آذرستان

هنر داستان نویسی که به تازگی در ادبیات معاصر فارسی جایگاه والایی یافته، به شیوه ها و روشهایی نو مجهز شده است و به تدریج توانسته ویژگیهای فرهنگ ایرانی را به تصویر بکشد.
فرایند چنین پیشرفتی آن است که شمشیر منتقدان به گونه ای برّان تر بر گلوی داستانها احساس شود و نقاط قوت و ضعف آن بیشتر نمایان گردد. در داستان «آذرستان» نوشته محمد علی علومی بیشتر سعی شده فرهنگ بومی و گوشه های مبهمی از تاریخ کرمان در دوره به سلطنت رسیدن رضاخان تصویر شود. اوضاع نابسامان ایالات جنوبی ایران به ویژه خوزستان، در دوره قاجار، دولت انگلیس را بر آن داشت تا برای حفظ منافع خود (به ویژه در زمینه نفت) پلیس جنوب (S.P.R) را پایه گذاری کند. منطقه کرمان نیز از آشوبها و شورشهای منطقه ای در امان نبود و تا اواسط دوره رضاشاه همچنان ادامه داشت.
داستان «آذرستان» در چهارصد و سه صفحه و در سه بخش اصلی ارائه شده است و در هر بخش فصولی برای تغییر صحنه ها در نظر گرفته شده است: بخش اول داستان، نُه فصل، بخش دوّم سیزده فصل و بخش سوم دوازده فصل دارد و به طور کلی روند طبیعی حوادث داستان در سه بخش دنبال می شود اما تقسیم بندی داستان فقط به دلیل تنوع کشمکش در داستان است که در جای خود به آن خواهیم پرداخت.
داستان از آنجا آغاز می شود که فرنگیس توسط سواران صمصام خان (فرماندار کرمان) مورد تهاجم قرار می گیرد و با تلاش بسیار از چنگ آنها می گریزد و به مادر پناه می برد. افراد صمصام با کشتن مادر فرنگیس موفق به ربودن او می شوند.
مشهدی شهباز، پدر فرنگیس، به سوی ابراهیم، «پهلوان و تفنگدار محلّه»، می رود و از او استمداد می طلبد. ابراهیم در می یابد که صمصام، دختر را برای سرپرسی جونز، رئیس پلیس جنوب، درنظر گرفته؛ از این رو تفنگ به دست به سوی خانه صمصام می تازد. در درگیری ای که بین آنها رخ می دهد هر دو جانشان را از دست می دهند و سرپرسی جونز جان سالم از مهلکه به در می برد. خبر مرگ ابراهیم به بی بی تابنده مادرش و روز بعد به آسیه نامزد ابراهیم می رسد. جسد ابراهیم پس از سه روز به این شرط که خانواده اش شیون و زاری به راه نیندازند به حسین جان، دایی ابراهیم داده می شود. در همین میان، طایفه ابراهیم (میشانی ها) برای برپایی مراسم کفن و دفن به شهر می آیند. بی بی شهربانو مادر صمصام بعد از سه روز سکوت، پسر کوچکترش ضرغام را فرا می خواند و انتقام برادر را از او طلب می کند. فرنگیس از شدت هیجان وارده دیوانه می شود. بی بی قمر، گیس سفید ایل، خون ابراهیم را برپیشانی علی، برادر کوچکتر ابراهیم، می مالد و او را دعا می کند. در فصل دوم با شخصیتی به نام معتمدالملک آشنا می شویم که سمت مربی گری صمصام و ضرغام را به عهده داشته. ضرغام در رویارویی با علی و دوستش عباس آقا، در مراسم شکار عقاب، کاری انجام نمی دهد اما معتمدالملک و نایب اسدخان با حسین جان تماس می گیرند و به او هشدار می دهند که علی جلوی ضرغام قرار نگیرد. حسین جان نیز پسری دارد اردشیر نام که در کشور عثمانی تحصیل می کند.
مبنی بر اینکه بازرنگی توانسته خود را در دل حکومت جا دهد و به زودی با رئیس جدید شهربانی، سرهنگ تیمورخان به کرمان می آید. معتمد الملک و دخترش آذر از رسیدن این پیام ناراحت می شوند. رحیم بعد از رسیدن اطلاع می دهد که ضرغام توسط دولت به جای برادر منصوب شده است. در همین ایام با دعوت ضرغام از رحیم خان و تیمورخان گروه آنها تشکیل می شود؛ به گونه ای که در اکثر صحنه ها این سه نفر در کنار سرپرسی جونز هستند. علی با سواران ضرغام درگیر می شود اما به کمک معتمدالملک و ضرغام از مرگ رهایی می یابد. در مراسم مهمانی ضرغام و دوستانش دلقکی وجود دارد آگونک که همه را مسخره می کند. در پایان بخش اول اهالی باغین به سبب فقر و قحطی، در میدان شهر تحصن می کنند اما تحصن آنها توسط فرماندار و تیمورخان سرکوب می شود. در بخش دوم علی به طور تصادفی به خانه معتمدالملک راه می یابد و عاشق آذر می شود. اما رحیم، آذر را برای تیمور خان در نظر گرفته است. علی یک بار دیگر درگیر می شود و باز توسط ضرغام آزاد می گردد. سرپرسی جونز در این مرحله وارد صحنه می شود و طی صحبت های او متوجه می شویم که شخصی به نام شیخ نسیم که به کرمان تبعید شده و از یاران کلنل پسیان است قصد ایجاد آشوب و بلوا دارد. جونز، تیمورخان را وادار می کند دست از آذر بردارد و تصمیم می گیرد که آذر را به علی دهد، شاید که علی به تحریکات شیخ نسیم توجه نکند.
آذر بعد از دیدن خواب وحشتناکی درباره صمصام منقلب می گردد و خود را از بام پائین می اندازد ولی به سبب معجزه ای شفا می یابد و با علی قرار ازدواج می گذارد. ضرغام در گفت و گویی کاملاً مصنوعی و غیرواقعی با ندیمه خانه معترف می شود که مخنث است. ضرغام برای غلبه بر ترس خود آگونک دلقک را می کشد اما بعد از مدتی روح آگونک در شهر ظاهر می شود و همه را می ترساند. در بخش سوم طرح داستان دچار تزلزل می شود و حوادث به سختی به هم مرتبط می شوند. ابراهیم در مقابل فرنگیس، شهباز، بی بی تابنده و بالاخره علی ظاهر می شود و طلب تقاص می کند. اردشیر برادرزاده بی بی تابنده از کشور عثمانی بر می گردد و توسط سرپرسی جونز به دام می افتد و قول همکاری و جاسوسی علی را می دهد. بالاخره علی و آذر با هم در قبرستان توسط شیخ نسیم به عقد هم در می آیند. ابراهیم به طور پیاپی بر علی ظاهر می شود و او را مجبور به گرفتن تقاص می کند اما علی به جای گرفتن تقاص با شیخ نسیم همکاری می کند و با طرح و نقشه قبلی سعی در بازکردن در انبار یک یهودی پولدار را می کنند تا گندم احتکار شده را به دست مردم برسانند. شب یورش آنها موفق می شود و بعد از آن به کوه فرار می کنند. بعد از متواری شدن در کوه و صحرا بالاخره به محل استقرار طایفه میشانی می رسند. اردشیر که با علی همکاری می کند و یکی از مأموران نظمیه را با تیر می زند با جاسوسانی که به دنبال آنها روانند تماس می گیرد و مکان پنهان شدن علی را فاش می کند. علی درمی یابد که صاحب فرزندی شده است. نام وی را ذوالفقار می گذارد. قبل از یورش ژاندارمها به قبیله، نسیم، ذوالفقار را به زیارتگاهی می برد. طایفه قتل عام می شوند و رحیم بر سر جنازه خواهر می گرید. در پایان داستان نسیم فرزند علی را به کوه و بیابان می برد. در بیابان ارواح حاضر می شوند و روح آذر، فرزند را شیر می دهد و ناپدید می گردد.
داستان آذرستان افزون بر مطرح کردن اوضاع نابسامان کرمان در اولین دوره رضاخان، به فرهنگ و رسوم آن منطقه می پردازد. نویسنده در این داستان حوادث و گفت و گوها را به گونه ای کنار هم چیده است که گاه رابطه علت و معلولی در آن رعایت نشده است و شخصیتها گاه با رفتارها و گفت و گوهای متناقض خود، خواننده را از پذیرش ساده ترین نکاتی که نویسنده در اختیارشان گذاشته باز می دارد. اساسا عدم وجود طرح محکم داستانی، نبودن حالت تعلیق، گفت و گوهای طولانی و بی مورد، توصیفات و استفاده از کلمات پیچیده و ... از جمله مواردی است که به پیکره داستان لطمه زده است. به عبارت ساده تر نویسنده به دلیل استفاده بیش از اندازه از عناصر تمثیلی در داستان و توصیف و شرح اضافی حوادث ناخواسته از قوت طرح داستان خود کاسته است، و این کار، منجر به پدیدار شدن ضعف در شخصیت پردازی، سبک نگارش، گفتگوها و صحنه پردازی شده است.
با توجه به طبقه بندیهای گوناگون در داستانهای بلند، داستان «آذرستان» را دقیقا نمی توان در گروه خاصی جای داد. در این زمینه نویسنده با استفاده از تمثیل و خلق صحنه های نمادین و اسطوره ای و همچنین به کارگیری عناصر ماوراءالطبیعی چون حضور عینی روح و حضور در دنیای خاکی اثر خود را از داستانها و رمانهای نو که بیشتر سعی در شناخت و مطرح کردن روح و روان شخصیتها و پردازش به حقیقت محض دارند دور ساخته است. در حقیقت داستان مذکور آمیزه ای از تاریخ، اسطوره و عناصر ماوراءالطبیعی است. با این وجود با مطرح شدن شخصیتهایی چون رضاخان، کلنل پسیان و اشاره به حوادث قیام میرزا کوچک خان و تیراندازی به سوی ناصر الدین شاه، داستان به سوی تاریخ بیشتر گرایش می یابد. در چنین داستانهایی برگزیدن شخصیتهای غیرتاریخی بلامانع است. به همین دلیل افرادی چون سرپرسی جونز (به احتمال قوی این اسم از تلفیق نام سرپرسی سایکس، رئیس پلیس جنوب و سرهارفورد جونز نماینده دولت بریتانیا در ایران در دوران فتحعلی شاه ساخته شده است)، صمصام، ضرغام و دیگران، فی الواقع افراد مشابه خود هستند. در بخش پایانی داستان نویسنده با ارائه صحنه ها، واکنشهای غیرمنتظره و عملکرد نامعقول شخصیتها گاه از واقعیت و حقیقت مانندی در داستان دور و به تدریج داستان را به داستان لطیفه وار متمایل می گرداند.
زاویه دید داستان دانای کل از نوع سوم شخص است. نویسنده در این شیوه به راحتی در همه جا حضور دارد و می تواند طرح داستان خود را به راحت ترین شکل ممکن پی ریزی کند. در برخی صحنه ها نویسنده حضور خود را کاملاًعیان می سازدوزاویه دیدداستان رادچارتزلزل می کند:
«و از آن روزگار، تنها خاطراتی برجای بمانده است و بس و من که نقال احوال عاشقانم، عشق را شرحی می گویم... همین». (صفحه 268)
در جای دیگر نیز راوی از روند طبیعی روایت خود دور می شود و شیوه گفتار خود را تغییر می دهد، گویی نویسنده در اواسط داستان وظیفه توضیح مستقیم در شیوه ها و رسومات سنتی دارد:
««مرسوم» بوده است: سیاه عاشقها برای معشوق پته می دوختند. می گویند: این گونه پته ها در زیبایی و عظمت بی همتایند و راست می گویند چون هر نقش که عاشق می نگارد از جان او برمی آید... این رسم است از ایلات ایران و حتی در عثمانی هم به اشکالی دیگر رایج بوده است ...». (صفحه 121)
پس از ارائه اطلاعات عمومی به خواننده، راوی ادامه ماجرا را پی می گیرد:
«...باری آذر آشفتگی جانش را در پته ای که می بافت می نهاد».
باید گفت انتخاب زاویه دید سوم شخصی (دانای کل) برای داستان آذرستان که به سبک توصیفی بیان شده است مناسب است.
موفقیت اغلب رمانهای ارزشمند جهان بر پایه شخصیت پردازی صحیح آن استوار است. در این داستان نویسنده برای شخصیت پردازی اشخاص خود بیشتر از روایت توصیفی استفاده کرده تا روایت نمایشی. در روایت توصیفی نویسنده با قدرت قلم خود به توصیف و ارزیابی امیال، انگیزه ها و خصوصیات رفتاری شخصیتهایش به طور مستقیم می پردازد:
«سرهنگ تیمور خان قزاق، بیشتر از پنجاه سال سن داشت... عاشق عیاشی بود و هم بدین سبب، در همه محله ها و خانه های بدنام تهران، بدکاران، همه، تیمورخان قزاق را به اسم و رسم و قیافه می شناختند. پاره ای از همان بدکاران، دوستش داشتند و بعضی از او بیزار بودند». (صفحه 113)
«...علی خان بی پروا می گریست... چنین بود که درکنار آن همه رنجها، جان علی خان، عاشق به بار آمد». (صفحه 94)
نویسنده در بعضی قسمتهای داستان خود شخصیتهایش را به طور مستقیم و با گفتار معرفی می کند.
«باز به قلیان پک زد و گفت: البته ضرغام بچه بی بته ای است. سفارش کن خواهر زاده ات دم پرش نرود. بی بته است. برادر خدابیامرزش با جربزه بود. این یکی نیست». (صفحه 35)
در بعضی قسمتها نیز نویسنده به طور غیر مستقیم با عمل و کنش شخصیتهای خود را می شناساند. هر چند از این شیوه که کاربردی تر و مؤثرتر است کمتر استفاده کرده است.
«سرهنگ تیمورخان با دست پرتغالی را پوست می گرفت. در دم دست از پرتغال برداشت و چهره ای اندیشناک گرفت و در همان حال، پوستهایی را که به روی فرش انداخته بود با پا، محتاطانه، به زیر میز می لغزاند». (صفحه 140)
«سرهنگ تیمورخان... باز باد در گلویش جمع شد... سربالا آورد و با نگاه معصومانه خیره به روبرو آهسته آروغ زد». (صفحه 142)
نویسنده در شخصیت پردازی گاه و بی گاه توصیف خصوصیات اخلاقی شخصیتها را از زبان خود آنها مطرح ساخته است. شخصیتها در این شیوه از نقاط ضعف، عقده ها و آرزوهای خود می گویند. چنان که در اینجا یکی از قهرمانان داستان بدون کوچکترین دلیل و برهانی به افشای شخصیت خود می پردازد که این خود، باعث می شود حقیقت مانندی داستان لطمه ببیند:
«ضرغام خان: چه می دانم چه مرگم است؟ همیشه از خودم بدم می آید. شادی من وقتی است که دیگران مسخره ام کنند... دیروز قبل از اینکه تلفن بزنم، دعوتتان بکنم ده تومان به آگونک دادم تا امروز بیاید و جلو چشم شما این مسخره بازی را سرمن در بیاورد... اما گاهی وقتها هم آرزو دارم مثل صمصام آدم با جربزه ای باشم». (صفحه 73)
چند سطر بعد نویسنده برای منطقی جلوه دادن صحبت ضرغام اضافه می کند:
«ازشماخوشم آمده؛خیلی هم خوشم آمده؛ اولاًاز همه خاندان ما متنفرید، نه چیزی نگویید؛ این را خوب می دانم و برای همین، همه رازهایم را گفتمتان». (صفحه 73)
شخصیتهای داستان باید در رفتار و کنشهای خود ثابت قدم باشند و در حوادث مختلف از خود رفتارهای متفاوتی نشان ندهند. تیمور خان نمونه بارز تغییر شخصیت در داستان است.
او در رویارویی با شیخ نسیم ابتدا با دشنام او را می خواند و بعد از مکالمه ای ساده خود را کنار او احساس می کند و پشت سر سرپرسی جونز بد می گوید. اردشیر نیز دچار تزلزل روحی است و نویسنده بدون ارائه دلایل منطقی او را در صحنه های مختلف دخالت می دهد. او ابتدا با سرپرسی جونز پیمان دوستی می ریزد و بعد خود را در کنار شیخ نسیم قرار می دهد.
تا اینجای قضیه ایرادی به کار نیست. اما سؤالی که مطرح می شود این است که چرا اردشیر در رویارویی با ژاندارمها، یکی از آنها را با تیر می زند. اگر او طرفدار سرپرسی جونز است و برای جاسوسی خود را به شیخ نسیم نزدیک کرده پس چرا دست به چنین کاری می زند؛ حال آنکه می توانست تیرهایش را کمی آن طرفتر خالی کند. به طور کلی نویسنده برای نشان دادن تردید و دودلی اردشیر در آخر داستان دلایل قانع کننده ای ارائه نداده و بدون پردازش صحیح اردشیر به رفتارهای غیرمعقولی دست می زند. نویسنده همچنین در تغییر عقیده علی برای منطقی جلوه دادن کنش او کمترین تلاشی نکرده است. او بدون زمینه چینی قبلی با روح برادرش درگیر می شود و به زندگی آرام در کنار آذر دل می بندد. در حقیقت بزرگترین اشکال در شخصیت پردازی شخصیت های این داستان عدم پردازش صحیح و زمینه چینی مناسب است. تیمور خان که آنقدر برای پُست و مقام خود ارزش قائل است و آن را به سختی و با جنایتهای بسیار بدست آورده، همچون خفه کردن جنگلیها با دست، به راحتی و بدون کوچکترین دلیل و برهانی بخاطر دختری که تنها عکسش را دیده توطئه ترور سرپرسی جونز را می چیند. نویسنده همچنین در برخی صحنه ها، علی را به شکل شخصیت اسطوره ای نمایان می سازد و در وصف او گویی غزلسرایی می کند.
«علی خان سرشتی عاشق و شاعر داشت... در همه آنچه زندگانی را، با ارزش می کند با علی آیه های آشکار خداوند را می دید و این همه برجانش تأثیری ژرف و شگرف، ماندگار برجای نهاد». (صفحه 94)
همه او را می ستایند، حتی دشمنانش. او آنچنان به خود اعتماد دارد که در رفتار و کنشهایش شک نمی کند. حتی در مقابل روح برادرش استوار می ایستد. در صفحه چهلم کتاب در جایی که عقاب شکار می شود و بالای صخره ای می افتد او به چالاکی از صخره بالا می رود و عقاب را در دست می گیرد.
در این صحنه زیبا چهره علی به طور کامل شکل و نمایی اسطوره ای به خود می گیرد:
«علی چنگ به تن عقاب انداخت و به دشواری از جا برداشتش. دمی نگاه به دورادور گرداند. از بالای صخره بلند باریک، دشت را کوچک، به اندازه کف دست می دید... تند بادهای شدید می وزیدند و پرهای عقاب را می کندند.
پرهای پریشان در بادها تا دوردست، تا صخره های روبه رو می رفتند. علی عقاب را برفراز صخره چرخاند. به تقلید از عقاب فریاد می زد...» (صفحه 40)
علی شخصیت پویا دارد. به غیر از او معتمدالملک نیز قبلاً دچار تغییر و تحول روحی شده و از اینکه قبلاً به صمصام و ضرغام درس می داده کاملاً پشیمان است. هیچ یک از دیگر شخصیتهای داستان دچار تغییر روحی نمی شوند و دارای شخصیت ایستا هستند. علی بعد از درگیری و کشمکش با روح برادرش تصمیم می گیرد با شیخ نسیم همکاری کند و دل از دنیا برمی کند. در حقیقت دگرگونی علی سطحی است، وی به دلیل دارا بودن خصلتهای اسطوره ای و پهلوانی کمتر دچار دگرگونی بنیادی می شود. شخصیت سرپرسی جونز، تیمورخان و رحیم خان کلیشه ای طراحی شده است. او جزء افراد بد داستان است و همچون شخصیتهای بد فیلمهای کم مایه عملکردش قابل پیش بینی و مشخص است. وی بعد از مواجه شدن با جنازه های افراد ایل میشانی به هیچ عنوان متأثر نمی شود و چون افراد بی رحم دیگر داستانها به استخراج جنازه ها می پردازد. او در یک حرکت غیرمعقول، گوشواره آذر را از گوشش در می آورد و به گوش خود می آویزد!! آذر نیز شخصیت کلیشه ای دارد. او نمونه زنی وفادار است که خود را به دست تقدیر و سرنوشت سپرده و در مقابل شوهر خود کوچکترین اعتراضی ندارد. شخصیتهای ذکر شده همه به غیر از علی (که شخصیت اسطوره ای دارد) به خوبی پردازش نشده اند. این عیب درباره تیمورخان و رحیم خان کاملاً مشهود است.
اکثر کشمکش های داستان از نوع بیرونی است. ظاهرا مهمترین و اصلی ترین تنش بین ضرغام و علی برقرار است. کشمکش بین آنها از نوع جسمانی محسوب می شود. در این کشمکش دو شخصیت با برخورد جسمانی بین خود محور اصلی تنش را ایجاد می نمایند. بخش اول داستان اختصاص کامل به این درگیری دارد و ذهن خواننده به تدریج آماده می شود تا حوادث بسیار جدی و بغرنجی را تصور کند. در بخش دوم کتاب با حضور سرپرسی جونز در صحنه سیاست منطقه کرمان و اعمال نفوذ بر ضرغام به تدریج کشمکش اصلی داستان تغییر می یابد و کشمکش ابتدایی رنگ و بوی خود را از دست می دهد. کشمکش دوم بین سرپرسی جونز و شیخ نسیم است.
در اینجا نیز کشمکش از نوع بیرونی و جسمانی است. تغییر کشمکش اصلی داستان این مشکل را به همراه دارد که ذهن خواننده را مغشوش می سازد. خواننده از ابتدای داستان خود را آماده پذیرش وقایعی مربوط به کشمکش بین علی و ضرغام می کند و با دیدن و مطرح شدن کشمکش دوم حال و هوای داستان از میان می رود و حالت تعلیق که در ابتدای داستان به وجود آمده بود از میان می رود در این جستجوی ذهنی خواننده مدام در بخش دوم به درگیری علی و ضرغام فکر می کند و منتظر آن است، در صورتی که به تدریج این درگیری از میان می رود و هیچ گاه به وقوع نمی پیوندد. در این داستان کشمکشهای جسمانی دیگری نیز وجود دارد که همه از نوع «شخص ضد شخص» و یا «شخص ضد حکومت» است:
کشمکش آذر با رحیم بر سر ازدواج آذر با تیمور خان
کشمکش اهالی باغینی با فرماندار بر سرقحطی
کشمکش عاطفی بین روح ابراهیم و علی نیز در داستان وجود دارد که نویسنده در این کشمکش در ذهن هیچ کدام رسوخ نمی کند و تنها به ارائه صحنه های توصیفی می پردازد. آذر نیز در کشمکش درونی و روحی قرار دارد. او بخاطر مواجه شدن با صمصام در گذشته و نجات توسط بی بی شهربانو خود را گناهکار می داند و در کشمکش روحی و برای رهایی از چنگال برادرش رحیم که او را می خواهد وادار بکند تا با تیمورخان ازدواج کند اقدام به خودکشی می کند. در اینجا نیز نویسنده در ارائه و پردازش کشمکشهای درونی از خود ضعف نشان داده و آنها را به خوبی مشخص و مطرح نکرده است.
نویسنده در فضاسازی داستان موفق تر است. او توانسته با هماهنگی بین موضوع و عملکرد شخصیتها، احساس مورد نظر خود را به خواننده القا کند. البته توصیفی بودن داستان به نویسنده در خلق فضاهای ایدئال کمک می کند. نمونه بارز فضاسازی مناسب و ارتباط فضای داستان با روح و روان فرنگیس با خلق فضای افسونگر کرمان در ذهن خواننده به زیبایی به وجود می آید.
«یکی فاخته یی کوچک، تنش گرم و ترد و آوازهایش هم ترد و گرم در سایه سار کوچه باغ بر لب نهر نشسته بود، گرداگرد خود می چرخید و می خواند... نسیمی عطرآگین از سوی کوههای بلند و مه آلود «شیون کوه» می وزید... از ته کوچه باغ دخترکی نوجوان، فرنگیس نام پیش می آید، سبوی پر از ماست به دست گرفته و آن را به بازیگوشی پیچ و تاب می داد». (صفحه 9و10)
حضور باد در مراسم عزاداری، اندوه و غصه حاکم بر شهر را به خوبی در خواننده القا می کند:
«باد زوزه می کشید و تا سه روز غبار و خاک بر سر و روی شهر می ریخت، زمین و آسمان کرمان سراسر از غباری سیاه و غلیظ پوشیده شد...» (صفحه 20)
«نگاهش به توفان خاک و غبار بود... بی بی بلقیس خمیده قامت، عصا زنان در میان باد و غبار از زیر درختها گذشت». (صفحه 24)
باد نه تنها در فضاسازی صحنه عزاداری مؤثر واقع شده بلکه جنبه نمادینی به ماجرا می دهد و از آشوب و بلوایی که در آینده در شهر به وجود خواهد آمد صحبت می کند. نویسنده در ایجاد و خلق فضای مناسب از عنصر صدا به عنوان اهرمی مهم استفاده کرده است. بدین روش ساده و جالب اجسام در مقابل خواننده عینی و زنده تر می گردند و خواننده به راحتی می تواند حرکت اشیا را در ذهن خود تجسم کند. نمونه های بسیار زیادی در این داستان وجود دارد که به چند نمونه بسنده می کنیم:
«ستم در هوا تابید و جیغ زد.» (صفحه 134)
«صدای جرنگ جرنگ باران.» (صفحه 207)
«باران جرجر می بارید.» (صفحه 221)
«صدای قرقر قلیان هم قطع نمی شد.» (صفحه 250)
«صدای مرغ شب می آمد که می خواند: حق، حق.» (صفحه 250)
در صحنه بیمارستان نیز فضاسازی محیط طبیعی بیمارستان به خوبی صورت گرفته. در آنجا نیز حضور پرندگان در بالای درختان مشهود است. در هنگام ظاهر شدن روح آگونک در میدان شهر پرنده ای که در آسمان است کلاغ می باشد و با قارقار خود فضای سرد و بی روح به صحنه داده است.
گفت و گو در داستان همچون تئاتر از اهمیت به سزایی برخوردار است چنان که به داستان جانی دوباره می دهد. گفت و گو باید بتواند گوشه های مبهم و تاریک روح و روان و گاه خصوصیات فیزیکی افراد را آشکار سازد. در این داستان اغلب گفت و گوها چنان ضعیف و بی مایه است که نه تنها به داستان نیرو نمی دهد بلکه پیکره طرح داستان را متزلزل می کند.
اکثر گفت و گوها غیرمنطقی اند و شخصیتهای داستان با گزافه گویی هایی بی مورد تمام جوانب شخصیت روحی خود و اعمال و رفتار دیگران را برملا می سازند. ضعیفترین نمونه گفت و گو در داستان بین سرپرسی جونز و نسیم صورت می گیرد. سرپرسی جونز به راحتی تمام سیاست خود و بریتانیا را برملا می سازد و همچون معلمی به تحلیل سیاسی می پردازد.
گفت و گوها به قدری شعاری است که اثر قلم نویسنده بر کتاب کاملاً مشهود است و خواننده به راحتی درمی یابد که این نویسنده است که صحبت می کند نه شخصیت داستان.
«سرپرسی جونز گفت: پس خوب گوش کن. تمدن بشر شکل هرم دارد. مثل اهرام مصر آن کس که زیرک تر است ازخون واستخوان دیگران می گذرد.آسوده برفراز می نشیند. تمدن ما همیشه همین بوده و هست». (صفحه 156)
«آه، خنده دار است...زمانی بود که شما با تمدن و فرهنگی که داشتید، آقای جهان بودید. پیش از اسلام و بعد از آن... شخصا برای اندیشمندان شرق احترام فراوان قائلم...» (صفحه 127)
لحن و گویش داستان اکثرا به شکل فارسی کتابی معاصر نوشته شده است و گاه نویسنده به عمد برای ایجاد حال و هوای منطقه ای از چند کلمه و گویش محلی در لابه لای عبارات فارسی استفاده می نماید. این به یکدست بودن متن لطمه می زند. استفاده از گویش محلی باید یا به شکل کامل و یکدست در تمام متن انجام بشود و یا به طور کامل در متن داستان به شکل فارسی محاوره ای نوشته شود. استفاده از چند کلمه محلی نقیصه ادبی متن است. به نظر می رسد استفاده از گویشهای محلی در اواخر داستان بیشتر شده است و نویسنده بعد از گذراندن مراحلی از داستان استفاده بیشتر از آنها را ترجیح داده است.
«خدا را شکر، من تا دیدم مخم دارد سوت می کشد، درس و مشق را ول کردم ولی این سید سعید ما سید هم بود در تبریز همپای یک آخوند بود. بعدها اشنفتم روسها آن آخوند را در تبریز به دار زدند...» (صفحه 162)
«به منوچهر، بابا، بابا می گفتند. گفتم آمنوچهر، عیالوار شده ای. زن از خراسان استانده ای؟ شیرینی بده. گفت، حسین جان شیرینی را روز قیامت بیا و بستان. آنهم اگر امام غریب، امامی که ضامن آهو شد؛ در آن روز هول و ولا، ضامن من رو سیاه هم بشود؛ آنوقت بیا و شیرینی بستان. آنوقت روز شادی من است». (صفحه 196)
معتمد الملک در طول داستان کاملاً به شیوه فارسی کتابی حرف می زند و یک دفعه به گویش محلی می گوید و دوباره تغییر لهجه می دهد:
«معتمد الملک با خودپسندی گفت: آقا، من درویش خان می گویم و شما می شنوید. اطلاع موثق دارم پاشای بغداد حاضر بود در برابر یک شب کنسرت همین شخص قصری اختصاصی به نامش کند، قبول نکرد».(صفحه112)
«معتمدالملک گردن خماند و سرجنباند... گریست و گفت: دخترم، دختروی بیچاره ام، کار تو به این جا رسیده است؟ ای داد...ای کاش مادرت زنده بود. نمی هشت، این فضیحت را نمی هشت». (صفحه 238)
نویسنده چنان از گویش محلی به صورت پراکنده استفاده نموده که در بعضی از جملات راوی از روی اشتباه از گویش محلی استفاده کرده است:
«حسین جان دست بر شانه تابنده هشت و جنباندش و آهسته گفت: تابنده». (صفحه 219)
«شیخ نسیم، پسین پنجشنبه درشکه کرایه کرد و به خانه باغ آمد...». (صفحه 232)
با این حال لحن صحبت شخصیتهای داستان فارسی محاوره ای است در صورتی که در اوایل حکومت رضاخان بیشتر کلمات و عبارات پیچیده، ثقیل و عربی استفاده می شده و به تدریج با فرمان شخصی خود رضاخان تغییر یافت. یکی دیگر از ایراداتی که به داستان وارد می شود، استفاده بیش از اندازه و خسته کننده از بعضی کلمات خاص است. نویسنده به گونه ای از این کلمات استفاده کرده که گاه در چند سطر پیاپی چندبار کلمه تکرار شده. تکرار بی اندازه لغات خواننده را به تدریج حساس و کلافه خواهد ساخت. نمونه این قبیل موارد فوق العاده زیاد است که در اینجا به مقداری از آن می پردازیم:
«دستی سفید،کوچک،لیچ ولرزان...» (صفحه179)
«بهادر. گداخته و کوچک، لیچ و پلشت، به زحمت چشم باز کرد.» (صفحه 179)
«ناگاه اگونک لیچ عرق شد.» (صفحه 188)
«تکه پرکاله های لیچ خون.» (صفحه 203)
«شهباز لیچ عرق شد.» (صفحه 210)
«مردها، همه لیچ باران.» (صفحه 210)
«دیدی حالا لیچ شدی دختر.» (صفحه 211)
«سرها به تک انداخته، قوز کرده نیزار دشت لیچ مه آلود می گذشتند و دور می شدند.» (صفحه 213)
«... هردو لیچ باران، به راه افتادند.» (صفحه 215)
«کوچه پیچاپیچ لیچ باران و گودالهای آب در میان ...» (صفحه 215)
«... و شاخه های درازناک و لیچ انار را با دقت نگاه کرد.» (صفحه 219)
«مشهدی شهبازلیچ،سراپامی لرزید.» (صفحه 221)
«آنکه بخاری محو از کوچه های لیچ برمی خاست.» (صفحه 222)
«دیوارهای لیچ سیاهتاب، ...» (صفحه 225)
«گورها با آجرهای لیچ، ...» (صفحه 226)
«سایه سنگین تل بر روی آجرهای لیچ و سیاهتاب مزار افتاده بود.» (صفحه 226)
«... لیچ عرق شد و غرید.» (صفحه 336)
«در زیر درختهای باغ، لیچ از بارش شب پیش ...» (صفحه 338)
«از کوچه های لیچ از بارش شب ...» (صفحه 339)
«پای دیوار هفت چین لیچ ...» (صفحه 339)
«از میان بخار مواج خیابان لیچ ...» (صفحه 340)
«تا استخوان لیچ شده ام.» (صفحه 342)
«لیچ عرقی سرد ...» (صفحه 378)
«لیچ عرق برشنزار نشست.» (صفحه 379)
«عباس آقا لیچ عرق سرد بر جایش خشکید و ماند.» (صفحه 394)
نویسنده از کلمات و عبارت بسیاری چون: «بهل»، «شیرین خندید»، «کیغاج»، «جلد برگشت»، «بسیر»، «کاله»، «سیامول»... استفاده نموده که در این جستار فرصت پرداختن به همه آنهانیست.
همان طور که قبلاً اشاره شد، داستان «آذرستان» از پیرنگ و طرح استواری برخوردار نیست. صحنه ها به ترتیب پشت سرهم قرار دارند اما رابطه علت و معلولی که باید بین زنجیره های آن اتصال ایجاد کند گاه وجود ندارد. می دانیم که، طرح داستان اگر چه دچار کوچکترین تزلزلی گردد خواننده کنجکاوی و علاقه اش را به ادامه داستان از دست می دهد و بزرگترین ایرادی که به داستان وارد می باشد در همین جا نهفته است. در آذرستان ما با حوادث و کنشهای مختلفی مواجه هستیم که دلیل منطقی برای آن نمی یابیم. در این جُستار تنها به هجده مورد اشاره می شود:
1) مشهدی غلامیکی از سرسپردگان صمصام، خود را نوکر خانه زاد می خواند و اشکها می ریزد اما چند صفحه بعد بدون کوچکترین زمینه چینی با تحلیل هوشمندانه از موقعیت و بستر زمان، خود را بازیچه دست آنها می داند (مراجعه شود به صفحات 37و 65 کتاب).
2) در داستان از شخصی به نام درویش شیرازی صحبت می شود که ده سال پیش با معتمدالملک آشنا بوده و مرید حافظ است. او در داستان به هیچ عنوان ظاهر نمی شود و کمکی به طرح داستان نمی کند.
3) علی مسأله خواستگاری با آذر را با حسین جان مطرح می سازد. حسین جان مخالفت می کند. اما یکدفعه با لحن تند علی تغییر عقیده می دهد و بدون کوچکترین تعمقی موافقت خود را اعلام می کند. موافقت او به گونه ای مصنوعی جلوه می کند که خواننده بلافاصله متوجه آن می شود (صفحه 111).
4) ضرغام فرماندار کرمان با رحیم خان و تیمورخان به خانه الیاس عرق فروش می روند و مست در کوچه های کرمان می گردند. آیا به راحتی آنها حاضر به از دست دادن وجه خود هستند؟ کاری که در صحنه های بعد به راحتی در خانه صورت می گیرد چرا باید در بیرون به آن شکل انجام شود؟
5) در صفحه 113 آذر متوجه می شود که می خواهند او را به تیمور خان بدهند:
«در دالان آذر کنار در تاشد و نشست. لب به دندان گزید و بی صدا گریست». (صفحه 133)
اما بعد از آن ماجرا در صفحه 119 گویی او اصلاً از این ماجرا خبر نداشته دوباره متوجه می شود که می خواهند او را به تیمور خان بدهند:
«معتمدالملک عاجزانه دست به بالا می آورد. خواهش می کرد که رحیم خان خاموش شود. که آذر نفهمد... پری را به دیوی می دهند. در کجای جهان رسم است؟ در کجا...؟ آذر عاقبت از دهان پدر قصد برادر و سرهنگ تیمور خان شنید». (صفحه 119)
6) اصولاً عشق با یک نگاه مربوط به افسانه ها ی کهن و باستان است اما می توان آن را قبول داشت که چندان از جامعه آن روز بعید نیست ولی ماجرا زمانی با توجه با آن دوران خاص و فرهنگ رایج در جامعه عجیب می شود که آذر مخفیانه در هنگامی که همه خوابیده اند به اتاق علی می رود و از او می خواهد پسری داشته باشد (صفحات 101 و 102).
7) آذر در نامه ای که به علی می نویسد می گوید قصد خودکشی ندارد و از بازخواست خداوند می ترسد اما بعد از آنکه علی نامه را می خواند دیوانه وار رو به دایه فریاد می زندکه زود خود را به آذر برساند چون ممکن است خودکشی کند.
8) تیمور خان تصمیم به قتل سرپرسی جونز می گیرد چون او همان شب تیمورخان را مجبور می کند تا از آذر دست بکشد. اولاً تیمور خان فردی است عیاش، کسی است که تابه حال دل به هیچکس نداده و بعد از چندبار ازدواج همه زنهایش را طلاق داده است. او فردی است خشن و جویای قدرت چنانکه زمینه های مناسب احساسات لطیف عاشقانه برای وی متصور نیست به همین دلیل چنین فردی حاضر نمی شود موقعیت فعلی خود را به خاطر یک دختر به خطر اندازد. او حتی ممکن است جان خود را بر سر این راه از دست بدهد!
9) سرپرسی جونز قبل از ملاقات نسیم می گوید نباید به خشونت روی آورد و سیاست ایرانیان را تمسخر می کند در صورتی که برای استنطاق نسیم بساط شکنجه فراهم می سازد به گونه ای که راوی انواع آن را نام می برد و او را به دست غلامی تنومند می دهد تا شلاق بزند (رجوع به صفحه 152).
10) محبت تیمور خان با آن خصلتهای منفی و کلیشه ای به شیخ نسیم کمی مصنوعی جلوه می کند. نویسنده می خواسته بگوید تیمور خان به دلیل کینه ای که از جونز دارد این کار را می کند در صورتی که جملات او خواننده را به خنده می اندازد:
«آخ، لبت زخم شده شیخ، می خواهی برم پیش ملاشمعون جهود، ... دعای شاش بند بگیرم، اذیتش کنم تا دیگر تو را اذیت نکند...». (صفحه 157)
11) صحبت بین ضرغام فرماندار و آغ خانم کاملاً غیرطبیعی است. ضرغام بدون زمینه چینی قبلی به او می گوید که مخنثم و بدون کوچکترین دلیلی به او پیشنهاد می کند تا از او پول بگیرد و برود. بعید به نظر می رسد که فرماندار یک ایالت به این راحتی و بی دلیل نقاط ضعف خود را برای کسی مطرح کند! (صفحه 181)
12) رحیم خان وقتی به بیمارستان می آید بی تفاوت است اما بعد از شنیدن خطر مرگ می خواهد سربر دیوار بکوبد.
13) بی بی تابنده بی جهت از دیوانه ای به نام بدری دیوانه کتک می خورد. شخصی به نام درویش ماهانی ظاهر می شود بی بی تابنده را رها می سازد و بعد به او می گوید عروست خوب شده. او صاحب کرامات است. در هیچ جای دیگر داستان ظاهر نمی شود. صحنه کتک خوردن بی بی تابنده به خوبی توصیف نشده و کمی مصنوعی به نظر می رسد.
14) نویسنده در رویارویی علی با برادرش از صحنه رویارویی هاملت با روح پدرش الهام گرفته. صحنه به قدری به هم شبیه است که حرف جدیدی برای نویسنده باقی نمی ماند.
علی همچون هاملت به دنبال روح برادرش می رود! و برادر همچون روح پدر هاملت او را تشویق به گرفتن تقاص می کند. (صفحه 224)
15) شیخ نسیم در جواب این سؤال که چرا به کارزار نمی آید دو دلیل می آورد که قانع کننده نیست. او کسی نیست که از مرگ بترسد و بخواهد دلیل تراشی کند به همین دلیل ایراد از راوی است. دلیل بهتری برای عدم حضور شیخ در یورش شبانه نیافته:
الف) «اگر بیایم جهانی را به آتش می کشم.»
ب) «خداوند به من هنوز الهام نکرده.»
16) نسیم و علی و اردشیر در کوه و بین عشایر فراری هستند نقش اردشیر به عنوان جاسوس برای آنها بی مورد است چرا که به شکل تصادفی، او دو نفر از جاسوسهای سرپرسی جونز را بیرون چادر و در یک زیارتگاه می یابد و به آنها اطلاعات می دهد که مثلاً فردا ما به کجا می رویم و یا هم اکنون در کجا مستقر هستیم. در صورتی که مأموران دولتی به دنبال آنها هستند و می خواهند آنها را بگیرند. آن جاسوسان کافی بود همان شبانه محل اختفای آنها را به مأموران اطلاع دهند تا به آنها اطلاع دهند که فردا نسیم مثلاً قصد مسافرت به کجا دارد.
17) صحنه آوردن جسد بی بی شهربانو و قرار دادن در کنار قفس شیر فوق العاده ضعیف است. کتک خوردن ضرغام از سرپرسی جونز در آن شرایط برایراد طرح داستان می افزاید. (صفحه 388)
18) بعد از محاصره ژاندارمها آذر که تازه مادر شده بلافاصله اسلحه بر می دارد و به سمت خصم می دود و گلوله می خورد. در چنین شرایطی از او توقع نمی رود چنین کاری انجام دهد. دلیل قانع کننده ای برای حرکت او نیست تا زمانی که علی و دیگر مردان در کنار او هستند. چرا و بدون کوچکترین زمینه ای قبلی این کار را می کند.
معمولاً نویسندگان در آثار خود درونمایه داستان را به شکل آشکار مطرح نمی سازند. درونمایه هر چقدر سخت تر حاصل گردد بیشتر در ذهن خواننده تأثیر می گذارد. به نظر می رسد درونمایه اصلی داستان در آیاتی است که در ابتدای داستان درج شده است. (سوره حج، آیات 38 و39 و40)
«خدا از کسانی که ایمان آورده اند دفاع می کند و خدا خیانتکاران ناسپاس را دوست ندارد. به کسانی که به جنگ برسرشان تاخت آورده اند و مورد ستم قرار گرفته اند رخصت داده شد و خدا بر پیروز گردانیدنشان تواناست. آنهایی که به ناحق از دیارشان رانده شده اند جز آن بود که می گفتند پروردگار ما خدای یکتاست؟ و اگر خدا بعضی را به وسیله بعضی دیگر دفع نکرده بود دیرها، کلیساها و کنشتها، مسجدهایی که نام خدا به فراوان در آن برده می شود ویران می گردید و خدا هر کس را که یاریش کند، یاری می کند و خدا توانا و پیروزمند است».
در حقیقت آذر که به معنی نار و آتش در لغتنامه ها آمده نمادی از همان ایمان قلبی آنانی است که خداوند را سپاس می گویند. ایمانی که به قول سرپرسی جونز تمدن اسلامی بر آن نهاده شده است و روح شیخ نسیم و ابراهیم را جلا می دهد، (صفحه 140). آنچه محافظ نسیم در مقابل جونز است آذرخشی است که از بیرون به اتاق می آید. در اکثر صحنه ها آذر که خود سمبل ایمان قلبی افراد است چراغ بدست و به شکل کاملاً نمادین وارد اتاق می شود. ابراهیم می گوید «همه از خاکند و عاشق از آتش، راه بر آتش مبند» ایمانی که آخر به دست علی می افتد و در کنار او قرار می گیرد. نویسنده به طور غیرمستقیم از نمادهای دیگری نیز استفاده کرده. در حقیفت افرادی که به دور هم گرد آمدند هر یک می توانند نمادی از شخصیتهای برجسته سیاسی باشند که گردانندگان اصلی مملکت بودند. نویسنده با نمادینی قرار دادن شخصیتهای داستانش قصد داشت طرح اصلی سیاست و روند بر خورد شخصیتهای تاریخی آن دوره را با عوامل بیگانه برشمرد:
ضرغام سمبل احمدشاه
تیمور خان سمبل رضاشاه
رحیم خان سمبل سیدضیاء
سرپرسی جونز سمبل وزیر مختار دولت بریتانیا
علی سمبل مبارزان و نیروهای مردمی
آذر سمبل ایمان قلبی مسلمانان
در انتها به این نکته باید اشاره کرد که نویسنده در ذهن خود آمال و هدفهای ارزشمندی داشته. او قصد داشته داستانی بنویسد چند جانبه، داستانی که در عین حال روند خود را طی می کند، در پشت پرده حوادث دیگری را نیز بازگو کند. در حقیقت او می خواست جزئی را نشان خواننده دهد تا به کل برسد اما متأسفانه نویسنده چنان در ذهنیات خود در به تصویر کشیدن حوادث اسطوره ای و نمادین غوطه ور بوده که حوادث اصلی داستان را به درستی دنبال نکرده و طرح داستان ساده خود را دچار تزلزل کرده است.
البته ذکر این نکته مهمّ در این جُستار خالی از لطف نیست که در هر آفرینش ادبی معایب و محاسن کار به هم تنیده اند و جزء لاینفک اثر به شمار می روند. داستان «آذرستان» صرفنظر از مواردی که ذکر شد با نثر خوب و شیرینی به رشته نگارش درآمده است. عبارات و جملات توصیفی داستان اکثرا از نظمی خاص برخوردار هستند. بهره گیری از خلق صحنه های نمادین ویژگی برجسته این اثر است. چنان که در تصویری که به توصیف ارتباط بین علی و آذر می پردازد صحنه ها چنان زیبا به تصویر کشیده شده اند که می توانند برای بسیاری از نویسندگان معاصر که می خواهند جدا از رعایت شوؤن اسلامی و ترویج فرهنگ اسلامی به این مقولات بپردازند به عنوان الگویی خوب و پسندیده محسوب شود. در این اثر نویسنده با استفاده از تشبیهات و عبارات نمادین مناسب و بسیار زیبا، عشق خالص و ارتباط عاطفی این دو را به تصویر کشیده است.
از دیدگاه تاریخی می توان گفت نویسنده در خلق شرایط و اوضاع و احوال سیاسی ایالات ایران در اوایل دوره رضاخان به تاریخی بومی و عمومی ایران اشراف داشته. حضور پلیس جنوب و نقش عمده و اساسی که این نیرو در برقراری نظم و اعمال نفوذ بر حکام محلی و فرمانداران منطقه ای داشته بعلاوه طرح کردن آشوب و شورشهای منطقه ای در آن زمان می تواند مصداق این مدعا باشد.
هنر نویسنده و قدرت قلم وی در فصل اول داستان به خوبی بیانگر این نظر است که نویسنده دارای قدرت و توانایی خوبی است. فصل اول داستان بدون کوچکترین عیبی حوادث و ماجراهای گوناگون را با توجه به قانون علت و معلولی شرح داده است. اما متأسفانه همان گونه که قبلاً ذکر شد روند طبیعی داستان در فصل دوم و سوم به کلی دگرگون می شود و حوادث و گفت و گوها به شکل کاملاً نمادین و اسطوره ای در می آیند و طرح داستان به تدریج دچار ضعف می شود ولی نویسنده در پرداخت داستان خود دچار جزر و مدهای روحی و احساسی نیز بوده. احساس نویسنده در به وجود آوردن صحنه های دلپذیر به خوبی بیانگر تحول و خیزشهای روحی نویسنده ای است که دریچه امید را در خلق آثار قوی تر و بهتر می گشاید.
از اینرو امیدواریم که در فرصتهای آینده شاهد آثار بسیار ارزشمند از ایشان باشیم.(*) پی نوشتها:
(*) به نقل از نشریه ادبیات داستانی، شماره 42.
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر