بیانات و نوشته جات شهید عزیزمان حضرت آیة اللّه مطهری همواره راهنمایی برای اهل خرد و اندیشه بوده است. در این راستا از کتاب «اهتزاز روح» گردآمده از آثار استاد شهید که جناب آقای تاجدینی، زحمت گردآوری آن را کشیده است، مطالبی را برگزیده ایم که تقدیم می گردد:
به لحاظ توجه خاصی که حضرت آیت اللّه مطهری به شعر داشته اند، این بخش از کتاب را نسبت به سایر بخش ها از تنوع و زیبایی بسیاری برخوردار ساخته است. اگر چه تنوع این یادداشت ها نمی توانست مانع از آن باشد که آن ها را در ذیل چند موضوع مشخص دسته بندی کنیم، اما دیدیم که مقتضای این مجموعه، بیش تر از آن است که دُردانه وار به رشته درآیند تا ارزش یگانه آنان در وجوه اشتراکشان با یکدیگر گم نشود. عناوین یادداشت ها حس تغزل
آن هاکه می گویند یگانه عامل اساسی فعالیت های بشر اقتصاد است، هیچ درباره حس تغزل اندیشیده اند؟ این کشش شگفت انگیز که از عمق وجود، انسان را به جانب غزل سرایی می کشاند، از کجا نشأت گرفته است؟ شعر و اهتزاز روح
شعر، سخن نازله روح است. اهل سخن خوب می دانند که روح ما تا در اهتزاز نباشد، سخن خوش از آن صادر نمی شود. آتش درون
امواج خروشان روح مولوی از طوفانی است که شمس در درونش بر پا کرده است و این همه شور در اشعار او منشأ گرفته از آن خروش باطنی است. قیاس شعری
میان تصورات انسان و احساسات او پیوندی است که از آن طریق، صورت های خیالی شعر، احساسات را در اختیار می گیرند و روح را به اهتزاز وا می دارند. چرا که صورت های خیالی شعر، در درون انسان به احساساتی متناسب با خویش تبدیل می گردند. منطق شعر
محتوای این یادداشت در حقیقت تفسیری است بر این آیه مبارکه قرآن که درباره شعر است: الم تر انهم فی کل وادیهیمون؟ (شعرا 225).
این یادداشت از کتاب سیره نبوی گرفته شده و بدون شک قصد حضرت استاد در آن جا ارائه تفسیر بر آیات سوره شعرا نبوده است، اما می توان احتمال داد که یکی از معانی مورد نظر قرآن در آیه مبارکه مذکور، بیان همین واقعیتی بوده است که ایشان فرموده اند.
حسان بن ثابت را که در جاهلیت از شعرای انصار بود و در هجوگویی یدِ طولایی داشت، گفتند: (هرم شعرک فی الاسلام یا اباالحسام)؛ یعنی شعر تو بعد از اسلام پیر گشت.
جواب گفت: «مبنای شعر بر کذب و اغراق است و شعر خوب شعری است که در تزیین و توصیف، افراط کند و از حق، فراتر رود و اسلام، مانع ازاین هاست. آری،دایره شعرتنگ شده است».
این مسئله ای است مربوط به ماهیت شعر، اما همان طور که در یادداشت بعد پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و شعر بر این مطلب تصریح شده است، آنچه که مورد تقبیح قرار گرفته، شعری است که خود را از تعلق به حق، آزاد می انگارد.
در یادداشت بعد، آیت اللّه مطهری به طور خاص به همین مطلب پرداخته و این دو نوع شعر را از یکدیگر جدا ساخته است و بر این نکته تصریح می کند که شعر، زیباتر از نثر است و آنچه از عهده شعر برمی آید از نثر ساخته نیست. سخن منظوم و منثور
مفهوم نثر در مقابل نظم است، اما نظم و شعر را نباید به یک معنا دانست؛ اگر چه در عرف این چنین است. هر نظمی شعر نیست. چرا که شعر در اصل به معنای سخنی است که آمیخته با تخیل و مشتمل بر نوعی تشبیه و استعاره و استخدام قوه خیال باشد. اثر خاص شعر را نیز بر روح انسان، باید با این خصوصیت ماهوی مربوط دانست. شعر و سخن حماسی
شعر و سخن به تفاوت محتوی و غایات، شیوه های مختلفی می یابند. سخن حماسی، سخنی است که بوی غیرت و مردانگی و شجاعت دارد و به ایستادگی و مقاومت می خواند. بنابراین آهنگ و شیوه خاصی اختیارمی کند که مناسب این حالت ها است. سخن حماسی، این چنین سخنی است. شعر و وارستگی
چرا دیگر، شعرایی همچون حافظ و سعدی پدید نمی آیند؟ قریحه شاعری در وجود انسان نخشکیده است، اما انسانِ آلوده و وابسته به تعلقات سخیف، چگونه می تواند به درک لطایف معنوی نایل شود؟ چه کسی حق شرح حافظ را دارد!
هر ادیبی حق شرح نوشتن بر حافظ را ندارد. حافظ را باید در بوستان معارف اسلامی جستجو کرد و لذا شعر او را کسی باید شرح کند که پیش از هر چیز، عارف باشد. شهرت حافظ
از القابی که نزدیک ترین کاتب به عصر حافظ برای او نگاشته است، می توان استنباط کرد که حافظ در عصر خویش به علم و فضل و ادب شهرت داشته است؛ تا آن که در سلک اهل تصوف باشد. یزیدی گری
با صرف نظر از نسبتی که به اپیکور می دهند، درست است یا نه، آنچه را که اروپایی ها اپیکوریسم می نامند، ما باید یزیدی گری بنامیم.
مضامین اشعار یزیدبن معاویه که شاعری زبردست بوده به صراحت دعوت به لذات، لاابالی گری و عصیان در برابر دین و آخرت است. خیام و حافظ و اپیکوریسم
از آن جا که در عصر ما اپیکوریسم رواج بسیاری یافته است، دور از انتظار نیست که عده ای می خواهند بزرگان اندیشه و ادب و عرفان را خلاف آنچه حقیقتا بوده اند، بدین مکتب، منسوب دارند؛ از جمله خیام و حافظ را. کمیت اسدی و دعبل خزاعی و محتشم
کمیت اسدی و دعبل خزاعی، دو شاعر مرثیه گو هستند، اما نه از آن مرثیه هایی که محتشم می گوید. آنان راه حسین علیه السلام که راه قیام و مبارزه با باطل است را نشان می دهند و اشعارشان بنیان حاکمیت بنی امیه و بنی عباس را متزلزل ساخته است.
این دو یادداشت که از مجموعه گفتارهای گردآوری شده در کتاب های «ده گفتار» و «حماسه ی حسینی» برگزیده شده است، با توجه به شرایط سیاسی و اجتماعی پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، انعکاسی است از روح استاد در مقام پاسداری از حقیقت حماسی عاشورا؛ اگر نه در یادداشت دیگری که از کتاب «سیره نبوی» انتخاب شده است، ایشان با ذکر این حدیث که انا قتیل العبرة در مقام تشویق مرثیه سرایی برآمده اند.
با عنایت به این نکته که حفظ حقیقت اسلام و تقدیر تاریخی آن، وابسته به پاسداری از روح حماسی عاشوراست، می توان علت تأکیدهای مکرر و مستمر استاد را بر این معنا دریافت. اقبال لاهوری و شعر
شعر برای اقبال نه هدف که وسیله ای بوده است در خدمت بیداری مسلمانان و سرودهای انقلابی او بعد از ترجمه به زبان های فارسی و عربی نیز همچنان اثر حماسه آفرینِ خویش را حفظ کرده اند. مرثیه ی شورانگیز ابوهارون
امام حسین علیه السلام فرموده است: انا قتیل العبرة؛ یعنی من کشته اشک ها هستم...
و حضرات ائمه علیهم السلام خود مشوق مرثیه سرایی برای واقعه عاشورا بوده اند. ای بسا شاعر که بعد مرگ زاد
اقبال لاهوری شعری دارد که گویا ترجمه این گفته مولا علی علیه السلام است که: غدا تعرفوننی؛ یعنی فردا مرا خواهید شناخت. لاهوری می گوید: «ای بسا شاعر که بعد مرگ زاد»؛ و مرادش نه هر شاعری است که کلماتی را سرهم کند. اثر شعر
تأکیدهای مکرر حضرت آیت اللّه مطهری بر این مطلب که مرثیه ها باید متوجه روح حماسیِ عاشورا شوند، با عنایت به زمان ایراد این گفته ها، بسیار پرمعناست؛ از یک سو، مراد ایشان این بوده است که با استمداد از روح حماسی عاشورا مردم را به مبارزه بخوانند و از سوی دیگر، هنر را نیز به سوی تعهدات حقیقی خویش، راهبر شوند. با توجه به این مقصود، در جستجوی ارائه مثالی عملی، اقبال لاهوری، مصداقِ مناسبی است که ایشان یافته اند.
با یقین به این حقیقت که اسلام دین حکومت و سیاست است، نباید اسلام را از برخورد با مقتضیات زمان، باز داشت و آن را همچون امری مستقل و مجرد از زمان و بیگانه با حکومت در محدوده عبادات فردی، محبوس کرد. شیطان دارای مظاهر بیرونی و درونی است. بنابراین عبادت های فردی نیز اگر درست و با توجه به حکمت تشریع آن ها انجام گیرند، انسان را به سوی قیام و مبارزه با مصادیق بیرونی طاغوت که ائمه کفر و ارباب ظلم هستند، رهنمون خواهند شد.
