آن ملتها و کشورها فرمانروایِ مطلق گشت آن هم به نام اسلام و به عنوانِ خلیفه پیغمبر صلی الله علیه و آله ، چیزی که ابوسفیان، در خواب هم نمی دید، گویی همه جانفشانیهایِ پیغمبر صلی الله علیه و آله و علی علیه السلام و یارانِ فداکارِ آنها و و همه فتوحاتِ خلفا و سپاهیان مسلمانِ آنها، برای همین بود که یزیدِ شرابخوار و خونخوار را که بدترین تفاله جاهلیّت بود بر مسندِ خلافتِ اسلامی بنشانند و قدرتِ دین و دنیا را به دستِ او بسپارند تا به گفته خودش، مقاصدِ ضدِّ اسلام جدّش ابوسفیان را اجرا نماید و فجایعِ بی مانندی مانندِ فاجعه کربلا به بار آورد.
در این صفحات، درباره کیفیّتِ انتصابِ یزید به حکومت و نیز درباره ویژگیها و هدفهایِ او، گفتگو شد. اکنون ببینیم طرفدارانِ او چگونه کسانی بودند؟ و به طورِ کلّی جوامع اسلامی نسبت به حکومتِ او چه احساسی داشتند؟
قبلاً گوشزد شد که ولیعهدیِ یزید، در زمانِ خلفایِ پیشین و حتّی در سالهایِ اوّل حکومتِ معاویه به هیچ وجه ممکن نبود، زیرا مسلمانهایِ آن زمان به اندازه ای غیرتمند و متعهد بودند که حتّی بر ضدِّ خلیفه مقدّس مآبی همچون عثمان، به خاطرِ فسادکاری هایش انقلابِ خونینی بر پا کردند و او را با همه طمطراقش به قتل رساندند. طبیعی است که چنان مسلمانهایی، ولیعهدیِ یزید شرابخوار و پر ننگ را به شدّت می کوبیدند، بلکه اصلاً زمینه ای برایِ طرح آن نمی گذاشتند. بنابراین همین ولیعهدیِ یزید در سالهایِ آخر حکومتِ معاویه، دلیل بر این است که: بسیاری از مسلمانها، بر اثرِ سیاستِ شیطانی و استبدادیِ این حکومت، شهامتِ انقلابیِ خود را از دست دادند و به سراشیبیِ فساد و زبونی افتادند و بدین جهت بود که در برابرِ مقاصدِ شومِ معاویه، حتّی برایِ ولیعهدیِ یزید، موافقت یا سکوت کردند و این قانونی است کلّی که فقط با موافقت یا سکوتِ مردم است که یزیدها بر آنان حکومت می یابند و الاّ با وجودِ مخالفتِ مردم، ممکن نیست یزیدها بر آنان مسلّط بشوند و مسلّط بمانند.
یزیدهایِ کوچک
روایاتِ اسلامی به قانونِ مزبور، که نقشِ حسّاسی در علوم اجتماعی دارد، اهمیّت خاصّی می دهد و می گوید: «النّاس بامرائهم اشبه منهم بِآبائهم»(16) یعنی دولت و ملّت حتّی بیشتر از پدر و فرزند با همدیگر تناسب دارند. این تناسب، بخشی از تناسبِ حاکم بر امورِ اجتماعی است که مانندِ تناسبِ حاکم بر امورِ طبیعی، همه چیز را زیرِ چترِ خود می گیرد. به جاست، قانونِ «تناسب» که در کلیّه جریانهایِ سیاسی و اجتماعی نقشِ به سزایی دارد، در کتابِ مستقلّی تشریح گردد. آنچه در این جا مورد نظر است این است که: قانونِ «تناسب» پرده ضخیمِ زمان را کنار می زند و می گوید: مسلّما سازمانِ وسیعی از مسلمانهایِ زمانِ معاویه، بر اثرِ شیوه هایِ «سیاسی، تبلیغی، نظامی» حکومتِ او به صورتِ یزیدهایِ کوچکی در آمدند که در نتیجه، زیر بارِ یزیدِ بزرگتر رفتند و به حکومتِ او میدان دادند و با مقاصدِ او همگام گشتند.
