انواع عامل شناخت

پدیده شناخت مانند دیگر پدیده های جهانی برونی و درونی معلولی است که بدون لت بوجود نمیآید،رویدادهای جهان برونی و درونی در امکان ناپذیر بودن تصادف و اتفاق مساوی است.پس شناخت هم که یک رویداددرونی یا ذهنی است از این قانون مستثنی نمیباشد.عواملی که موجب بروز این پدیده میگردند،متنوع میباشند.از آنجمله:

پدیده شناخت مانند دیگر پدیده های جهانی برونی و درونی معلولی است که بدون لت بوجود نمیآید،رویدادهای جهان برونی و درونی در امکان ناپذیر بودن تصادف و اتفاق مساوی است.پس شناخت هم که یک رویداددرونی یا ذهنی است از این قانون مستثنی نمیباشد.عواملی که موجب بروز این پدیده میگردند،متنوع میباشند.از آنجمله:

1-جبر طبیعی حسی و ذهنی برای شناخت ابتدائی

طبیعت انسانی با ساختمان حسی و ذهنی که دارد در ارتباط با جهان خارجی انواعی از تاثیرات و تاثرات را از خود بروز میدهد،که یکی از آنها پدیده شناخت به مفهوم عمومی آن است.این جبر طبیعی بر مبنای سه عنصر اساسی به جریان میفتد:

عنصر یکم-ساختمان مخصوص ذهن و حواس.

عنصر دوم-جهانی بیرون از ذهن و حواس.

عنصر سوم-برقرار شدن ارتباط میان دو عنصر مزبور.

در هر یک از عناصر سه گانه مباحث و تحقیقاتی فراوان از دیدگاههای گوناگون مطرح میشود. ما در این بررسی تنها به بیان چگونگی جبر طبیعی عنصر سوم که محصولی بنام شناخت ابتدائی را بوجود میآورد،می پردازیم بدیهی است که اگر حواس و ذهن آدمی سالم و معتدل بوده باشد،بمجرد اینکه مانعی میان آنها و جهان خارجی وجود نداشته باشد،رابطه میان طرفین برقرارگشته،انعکاسی از دیدنی ها و شنیدنی ها و ملموسات و غیره به وسیله حواس وارد مغز آدمی گشته و شناخت یا مقدمات و شرایط آنرا بوجود خواهد آورد.دیدن با چشم باز و شنیدن با گوش باز پدیده ایست کاملا جبری طبیعی،چنانکه انعکاس آنها در ذهن یا تاثر ذهن از آنها،یک جریان جبری طبیعی میباشد.البته این هم یک اصل بدیهی است که کمیت و کیفیت این شناخت ابتدائی بجهت اختلاف انسانها در موضع گیری و خصوصیات حواس و شرایط ذهنی،مختلف خواهد بود.

2-جبر طبیعی حسی و ذهنی برای مراحل عالی شناخت

همان جبر طبیعی حسی و ذهنی که برای مراحل ابتدائی شناخت وجوددارد،در مراحل عالی شناخت نیز وجود دارد.مثلا برای اینکه یک معرفت تعمیم یافته درباره جهان یا انسان بوجود بیاید،باز همان عناصر سه گانه که برای حصول شناخت ابتدائی ضرورت جبری دارد، لازم است.تفاوتی که مرحله ابتدائی شناخت با مراحل عالی آن دارد،اینست که هر چه شرایط ذهنی از نظر تجربه ها و آشنائی با قوانین و سرعت انتقال عالی تر بوده باشد،ارتباطی که میان ذهن و جهان خارجی برقرار میگردد،عالی تر و منطقی تر و همه جانبه ترمی باشد.بعنوان مثال شخصی را در نظر بگیرید که برای اولین بار یک شاخه گل زیبا را می بیند،در این ارتباط که میان ذهن بیننده و آن گل برقرار میگردد،جریانی که در ذهن از این ارتباط بوجود میآید، انعکاس محض و اجمالی از کل مجموعی آن شاخه بوده،تدریجا حالت تجزیه ای و ترکیبی آن شاخه در ذهن بیننده بجریان میفتد و رفته رفته انعکاسی مشروح از گل مفروض بعنوان یکی از محتویات حافظه در میآید.

سپس مشاهدات تکراری آن گل،چیزی برای شناخت نمی افزاید.درصورتیکه اگر بیننده از معلومات متنوعی درباره انواعی از گلها و قوانین حاکم بر آنها،از نظر روئیدن و تاثیر هوا و زیبائی و عطر و ترکیبات متنوع با سایر گلها،برخوردار بوده باشد.