شهید، آیت اللّه مطهری از علمداران این طریق مجاهدتی هستند که به احیا دیگرباره اسلام در این عصر و ختم توسعه تسلط غرب بر جهان و به بیداری مستضعفان عالم منتهی شده است. با تأمل در نحوه برخورد حضرت امام خمینی(ره) با قالب های هنر جدید اعم از سینما، رادیو، تلویزیون و موسیقی و...، می توان هر چه بیش تر به ضرورت هایی که استاد مطهری در ایراد سخنانی از این دست، منظور نظر داشته اند، توجه یافت. موسیقی و فساد
بعضی بر این باورند که اسلام عنایتی به ذایقه هنری انسان نداشته است و برای اثبات مدعای خویش، حرمت موسیقی و یا رقص را مَثَل می آورند.
اما باید دید که در مواردی این چنین، منع اسلام به اصل زیبایی ها باز می گردد یا به امر دیگری که مقارن با رقص یا موسیقی است؛ اسلام از حریم عقل حراست می کند. موسیقی قرآن
موسیقی، روح را به اهتزاز وامی دارد و آن را در دنیای خاصی از احساس فرو می برد. نظر اسلام درباره ی موسیقی، متوجه همین عواطفی است که در انسان برمی انگیزاند. قرآن خود توصیه می کند که او را با آهنگی لطیف و زیبا بخوانند و با همین نوای آسمانی است که با فطرت الهی انسان سخن می گوید و روح او را تسخیر می کند. حس تغزل(1)
هیچ فکر کرده اید که حس «تغزل» در بشر، چه حسی است؟
قسمتی از ادبیات جهان، عشق و غزل است. در این بخش از ادبیات، مرد، محبوب و معشوق خود را ستایش می کند؛ به پیشگاه او نیاز می برد، او را بزرگ و خود را کوچک جلوه می دهد، خود را نیازمند کوچک ترین عنایت او می داند و مدعی می شود که محبوب و معشوق صد ملک جان به نیم نظر می تواند بخرد، پس چرا در این معامله تقصیر می کند. از فراق او دردمندانه می نالد.
این چیست؟ چرا بشر در مورد سایر نیازهای خود چنین نمی کند؟ آیا تاکنون دیده اید که یک آدم پول پرست برای پول و یک آدم جاه پرست برای جاه و مقام، غزل سرایی کند؟ آیا تاکنون کسی برای نان، غزل سرایی کرده است؟ چرا هر کسی از شعر و غزل دیگری خوشش می آید؟ چرا همه از دیوان حافظ این قدر لذت می برند؟ آیا جز این است که همه کس آن را با زبان یک غریزه عمیق که سراپای وجودش را گرفته است، منطبق می بیند؟ چقدر اشتباه می کنند کسانی که می گویند، یگانه عامل اساسی فعالیت های بشر، عامل اقتصاد است. شعر و اهتزاز روح(2)
کسانی که اهل سخن هستند، می دانند که ممکن نیست انسان در حال عادی بتواند سخن عالی بگوید؛ سخنی که درحد اعلای اوج باشد. روح بشر باید به اهتزاز بیاید. مخصوصا اگر سخن از نوع مرثیه باشد، دل انسان باید خیلی سوخته باشد تا یک مرثیه خوب بگوید. اگر بخواهد غزل بگوید، باید سخت دچار احساسات عشقی باشد تا غزل خوبی بگوید. اگر بخواهد حماسه بگوید، باید سخت احساسات حماسی داشته باشد تا یک سخن حماسی بگوید. آتش درون(3)
تاریخ، بزرگانی را سراغ دارد که عشق و ارادت به کملین لااقل در پندار ارادتمندان انقلابی در روح و روانشان به وجود آورده است. مُلاّی رومی یکی از این افراد است که از اول این چنین سوخته و پرهیجان نبود. او مردی دانشمند بود، اما سرد و خاموش در گوشه شهرش مشغول تدریس بود. از روزی که با شمس تبریزی برخورد کرد و ارادت به او، دل و جانش را فرا گرفت؛ دگرگون شد و آتشی در درونش افروخته گشت و همچون جرقه ای که در انبار باروت افتاده باشد، شعله ها افروخت. او خود در ظاهر مردی است «اشعری مسلک»، ولی مثنوی اوبی شک یکی ازبزرگ ترین کتاب های جهان است. اشعار این مرد همه اش موج است و حرکت. دیوان شمس را به یاد مرادومحبوب خویش سروده است. در مثنوی، نیز زیاد از او یاد می کند. در مثنوی، ملای رومی را می بینیم که به دنبال مطلبی است، اما همین که به یاد شمس می افتد، طوفانی سخت در روحش پدید می آید و امواج خروشانی را در وی به وجود می آورد و می گوید:
«این نفس، جان دامنم بر تافته است |
بوی پیراهان یوسف یافته است |
کز برای حق صحبت سال ها |
بازگو، رمزی از آن خوش حال ها |
تا زمین و آسمان خندان شود |
عقل و روح و دیده صد چندان شود |
گفتم ای دور اوفتاده از حبیب |
هم چو بیماری که دور است از طبیب |
من چه گویم یک رگم هُشیار نیست |
شرح آن یاری که او را یار نیست |
شرح این هجران و این خون جگر |
این زمان بگذار تا وقت دگر |
فتنه و آشوب و خون ریزی مجو |
بیش از این از شمس تبریزی مگو» |
قیاس شعری(4)
قیاسی که هدف آن صرفا جامه زیبای خیالی پوشاندن باشد، «شعر» نامیده می شود. تشبیهات، استعارات، مجازات، همه، از این قبیل است. شعر مستقیما با خیال سر و کار دارد و چون میان تصورات و احساسات رابطه است؛ یعنی هر تصوری به دنبال خود، احساس را بیدار می کند. شعر از این راه، احساس ها را در اختیار می گیرد و احیانا انسان را به کارهای شگفت وا می دارد و یا از آن ها بازمی دارد. اشعار رودکی درباره شاهِ سامانی و تأثیر آن ها در تشویق او برای رفتن به بخارا که معروف است بهترین مثال است:
«ای بخارا شاد باش و شادزی |
شاه زی تو میهمان آید همی |
شاه سرو است و بخارا بوستان |
سرو سوی بوستان آید همی |
شاه ماه است و بخارا آسمان |
ماه سوی آسمان آید همی» |
منطق شعر(5)
در منطق نظری، ما برهان داریم و شعر؛ برهان، نظیر آن دلایلی است که در ریاضیات برای اثبات یک مطلب، اقامه می کنند و مبادی عقلی نظری، به گونه ای است که بشر بایستی تابع آن ها باشد. مثلاً برای دانش آموزی که ریاضیات می آموزد، بیان می کنند که احکامِ مثلث چنین است که مجموع زوایای مثلث، مساوی است با 180 درجه و محال است که برابر بشود با 181 درجه و یا 179 درجه. بعد برای این مطلب، برهان اقامه می کنند. آیا معلم ریاضیات چنین قدرتی دارد و اختیار دست او می باشد که یک دفعه مایل باشد برهان اقامه کند بر این که زوایای مثلث، مساوی است با 170 درجه و دفعه دیگر برهان دیگری اقامه کند بر این که مجموع زوایای مثلث، مساوی است با 120 درجه و مرتبه سوم برهان دیگری اقامه کند بر این که مجموع زوایای مثلث، مساوی است با 200 درجه؟ نه؛ هرگز اختیار با او نیست.
اگر انیشتن هم بیاید و بخواهد این گونه برهان اقامه کند، یک دانش آموز کلاس 12، می تواند او را محکوم کند. چون حرف زور می زند و عقل نمی پذیرد و چیزی را که عقل نمی پذیرد، قوی ترین افراد دنیا هم نمی توانند در برابر آن حرف بزنند. حساب، حسابِ برهان است؛ حسابِ استدلال و عقل است.
اما شعر، چیزی است مانند موم در اختیار انسان و شخص شاعر. مطابق میل خودش با تشبیه و استعاره و تخیل، یک چیزی می سازد. این شعر است؛ منطق و برهان نیست.
مثلاً به شاعر می گویند: فلان چیز را مدح کند، مدح می کند. همان را اگر بگویند: مذمت کن، مذمت می کند. مثل فردوسی که یک روزی از سلطان محمود دلخوش است، او را به طور شگفت آوری مدح می کند:
«جهاندار محمود شاه بزرگ»
و یک روزی هم از او رنجیده می شود، به طرز بدیع و جالبی او را هجو و مذمت می کند:
«اگر مادر شاه، بانو بدی |
مرا سیم و زر تا به زانو بدی» |
شعر است؛ به هر طرف می توان آن را گردانید. به یک شاعر می گویند که مسافرت را مدح کن، می گوید: «آری، مسافرت بسیار خوب است و در اصول یک جا بودن معنا ندارد. درخت هم اگر متحرک بود و از جایی به جایی می رفت، نه رنج اره را می کشید و نه سرکوبی تبر را می دید». به او می گویند انسانی که در یک جا ثابت است را مدح کن، می گوید: «آری، کوه را با آن عظمتش که می بینید، به خاطر این است که ثابت است و باد که بی ارزش است، به خاطر این است که دائما حرکت می کند.
البته روشن است که بحث در شعر، منطقی است که بر پایه تخیل استوار است و تخیل معنایی ندارد.
یکی از سلاطین، دشمنی داشت که آن دشمن مدت ها مخفی بود. بالاخره او را به چنگ آورد و او را به دار کشید. او تا مدت ها بالای دار بود. شاعری مرید آن شخص که به دار کشیده شده بود. قصیده ای در مدح او گفت و در میان مردم پخش کرد. کسی نفهمید که چه شخصی این کار را کرده است. البته بعدا شاعر معلوم شد. در یک بیت از آن قصیده می گوید:
علو فی الحیاة و فی الممات |
لعمری ذاک احدی المحکمات |
یعنی: «هم در زندگی، بالا زیست کرد و هم در مرگ؛ که بالای دار مرده بود».
بعد همان سلطانی که این شخص را به دار کشیده بود، گفت: «حاضر بودم مرا به دار می کشیدند و این شعر را درباره من می گفتند».
منطق عملی افراد هم همین طور است. بعضی در منطق عملی مانند برهان هستند؛ با صلابت، محکم، قاطع و مستقیم. مبادی و اصولی که آن ها از آن پیروی می کنند، محکم و آن ها هم در پیروی شان آن اندازه ثابت هستند که هیچ چیزی نمی تواند این پیروی را از آن ها بگیرد. زور، تطمیع، شرایط اجتماعی و اقتصادی و وضع طبقاتی، محال است که در آن ها تأثیر بگذارد.
اصول محکم، مثل اصول برهانی است؛ مثل اصول ریاضی است که به اختیار فرد نیست که بخواهد تغییر بدهد. دلخواهی نیست و به عاطفه هم مربوط نیست.
پیغمبر صلی الله علیه و آله یعنی کسی که چنین اصولی دارد.
علی علیه السلام یعنی کسی که چنین اصولی دارد.
حسین علیه السلام یعنی کسی که چنین اصولی دارد. بلکه پیروان این ها، سلمان، ابوذر، مقداد و شیخ مرتضی انصاری و... یعنی کسانی که چنین اصولی دارند.
اما عده ای از مردم اصولشان در زندگی مثل اصول یک شاعر است؛ پول به آن ها داده شود، فکرشان عوض می شود، وعده به آن ها داده شود، فکرشان عوض می شود. چرا؟ برای این که فکر آن ها مبدأ و اصلی ندارد. پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و شعر(6)
پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله هم با شعر مبارزه کرد و هم شعر را ترویج کرد؛ با شعرهایی مبارزه کرد که به اصطلاح امروز متعهد نیست، یعنی شعری نیست که هدفی داشته باشد، صرفا تخیل است، سرگرم کننده است، اکاذیب است. مثلاً کسی شعر می گفت در وصف این که نیزه فلان کس این طور بوده یا اسبش آن طور بود. یا در وصف معشوق و زلف او. یا کسی را هجو یا شخصیتی را مدح می کرد، برای این که پول بگیرد.
پیغمبر صلی الله علیه و آله به شدّت با این نوع شعر مبارزه می کرد. فرمود: لان یملأ الرجل قیحا خیرا من ان یملا شعرا؛ یعنی: «اگر درون انسان پر از چرک باشد، بهتر از آن است که پر از شعرهای مزخرف باشد». ولی باز فرمود: لان من الشعر لحکمة؛ یعنی: «اما هر شعری را نمی گویم؛ بعضی از شعرها حکمت و حقیقت است».
پیغمبر صلی الله علیه و آله در دستگاه خودش چندین شاعر داشت. یکی از آن ها حسان بن ثابت است.
تفکیک بین دو نوع شعر، نه تنها در حدیث پیغمبر صلی الله علیه و آله آمده است، بلکه خود قرآن نیز آن را بیان کرده است: والشعراء یتبعون الغاوون... الا الذین امنوا و عملواالصالحات.
شعرایی بودند که پیغمبراکرم صلی الله علیه و آله یا ائمه اطهار علیهم السلام آنان را تشویق می کردند.
بدون شک، کاری که شعر می کند، یک نثر نمی تواند انجام دهد. چون شعر زیباتر از نثر است. شعر وزن دارد، قافیه دارد، آهنگ پذیر است. اذهان برای حفظ کردن شعرها آماده اند. پیغمبراکرم صلی الله علیه و آله به حسان بن ثابت که شاعر دستگاه حضرت بود، فرمود: یا ما زلت یا لاتزال مؤیدا بروح القدس ذیبت منا اهل البیت؛ یعنی: «از طرف روح القدس تأیید می شوی مادامی که این راهی را که داری می روی را بروی و از این راه منحرف نشوی». سخن منظوم و منثور(7)
نثر، نقطه مقابل نظم است. در سخن، سخن منظوم داریم و سخن منثور. سخن منظوم همین است که ما اصطلاحا به آن شعر می گوییم. در صورتی که کلمه شعر در اصل لغت به این معنی که امروز استفاده می کنیم، نیست. هر سخنی که نظمی داشته باشد، تابع قواعد مخصوص عروضی باشد، دارای یک آهنگ و وزن مخصوص باشد، به آن نظم می گوییم. اصل کلمه نظام به این معناست. در عرف، ما به این ها شعر می گوییم. در صورتی که شعر به حسب اصل لغت یعنی: سخنی که آمیخته به نوعی تخیل، مشتمل بر نوعی تشبیه و استعاره و استخدام قوه خیال باشد. و به این دلیل قرآن، شعر بودن را این همه از خود نفی می کند.
سخن شعر اعم از منظوم و منثور است؛ یعنی ممکن است کسی به نثر سخن بگوید، ولی این سخنش شعر باشد، یعنی شاعرانه باشد. شاعرانه باشد، یعنی خیلی نزدیک به تشبیه و تخیل و بازی کردن با قوه خیال مردم باشد. ولی چون غالبا این عمل را که در اصطلاحات به آن شعر می گفتند، در نظم ها به کار برده می شد، کم کم به هر نظمی شعر گفته اند. در صورتی که بسیاری از نظم ها شعر نیست؛ قوه تخیل در آن به کار نرفته است. یک سخن صاف و سرراست و حکیمانه ی منطقی است. اگر یک سخن، عقلی و منطقی باشد، آن دیگر شعر مصطلح نیست؛ چون به قوه ی عاقله سر و کار دارد نه قوه ی خیال؛ مثلاً:
تا مرد سخن نگفته باشد |
عیب و هنرش نهفته باشد |
این نظم است؛ نه شعر. چون یک سخنی است که در آن نه تشبیهی است و نه استعاره ای و نه تخیلی. یک حقیقتی را در لباس نظم بیان کرده است. این مضمون سخن علی علیه السلام است؛ تا آدم سخن نگفته باشد، معلوم نیست چه هنری و چه عیبی دارد.
ولی بعضی تعبیرها است که در اصل شعر است؛ شاعرانه است. تخیلی در آن به کار رفته است. ولو اگرچه در لباس نظم هم نباشد. خیلی از نثرهای گلستان شعر است:
«ابلهی را دیدم جامه سیمین در بر و بر اسبی سوار بود. کسی گفت: این چیست؟ گفتند: خط زشتی است که با زر نوشته اند».
یعنی یک آدم احمق کودنی، اسب خیلی عالی سوار بود. لباس زربفت پوشیده بود و خیلی با غرور و تکبر راه می رفت. کسی گفت: این چیست؟ گفتند: این مثل خط زشتی است که با طلا نوشته باشند. حالا با آب طلا یک خط بدی بنویسند، خط که خوب نمی شود!
غرضم این است که نظم، نقطه مقابل نثر است. در نثر آن نظام و آهنگی که در شعر به کار می رود، به کار برده نمی شود. هر دو این ها از عمل محسوس و ملموس دیگری گرفته شده است و آن این که گردن بندها یا تسبیح ها را در مسلک معینی در یک بند به نظم درمی آورند. وقتی ما دانه های تسبیح را به یک نظم خاص درآوردیم، به آن نظام می گویند. اگر این بند پاره شود آن وقت این دانه ها پخش می شود؛ می گویند که این انتشار پیدا کرده است. یعنی حالت نثری و حالت پراکندگی پیدا کرده است. آن نظم و نثر هم از این جا پیدا شده است. سخن نظم، مثل دانه های تسبیح است که آن را در یک مسلک کشیده اند و سخن نثر مثل دانه های پراکنده ای است که بند و دسته ای نیست. که این ها را در یک نظام قرار دهد. شعر و سخن حماسی(8)
علمای شعرشناس، منظومه های شعری را از نظر محتوی، یعنی از نظر نوع معنی و هدف شعر، به اقسامی تقسیم می کنند: بعضی از منظومه ها را منظومه های غنایی، بعضی را منظومه های حماسی، بعضی را منظومه های وعظی و اندرزی و بعضی را منظومه های مدحی می گویند. دیوان و غزلیات حافظ، غزلیات سعدی و دیوان شمس تبریزی، منظومه های غنایی است؛ یعنی اگر چه هدف در این ها عرفان است، ولی لااقل از نظر «تشبیب»، زبان عاشقانه است. سخن از حسن و بی اعتنایی محبوب است. سخن از درد فراق و درازی شب فراق و کوتاهی ایام وصال است:
«فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش |
گل در اندیشه، که چون عشوه کند در کارش |
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند |
خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش» |
این یک شعر غنایی است؛ گرچه در آخر به یک معنی عرفانی بسیار لطیف و عالی می رسد و حافظ همیشه این طور است. در آخر همین شعر می گوید:
«صوفی سرخوش از این دهر که کج کرده کلاه |
یک، دو جام دگر آشفته کند دستارش» |
اشعار غنایی زیاد است. شعر رثایی یا مرثیه که برای بزرگان دین و سایر بزرگان دنیا و کسانی که منشای خیر و برکتی بوده اند، گفته شده است، نوع دیگر شعر است. «برامکه» که منقرض شدند، شعرایی که از دستگاه آن ها، استفاده می کردند، قصایدی در رثای آن ها گفتند. خودِ همین حافظ، فرزند جوانش که می میرد با همان زبان مخصوص خودش مرثیه می گوید:
«بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد |
باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد |
طوطی ای را به هوای شکرش دل خوش بود |
ناگهش سیل فنا نقش عمل باطل کرد |
آه و فریاد که از چشم حسود مه چرخ |
در لحد ماه کمان ابروی من منزل کرد» |
اشعار رثایی زیاد است. مدح و ستایش هم که (إلی ماشاءاللّه )؛ خصوصا تملق و چاپلوسی. اشعار حماسی، اشعار دیگری است که معمولاً فقط آهنگ خاصی را می پذیرد. شعر حماسی، شعری است که از آن بوی غیرت و شجاعت و مردانگی می آید. شعری است که روح را تحریک می کند و به هیجان می آورد. مثلاً:
«تن مرده و گریه دوستان |
به از زنده و طعنه دشمنان |
مرا عار آید از این زندگی |
که سالار باشم، کنم بندگی» |
این تقسیم بندی اختصاص به شعر ندارد؛ نثر هم همین طور است. نثرهای حماسی داریم، نثرهای غنایی داریم، نثرهای رثایی داریم. انواع نثرها را داریم.
در جنگ صفین، در اولین برخوردی که میان سپاه علی علیه السلام و سپاه معاویه می شود، علی علیه السلام روی حساب خودش حاضر نیست که شروع کننده جنگ باشد و تمام کوشش او این است که تا حد ممکن مشکلات و اختلافات را حل کند، بلکه بتواند معاویه و یارانش را به اصطلاح رو به راه کند، ولی یک وقت متوجه می شود که آن ها پیشدستی کرده اند و شریعه را گرفته اند. علی علیه السلام سعی می کند با مذاکره مسئله را حل کند. پیغام می دهد که هنوز بنای جنگ نیست و می خواهیم مذاکره کنیم، بلکه مسئله با مذاکره حل شود، ولی طرف مقابل قبول نکرد. بنابراین یا اصحابش باید از تشنگی از پا دربیایند و یا باید جنگید؛ جنگی که دشمن شروع کرده است. در نهج البلاغه است که علی علیه السلام در مقابل جمعیت ناراحت و عصبانی از این کار می ایستد و یک خطبه چند سطری می خواند. می فرماید: قد استطعموکم القتال؛ یعنی: «این ها گرسنه جنگند. از شما غذا می خواهند، اما از دَم شمشیر». فاقروا علی مذلة و تأخیر محله او روا السیوف من الدماء ترووا من الماء؛ یعنی: «لشکریانم! نمی گویم بروید بجنگید. بروید یکی از این دو راه را انتخاب کنید؛ یا تن به ذلت بدهید که آب را ببرند و شما نگاه کنید، یا این که این تیغ ها را از خون این ناکسان سیراب کنید، تا خودتان سیراب شوید». فالموت فی حیاتکم مقهورین و الحیاة فی موتکم قاهرین؛ یعنی: «زندگی این است که بمیرید ولی فایق باشید و مردن این است که زنده باشید ولی توسری خور».
علی علیه السلام با این سخنان آن چنان هیجان ایجاد کرد که در کم تر از دو ساعت، دشمن را به کلی از کنار شریعه فرات دور کردند؛ چنان که بعد، دشمن از تشنگی لَه لَه می زد.
پس معلوم شد، سخن می تواند حماسی باشد. سخن حماسی یعنی سخنی که در آن بویی از غیرت و شجاعت و مردانگی باشد، بویی از ایستادگی و مقاومت باشد. اگر شعر یا نثری دارای این خصوصیات باشد، آن را حماسی می گویند. شعر و وارستگی(9)
چرا دیگر شعرایی مثل سابق پیدا نمی شود؟ چرا دیگر آن لطف و رقت که مثلاً در گفته های سعدی و حافظ هست، امروز پیدا نمی شود؟
اگر به شعرای معاصر برنَخورَد، عقیده شخصی من این است که علت این امر، یک چیز است و آن این که؛ علاوه بر ذوق طبیعی و قدرت خلاقه فکری، یک رقت و لطافت و حساسیت دیگر در ضمیر لازم است. این رقت و لطافت وقتی پیدا می شود که شخص توجه بیش تری به تقوا و معنویت داشته باشد؛ اسیر دیو خشم و شهوت نباشد. آزادگی و وارستگی داشته باشد. اگر عده ای اصرار دارند که شاعران روشن ضمیر گذشته را هم مثل خودشان آلوده و پلید معرفی کنند و این معما را حل نشدنی جلوه دهند، مطلب دیگری است. عقیده شخصی من این است که آدم پلید و آلوده هر اندازه قدرتِ هوش و ذکاوتش زیاد باشد از درک لطف های معنوی و روحی عاجز است و نمی تواند آن طور معانی لطیف و رقیق که در سخنان بعضی دیده می شود، ابداع کند. چه کسی حق شرح حافظ را دارد؟(10)
حافظ را ما باید در جرگه خودش، یعنی در میان عرفا، جستجو کنیم. حافظ، گلی است از یک بوستان. یک بوستان را شما حساب بکنید، ده هزار متر مربع و یا صد هزار متر مربع است و در آن ده ها هزار گل وجود دارد و یکی از معطرترین گل هایش حافظ است و آن بوستان، بوستان معارف اسلامی است. حافظ را فقط باید در داخل همان بوستانی که رشد کرده، یعنی بوستان فرهنگ اسلامی در آن جا باید مطالعه کنیم تا بتوانیم استادهای حافظ را، استادهای استاد حافظ را، جوّ حافظ را، فضایی که حافظ در آن فضا تنفس کرده، به دست بیاوریم؛ و این کار، کار یک ادیب نیست و اشتباه همین است. در عصر ما، ادبا می خواهند حافظ را شرح کنند. در صورتی که بزرگ ترین ادیب جهان هم بیاید، نمی تواند حافظ را شرح کند. حافظ را عارفی باید شرح کند که ادیب هم باشد و به همین دلیل، این بنده با تمام صراحت عرض می کنم، هیچ، مدعیِ شرح حافظ نیستم. چون نه عارفم و نه ادیب. بلی، عارفی ادیب می باید که حافظ را شرح کند. ادیبی که عارف و ادیب زمان خودش و زمان حافظ باشد. شهرت حافظ(11)
مرحوم قزوینی می گوید: «از القابی که ابن کاتب، بسیار نزدیک به عصر خواجه و شاید معاصر خواجه در حق او نگاشته... بدون این که هیج عبارتی دیگر دال بر این که وی از مشاهیر صوفیه عصر خود بود از قبیل: قطب السالکین، فخرالمتألهین، ذخرالاولیاء، شمس العرفاو امثال ذلک که در نُسخ جدیده معمولاً بر اسم وی می افزایند در حق او استعمال کرده باشد، شاید بتوان استنباط کرد که خواجه در عصر خود بیش تر از زمره علما و فضلا و دانشمندان به شمار می رفته تا از فرقه صوفیه. پس جنبه علم و فضل و ادب او بر جنبه عرفان و تصوّف وی غلبه داشته است و علاوه بر این از لقب «ملک القراء» که کاتب در حق او استعمال کرده، به وضوح معلوم می شود که خواجه از معاریف قراءِ عصر خود محسوب می شود و به همین سِمت، مخصوصا در زمان خود مشهور بوده است».
منبع دوم شناخت ما، دیوان اوست. از راه دیوان ببینیم حافظ چگونه است. مرد را از راه سخنش می شود شناخت؛ المرء مخبوء تحت لسانه. این کلام امیرالمؤمنین علیه السلام است: «انسان در زیر زبانش پنهان است». هر قدر انسان بخواهد خود را مخفی کند و پرده روی زبان خویش بکشد، خیال نمی کنم که صد در صد بتواند. به هر حال یک منبع دیگر برای شناخت ما دیوان اوست. و این هر دو، منبع خوبی است برای شناسایی حافظ. در بعضی قسمت ها ممکن است هر دو با هم توافق داشته باشند و در بعضی قسمت ها از دیوان حافظ چیزهایی می شود فهمید که از تاریخش آن چیزها را نمی شود فهمید. مثلاً اوج عرفان حافظ را دیگر تاریخ نمی تواند بیان کند و قهرا تاریخ هم در این قسمت سکوت کرده است.
دیدیم که حافظ را در زمان خودش، چگونه شخصی می شناخته اند؛ شخصی که جنبه های دیگر شخصیت او بر جنبه شاعر بودن و درویش بودن او غلبه داشته است. شخصی است که او را در زمان خودش به صورت شاعر حرفه ای نمی شناخته اند. حافظ هم زیاد شعر نگفته است؛ شعرهایی که واقعا از حافظ است و می شود ثابت کرد که از اوست، بر ایام عمر حافظ که تقسیم کرده اند گویا یک وقتی آقای محیط طباطبایی این کار را می کرد خیلی کم است. شاید از باب مثال در هر ماهی یک غزل گفته باشد. حافظ، غیر از شاعرهای دیگر مثل نظامی، فردوسی و حتی مولوی است که به شاعر بودن در زمان خودشان شناخته می شدند. البته شعر حافظ با همه اندکی، در زمان خودش شهرت پیدا کرده است و نه تنها از دروازه های شیراز بیرون رفته، بلکه از دروازه های ایران خارج گشته است. ولی به هر حال شعر، زیاد نگفته و در زمان خودش هم به نام یک شاعر معروف نبوده است. هم چنان که در زمان خودش به عنوان یک درویش یا یک صوفی حرفه ای هم معروف نبوده است. یزیدی گری(12)
اگر این جور حافظ را تفسیر بکنیم، برای حافظ به جز همان هنر شاعری هیچ باقی نمی ماند؛ یعنی انعکاس یک انحطاط اخلاقی و روحی در منتهی درجه، به اضافه هنر فوق العاده شعری.
این جا ممکن است کسی بگوید که چه مانعی دارد، مگر ما قول داده ایم که حافظ این جور نباشد؟ ما باید ببینیم حافظ در واقع چگونه بوده است؟ سخن ما هم همین است، همین است که حافظ در واقع چگونه بوده است.
طرز تفکری این چنین مادی برای یک شاعر و یک هنرمند در جهان اسلام، بی سابقه نیست و بوده اند شعرایی که شعرشان و ادبشان و حرفشان در همین زمینه ها بوده است و بی پرده و مکشوف، این مدعای خودشان را گفته اند و بیان کرده اند.
فرنگی ها این جور افراد را اپیکوری می نامند. البته باز خودشان می گویند که این یک نسبت غلط است که به اپیکور می دهند و گرنه خودِ اپیکور هم به این معنا، لذت پرست نبوده است.
در جهان اسلام اول کسی که مفاهیم معنوی و مذهبی و اخلاقی را به مسخره گرفت و بی پرده دم از لذت و عیش و شراب و شاهد زد و مقصود او هم جز همین می و معشوق ظاهری چیزی نبود، یزیدبن معاویه است. آنچه که اروپایی ها آن را اپیکوریست می نامند، مسلمین باید آن را یزیدی گری بنامند. چون اول کسی که در جهان اسلام بدین نحو سخن گفت، یزید بود. البته می دانید که یزید شاعری فوق العاده زبردست بوده و خیلی شعرش بلیغ بوده است. دیوانش را هم من ندیده ام، ولی شنیده ام چاپ شده است.
معروف است که قاضی بن خلکان که از علمای بزرگ اسلام است و مورخ بزرگی است و کتابش جزو اسناد تاریخی دنیای اسلام است و خودش مرد ادیبی است، شیفته شعر یزید بود؛ به خود یزید ارادت نداشته، ولی به شعر یزید علاقه مند بود.
در اشعار یزید این مضامین، یعنی تحقیر هرچه معنا و اخلاق و دین و مذهب است در قبال لذت و بهره گیری از طبیعت، در کمال صراحت آمده است؛ مثل این اشعار که حالا مقداری از ترجمه آن را می خوانیم:
دوستان، ندیمان بپا خیزید. صدای موسیقی را، اغنیه ها را گوش کنید، جام می دمادم بنوشید و ذکر معانی و حرف های اخلاقی را رها کنید، من شخصا کسی هستم که آواز عودها مرا از شنیدن آواز اذان باز داشته است و به جای حورالعین که در بهشت وعده می دهند، این پیرزنی را که در داخل این خم است، انتخاب کرده ام.
کلمه عجوز که ظاهرا همان خَمر کهنه باشد در زبان عربی کنایه از خَمر، خَمر کهنه آورده می شود.
در اشعار یزید از این نمونه، یعنی امور دینی و مذهبی را به باد سخریه گرفتن، بسیار است. در شعری دیگر می گوید: «اگر شراب به دین احمد و به دین این پیغمبر، حرام است، با دین مسیح بنوش.»
مشابه همین مضامین در کلمات عرفای خودمان، مثلاً طعنه زدن به عبادت و مسجد و این طور حرف ها زیاد پیدا می شود و یا به طور مثال سخنانی که به معنای بی اعتنایی و بی دردی نسبت به اجتماع است. خیام و حافظ و اپیکوریسم(13)
نظر به این که در عصر ما اپیکوریسم به مفهوم عامیانه و مبتذلش عملاً رایج شده بود، عده ای می خواستند برخی بزرگان اندیشه و فلسفه و عرفان را منسوب به این مکتب نمایند؛ مثلاً خیام و یا حافظ را. مدعی هستند که خیام و حتی حافظ، مردانی لذت پرست، دَم غنیمت شمار و لاابالی بوده اند. مخصوصادرباره خیام عقیده بسیاری همین است. آنچه مسلم است، این است که خیام ریاضیدانِ فیلسوف چنین نبوده و چنین نمی اندیشیده است.
از ظاهر اشعار منسوب به خیام همان مطلب پیدا شده است، ولی از نظر محققان جای بسی تردید است که اشعار معروف، متعلق به خیام ریاضیدان فیلسوف باشد.
به فرض هم این اشعار از او باشد، هرگز از زبان شعر نمی توان نظریه فلسفی شاعر را دریافت. خصوصا که اخیرا رساله هایی از خیام بدست آمده و چاپ شده است که اتفاقا همان موضوعات را طرح کرده است که در اشعار منسوب به او مطرح است، ولی آن ها را آن گونه حل می کند و پاسخ می گوید که به قول خودش، استادش بوعلی حل کرده است. درباره حافظ، مطلب از این هم واضح تر است. آشنایی مختصر با زبان حافظ و یک مراجعه کامل به تمام دیوان حافظ و مقایسه اشعار او با یکدیگر که برخی مفسر دیگرند، مطلب را کاملاً روشن می کند. کمیت اسدی و دعبل خزاعی(14)
امام حسین علیه السلام برای منفعت شخصی کشته نشد. او کشته نشد برای این که خودش را فدای گناهان امت کرده باشد. امام حسین در راه حق کشته شد. در راه مبارزه با باطل کشته شد. ائمه دین خواستند مکتب حسین در دنیا باقی بماند. شهادت حسین به صورت یک مکتب، مکتب مبارزه حق با باطل، برای همیشه باقی بماند واِلا چه فایده به حال امام حسین که ما گریه بکنیم یا نکنیم و چه فایده به حال خود ما دارد که صرفا بنشینیم یک گریه ای بکنیم و بلند شویم و برویم. ائمه دین خواستند قیام امام حسین علیه السلام به صورت یک مکتب و به صورت یک مشعل فروزان همیشه باقی بماند. این یک چراغی است از حق، از حقیقت دوستی و ندایی است از حق طلبی، حرّیت و آزادی. در زمان خودِ ائمه اطهار که این دستور صادر شد، سبب شده که جریانی زنده، فعال و انقلابی به وجود آید. نام امام حسین علیه السلام ، شعار انقلاب علیه ظلم شد. یک عده شاعر انقلابی به وجود آمد: کمیت اسدی به وجود آمد. دعبل خزاعی به وجود آمد.
می دانید دعبل خزاعی کیست؟ کمیت اسدی کیست؟ این ها دو نفر روضه خوانند، امّا نه مثل روضه خوانیِ من. دو نفر شاعرند و مرثیه گو، اما نه مثل مرثیه گویی های محتشم و غیره.
دلم می خواهد شما اشعار کمیت اسدی، اشعار دعبل خزاعی و اشعار ابن الرومی و اشعار ابوفراس حمدانی که به عربی است را با اشعار محتشم که هزارتا خواب برایش نقل می کنند، مقایسه کنید و ببینید آن ها کجا و این کجا.
آن ها دارند مکتب حسین را نشان می دهند. کمیت اسدی با همان اشعارش از یک سپاه بیش تر برای بنی امیه ضرر داشت. این مرد کی بود؟ یک روضه خوان بود.
اما چه روضه خوانی؟ آیا روضه خوان بود که بیاید چهار تا شعرِ مفت بخواند و پول بگیرد و برود؟! شعری می گفت که دستگاه خلافت وقت را تکان می داد.
عبداللّه بن حسن بن علی معروف به «عبداللّه محض»، تحت تأثیر شعرهای کمیت قرار گرفت؛ به عنوان صله آن ابیات، جان دار، سند مزرعه خود را آورد، داد به کمیت. کمیت گفت، محال و ممتنع است که بگیرم. من مرثیه خوان سیدالشهدا هستم. من برای خدا مرثیه گفته ام. پول نمی گیرم. اصرار فوق العاده کرد. بالاخره گرفت.
بعد ازمدتی آمد پیش عبداللّه بن حسن بن علی و گفت که من خواهشی دارم از تو، آیا قبول می کنی؟
پاسخ داد که البته قبول می کنم، اما من که نمی دانم چیست.
کمیت گفت: اول باید قول بدهی که عمل می کنی، بعد می گویم.
قول داد و شاید قسم هم خورد. همین که قول از او گرفت، سند را آورد و پس داد و گفت: «من نمی توانم این را بگیرم».
وقتی دیگر بنی هاشم برایش پول جمع کردند و دادند. هر کاری کردند، قبول نکرد و گفت: «محال و ممتنع است که بگیرم.»
این مرد به خاطر همین اشعار و همین نوع مرثیه خوانی چه سختی ها کشید و چه روزگارها دید و به چه وضع بدی او را کشتند؛ او را گرفتند و در خانه یوسف بن عمر ثقفی که حاکم آن روز کوفه بود، هشت نفر ریختند به سرش. شمشیرها به بدنش زدند. آخرین حرفی که در آخرین نفس گفت، این بود: اللهم ال محمد. اللهم ال محمد؛ یعنی: «خدایا، اهل بیت پیغمبر صلی الله علیه و آله ، خدایا اهل بیت پیغمبر صلی الله علیه و آله ». این آخرین کلمه ای بود که به زبان این مرد آمد.
دعبل خزاعی را آیا می شناسید؟ خودش می گفت، پنجاه سال است که دارِ خودم را روی دوش گرفته ام و راه می روم. ببینید ارزش ادبی این دو نفر مرثیه گو که ائمه دین این ها را درست کردند، چقدر بوده است. این ها صرفا یک مرثیه گو هستند. مرثیه خوان هستند. آن ها مرثیه گفته اند، اما نه به صورت «عمه من غریبم». حماسه ها گفته اند؛ چه حماسه هایی! یک قصیده آن ها به اندازه یک سلسله مقالات که یک نفر متفکّر انقلابی بنویسد، اثردارد. این ها در زیر چتر مرثیه سالار شهیدان علیه السلام چه انتقادهای لاذع و گزنده ای از بنی امیه و بنی عباس کردند و چه ها بر سر آن ها آوردند. کمیت و دعبل و محتشم(15)
درآن وقت مرثیه گوهامثل مرثیه گوهای حالا نبودند. کمیت مرثیه گو بود، دعبل خزاعی مرثیه گو بود. همان دعبل خزاعی که گفت: پنجاه سال است من دار خودم را به دوش کشیده ام. او طوری مرثیه می گفت که تخت خلفای اموی و عباسی را متزلزل می کرد.
او که محتشم نبود. شعرای ما چرخ و فلک را مسئول شهادت حسین دانسته اند. مرثیه شورانگیز ابوهارون(16)
اگر ما بخواهیم مردم را نسبت به امام حسین علیه السلام بگریانیم، صحنه عاشورا آن قدر پر از حماسه و عاطفه و رقت است و صحنه های باشکوه و جذاب و دل سوز دارد که اگر در قلب ما ذره ای از ایمان باشد، کافی است که نام حسین علیه السلام را بشنویم و اشک ما جاری شود. که فرمود: ان للحسین محبة مکنونة فی قلوب المؤمنین؛ یعنی: «در عمق دل هر مؤمنی، محبتی مخفی نسبت به امام حسین علیه السلام هست که:اناقتیل العبره(17)من کشته اشک هاهستم».
مرحوم محدث قمی در «نفثة المصدور» نوشته اند که ابوهارون مردی نابینا و شاعری بود توانا. گاهی هم مرثیه ای برای اباعبداللّه علیه السلام می گفت. او از اصحاب امام صادق علیه السلام بود. می گوید: روزی خدمت امام صادق علیه السلام رسیدم. حضرت فرمودند: «ابوهارون! از آن شعرهایی که در مرثیه جدم سروده ای برای ما بخوان».
گفتم: «اطاعت می کنم».
فرمود: «بگویید زن ها هم بیایند پشت پرده، آن ها هم استفاده کنند».
زن ها هم از اندرون آمدند. ابوهارون شروع کرد به خواندن شعرهایی که تازه گفته بود. با آن که پنج مصراع بیش تر نیست، ولوله ای در خانه امام صادق علیه السلام بلند شد. اشک از چشمان مبارک امام صادق علیه السلام جاری بود و شانه های مبارک حضرت تکان می خورد و صدای ناله و گریه از خانه امام بلند شد که ظاهرا خود امام فرمودند: «کافی است».
در این همه مرثیه هایی که گفته شده است، بایستی بگویم من نظیر این را ندیدم و یا کم دیدم. من این شعر را در اوایل طلبگی ام، آن وقت که مشهد بودم و هنوز قم نرفته بودم، از کتاب نفثة المصدور محدث قمی حفظ کردم:
امرر علی جدث الحسین |
فقل لا عظمه الزکیة |
اَعظما لا زلت من |
و طفاء ساکبة رویة |
و اذا مررت بقبره |
فاطل به وقف المطیة |
و ابک المطهر للمطهر |
و المطهرة النقیة |
کبکاء معولة اتت |
یوما لواحدها العبتة(18) |
می گوید: ای رهگذر! ای باد صبا! گذر کن به قبر حسین بن علی علیه السلام و پیام دوستان و عاشقانش را به او برسان.
ای باد صبا! پیام ما را به استخوان های مقدس حسین علیه السلام برسان. بگو ای استخوان ها! دائما شما با اشک دوستان حسین سیراب هستید. این اشک ها می ریزند و شما را سیراب می کنند. اگر یک روزی شما را از آب منع کردند و اگر حسین را با لب تشنه شهید کردند، این شیعیان و دوستان دائما اشک خودشان را نثار شما می کنند.
ای باد صبا! اگر از جسد این پاکان گذر کردی، تنها به رساندن پیام قناعت نکن، بلکه آن جا مرکبت را نگهدار. خیلی هم بایست و یاد مصایب حسین علیه السلام را در خاطره ات زنده کن و اشک بریز، مانند آن زنی که یک فرزند بیش تر ندارد. او چگونه در مرگ یک فرزند خودش اشک می ریزد، تو هم آن گونه اشک بریز و گریه کن برای آن انسان پاک؛ فرزند پدر پاک و مادر پاک. اقبال لاهوری و شعر(19)
مزیت دیگر اقبال، قدرت شاعری اوست؛ قدرتی که در خدمت اهداف اسلامی او قرار گرفته است. اقبال از آن دسته شاعرانی است که کواکبی آن ها را ستود: از قبیل کمیت اسدی و حسان بن ثابت انصاری و دعبل بن علی خزاعی.
سرودهای انقلابی اقبال که به زبان اردو بوده، به عربی و فارسی ترجمه شده است و همچنان اثر حماسه آفرین و هیجان آور خود را حفظ کرده است.
اقبال با آن که به طور رسمی مذهب تسنن داشت، به اهل بیت پیغمبر صلی الله علیه و آله علاقه و ارادتی خاص داشت و به زبان فارسی، اشعاری انقلابی و آموزنده در مدح آن ها سرود؛ که گمان نمی رود در میان همه شاعران شیعی مذهبِ فارسی زبان بتوان نظیری برایش پیدا کرد. به هرحال شعر برای اقبال نه هدف که وسیله بوده است؛ وسیله ای برای بیداری و آگاهی امت مسلمان. سرود(20)
اقبال آن جاکه باید سرود بگوید، سرود می گفت. سرود فوق العاده ای را که به عربی ترجمه شد، به اردو گفته بود. در سال های اخیر آقای سیدمحمدعلی سفیر، این سرود را به فارسی ترجمه کرد که در حسینیه ارشاد اجرا می شد. چقدر عالی بود! من خودم پای این سرود، مکرر گریه کردم و مکرر گریه دیگران را دیدم.
ما چرا نباید از سرود استفاده بکنیم؟ این ها همه وسیله است. امروز از وسایل نمی شود غافل بود. درعصرجدید وسایلی پیداشده که درقدیم نبود. ما نباید فقط به وسایلی که در قدیم بوده اکتفا کنیم. ای بسا شاعر که بعد مرگ زاد(21)
اقبال لاهوری شعری دارد که گویی ترجمه جمله مولا علی علیه السلام است که می فرماید: غدا تعرفوننی؛ یعنی: «فردا مرا خواهید شناخت». بعد از مرگ من مرا خواهید شناخت. اقبال می گوید: «ای بسا شاعر که بعد مرگ زاد». مقصودش از شاعر، نه هر کسی است که چند کلمه سرهم بکند، بلکه مقصود، کسی است که پیامی دارد؛ مثل خود اقبال که شاعری است دارای فکر و یا مولوی و حافظ که شعرایی هستند که اندیشه و پیامی دارند. گو این که پیام بعضی از این ها را بعد از پانصد سال هم هنوز، مردم، درست درک نمی کنند. مثل حافظ که هنوز وقتی که در اطراف او مطلب می نویسند، هزارجور چرند می نویسند، اِلاّ آن پیامی که خود حافظ دارد.
خود حافظ مگر شهرتی را که در زمان ما دارد، داشت؟ نه. در زمان خودش کسی دیوانش را هم جمع نکرد. خودش هم به خاطر روح عرفانی خاصی که داشت، با این که به او می گفتند، علاقه ای به جمع آوری آن نداشت. حافظ یک مرد عالم است. یعنی اول یک عالم است، دوم یک شاعر و از این جهت با سعدی یا فردوسی فرق دارد. این ها شاعر هستند و مثلاً سی چهل هزار بیت شعر گفته اند. کارشان شاعری بود. حافظ کارش شاعری نبود، بلکه یک مرد عالم و مدرس و محقق بود.
بعد از مرگش، رفیقش که دیوانش را جمع کرد، مهمترین آن کتاب هایی را که او تدریس می کرد، ذکر نمود.
حافظ مفسر و حافظ قرآن بوده، تفسیر قرآن می گفته، خودش هم در یک جا می گوید:
«ز حافظان جهان کسی چو بنده جمع نکرد |
لطائف حکمی با نکات قرآنی» |
در جای دیگر می گوید:
«ندیدم خوشتر از شعر تو حافظ |
به قرآنی که اندر سینه داری» |
و در جای دیگر نیز می گوید:
«عشقت رسد به فریاد، گر خود به سان حافظ |
قرآن ز بر بخوانی با چارده روایت» |
یعنی نه فقط قرآن را بلد بود و از حفظ بود، بلکه آن را با قرائت های هفت گانه می خوانده است. اثر شعر(22)
اثری که شعر دارد، نثر ندارد. اعجاب نهج البلاغه این است که نثر است و این همه فصیح و زیباست؛ به طوری که در حد شعر و بلکه والاتر از شعر است. در زبان فارسی، شما نمی توانید یک صفحه نثر پیدا کنید که برابر باشد با یک صفحه شعر سعدی. ملای رومی با آن همه قدرت و توانایی، وقتی که سراغ مجالس وعظش می روی، می بینی، چیزی نیست.
شعر در قالب خودش خیلی کار کرد و خیلی می تواند کار بکند. شعرِ بد خیلی می تواند بد باشد و شعر خوب هم خیلی می تواند خوب باشد. یک بار دیگر می گویم که میان مرثیه هایی که کمیت یا دعبل می گفتند و مرثیه هایی که در زمان های اخیر، امثال جوهری و محتشم می گویند، فرق است؛ از زمین تا آسمان، مضامین تفاوت دارند. آن ها خیلی آموزنده است و این ها آموزنده نیست و بعضی از این ها اصلاً مضرّند.
اقبال لاهوری واقعا یک دانشمند ذی قیمت است. یکی از وسایلی که از آن استفاده کرده، شعر است. در شعرای فارسی زبان به خصوص در عصرهای متأخر، از نظر داشتن هدف، بدون شک، ما شاعری مثل اقبال نداریم. موسیقی و فساد(23)
بعضی ها تصور کرده اند که اسلام از نظر توجه به هنر، خشک و جامد و بی عنایت است و به عبارت دیگر ذوق کُش است؟
این ها که چنین ادعا می کنند به جهت این است که در اسلام، اولاً روی خوش به موسیقی نشان داده نشد و ثانیا بهره برداری از جنس زن، به طور عموم و هنرهای زنانه، یعنی رقص و مجسمه سازی، منع شده است، ولی به این شکل قضاوت کردن درست نیست. ما باید درباره مواردی که اسلام با آن ها مبارزه کرد، تأمل کنیم و ببینیم آیا مبارزه اسلام با این زیبایی ها از آن جهت است که زیبایی است یا از آن جهت است که مقارن با امر دیگری که برخلاف یک استعداد از استعدادهای فردی یا اجتماعی انسانی است؟ به علاوه باید ببینیم در غیر این موارد ممنوعه، آیا باز هم با هنر دیگری مبارزه شده است؟ مسئله موسیقی و غنا مسئله مهمی است که البته حدودش نیز چندان روشن نیست. غنا ضرب المثل مسایلی است که فقها و اصولیین به عنوان موضوعات مُجمل، یعنی موضوعی که حدودش مفهوم و مشخص نیست، به کار می برند. البته قدر مسلمی در غنا هست و آن این است که آوازهایی که موجب خفت عقل می شود، یعنی آوازهایی که شهوات را آن چنان تهییج می کند که عقل به طور موقت از حکومت ساقط می شود، یعنی همان خاصیتی را دارد که شراب یا قمار داراست معلوم است که حرمت چنین مواردی، قطعی است. آن چه مسلم است این است که اسلام خواسته تا از عقل انسان حفاظت و حراست کند و این قبیل موانع نیز به همین جهت مطرح است.
مسعودی در مروج الذهب می نویسد که در زمان عبدالملک یا یکی دیگر از خلفای بنی امیه که لهو و موسیقی خیلی رایج شد،(24) خبر به خلیفه دادند که فلان کس خواننده است و کنیز زیبایی دارد که او هم خواننده است و تمام جوان های مدینه را فاسد کرده است. اگر چاره ای نیندیشی این زن، تمام مدینه را فاسد خواهد کرد.
خلیفه دستور داد که غل به گردن آن مرد و کنیزش بیندازند و آن ها را به شام بیاورند.
وقتی آن دو در حضور خلیفه نشستند، مرد گفت: که «معلوم نیست که این که کنیز من می خواند، غنا باشد و از خلیفه خواست تا خودش امتحان کند. خلیفه دستور داد که کنیز بخواند. او شروع به خواندن کرد. کمی که خواند، شروع به سر تکان دادن کرد. کم کم کار به جایی رسید که خود خلیفه شروع کرد به چهار دست و پا راه رفتن و می گفت: «بیاجانم به این مرکوب خودت سوارشو!»
واقعا موسیقی، قدرت عظیم و فوق العاده ای دارد؛ به خصوص در جهت پاره کردن پرده تقوا و عفاف.
در مسئله مجسمه سازی، منع اسلام به جهت منع بت پرستی و مبارزه با آن است. اسلام در مبارزه با این مسئله موافق بود. زیرا اگر مجسمه ای از پیغمبر صلی الله علیه و آله و غیره می ساختند، بدون شک، امروز بت پرستی خیلی صاف و روشن وجود داشت و مسئله غناورقص و غیره هم روشن است که اهتمام اسلام به خاطر عفت است. بنابراین از این مواردنمی توان استناد به مبارزه اسلام با ذوق نمود. موسیقی قرآن(25)
گروهی می پندارند منظور از تلاوت قرآن تنها خواندن قرآن به قصد ثواب بردن است، بدون آن که چیزی از معانی آن درک گردد. این ها دائما قرآن را دوره می کنند، اما اگر یک بار از ایشان سؤال شود که آیا معنی آنچه را می خوانید، می دانید، از پاسخ گویی عاجز می مانند. خواندن قرآن از این جهت که مقدمه ای برای درک معانی قرآن است، لازم و خوب است؛ اما صرفا به قصد کسب ثواب.
درک معانی قرآن نیز ویژگی هایی دارد که باید به آن توجه داشت و در یادگیری بسیاری از کتاب ها، آنچه که برای خواننده حاصل می شود، یک سلسله اندیشه های تازه است که از قبل در ذهن او وجود نداشت. در این جا تنها عقل و قوه تفکر خواننده است که به فعالیت مشغول می شود. در مورد قرآن، بدون شک، باید آن را به قصد آموختن و تعلیم یافتن، مورد مطالعه قرار داد. قرآن خود در این زمینه تصریح می کند: کتاب انزلناه الیک مبارک لیدبروا آیاته و لیتذکر اولواالالباب(26).(ص 29)
یک وظیفه قرآن یاد دادن و تعلیم کردن است. در این جهت، مخاطب قرآن، عقل انسان خواهد بود و قرآن با زبان منطق و استدلال با او سخن می گوید، اما به جز این زبان، قرآن زبان دیگری نیز دارد که مخاطب آن عقل نیست، بلکه دل است و این زبان دوم، «احساس» نام دارد. کسی که می خواهد با قرآن آشنا گردد و با آن انس بگیرد، می باید با این دو زبان آشنایی داشته باشد و هر دو را در کنار هم مورد استفاده قرار دهد. تفکیک این دو از هم، مایه بروز خطا و اشتباه می شود و سبب خسران و زیان خواهد بود.
آنچه را که ما دل می نامیم، عبارت است از: احساسی بسیار عظیم و عمیق که در درون انسان وجود دارد که گاهی اسم آن را احساس هستی می گذارند؛ یعنی احساسی از ارتباط انسان با هستیِ مطلق.
کسی که زبان دل را بداند و با آن انسان را مخاطب قرار دهد، او را از اعماق هستی و کنه وجودش به حرکت درمی آورد. آن وقت دیگر تنها فکر و مغز انسان تحت تأثیر نیست، بلکه سراسر وجودش تحت تأثیر قرار می گیرد. به عنوان نمونه ای از زبان احساس، شاید بتوان موسیقی را مثال آورد. انواع مختلف موسیقی ها در یک جهت اشتراک دارند و آن سروکار داشتن با احساسات آدمی است. موسیقی روح انسان را به هیجان می آورد و او را در دنیای خاصی از احساس فرو می برد. البته نوع هیجان ها و احساسات ایجاد شده، بسته به نوع موسیقی، تفاوت می کند. ممکن است یک نوع موسیقی با حس دلاوری و سلحشوری سروکار داشته باشد و با همین زبان با انسان گفتگو کند. دیده اید در میدان های جنگ مارش و سرود نظامی می نوازند و گاهی تأثیر این سرودها و آهنگ ها آن قدر قوی است که سربازی را که از ترس دشمن از سنگر بیرون نمی آید، وادار می کند علیرغم حملات خصم، بی باکانه به پیش رود و با او به نبرد برخیزد؟ نوع دیگری از موسیقی ممکن است با حس شهوت رانی سروکار داشته باشد و انسان را به سستی، خود را رها نمودن و تسلیم پلیدی ها شدن، دعوت نماید. دیده شده که تأثیر موسیقی در این جهت بسیار زیاد است و شاید هیچ چیز دیگری نتواند تا این اندازه در از بین بردن دیوارهای عفت و اخلاق موثر واقع شود. در مورد سایر غرایز و احساسات نیز آن گاه که با زبانِ این احساسات سخن گفته می شود، حالا چه به وسیله موسیقی و چه به هر وسیله دیگر، می توان آن ها را تحت کنترل و نظارت درآورد.
یکی از متعالی ترین غرایز و احساسات هر انسان، حس مذهبی و فطرت خداجویی اوست و سروکار قرآن با این حس شریف و برتر است.(27)
قرآن، خود توصیه می کند که او را با آهنگ لطیف و زیبا بخوانند؛ با همین نوای آسمانی است که قرآن با فطرت الهی انسان سخن می گوید و آن را تسخیر می کند. قرآن در توصیف خود برای خود دو زبان قایل می شود: گاهی خود را کتاب تفکر و منطق و استدلال معرفی می کند و گاهی کتاب احساس و عشق. به عبارت دیگر قرآن تنها غذای عقل و اندیشه نیست؛ غذای روح هم هست.
قرآن بر موسیقی خاص خودش تأکید زیادی دارد؛ موسیقی ای که اثرش از هر موسیقی دیگر در برانگیختن احساسات عمیق و متعالی انسان بیش تر است. قرآن خود به مؤمنین دستور می دهد تا مقداری از شب را به تلاوت قرآن مشغول باشند و در نمازهای خود در همان حالی که به خدامتوجه اند، قرآن بخوانند. در خطاب به پیامبر صلی الله علیه و آله می گوید: یا ایهاالمزمل قم اللیل الا قلیلا نصفه او... . (مزمل، آیات 3 1)
«شب ها را بپا خیز برای عبادت و اندکی را بخواب. بپا خیز و به راز و نیاز با خدای خویش بپرداز و در حالی که به عبادت ایستاده ای قرآن را ترتیل کن».
ترتیل، یعنی قرائت قرآن نه آن قدر تند که کلمات، مفهوم نشوند و نه آن قدر جدا از هم که رابطه ها از بین برود. می گوید قرآن را با تأنّی و در حالی که به محتوای آیات توجه داری، بخوان. باز در آیات بعدی همان سوره می گوید: «آن گاه که برای کارهای روزانه، نظیر تجارت و جهاد در راه خدا به خواب بیشتری احتیاج دارید، در حال خلوت، عبادت را فراموش نکنید».
در میان مسلمانان، یگانه چیزی که مایه نشاط و کسب قدرتِ روحی و پیدا کردن خلوص و صفای باطن بوده، همان موسیقی قرآن بود. ندای آسمانی قرآن در اندک مدتی از مردم وحشی شبه جزیره عربستان، مؤمنانی ثابت قدم به وجود آورد که توانستند با بزرگ ترین قدرت های زمانه درافتند و آن ها را از پا درآورند. مسلمانان، قرآن را نه فقط به عنوان یک کتاب درس و تعلیم، که همچون یک غذای روح و مایه کسب نیرو و ازدیاد ایمان می نگریستند. شب ها با خلوص، قرآن می خواندند(28) و با خدای خود راز و نیاز می کردند و روزها چون شیر غران به دشمن حمله می بردند.
قرآن خود چنین انتظاری از ایمان آوردگان داشت. در آیه ای خطاب به پیامبر می فرماید: و لاتطع الکافرین و جاهدهم به جهادا کبیرا، به حرف کفار گوش نده و تسلیم پیشنهادهایشان مشو. در مقابلشان بایست و با سلاح قرآن به جهاد با آن ها برخیز و مطمئن باش که فاتح خواهی بود. داستان زندگی پیامبر صلی الله علیه و آله ، خود بیانگر درستی این قول است. او تنها و بی هیچ پشتیبان در حالی که تنها قرآن را در دست دارد، قیام می کند. اما همین قرآن برای او همه چیز می شود؛ برایش سرباز تهیه می کند، سلاح فراهم می آورد، نیرو تدارک می بیند و بالاخره دشمن را در برابرش خاشع و خاضع می گرداند. افراد دشمن را به سوی او می کشاند و آن ها را به تسلیم در برابر رسول خدا صلی الله علیه و آله وادار می سازد و به این ترتیب، وعده راستین الهی را تحقق می بخشد.
وقتی قرآن زبان خود را زبان دل می نامد، منظورش آن دلی است که می خواهد با آیات خود آن را صیقل بدهد و تصفیه کند و به هیجان بیاورد. این زبان غیر از زبان موسیقی است که احیانا احساسات شهوانی انسان را تغذیه می کند و نیز غیر از زبان مارش های نظامی و سرودهای رزمی است که در ارتش ها می نوازند و حس سلحشوری را تقویت می کنند. این همان زبانی ست که از اعراب بدوی، مجاهدینی می سازد که در حقشان گفته اند: حملوا بصائرهم علی اسیافهم، آنان که شناخت هایشان را، بینایی هایشان را، افکار روشن خودشان و دریافت های الهی و معنویشان را بر شمشیرهایشان گذاشته بودند و شمشیرهایشان را در راه این ایده ها و افکار به کار می انداختند. برای آنان مسایل فردی و منافع شخصی در کار نبود؛ با آن که معصوم نبودند و خطا نیز از ایشان سر می زد، اما مصداق بارز قائم اللیل و صائم النهار به حساب می آمدند. در همه لحظات با عمق هستی در ارتباط بودند. شب هایشان به عبادت می گذشت و روزهایشان به جهاد.
قرآن بر روی این خاصیت خودش که کتاب دل و روح است، کتابی است که جان ها را به هیجان می آورد و اشک ها را جاری می سازد و دل ها را می لرزاند، خیلی تأکید دارد و آن را حتی برای اهل کتاب نیز صادق می داند: الذین اتیناهم الکتاب من قبله هم به یومنون و اذا یتلی علیهم قالوا امنا به انه الحق من ربنا... . (قصص 53)
این آیه گروهی را توصیف می کند که چون قرآن بر ایشان می خوانند، به حالت خضوع و خشوع درمی آیند و می گویند: ایمان آوردیم به آنچه در این کتاب است که همه آن حق است. این را می گویند و مدام بر خضوعشان افزوده می شود.
در آیه دیگری تأکید می کند که از اهل کتاب، مسیحیان و نصارا به مسلمانان نزدیک ترانند تا یهود و مشرکین. بعد گروهی از نصارا را که با شنیدن قرآن ایمان می آورند، این طور توصیف می کند: و اذا سمعوا ما انزل الی الرسول تری اعینهم تفیض من الدمع مما عرفوا من الحق یقولون ربنا امنا فاکتبنا مع الشاهدین.
(مائده 83)
«و چون آیاتی را که به رسول فرستاده شده، بشنوند، اشک از دیده های آن ها جاری می شود. می گویند: پروردگارا ایمان آوردیم. ما را از جمله گواهان صادق پیامبرت در نظر گیر.»
در جای دیگر که از مؤمنین سخن می گوید، آن ها را چنین معرفی می کند: اللّه نزل احسن الحدیث کتابا متشابها مثانی تقشعر منه جلود الذین یخشون ربهم ثم تلین جلودهم و قلوبهم الی ذکر اللّه .(زمر 23)
خدا بهترین سخن ها را فرود آورده. سخنی که سراسرش یک دست و مشابه است. در عین حال تنها بشارت نیست؛ اندرز هم هست. مردمان خداپرستِ خداترس وقتی کلمات خدا را می شنوند، بدنشان به لرزه درمی آید و خوف بر آن ها عارض می شود. آن گاه حالتشان مبدل به حالت تذکر و محبت و آرامش می شود.
در این آیات و در بسیاری آیات دیگر، قرآن نشان می دهد که صرفا کتابی علمی و تحلیلی نیست، بلکه در همان زمان که از استدلال منطقی استفاده می کند با احساس و ذوق و لطایف روح بشر نیز سخن می گوید و جان او را تحت تأثیر قرار می دهد. پی نوشت ها
1. فلسفه حجاب ص 70.
2. حماسه حسینی، ج 1، ص 72.
3. جاذبه و دافعه، ص 74.
4. منطق و فلسفه، ص 116.
5 . سیره نبوی، ص 31.
6 . حماسه حسینی، ج 1، ص 196.
7. تفسیر قرآن، ص 157.
8 . حماسه حسینی، ص 97.
9. ده گفتار، صص 41 40.
10. تماشاگه راز، ص 123.
11. تماشاگه راز، ص 64.
12. تماشاگه راز، ص 106.
13. حکمت عملی، ص 42.
14. ده گفتار، ص 215.
15. حماسه حسینی، ج 1، ص 109.
16. سیره نبوی، ص 97.
17. بحار جدید، ج 44، ص 279 و 280.
18. نقثة المصدور، محدث قمی، ص 46، الاغانی اول جزء هفتم.
19. نهضت های اسلامی در صد ساله ی اخیر، ص 53.
20. حماسه حسینی، ج 1، ص 198.
21. حماسه حسینی، ج 2، ص 234.
22. حماسه حسینی، ج 1، ص 199.
23. تعلیم و تربیت اسلامی ص 41.
24. این امر از حجاز و مکه و مدینه هم شروع شد. شاید و گویا به وسیله ایرانی هایی که به آن جا رفته بودند و کارهای معماری و بنایی می کردند و در خلال همان کارهای بنایی یا معماری آواز می خواندند، شایع شده بود. در همین زمان مسئله آوازخوانی کنیزها نیز رایج شد. (ص 45).
25. آشنایی با قرآن، ص
26. کتابی مبارک و عظیم الشأن بر تو نازل کردیم، تا مردم در آیاتش تفکر کنند و خردمندان تنبه حاصل کنند.
27. درباره این حس دینی، در شرق و غرب عالم بسیار سخن ها گفته شده است. در این جا به اختصار اقوال یکی دو تن از اندیشمندان جهانی را نقل می کنیم. اولین این سخنان متعلق به انیشتین است. او در یکی از مقالاتش راجع به مذهب اظهارنظر می کند و در همان جا متذکر می شود که به اعتقاد او به طور کلی سه نوع مذهب در جهان وجود داشته است:
1. مذهب ترس: یعنی مذهب گروهی که عامل و انگیزاننده شان به سوی مذهب یک سلسله ترس ها از طبیعت و محیط بوده است.
2. مذهب اخلاق: ومقصودش مذهبی است که بر مبنای مصالح اخلاقی استوار است.
3. آن گاه از مذهب دیگری یاد می کند که نامش را مذهب هستی می گذارد و این تعبیر او همان تعبیری است که ما از آن به دل یاد کردیم. به اعتقاد انیشتین، این مذهب در واقع می خواهد بگوید زمانی برای انسان حالتی معنوی و روحی حاصل می شود که در آن حالت از این خود محدود که به واسطه آمال و آرزوهای حقیر و خرد احاطه شده و از دیگران جدا گردیده و همچنین از عالم هستی طبیعی که برای او حصاری شده است، به ناگاه بیرون می آید و از این زندان رها می شود و در آن هنگام است که به نظاره کل هستی می نشیند و وجود را هم چون حقیقتی واحد درمی یابد و عظمت ها و شکوه ها و جلال های ماورای پدیده ها را به عیان می بیند و حقارت و ناچیزی خود را متذکر می گردد و آن گاه است که می خواهد با کل هستی متصل گردد.
این تعبیر انیشتین، داستان «همام» را به یاد می آورد که از امیرالمؤمنین علیه السلام صفات مؤمن را باز می پرسد. حضرت در جواب او به پاسخی کوتاه اما جامع قناعت می کنند و می فرمایند:
یا همام اتق اللّه و احسن ان اللّه مع الذین اتقوا و الذین هم محسنون. (نهج البلاغه، خطبه 183)
ای همام! تو خود از خدا بترس و نیکوکار باش که خدا با پرهیزکاران و نیکوکاران است.
اما همام با این جواب راضی نمی شود و توضیح بیشتری می خواهد...
28. ائمه علیهم السلام قرآن را چنان با شور می خواندند که رهگذرانی که صدای آن ها را می شنیدند، منقلب می شدند و بی اختیار می ایستادند و می گریستند.