سازمانِ مزبور، که باید آن را سازمانِ اموی خواند، کوچک و بی تأثیر نبود، بلکه بسیار بزرگ و نیرومند بود و با نقشه هایِ معاویه و در مسیر هدفهایِ او حرکت می نمود، یک نشانه این واقعیّتِ فلاکت بار این است که: صدهزار نفر از همین سازمان به جنگِ علی علیه السلام و پیروانش شتافتند و سر خودشان را برایِ پیروزیِ امویها گرو دادند.(17) آن هم در زمانی که حکومتِ معاویه مراحل نخستینش را طیّ می کرد و هنوز پابرجا نشده بود، بنابراین طبیعی است که افرادِ این سازمان، در سالهایِ آخر حکومتِ معاویه که از هر جهت پابرجا شده بود، به صدها هزار نفر بالغ گشتند و سلطه روزافزونی بر همه شؤون سیاسی و اجتماعیِ جهانِ اسلام پیدا کردند.
بدیهی است که بخشِ اصلیِ این سازمان، مردمِ شام بودند که در دامنِ حکومت معاویه به شدّت منحرف شده بودند تا حدّی که علی علیه السلام و خاندانش را لعنت می کردند و ولیعهدیِ یزید را به جان می پذیرفتند و می گفتند: اِنّما عَلَیْنا اَلسَّمْعُ و الطّاعَةُ(18)
ما برایِ خودمان وظیفه ای جز این نمی بینیم که گوش به فرمانِ معاویه ها و یزیدها باشیم.
به خاطرِ همین سر سپردگیِ بی چون و چرا بود که معاویه، آنها را به تکیه گاهِ حکومتش می گرفت و به یزیدش نیز وصیّت می کرد که آنها را پشتوانه حکومتش بگیرد و چنان که دیدیم وصیّتِ معاویه درست هم بود، زیرا ده هزار نفر از همین مردمِ شام بودند که فرمانِ یزید را حتّی برایِ قتلِ عام مدینه و ویرانیِ کعبه اجرا نمودند.
در عین حال، پشتیبانانِ حکومت اموی فقط در شام نبودند، بلکه در همه بلاد حتّی در عراق که قلبِ حکومتِ علی علیه السلام بود، مسلمانهایِ بسیاری یافت می شدند که بر اثرِ سیاستهایِ گمراه کننده حکومتِ امویان، از اسلامِ راستین دور گشتند تا حدّی که مانندِ شامیها از امویان طرفداری کردند؛ شاهد مطلب این که یزید توانست از همان مردمِ عراق لشکر، مجهّزی بر ضدِّ حسین علیه السلام فراهم نماید و با دستِ آنها بدون کمکِ شامیها، خاندانِ پیغمبر صلی الله علیه و آله را به خاک و خون کشاند با این که همان مردم عراق بودند که در رکابِ علی علیه السلام و خاندانش، با معاویه و پیروانش تا پایِ جان جنگیدند و به این ترتیب، در مدّتی کوتاه و بر اثرِ فریب و فشارِ حکومتِ معاویه ها به طور عجیبی تغییر کردند.
البتّه عراق، مانندِ شام صددرصد اموی نشد، ولی محیطِ دورنگی شد که از یک طرف، مکتبِ علوی و از طرفِ دیگر، مکتبِ اموی و سایر مکتبهایِ مخالف در آن جا صف آرایی می نمودند. در واقع، عراق کانونِ تضادّها شد که همه گروه ها در آن جا موضع داشتند و بخصوص نهضتِ حسین علیه السلام و حکومتِ یزید، طرفدارانِ بسیاری در آن جا پیدا کردند، و لی با این تفاوت که، طرفدارانِ یزید بر همه پستهایِ سیاسی و اجتماعی مسلّط بودند، ولی طرفدارانِ حسین علیه السلام نه تنها سهمی از آن پستها نداشتند، بلکه به طوری که در گذشته دیدیم، از حقوقِ اوّلیه نیز محروم بودند و در محیطِ وحشت انگیز حکومتِ اموی، به صورتِ افرادِ بی تشکیلات و نگران به سر می بردند.
چهارحزبِ مخالف
برایِ روشنتر شدنِ وضعیّتِ پراضطرابِ جامعه اسلامیِ آن روز بویژه در عراق، باید حزبهایی را که منافقهایِ کینه توز و مسلمانهایِ سطحی یا ریاست طلب پایه ریزی کردند و با تأییدهایِ مستقیم یا غیر مستقیم حکومتِ معاویه ها پرورش یافتند، بشناسیم تا بتوانیم تصویرِ گویایی از فرقه ها و خطهایِ مسلمین به دست آوریم و با طرزِ فکرِ مردمِ آن زمان بخصوص در زمینه همکاری با حکومتِ معاویه و یزید، یا پیروی از خطِ انقلابیِ علی علیه السلام و حسین علیه السلام آشنا گردیم. البتّه شناختِ کاملِ حزبهایِ صدرِ اسلام و عوامل و آثارِ آن و دگرگونیها و انشعابهایِ آن، اقلاً یک کتابِ تحقیقی می خواهد که به نوبه خود اهمیّت بسیاری دارد. در این جا در حدودِ ظرفیّتِ بحث به آن اشاره می نماییم.
به طور کلّی باید بدانیم که مکتبِ اسلام، فقط یک حزب را به رسمیّت می شناسد و آن حزبی است که از حقّ پیروی می کند و قرآن آن را «حزب اللّه» می خواند و اگر چه در جامعه اسلامی،، مانندِ سایرِ جوامع بشری، اختلاف نظرهایی رخ می دهد، از این رو گروههایِ مختلفی شکل می گیرد، ولی مهمّ این جاست که در جامعه اسلامی، اختلافِ گروهها، طبعا اختلافِ فرعی هست که در پرتوِ اصولِ اسلامی بر طرف می گردد و دستِ کم مهار می شود، امّا اختلافِ گروههایِ غیر اسلامی، معمولاً اختلافِ اصولی هست که راهِ حلِّ قطعی نمی یابد، بلکه مشکلاتِ روزافزونی به بار می آورد.
با همه این احوال، با کمالِ تأسف باید گفت: جامعه اسلامی هم مانندِ سایرِ جوامع بشری، به دستِ منافقها، و ظاهربینها، دچارِ اختلافهایِ اساسی و ویرانگر شد و بر اثرِ عللِ گوناگونی، مانندِ رکودِ رهبریِ امّت، سوء تدبیرِ دستگاهِ خلافت، روحیّاتِ خشکِ جاهلیِ، اغراضِ شومِ سیاسی، آگاهی نیافتنِ توده ها از حقایقِ اسلام و پیوندِ بی حسابِ آنها با بیگانگان، حزبهایِ مخالفی پدید آمد؛ حزبهایی که بدبختانه به نامِ اسلام همواره با همدیگر مبارزه کردند و اتحادِ سعادت بخشِ اسلامی را پایمال نمودند. این حزبها بخصوص با ملاحظه شاخ و برگهایش، زیاد بود و به تدریج زیادتر هم شد تا جایی که مسلمانها را گرفتارِ جنگِ هفتاد و دو ملّت نمود، ولی در عین حال: مبدأ این حزبها، چهار حزب بود، به این معنا که همه و یا بیشترِ حزبهایی که در محیط اسلام تشکیل یافته است از همین چهار حزب ریشه گرفته است.
علی علیه السلام چندین جا درباره این چهار حزب گفتگو می کند، از جمله در یکی از سخنانِ کوتاهش می فرماید:
اُمِرْتُ بِقِتالِ النّاکِثینَ وَالْقاسِطینَ وَالْمارِقینَ.(19)
من مأمورم که با حزبِ پیمان شکنِ طلحه و زبیر و عایشه و با حزبِ کجمدارِ معاویه و با حزبِ آشوبگرِ خوارج، مبارزه کنم.
این سخنِ علی علیه السلام به سه حزبِ فاسدی که، در جنگِ جمل و صفین و نهروان، با آنها پیکار کرد اشاره می نماید و از همین سخن، حزبِ چهارم نیز مشخّص می شود و آن حزبِ خودِ علی علیه السلام است که از خطِ راستین اسلام، پاسداری می کرد و منحرفان را سرکوب یا مطرود می ساخت.
حزبِ اوّل، حزبِ ناکثین است که بر محورِ عایشه دخترِ ابوبکر، زبیر داماد ابوبکر و طلحه پسر عمویِ ابوبکر دور می زد و در این میان، عایشه نقشِ اصلی را ایفا می کرد و اگرچه، طلحه و زبیر دو صحابیِ نامدار بودند، ولی در عینِ حال، عایشه را به عنوانِ امّ المؤمنین علم کردند و از مسأله ازدواجِ او با پیغمبر صلی الله علیه و آله ، که یک مسأله عادی است، بهره گرفتند، هم چنان که خودِ ابوبکر نیز، برایِ پیشرفتِ کارش در واقع از همین مسأله بهره گرفت.
عایشه یک زن، از نُه زنِ پیغمبر صلی الله علیه و آله بود و به دستور قرآن، موظّف بود در خانه اش قرار گیرد، او اساسا حقّ نداشت در زمینه خلافت، دخالت کند تا چه برسد به این که در این زمینه، جنگ افروزی نماید، حتّی پدرِ او ابوبکر، و نیز عمر، هیچ گونه سهمی برایِ او در مسأله خلافت قایل نشدند و او را اطرفِ مشورت نیز نگرفتند، با این وصف، همین عایشه هنگامی که شنید علی علیه السلام به خلافت رسید، از شدّتِ حسادتی که با آن حضرت داشت و بر اثرِ تحریکِ(20) طلحه و زبیر، علمِ طغیانِ برافراشت و بر خلافِ دستورِ پیغمبر صلی الله علیه و آله و قرآن، جنگِ خانمانسوزی بر پا کرد، آن هم به بهانه خونِ عثمان، با این که به اعترافِ موافق و مخالف، خودِ او و خودِ آنها از عواملِ اصلی قتلِ عثمان بودند. و تأسّفِ بیشتر این جاست که همین عایشه، که با خلافتِ علی علیه السلام جنگید، با خلافت معاویه تبهکار و حتّی با خلافتِ یزیدِ شرابخوار، مخالفتِ عملی ننمود، بلکه موافقتِ ضمنی هم نمود.(21)
سخنانِ آنها نیز نشان می دهد که علّتِ پیکارشان با علی علیه السلام این بود که: آنها بخصوص در زمانِ عثمان و در اثرِ امکانات و اموالِ سرشاری که مانندِ سایرِ ثروت اندوزها از حقوقِ مستضعفان به چنگ زدند،(22) از مسیرِ واقعیِ اسلام دور گشتند، بدین جهت از حکومتِ عدالت پرورِ علی علیه السلام نیز مال و مقامِ بی حساب می طلبیدند(23) و چون علی علیه السلام نمی توانست توقّهایِ بیجایِ آنها را بپذیرد، از این رو با آنها حضرت و در واقع، با عدالت جنگیدند و هزارها فتنه و کشته و زخمی و داغدار بر جا گذاردند. و خلاصه حزبِ اوّل، حزبی جاه طلب و دولتخواه بود و نقشِ قارونی را ایفا کرد و به خاطر مقاصدِ شخصی اش و با ثروتِ بادآورده اش و پیوندِ زنانه اش خروج نمود و اوّلین جنگِ برادرکشی را در امّت اسلامی به وجود آورد(فَخَرَجَ عَلی قَوْمِه فی زینَتِه).
حزب دوم، حزبِ خوارج است، و اگرچه تشکّل این حزب پس از حزبِ سوم است، ولی چون از این جهت شبیه حزبِ اول است که، نخست بیعت کرد و سپس نقضِ بیعت نمود و علاوه براین، غالبا بر خلیفه دوّم عمر تکیه می نمود، از این رو در مرحله دوّم ذکر می شود. این حزب بر عکسِ حزبِ اوّل با پیغمبر صلی الله علیه و آله پیوندِ ظاهری نداشت ِ ولی پیوندِ ظاهرا معنوی داشت که با تقدّسِ افراطی رنگ می گرفت. مؤسّسانِ این حزب، در برابر نیرنگِ وسوسه انگیزِ حکمیّت که به وسیله معاویه و عمروعاص طرح شد گفتند: علی علیه السلام باید حکمیّت را بپذیرد هر چند که آن را دامِ شیطانی می داند و اگر نپذیرد به قتلش می رسانیم،(24) از این رو علی علیه السلام ناچار شد، برای پیشگیری از خطرِ بزرگتر، حکمیّت را قبول کند و عجیبتر این است که: همین نادانها، پس از این که به درستیِ نظرِ علی علیه السلام پی بردند و از خوابِ سنگینِ خود بیدار شدند، باز در باتلاقِ دیگری افتادند و با کمالِ بیشرمی گفتند: علی علیه السلام باید اعتراف کند که به خاطرِ این که حکمیّت را قبول کرده کافر شده است، از این رو لازم است توبه کند وگرنه به قتلش می رسانیم و سرانجام نیز با همین منطق ابلهانه به قتلش رساندند.
البتّه افراد این حزب، ظاهرا دنبالِ مال و مقام نبودند، ولی به اندازه ای خشک و سطحی بودند که با هر جناحی و حتّی با هر حکومتی، مبارزه می کردند و می گفتند «لاامرة؛ اصلا وجودِ حاکم لزومی ندارد»(25) و نکته جالب این است که: این مقدّسهایِ خشن و منجمد غالبا به خلیفه دوم عمر، توجه خاصّی مبذول می داشتند و به تصریحِ خودشان عمر را سرمشق می گرفتند(26) و به پیروی از او، روشهایِ تندی در قالبِ مذهب به کار می بردند. و خلاصه، این حزب، حزبی مقدّس نما و لجوج بود که با همه طرفها مخالفت می کرد و نقشِ بلعمی را ایفا می نمود (فَمَثَلُهُ کَمَثَلِ الْکَلْبِ اِنْ تَحْمِلْ عَلَیْهِ یَلْهَثْ وَ اِنْ تَتْرُکْهُ یَلْهَثْ).
حزب سوّم، حزبِ قاسطین یا حزبِ بنی امیّه است. این حزب از امویها و هواخواهانِ آنها تشکیل گشت و با دستگاهِ ابوبکر و عمر بویژه عثمان حمایت شد و با رهبریِ معاویه سازمان یافت و چنان که در گذشته دیدیم، بنی امیّه هم از حیاتِ عثمان و هم از مرگِ او حدِّاکثرِ استفاده را بردند و در واقع عثمان را دستاویزِ سیاستِ خود نمودند. آنها علی رغم سوابقِ ننگینشان توانستند با انواع سوء استفاده از دستگاهِ خلفا و سپس از پوششِ سیاسیِ خونخواهیِ عثمان، نفوذ فراوانی به دست آورند، و نیز توانستند با بخششهایِ بی حسابِ مالی و مقامی، مسلمانهایِ منحرف و دنیاطلب را جذب نمایند و سرانجام توانستند با جنگِ خانمانسوزِ صفین و نیرنگِ شومِ حکمیّت، خلافتِ پیغمبر صلی الله علیه و آله را غصب کنند و یکه تازِ میدانِ سیاست و حتّی دیانت گردند و وابستگان و علاقه مندانِ خاندانِ پیغمبر صلی الله علیه و آله را منکوب سازند و خلاصه، حزبِ بنی امیّه حزبی سیاسی و سلطه گر بود که نقشِ فرعونی را ایفا می کرد و به بهانه جلوگیری از انحراف و خلافکاری و به ادّعایِ حفظِ مصالحِ مسلمانها، مردانِ حق را به بند و زنجیر یا به خاک و خون می افکند (وَقالَ فِرْعَوْنُ ذَرُونی اَقْتُلْ مُوسی وَلْیَدْعُ رَبَّهُ اِنّی اَخافُ اَنْ یُبَدِّلَ دینَکُمْ اَوْاَنْ یُظْهِرَفیِ الاَرْضِ الْفَسادَ).
حزبِ چهارم، حزبِ بنی هاشم و پیروانِ خاندانِ پیغمبر صلی الله علیه و آله است که کاملاً بر خلافِ بنی امیّه، عمل می کرد. رهبرانِ این حزب، علی علیه السلام و فرزندانش بودند و اهلِ بیتِ محبوبِ پیغمبر صلی الله علیه و آله به شمار می رفتند. آنها با همه توان از اسلامِ راستین و عدالت پرور، پاسداری می نمودند و در راهِ این پاسداری با سه حزبِ نامبرده که سمبل زر و زور و تزویر بودند، مبارزه علنی و غیر علنی می کردند، و با تحریکِ مؤمنان بر ضدِّ آنان، مصالحِ بنیادی اسلام را از خطرِ آنان حفظ می نمودند. و خلاصه این حزب حزبی واقعا اسلامی بود که نقشِ موسایی را، ایفا می کرد و آیین الهی را به عنوانِ نظامِ مطلوب، با حجّتِ روشن و قاطعیّتِ کامل به کار می بست (وَلَقَدْ اَرْسَلْنا مَوسی بِایاتِنا وَ سُلْطانٍ مُبینٍ).
در یک تعبیرِ کوتاه می توان گفت: برحزبِ اوّل روحِ سوداگری، بر حزبِ دوم روحِ آشوبگری، بر حزبِ سوم روحِ سیاستگری و بر حزبِ چهارم روحِ حق طلبی و عدالت خواهی حاکم بود؛ البتّه این چهار روح، اختصاص به جامعه مسلمانان ندارد، بلکه در هر جامعه ای به چشم می خورد. در هر جامعه ای، طبقه ای سودجو و منفعت طلب هست، طبقه ای خشک و قشری، طبقه ای سیاست باز و فریبکار و در برابرِ این سه طبقه، گروهی آزاد و آزادپرور هستند که اگرچه از نظرِ عدد کمند، ولی از نظرِ ارزشهایِ انسانی بسیارند.
و هدفِ اسلام در ارتباط با چهار روح مزبور، این بود که روح دینی و عقلی را بر سایرِ روحها و در نتیجه بر همه ابعادِ زندگیِ مسلمانها، حاکم نماید تا به راه حق و عدالت و فضیلت بروند و از خودبینی ها و اخلالگری ها و تفوّق طلبی ها مصون بمانند، ولی افسوس که غالبا سلطه جویانِ منحرف و ریاکار، مردم را با انواعِ وعد و وعید و تبلیغ، از راه راست دور می نمایند و به سراشیبیِ انحطاط و کشمکش و سقوط می کشانند. و به طوری که با شواهدِ تاریخی دیدیم، ریشه این دوری در جامعه اسلامی این بود که خلیفه اول و دوم و سوم، نه تنها نتوانستند توده هایِ مسلمان را با حقایقِ اسلام تربیت کنند تا در نتیجه، روحِ سوداگری و آشوبگری و سیاستگریِ آنها مهار شود، بلکه علاوه براین به صاحبانِ همین روحها، که مثلثِ شومِ جهانِ اسلام را آفریدند، میدان دادند و بخصوص به امویها همه گونه مقام و منصب بخشیدند و آنها را بر مقدّراتِ مسلمانان مسلّط نمودند.
نه قرآن و نه عقل هرگز نمی پذیرد...
به هر حال، در میان، چهار حزب یاد شده، فقط یک حزب بر حق بود آن حزبِ علی علیه السلام بود. پیوندِ همه جانبه علی علیه السلام با اسلام و پیغمبر صلی الله علیه و آله به طوری روشن بود که حتّی مخالفانش، آن را تصدیق و ابراز می نمودند؛ حتّی معاویه دشمنِ سرسختِ آن حضرت می گفت: «علی علیه السلام بر همه گذشتگان پیشی گرفت و همه آیندگان را به عجز انداخت»(27) در موردِ دیگر، معاویه در بستر دراز کشیده بود که امام حسن علیه السلام وارد شده، معاویه برخاست و پس از تعارفهایِ رسمی، باز دراز کشید و گفت: «ای حسن، عجیب است که عایشه می پندارد، من حقّ خلافت ندارم.» امام حسن علیه السلام فرمود: «عجیبتر این است که: من نشسته ام و تو دراز کشیده ای.» کنایه از این که غصبِ خلافتِ تو، شبیهِ این بی تربیتی تو است که هر فرد منصفی آن را محکوم می کند، معاویه، با آن همه وقاحتش گویی شرمنده شد که مجددا برخاست و گفت: «ای حسن تو را به خدا سوگند می دهم که بگویی چقدر قرض داری» فرمود: «صدهزار درهم» معاویه به غلامش دستور داد، سیصدهزار درهم به آن حضرت بدهد. پس از این که امام حسن علیه السلام تشریف برد. یزید به پدرش معاویه گفت: «حسن ترا استهزا کرد و تو در عوض، مالِ زیادی به او عطا نمودی» معاویه در پاسخِ یزید چنین گفت، بخوانید و بخندید یا بگریید.
یا بُنَیّ اِنَّ الْحَقَّ وَ اللّهِ حَقَّهُمْ وَ اَخَذْناه، اَفَلا نُرْدِفُهُمْ یا بُنَیَّ دابَّتِهِمُ الَّتی رَکِبْناها
فرزندِ عزیزم، حقّ از آنِ خاندان علی علیه السلام است که ما به ناحقّ گرفته ایم، آیا آنها را بر مرکبِ خودشان که ما غصب کرده ایم ننشانیم؟(28)
این گونه اعترافهایِ عجیب، در شمارِ مهمترین اسنادِ تاریخی است که واقعیّتِ مطالب را، به بهترین وجه روشن می نماید و ابرهایِ ابهام را از افقِ اندیشه طالبانِ حقّ کنار می زند. و عجیب تر از این اعترافِ معاویه و معاویه ها این است که: همین معاویه، بزرگترین جنایتها را نسبت به علی علیه السلام و خاندانِ علی و پیروانِ علی روا داشت و حتّی همان حسن علیه السلام را به خاطرِ همان یزید ننگین مسموم ساخت.
نه تنها معاویه، بلکه همکارانِ او نیز، مانندِ عمروعاص که وزیرِ دو آتشه او بود، گاه و بی گاه به حقیقت اعتراف می کردند. عمروعاص هنگامی که به سودِ معاویه و بر ضدِّ علی علیه السلام آماده جنگِ صفین می شد صریحا می گفت: «من می دانم که موافقتِ با معاویه مخالفتِ با علی علیه السلام آخرت مرا می سوزاند، ولی دنیای مرا می سازد»(29) همچنین رهبرانِ حزبِ جمل مانندِ طلحه و زبیر و عایشه، اعترافهایِ حیرت انگیزی که نقلش به درازا می کشد، لَه آن حضرت و علیه خودشان می کردند و در واقع، خودشان خصومتِ خودشان را با آن حضرت محکوم می نمودند.
مدارکِ معتبرِ شیعه و سنّی علاوه بر اعترافهایِ روشنِ رهبرانِ احزابِ مخالفِ علی علیه السلام فجایعِ مهمّی هم برایِ آنان نقل می کنند که بخصوص بر ضدِّ همان علی علیه السلام و طرفدارانش مرتکب شده اند، بررسیِ فجایعِ آنان از ظرفیّتِ این کتاب بیرون است و اگرچه گزارشِ آن سودمند است، ولی برایِ شناختِ اصولیِ آنان، راه کوتاه تر و قاطع تر و حتّی کلیدِ راههایِ دیگر این است که به این نکته اساسی توجه بشود که اصولاً هر چیزی که خلافِ حق است، باطل است. قرآن در این زمینه می گوید: فَماذا بَعْدَ الْحَقِّ الاّ الضَّلالِ.
از حقّ که گذشت، چیزی جز گمراهی نیست.
عقلِ سالم نیز، این قانون را، که به نامِ «امتناعِ جمعِ اضداد» خوانده می شود، ملاکِ داوری می گیرد و می گوید: اگر علی علیه السلام و همکارانش حتّی به اعترافِ مخالفانش، صاحبِ حقند به هیچ وجه نمی توان گفت که مخالفانش نیز صاحبِ حقند؛ به عبارتِ دیگر، نه قرآن و نه عقل هرگز نمی پذیرد که اسلامِ مقدّس، که بر پایه یکتایی حق استوار است، هم علی علیه السلام و اهل بیتش را به رهبری بشناسد و هم مخالفانِ آگاه و همیشگیِ آنها را، هم علی علیه السلام و دوستانش را اهلِ نجات بخواند و هم مبارزانِ نصیحت ناپذیرِ آنها را، هم علی علیه السلام و پیروانش را در راه حقّ بداند و هم کینه توزانِ ستمگرِ آنها را.
پی نوشتها و مراجع
1 مقتل خوارزمی، ج 2، ص 59؛لهوف، ص 79.
2 تذکره، ج 1، ص 262.
3 تاریخ یعقوبی، ج 2، ص؛ مقتل ِ خوارزمی، ج 1، ص 181؛لهوف، ص 9.
4 تاریخ طبری، ج 4، ص 290؛ارشاد، ص 218.
5 مناقب، ج 4، ص 38.
6 ابوالشهداء، ص 46؛ الامامة و السیاسة، ج 1، ص 194.
7 تاریخ طبری، ج 4، ص 293، 356؛ تاریخ ابن اثیر، ج 3، ص 299.
8 شرح نهج، ج 3، ص 453.
9 اسدالغابه در ترجمه ابوسفیان.
10 عقدالفرید، ج 6، ص 147؛ البیان و التبیین، ج 1، ص 86.
11 تاریخ طبری، ج 4، ص 258؛ تاریخ ابن اثیر، ج 3، ص 268.
12 سموّالمعنی فی سموّالذات، ص 67.
13 تاریخ طبری، ج 4، ص 258 265؛ تاریخ ابن اثیر، ج 3، ص 268؛ ارشاد، ص 205.
14 تتمة المنتهی، ج 1، ص 43.
15 تاریخ طبری، ج 4، ص 247؛ الامامة و السیاسة، ج1، ص 98؛ شرح نهج، ج 1، ص 137.
16 تحف العقول، ص 208.
17 مروج الذهب، ج 3، ص 32.
18 تاریخ ابن اثیر، ج 3، ص 251.
19 شرح نهج، ج، 3 ص 254؛ تاریخ ابن کثیر، ج 7، ص 305؛ مستدرک، ج 3، ص 139
20 الامامة والسیاسة، ج 1، ص 63، مروج الذهب، ج 2، ص 358.
21 الامامة والسیاسة، ج 1 ص 183.
22 همان؛ ج 1، ص 63، مروج الذهب، ج 2، ص 358.
23 شرح نهج، ج 2، ص 436.
24 تاریخ طبری، ج 4، ص 34؛ تاریخ ابن اثیر، ج 3، ص 161.
25 شرح نهج، ج 1، ص 214.
26 همان، ج 4، ص62؛ تاریخ ابن اثیر، ج 3، ص 173.
27 شرح نهج، ج 3، ص 83.
28 شرح نهج، ج 4، ص 5، مقتل خوارزمی، ج 1، ص 123.
29 شرح نهج، ج 1، ص 136 137 ؛ الامامة و السیاسة، ج 1، ص 96.