شناخت حاصل از دیدن گل مفروض امواجی از مسائل مربوطه را درذهن او پدید خواهد آورد. ولی بهر حال این بیننده دانا نیز نمیتواند بدون سه عنصر (حواس و ذهن،جهان خارجی، ارتباط میان آنها،) به شناخت تازه ای توفیق یابد.از اینجا است که متفکرانی که با دانستن مقداری ازاجزای جهان عینی و با آشنائی با مقداری قوانین و اصول حاکم در ذهن وخارج، ارتباط دائمی با جهان خارجی را ضروری تلقی نمیکنند و بهمان دانسته های پیشین قناعت میورزند سخت در اشتباهند.مخصوصا با در نظرگرفتن این حقیقت اصیل که:

هر نفس نو میشود دنیا و ما بی خبر از نو شدن اندر بقا عمر همچون جوی نو نو میرسد مستمری می نماید در جسد شاخ آتش را بجنبانی بساز در نظر آتش نماید بس دراز این درازی خلقت از تیزی صنع مینماید سرعت انگیزی صنع پس ترا هر لحظه مرگ و رجعتیست مصطفی فرمود دنیا ساعتیست

درباره ضرورت و چگونگی این ارتباط در مباحث مربوط به «انواع محصول عالی شناخت »بررسی مشروح تری خواهیم داشت.

3-عامل ادامه زندگی برای شناخت

البته هر انسان آگاهی میداند که بدون انواعی از شناخت ها و برخورداری از درک آنچه که در دو قلمرو درونی و برونی میگذرد،زندگی امکان ناپذیراست،زیرا چنان نیست که زندگی مانند چشمه ساری دائم الجریان باشد که از کنار انسانی که با تمام فراغت قلب نشسته،میگذرد و او هر وقت بخواهدلیوانهای مرصعی را که در اختیار او قرار داده اند،از آن چشمه سار پر نمایدو نوش جان کند.حیات آدمی از سنگلاخ طبیعت با وسایل کاوش که در مغزاو آماده کار است، استخراج میگردد و قابل تفسیر و توجیه میشود.بهمین جهت است که چشیدن طعم حقیقی حیات برای کسانی که بدون تلاش مغزی و عضلانی،توقع زندگی دارند،غیر ممکن میباشد. شاید بتوان گفت:نوعی از پوچ گرایی که در زیر قشری از رضایتهای بی اساس زندگی در جوامع امروزی که گاهگاهی هشیاران را به خود مشغول میدارد،از همین رفاه وآسایش طلبی برمیآید که مردم را عادت میدهد به اینکه حیات را با آن لیوانهای مرصع در گلویشان بریزند!! بهر حال اساسی ترین رکن توجیه زندگی شناخت است،زیرا فقط با شناخت است که ما عوامل مفید و مضر جهان عینی را ازیکدیگر تفکیک میکنیم و با همین شناخت است که با نظم جاری در جهان هستی آشنا شده و در صورت قوانین علمی با نظم آن ارتباط برقرار میکنیم. باید گفت:این عامل شناخت هم مانند عامل یکم و دوم حالت جبر طبیعی دارد.یعنی با نظر به دینامیسم حیات و ضرورت ادامه آن در آخرین حد ممکن و مرتفع ساختن عوامل مزاحم از سر راه آن،تحصیل شناخت یک پدیده جبری است.با این نظر است که میتوان گفت:منطق زندگی با کمیت و کیفیت شناخت رابطه مستقیم دارد.

4-خودخواهی عامل شناخت

این عامل غیر از عامل ادامه زندگی برای شناخت است،زیرا تحصیل شناخت برای ادامه زندگی مربوط به شرایط و موانع خود زندگی است که با واقعیات و حقایق جاری در محیط و اجتماع،مشخص و معین میگردند،در صورتیکه خودخواهی عامل بسیار گسترده و متنوع است که کاری با واقعیات و حقایق ندارد،آنچه که برای انسان خودخواه رسمیت کامل دارد، خود اواست با خواسته های بی حد و مرزش.بنابراین،ممکن است انسان با عامل خودخواهی شناخت هایی را پی گیری کند که بهیچ وجه مربوط به متن زندگی و ادامه آن نباشد.در توضیح این عامل نکته بسیار مهمی را باید متذکر شویم و آن اینست که ما نباید عامل خودخواهی برای شناخت را یکنوع معین تلقی نمائیم،زیرا خواستن خود با نظر به چگونگی هویتی که انسان خودخواه برای خود در نظر گرفته است،به اقسام گوناگونی تقسیم میگردد:

1-کسی که هویت خود را یک حقیقت شخصی تلقی کرده و آن را هدف و دیگران را وسیله میداند،بدون تردید این تلقی در کمیت و کیفیت وشناخت های او منعکس میشود.

2-آن انسانی که هویت خود را حقیقتی وابسته به جامعه میداند و نفع و ضرر را میان خود و مردم جامعه مشترک میداند،بطور قطع شناختهای اوکلی تر و ناب تر و تحصیل آن در نظرش بعنوان یک وظیفه انسانی تلقی میگرددکه خود را متعهد انجام آن میداند.

3-کسی که خود را در دوران زندگی یک حقیقت هدفدار میخواهد،بدون تردید در تلاش هایی که برای بدست آوردن آن هدف بوسیله شناختهاانجام خواهد داد،اثر گذاشته و در تعیین کمیت و کیفیت آن شناخت نقش اساسی خواهد داشت.

5-سودجوئی عامل شناخت

اگر عامل خودخواهی را با آن خود در نظر بگیریم که جز تورم خویشتن و بهره برداری هر چه بیشتر از لذایذ،هدفی نداشته باشد،مسلما شامل این عامل پنجم هم میشود،زیرا آنچه را که خودخواهی طبیعی تشنه آن است،سود تلقی می کند که شامل هر گونه نفع مادی و مقامی و شهرت طلبی و امثال آنها می باشد.این عامل از قرن هجدهم میلادی به اینطرف در مغرب زمین رواج فراوانی پیداکرده،در قرن نوزدهم و بیستم که سودجوئی و لذت پرستی(هدونیسم) به اوج خود میرسد،شناخت را از اصالت انداخته و از فرمول «شناخت فقط برای عمل »سوءاستفاده نموده است،بلی این فرمول صحیح است که «شناخت برای عمل »،ولی مقصود از عمل چیست؟آیا مقصودسودجوئی مطلق و لذت پرستی و قدرت طلبی است یا عمل برای «حیات معقول »انسانها که بدون تردید این فرمول «عمل برای شناخت های عالی تر»را هم به دنبال خود میآورد.ما باید بپذیریم که اسارت شناخت برای عمل و تفسیر عمل با سودجوئی و لذت پرستی و قدرت طلبی،اسارتی دیگر را به دنبال خود خواهدآورد که اسارت انسان نامیده میشود.آنچه که در منطق حق میتوان بیان نمود،بدینقرار است:شناخت برای عمل عمل و فعالیت برای شناخت های عالی تر شناخت های عالی تر برای عمل و فعالیت های عالی تر این شناخت هاو عمل ها مقدمه برای حیات عالی تر است که «حیات معقول »نامیده میشود. شناخت در راه سودجوئی محض که یکی از معلولهای خودخواهی است،همواره جوامعی را به صورت انبارهای اسلحه در میآورد.

6-اشتیاق ذاتی عامل شناخت

آیا در برابر عوامل پنجگانه گذشته برای شناخت،عاملی دیگر بنام اشتیاق ذاتی برای شناخت وجود دارد یا نه؟در مغرب زمین از قرن هیجدهم به اینطرف که دانش ها در راه صنعت و تولید هر چه بیشتر در راه سودجوئی به استخدام سودجویان در آمده،عامل اشتیاق ذاتی به شناخت و معرفت رو به کاهش تاسف انگیز گذاشته و عامل عمده تلاش های معرفتی همان سودجوئی گشته که شاخه ای از خودخواهی است.میتوان در مغز آدمیان دو نوع اشتیاق برای شناخت در نظر گرفت:

نوع یکم-اشتیاقی است که انسان را به خود علم و معرفت تحریک میکند،که میتوان آنرا به عامل گریز از ظلمت به نور و از جهل به علم،تعبیر نمود و میتوان آنرا با قطع نظر از وحشتی که در ظلمت و جهل نهفته است،یک عامل مثبت روشن گرایی نامید و بهر حال این عامل پیش از سقوط شرق و غرب در گرداب خودخواهی و سودجوئی،اکثریت قریب به اتفاق مغزهای متفکرین را اشغال میکرد.شناخت یک امتیاز بسیار مقدسی جلوه میکرد که دارنده آن، خود را غوطه ور در هدف حیات تلقی میکرد و حاضر بود تمامی عمرش را در راه افزایش شناخت سپری نماید و از لذایذ و مزایای زندگانی طبیعی چشم بپوشد،مخصوصا آن نوع از شناخت و معرفت که میتوانست انسان و جهان را بطور کلی و اجمالی برای متفکر تفسیر و توجیه نماید.و بهمین جهت است که صاحبنظران سرگذشت معرفت معتقدند که افراط-گری بشر در گذشته درباره شناخت محض ارتباط عالمانه او را از طبیعت قطع کرده و او را به درون خود کشانیده است.این درون گرایی هم طبیعت را ازاو بیگانه نموده است و هم عظمت عمل و گردیدن را از او پوشانیده است.بنظر میرسد که ما باید میان اشتیاق ذاتی به شناخت و اشتیاق به ذات شناخت را،از یکدیگر تفکیک نمائیم.آنچه که موجب بیگانگی گذشتگان از طبیعت و محرومیت از عمل و گردیدن گشته است،اشتیاق به ذات ناخت بوده است که خود این پدیده را مورد عشق و پرستش قرار داده بودند.و مانند کسی که بنشیند وبه خود چراغ خیره شود و دیدگانش را خسته و فرسوده نماید،غافل از آنکه چراغ برای نشان دادن واقعیاتی خارج از خود میباشد،نه برای خیره گشتن در خود آن.اما اشتیاق ذاتی به شناخت عبارتست از اینکه علاقه به آن،معلول خودخواهی و سودجوئی نباشد.بلکه با هدف گیری نشان دادن واقعیات بوده باشد که یکی از آن واقعیات باز شدن بعد معرفتی آدمی است.

7-اخلاق عامل شناخت

اگر در مبانی اساسی اخلاق دقت کنیم و آنرا از خوشروئی و نرمی دربرخورد با همنوعان که چیزی نیست جز آراستن خود برای دیگران،تفکیک نمائیم،میتوانیم بگوئیم:یکی از اساسی ترین و با شرافت ترین عوامل شناخت،اخلاق است.اخلاق عبارتست از شکوفان شدن همه ابعاد مثبت انسانی درمسیری که رو به هدف اعلای زندگی پیش گرفته است.این تفسیر برای اخلاق هوادران فراوانی از انسان شناسان صمیمی شرق و غرب دارد.وقتی که یک شاعر شرقی میگوید:

و اذا اراد الله رقدة امة حتی تضیع اضاعها اخلاقها (14) و اذا اراد الله یقظة امة حتی تقوم اقامها اخلاقها

(و هنگامیکه خدا،در نتیجه انحرافات امتی،بخواهد امتی را درخواب غفلت و جهالت فرو ببرد، تا در تباهی غوطه ور شود،اخلاق آن امت را تباه میسازد.و بالعکس،هنگامیکه خدا بخواهد امتی را بیدار کند،تا بر پای خود بایستد و از خود بیگانه نشود،اخلاق آن امت را شکوفا میسازد. ) مقصودش خوش برخوردی و نرمخوئی و نشاندادن دندانها از شکاف لبها به مردم که خنده نامیده میشود،نیست،بلکه مقصود همان شکوفا شدن ابعاد مثبت یک امت است که او را برای تحصیل «حیات معقول »که رکن اساسیش شناخت است،به تکاپو میندازد.این تعریف را با جملات مشروح تر در مغز یک متفکر مغرب زمینی هم می بینیم:-«زندگی آدمی بیش از آنکه به نان بسته باشد،به ایجاب بسته است.دیدن و نشان دادن کافی نیست فلسفه باید بمنزله یک انرژی باشد،باید عملش و اثرش به کار بهبود بشر آید.سقراط باید در آدم واردشود و مارک اورل را به وجود آورد،بعبارت دیگر از مرد«سعادت »مرد«عقل »حاصل دارد،مبدل کردن عدن به دانشکده.علم باید اکسیر مقوی باشد.تلذذ؟!چه هدف ناچیز و چه جاه طلبی بیمقداریست! تلذذ کار جانور انست.پیروزی واقعی جان آدمی فکر کردن است،فکر را برای رفع عطش آدمیان به کار بردن،معرفت خدا را همچون اکسیر به هم دادن،در وجود همه کس وجدان و علم را دست در آغوش کردن و با این مواجهه اسرارآمیز راستگارشان ساختن،چنین است وظیفه فلسفه واقعی.

اخلاق یک شکفتگی حقایق است.سیر و سلوک به عمل منتهی میشود،کمال مطلق باید عملی باشد،ایده آل باید برای روح آدمی قابل استنشاق.قابل درک و قابل خوردن باشد،همین ایده آل است که حق دارد بگوید:«این گوشت من است،این خون من است » (15) در جمله «اخلاق یک شکفتگی حقایق است »دقت فرمائید،این جمله صریح و بطور مستقیم اخلاق را با شکفتگی حقایق معرفی میکند.نه بعنوان یکی از محصولات اخلاق،در حقیقت میتوان نام عامل اخلاق را عامل انسانی شناخت نیز توصیف نموده شکفتگی حقایق و واقعیات که عالی ترین محصول ارتباط انسان با دو قلمرو جهان و انسان است،میتواند شناخت را بعنوان هدف و فلسفه زندگی نیز معرفی نماید.و با این توصیف که درباره اخلاق متذکر شدیم، میتوانیم شناخت را با دو بعد یا با دوارزش وسیله ای و هدفی بپذیریم.بعد و ارزش وسیله ای شناخت عبارت است از وسیله بودن این پدیده برای وصول به واقعیات و برخورداری از آنها در راه تکامل.و بعد و ارزش هدفی شناخت شکوفا شدن معرفت آدمی است که عامل گسترش موجودیت او در جهان هستی است،زیرا هر شناختی مانند اینست که جزئی به موجودیت جان آدمی میفزاید.بقول مولانا:

هر که او آگاه تر،با جانتر است.

8-شناخت با تحریک عشق

مولانا میگوید:

بر اهل معنی شد سخن اجمالها تفصیلها بر اهل صورت شد سخن تفصیلها اجمالها عشق امر کل ما رقعه ای او قلزم و ما قطره ای او صد دلیل آورده و ما کرده استدلالها

مولوی

گر عشق نبودی و غم عشق نبودی چندین سخن نغز که گفتی که شنودی ور باد نبودی که سر زلف ربودی رخساره معشوق به عاشق که نمودی

هویت شناخت ها چنانکه دیده میشود،چیزی جز نمود منعکس در ذهن از موضوع مفروض وجود ندارد،در صورتیکه در شناخت مستند به انگیزه کینه توزی مثلا انسان یا حادثه ای که، موضوع منعکس در ذهن است،ازناحیه تلقینات بدی و زشتی و خیر و شر رنگ آمیزی میشود. و بالعکس در شناخت مستند به انگیزه محبت و عشق از ناحیه تلقینات خوبی و زیبائی و خیر رنگ-آمیزی میگردد.و مانند نمود شکست گروهی در یک جبهه جنگ که برای گروه پیروزمند،زیبا مینماید و برای گروه شکست خورده بسیار زشت وناگوار.شناخت با تحریک عشق که جز برای دارندگان این پدیده برای دیگران قابل درک نیست،هویتی ست شگفت انگیز دارد.وقتی که عشق ازلجنزار شهوت پرستی بالا رفته و هویت عشق حقیقی پیدا میکند،اگر بگوئیم:نگاه عاشق را بجهان هستی دگرگون میسازد،سخنی گزاف نگفته ایم، اینکه در یک بیت فارسی ساده میگوید:

چو با خنده روئی نمائی تو کار بخندد بتو چهره روزگار

واقعیتی است که با نظر به رنگ آمیزی جهان برونی بوسیله فعالیتهای جهان درونی،گفته شده است.در حالات عشق و الا همه اجزاء و پدیده های طبیعی و واقعیات و ثابت های فوق نمود طبیعی،به ذهن آدمی،«خوب است »،«زیبا است »را تلقین مینماید.این خوبی و زیبائی مانند دائره نمودن پنکه برقی در حال حرکت سریع از ذهن آدمی در جهان عینی نمودار میگردد.بنابراین،شناخت های مستند به عشق دائما دارای این مختص شگفت انگیز است که نه بد می بیند و نه زشت و نه شری،حتی همه چیز را در دایره ای که پیرامون موضوع عشق میگردد،بایسته و شایسته دریافت میکند.چون و چراهایی که درباره اجزاء و روابط جهان هستی مطرح میکردند،هر اندازه که به موضوع عشق نزدیکتر میشوند،بی معنی و پوچ جلوه مینمایند،زیرا در نظر عاشق:

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر