فراخنای صحرا در عظمت جمعیت و ولوله مردمان گم بود. نفس گرم خورشید، شتاب گام های قافله را افزون می نمود. دریای آدمیان بر تابه شن ریزه ها موج می زدند و واژه ها که چون ماهیان در تلاطم امواج می تپیدند و ناپدید می شدند. محمل بود و غبار، و آهنگ یکنواخت زنگوله اشتران که هوا را می شکافت و فضا را به وجد می آورد.
چابک سواران به اشاره مهتران به تاخت به سوی پیشاهنگان قافله شتافتند. گویا وحی گونه خبری در حال تولد است. چارپایان خطوط صحرا را با دم ضربه های خود نوشتند، از پای افتادند امّا جمعیت را پایانی نبود. پروانه های شادمانی از لب حاجیان شهد می نوشیدند و لبخند می نشاندند و بزرگان که پیش از همه خبر توقف را شنیده بودند در کندوی هزارتوی ذهن خویش به جستجوی سئوالی بودند که نمی دانستند چیست.
چوپانی بر عصای تنهایی خویش تکیه داده بود و نی لبک زیستن را برای گله اش می نواخت که اینک گوش تیز کرده بودند و آشفته می نمودند. ناگاه گوش بر زمین خواباند، گویا لشکری عظیم به تاراج کشوری کمر بسته است نه این هلهله که می شنود گویی شاهزاده ای عروسی به دربار می برد، دف بر دف می کوبند و پای بر زمین. برّه های دلبستگی را رها می کند و به سوی جمعیت می شتابد. دو سوار خود را شتابان به آغاز قافله می رسانند و فریاد برمی آورند. نفس در دالان سینه ها حبس می شود: اندکی صبر کنید. ما را پیغامی است از سوی پیغامبر که بازگردید اگر محبتتان را نه بلکه دین تان را کامل می خواهید.
پچ و پچ و هیاهو، هوهو و یاهو، لب ها لبالب لبیک، دلها سرود اضطراب می خوانند. پیش آمدگان بازگشتند و نامدگان آمدند.
آن جا نامش غدیر بود. دریای حاجیان از تلاطم افتادند و به آرامش، گوش ها را تیز کردند. چشم، چشم را نمی دید و گوش ها جز صدای ملتهب قلب را نمی شنیدند.
کجاوه ها بر هم نهادند و پشته ای بلند ساختند. پیغمبر بر آن شد و دستان را فراز آورد. سکوت چتر بر جمعیت افکنده بود. مُهر بر لب ها نشسته و بهت جمعیت را در آغوش فشرده بود.
کدام خبر ما را در زیر این آفتاب سوزان از حرکت باز داشته است؟ آیا سرزمین مسلمین را خطری در راه است؟ آیا رسول خدا را پیشامدی رسیده است یا دستور جهاد صادر می کند؟ زبان مان لال و دهان مان پر از آتش باد! اما این خبر چیست که بزرگان عرب را چنین بر زمین چسبانده است؟ محمد صلی الله علیه و آله لب به سخن گشود:
امروز می خواهم دین شما را کامل کنم و پیام خداوند را از پنجره وحی بر قلب شما بتابانم. امروز راز ماندگاری نبوت را به شما باز می گویم تا خود چه تدبیر کنید.
من کیستم؟ امین ترین شما به شما. هرگز جنبنده ای سخن ناصواب از من نشنیده است.
«آری چنین است و جز این نمی تواند باشد» جمعیت فریاد می زدند.
ای مردم مرا برادری است همچون هارون برای موسی. مردم! او عصاره کلام خداوند است، تجلّی عشق خالق به آدمیان و نگاه محبت آمیز پروردگار به هستی است. او را مرتبه ای است که دست عقل کوتاهترین به آن است. او شعر زیبای آفرینش است، محفل خیال شاعران حریر نامش را غبطه می خورند و طاووس هزاررنگ تخیل در پیشگاه آستانش رنگ می بازد. کیست این پیدای پنهان، کیست این؟ او نگین آفرینش، او علی است.
«علی حقیقتی است بر گونه تاریخ».
علی بر فراز بلندی آمد و در کنار پیامبر قامت آسمانیش را نمایاند.
هلهله در هلهله گم شد، امواج شادی، غدیر را متلاطم کرد. «علی اینک نقطه آغاز امامت است». دست ها به سوی علی کبوتر شدند، سفر دست ها تا مقصد بیعت. بزرگان از بزرگان پیشی می گرفتند. دست ها بیعت را التماس می کردند و حاجیان به مرکز نور، به سوی مولود کعبه هجوم می بردند تا طواف خویش کامل کنند و حج ناتمام به اتمام رسانند. غدیر نقطه آغاز امامت، تبلور معصومیت و نگاهبان ولایت است. علی ساقی خم غدیر است و مردم تشنگان آن مِی، تا بنوشند و گوش به رویِش ایمان بسپارند.