چکیده:
ارتباطات ارجتماعی و جامعه شناسی شناخت Social Communication and sociology of knowledge موضوعیت نه چندان بکر، ولی با تفصیلی که آن هم بیشتر به نحو شبه فلسفی علمی و مقاله حاضر ارائه داده شده است یا از نوجوییها و تازه یابیهایی برخوردار میباشد.
اگر این ادعای اغراق آمیز راست باشد که پندارها و گفتارهای بشریت امروز از کهکشان گوتنبرگ به کهکشان ما رکنی انتقال یافته است (و یا در حال انتقال است)، در این صورت بررسی رابطة بین معارف انسانی با این گذار اجتماعی و تاریخی ضروری به نظر میرسد. زیرا، در غیر این صورت «ماهیت و محتوای استنباطی آگاهی» انسانها برای چندمین بار، و این بار به نحو فاجعه آمیزی در قفای پیشرفتهای «ابزارمندامنه و حس گرایانة این آگاهی» واپس خواهد ماند!
هر چند مختصری که نگارنده ارائه داده است. از عهدة تحلیل مسائل مربوط به گذار مذکور در فوق (علی الخصوص در منطقههای فرهنگی عظیم و کهنسالی نظیر ایران اسلامی ما) برنیامده است. ولی احتمالاً تذکرات گوناگون مندرج در این مقاله، به ایضاح گوشههایی از موضوع یاری نمودهاند. اگر چنین باشد، ارائه مطالب نگارند با توفیق نسبی قرین بوده است.
� مقدمه
هر چند نگارندة این مختصر، برابر همکاران متخصصی که در مجموعه حاضر آرای کارشناسانه خود را مطرح ساختهاند، از تبّحر خاصی در حیطه امور و مسائل مربوط به ارتباطات برخوردار نیست، مع الوصف به یاری اطلاع اندکی که در قلمرو جامعهشناسی شناخت دارد، درصدد برآمده است که از دیدگاه این بخش از جامعهشناسی، مطالبی را پیرامون موضوع وجود «رابطه و ارتباطات» در جامعه و شناختهای انسان، به نظر خوانندگان محترم برساند.
آنچه در مطّول زیرا احتمالاً شایان توجه به نظر میرسد و نگارنده مایل است با اصرار نظر خوانندگان را به آن مطعوف دارد، کلیّت و بساطت و شدت نفوذ کنندگی جریان (پروسس)های ارتباطی در تمام شئون و مدارج هستی است!
حال اگر مشاهده میشود که در این گفتار مشی تا حدی فلسفة علمیای (و فلسفه علمی به معنای اصیل و اولیه بیکنی آن)، بر ارائه مطالبی که ذیلاً میآیند تسلط یافته است و از این رو بیان آنها با شیوة شرح و بحثهای معمول در تحلیلهای متخصصان مسائل ارتباطات تا حدی بیگانه شده است. این نقصان را میتوان با عرض این اعتذار بخشید، که هر چند ما هم اکنون در آستانة ورود به قرن ارتباطات (و ارتباطات اطلاعاتی) قرار داریم، ولی تصور میشود تاکنون وسعت و پیچیدگی نقاط مثبت و منفی این دوران بر علاقمندان دخول به این سرزمین جدید، آنطور که باید و شاید مکشوف نشده است. بنابراین به زعم نگارنده، ذکر اصول فلسفه علمی ایجاد و تکوین این قلمرو تازه، همچون درآمدی بر علم آن. هنوز ضروری به نظر میرسد!
� موضوع و تعریف «رابطه و ارتباط» بخش توضیح اصول موضوعه (axiomatic)
از آنجا که ذات وجود را حرکت تشکیل میدهد و حرکت ماهیت هر موجودیست، و وجود همواره صیرورت (Devenir Werden) و استحالهایست از چیزی به چیزی، از وضعی به وضعی و از جای – گاهی به جای – گاهی، و بودن فی الواقع همواره شدن است (یعنی شدن این بودن و استمرار هستی آن، تا بتواند بماند) – و «هستم اگر میروم، گر نروم نیستم (اقبال) - ، و حرکت یعنی بودن در وضعی و در عین حال نبودن در آن وضع، بنابراین، هر حرکت و هر وجودی، مستلزم استقرار «رابطه» و استمرار «ارتباط» بودن حرکت و «شدن» وجود است:
الف – موضوع و مسئله ارتباط و رابطه (Verhaltnis, Beziehung, Relation) از آن چنان ماهیت عمیق و در عین حال عامی برخوردار است که ما اعمال وجود و تاثیر وجودی آن را درتمام پهنههای هستی (اعم از جهانی یا انسانی. مادی یا معنوی و عینی یا ذهنی) و به انواع و انحای مختلف به وضوح مشاهده میکنیم؛ از این قبیلاند: رابطة بین وجود و ماهیت، سکون و حرکت، انسان و جهان، فرآیند و نهاد، جزء و کل، خاص و عام، ذهن و عین، ماده وانرژی، ساختار و کارکرد، مْدر ک و مْدرَک و نظایر این متقابلان و متعاکسان و متعاملان متحرک، که در سه پهنه طبیعت (جهان) وانسان (جامعه) و شناخت (فکر) سریان دارند و دائماً ابراز وجود میکنند؛ و در آغاز (مبداء arche )و پایان (منتهی echaton) همه آنها رابطه بین خداوند ( که اصل هر حرکت و ذات هر وجود و بنیان هر عقلانیت است،) و تمامیت وجود (عالم و آدم) قرار دارد. به بیان دقیقتر و معینتر، هر واقعیتی (به هر وضعیتی، کیفیتی و کمیتی و از هر لحاظ که باشد) از این روی واقع میشود و لذا واقعیت (Reality) دارد که در مجموعة نظاممند (system) ارتباط واقعیت هستی و هستی واقعیات، اولاً، طی استطالة (فراشد) تغیرات و زمان ماهیت آن با خودش تا آن حد در «رابطه» بماند که همواره هو هویت (این همانی) آن حفظ شود و با خود واحد و یگانه باشد و ثانیاً، آن واقعیت با همه آنچه غیر آن، ولی به مناسبتهایی در ارتباط با آن قرار دارد نیز در روابط متقابل و متضایف (Correlation) ، منجمله در تلازم عدم هو هویت (این نه آنی) با دیگری، قرار گیرد. به دلیل وجود همین روابط است که یک چیز (هر چه باشد)، از یک سو به نّحو «خاص» خود آن است (یک درخت یک درخت است و یک عقیدة اجتماعی یک عقیده)؛ و از سوی دیگر، آن چیز (به قول شئلر، M.Scheler) بخشی از وجود «عامی» است که آن خاص در این عامل تمادی مییابد ( درخت در قلمرو اشجار و عقیده در فرایند اعتقادات اجتماعی)؛ و به این نحو همواره از نقطه نظر وجود شناختی (ontological) فراسوی خود میرود و وجودی عام میگردد، (عام به معنی برگرفته شده از خاصها و عمومیت یافته در آنها)؛ و درست در این «مرابطه» است که آن امر خاص شناخته میشود. زیرا، زبان و بیان ما، همانطور که خواننده من باب مثال، راجع به شناختن وحدت مبهم عرفانی (unio mystica) – در طومار طولانی عرفان اسلامی ایران – میداند، از درک وحدت امر واحد با خود آن عاجز است (رأی Honigswald): و هر چه شناخته میشود،محصول شناخت در رابطه است (Hegel).
اما، توضیحات بیان شده در بالا را، همان گونه که رمکه (Rehmke) متذکر شده است. نباید تا این حد به افراط و اغراق کشاند که به وجود آن چنان «پیش رابطة» (Pre-Relation Vor – Beziehung ) مطلقی برای تمام سپهر حرکت و وجود معتقد شد که بی آن هیچ چیز نمیتواند به وجود آید: هر گاه بر این روال و منوال «وجود شناسی ارتباطات» موکول و معلق به «ارتباط ناب وجود شناختی» شود، خود فرآیند «رابطه» تبدیل به بیرابطهگی محض میگردد و از این رو کارکرد (Function) وجود شناختی خود را، هم در قلمرو وجودشناسی و هم در حیطه معرفت شناسی ، از دست میدهد!
ب- آنچه پیرامون «وجود شناسی ارتباطات» ( ontology of communications ) گفتیم، دربارة «وجود شناسی روابط زمانی» (ontochrony) نیز کم و بیش صدق میکند؛ زیرا ، در اینجا نیز «تغییر» که فرآیند «عام» پدید آورندة زمانّیت (temporalite Zeitlichkeit) زمان است (خواه زمان را مطابق آرای معلم اول، ارسطو، و یا معلم بزرگ، صدرا، فرض کنیم، یا مانند براودل
(F. Braudel) به چهار زمان تاریخی قایل شویم، یا نظیر گورویچ (G.Gurvitch) هشت زمان اجتماعی را مطرح سازیم و یا بالاخره به تبعیت از هاوکینگ از سه پیکان زمان صحبت کنیم)، در روند تعاقب زمان در تکوین وقایع «خاص» مانندحرکت زمانی از قبل به بعد در یک واقعه (نظیر روشن شدن تدریجی آسمان و به تدریج صبح شدن هنگام سحر و یا استنباط تصاعدی متدّرج یک نظریه علمی در ذهن ما) آن «تغییر» با خود همانند و در عین حال ناهمانند میماند؛ و همین «ارتباط درون وجودی» تغییر بمثابه زمانیت زمان است که «آنییت» (یا لحظهگی، Instantaneity ) علی الظاهر ثابت هر گذار و تبدیلی را (در هر واقعه و واقعیتی) میّسر میسازد و اینمورد (Instance) همان است که اعظم فلاسفه جهان، افلاطون، تحت عنوان «گذار (به نفسه) لازمان» مطرح ساخته است و ما در تلو آن با مفهوم اجتماعی مطلق «فرایند» (Process) نیز روبرو میشویم. اما، آنچه از تودة ممتلی و متمادی وجود زمان تغییر (و یا تغییر زمان) در ذهن ما رسوب میکند و مورد «تجزبة زیست شدة» (attention a la vie, Erlebnis) ما واقع میشود و سپس منجر به «تجربه عقلانی» مقوله زمان (نزد Kant ) میگردد، امتداد و اشتداد قبل و بعد بودن وقایع (خواه طبیعی و خواه اجتماعی) است که به نحو نمادگونه در «اکنون تاریخی» (و معاصرت اجتماعی) متمرکز گردیده است و این «مورد لحظهای» (Instance) یا «حال اجتماعی – تاریخی» است که هم وجودی (ontic) است و هم حاوی عمل (act) شناختی است و ما به آن استشعار معرفت شناختی (epistemological) و اجتماعی – تاریخی داریم. بنابر آنچه گفته آمد، در مختصر حاضر، این اشتباه دائمی (و دقیقاً ضد ارتباطی) نمود شناسانه (phenomenological) و عقاید اگزیستانسیالیستی تابع آن طرد میگردد که گویا هر «آن» دارای «محققیت زمانی» (Faktizitat der zeit) و آگاهی خاص خود آن است، و از این رو کیفیت زمانی – ادراکی متصلی به صورت استشعار عام تاریخی که هم درون پیوسته و هم مرتبط به گذشته و حال و آینده (یعنی مرتبط به خاطرات و اعتقادات و آمال انسانها) باشد، دیگر وجود واقعی ندارد! به زعم راقم این سطور (و در پیروی تقریبی از استاد Y.Schaaf ) فرض فوق یک مفروضه ایدآلیستی سوبژکتیو است که در واپسین تحلیل، عملاً گذار هر نوع آگاهیای را به عمل اجتماعی (یعنی به Praxis یا Practic و نه Pragmatic ) انسان در تاریخ منکر میشود و تنها راه برای پذیرش فرضیه به شدت ضد اجتماعی وجود «ادارة کور و معطوف به سائق و زور» (نزد شوپنها و رونیچه)، و تاخت و تاز تک سواران منحصر به فرد (الیتههای) حامل و عامل فرمان آن در تاریخ بشریت باز میگذارد! ولی ، درست در تخالف با یک چنین مفروضهای، مراعات اصول «وجود شناسی ارتباطات» که شمّهای از آن در فوق آمد، آن هم از منظر جامعه شناسی شناخت ، ایجاب میکند که گفته شود: «امتداد زمانی حضور واقعهای (علی الخصوص در قلمرو جامعه و تاریخ) و ادامه یافتن زمانی آن، یعنی تّسری و تکوین وقایع، بستگی به این امر دارد، که آن اقعه در «رابطه» با خود و در «ارتباط» با جز خود همانند حرکت کند و همانند تغییر یابد و به همین صورت نیز توسط «دیگران» که عاملان و حاملان وقایع و روابط اجتماعیاند، استنباط و امعان معنی گردد! این که یک چنین بیانی چگونه و تا چه حد قادر است یکی از اصول اساسی نظام مردم سالاری (دمکراسی) را – و دمکراسی بمثابة تنها شکل زندگانی موجودی به عنوان انسان، که فقط در این شکل میتواند انسانی زیست کند. (و نه به شکل یکی از انواع حکومت بر انسانها) – شالوده ریزی کند، موضوعی است که احتیاج به اطناب سخن دارد؛ و این مقال را محل چنین تطویلی نیست.
ج- محتوا و اصول مطالبی که تا اینجا گفته آمد، در «روابط اساسی انسانشناختی (anthropological) مستتر در مناسبات اجتماعی و تاریخی، یا مشخصتر بگوییم، در قلمرو نظریة (Theory) مربوط به ارادة هدفمند و ارزش گذار انسانی، که سازندة اقدامات اجتماعی آدمیان است، نیز صادق است:
بداهت این موضوع برای جامعهشناسان و تاریخ دانان، به دلایل عدیدهای مبرهن گردیده است که اعمال انسانی براساس ارادة مسبوق به نیازها و معطوف به تعیین اهداف متعمن معنی و متوسل به وسایل عقلانیت یافته و ارزشهای گوناگون محتوایی و طی فرایندی حامل استشعار و مفهوم (به قول rationale und intentionale Zweck-Mitte – Relation: M.Werber ) در جامعه و تاریخ جریان مییابند. به این علت ، حفظ و تحکیم و نهادینه شدن روابط بین اجزای این مجموعه است که اساس اعمال متقابل و روابط متعامل (Interrelation, Interaction) بین انسانها را در جامعه و تاریخ تشکیل میدهد. ماهیت وجود این «روابط» که لازم است آنها را «ترابط دیالکتیکی» بنامیم، نشان میدهد، از یکسو وجود انسان یک «دادة» (معطی) قطعی و بدون تغییر سائقی یا اجتماعی نیست که محتاج ارتباطات متعاطی شونده نباشد و از سوی دیگر وقتی از مفهوم یک واقعه یا مفهوم بودن واقعهای در جامعه و تاریخ صحبت میکنیم، مقصودمان کارکردی (فونکسیونی) است که آن واقعه در مجموعههای ارتباطیای (نظیر «میدان»های مورد تذکر K.Lewin) انجام میدهد. بنابراین بنیان انسان شناختی (آنتروپولوژیکال) مناسبات اجتماعی، متضمن تکوین روابط متقابل و متعاکس و متعمال و محتّرک (یعنی دیالکتیکی) بین جبرها و آزادیهای اجتماعی، قرابت و بیگانگی چندگانه انسان در جامعه و آگاهیها و سوائق در اجتماع و تاریخ بشریت است. با این توضیحات دیگر محقق است که وجود روابط انسان شناختی درون ارتباطات اجتماعی مبّین این موضوع مهم میباشد، که نه «خود مطلقی» در تاریخ آدمی وجود دارد که میتواند خودیت (selbstheit) خود را فراسوی هر گونه رابطهای متحقق سازد و یا تمام روابط را مطلقاً خود و از خود پدید آورد (آنگونه که هگل در خفای ذهن خویش می پنداشت)، و نه «خود (Self selbst) فردی محضی» تاکنون پدیدار گردیده است که تنها «هستی اختصاصی» (Existence) خویش را در مسیر حوادث درمییابد و درمیبرد (آن طور که Kierkegaard Nietzsche در انزوای خیال خود متصور میساختند)، بلکه تکوین جامعه و تاریخ انسانی در آخرین تحلیل واضع این خطاب به فرد انسان است که «خود را در تاریخ و جامعهبشناس، تا خویشتن را آزادانه همچون انسانی اجتماعی و تاریخی برگزینی»! هر جا و در تمام مواردی که اختلالی بارز یا مختفی طی تکوین روابط اجتماعی و معرفتی بین انسانها روی دهد (که تاکنون همواره روی داده است)، باید به تبیین علمی ماهیت و حرکت مورد بحث در فوق پرداخت که ضمناً اساس آن را (به عقیدة استادم K.Lowith ) رابطة به مراتب پیچیدهتر و سه جانبه جهان – انسان – خداوند در تمام اریخ بشریت تشکیل میدهد.
حال، پس از بیان توضیحاتی که تا اینجا ارائه شدند،بدون تردید خواننده خواهد پرسید، که بْرد واقعی این مطالب در میدان وقایع انضمامی (concrete) اجتماعی و تاریخی چیست و چگونه میتوان کلیات مطرح شده را به طور مشخص در تعاطی بین مسئله ارتباطات و موضوع جامعهشناسی شناخت پی جویی کرد؟ در پاسخ به این پرسش مرکب نخست به شرح فرآیند تاریخی موضوع مورد بحث میپردازیم و سپس با تحلیل برخورد جامعهشناسی شناخت به اینگونه مسائل، مختصر حاضر را خاتمه میدهیم.
� فرایند تاریخی و طرح مسائل (بخش Problematic, historical )
الف- از قدیمترین ایام تاکنون، مطابق بررسیهای دانشمندان، انسانها و به خصوص فلاسفه، جهان را همانند مجموعهای متکثر و مرکب از اشیا و امور گوناگون که بین آنها روابطی موجود است، متصور ساختهاند واین «روابط» را به دو نوع اصلی، یکی ماهیتی و متعالی و دیگری عرضی و سافل منقسم نمودهاند. تاریخ تکوین تصورات و افکار مربوط به وجود رابطه و نسبت در مناسبات وجودی که اینجا مجال بحث پیرامون آن نیست نشان میدهد که اندیشة وجود رابطه (Relation) و ارتباط متقابل (Correlation) نخست در قلمرو شناخت جهان (طبیعت، فیزیک) پدید آمده است و سپس این اندیشه که نزد اکثر فلاسفه بزرگ از دیدگاههای مختلف – و بیشتر به نحو متافیزیکی (مابعدالطبیعهای نزد ارسطو، و سپس ماوراء الطبیعهای نزد فلاسفه متأله) – گسترش و تعمیق یافته است، از پهنه طبیعت (فیزیک) به حیطه جامعه، و در دوران جدید به سپهر جامعه شناسی، انتقال یافته است. یکی از نمونههای بارز این انتقال تقابلی است، که قبلاً در بحثهای راجع به رابطه بین جز و کل ، سکون و حرکت و واقعیت و ماهیت در تبینات هستی شناسانه و معرفت شناختی وجود داشته و بعداً در برخورد فکری بین نحله اصالت تسمیه (Nominalism) و نحلة اصالت واقع (Realism) و به بیان امروز ایدآلیسم) در پایان سدههای میانه اوج تازهای یافته و آنگاه نزد دکارت و اسپینوتزا و لاینبیتس تعمیق فلسفی پیدا کرده و سرانجام در جامعه شناسی به صورت تصادم بین تفکرات تابع ماهیت گرایی (Substantialism) و کارکردگرایی (Functionalism) درآمده است. بررسی این «گذار اندیشهای» طی تاریخ تفکر عقلانی غربی ( که باید بکوشیم مشابه آن را نزد فارابی و خلدون از یکسو و نزد ابن سینا و صدرا از سوی دیگر بیابیم) ضمناً پرده از روی یکی از مسائل معقّد فلسفی علمی جامعهشناسی پیرامون موضوع ارتباطات هستی شناسانه و معرفت شناختی در جامعه نیز بر میدارد: اساس مسئله اینست، که آیا در جامعه فرد و شخص (Person Individual) اصل است، یا اصالت متعلق به متشکلههای جمعی (مجتمع Collective ) میباشد. در این باره کارکردگرایان (فونکسیونالیستها) ماهیت (Substance) فرد (یعنی فردانیت فرد) را تابع (فونکسیون) کلیت اجتماعی آن میدانند، و ماهیتگرایان (سوبستانسیالیستها) برای فردانیت فرد اصالت ماهوی قائلاند.
بحث ما در این مختصر بر سر آن نیست که طرح جامعهشناسانه (سوسیولوژیکال) این گونه مسائل چگونه است و پاسخهای احتمالاً نهایی به آنها چیست؛ بلکه تأکید نگارنده بر تبیین «رابطه» ایست، که دو موضوع بنیادی مذکور در فوق را به هم ربط میدهد. تشریح این «رابطه» ما را هم به عمق یکی از مسائل مربوط به ارتباطات در جوامع بشری وارد میسازد. و هم از این ژرفا میتوان به موضوع «رابطه» درجامعهشناسی شناخت نیز دری گشود: در این باره اندیشمندانی نظیر لیت (Th.Litt) و فن ویزه (L.Von wiese) به این تحلیل و استنتاج دقیق رسیدهند که آرای کارکردگرایان و معتقدان به اصالت ماهیات (فونکسیونالیستها و سسوبستانسیالیستها) و حتی اندیشة متفکرانی نظیر زیمل (G.Simmel) ، که جامعه را تنها نظیر نظامی (سیستمی) مرکب از اجزای منفصل ولی متصل به هم (Nebeneinander) تصور میکنند، پیرامون رابطة بن فرد و جمع صحیح به نظر میرسد. لیت مایلست این «مناسبات رابطهای » (Bezugsverhaltnisse) را به گونهای معین کند که هنگام تداخل تجربة زیست شدة فردی در تجربه زیست شدة عام اجتماعی، ماهیت فردی (personale substance) و امر اجتماعی (Soziales Moment) باعث تخریب هم نگردند، بلکه این دو در یک «پیوستگی کارکردی فرافردی» با هم جمع آیند. لیت متذکر میشود که در رابطة بین فرد و جامعه، نه فرد را باید آن چنان ماهوی ساخت (سوبستانسیالیزه کرد) که جامعه تنها تبدیل به «مناسبات کارکردی» شود و نه بالعکس به «تجمعهای فوق فردی » (Collective) چنان عنصریت و ماهیت مستقل بخشید که فرد بالکل در این 2 کلیتهای ماهیت یافته (سوبستانسیالیزه شده) استهلاک یابد و تشخّص انسانی افراد تماماً در کلیت جامعه محو گردد. همین رأی را نیز فن ویزه ارائه داده است و در «جامعهشناسی عمومی» خودکوشیده است، هم فردانیت فرد و هم اجتماعیت جامعه را تا آنجا از عنصریت و «ماهیت به نفسه مستقل» عاری سازد ( تا آن حد این دو را entsubstantialisieren کند) که آنها بتوانند در جریان و فرآیندهای کارکردی به حرکت درآیند و جوامع انسانی را از تحجّر برهانند و متحرک سازند. البته، خوانندة آشنا به مقولات بنیادین فلسفی جامعه شناسی، به طور حتم در پشت متن مطالبی که در فوق عنوان گردید و اساس آن به نظریات دورکیم و وبر برمیگردد، چهرة آشنای اصل فلسفة اجتماعی و فلسفة تاریخی بزرگترین فیلسوف دوران جدید تفکر غرب، یعنی کانت (Kant) را به خوبی مشاهده میکند. کانت اصل ایستای معلم اوّل ارسطو را، که به مقتضای دوران تاریخی ماهیتاً ساکن خود، از انسان همچون «موجود حیة عاقلة مدنی الطبع
(Zoon Logon politikon) سخن میراند برحسب اوضاع اجتماعی و تاریخی متغیر خویش (یعنی دوران گذرا مناسبات تولیدی کشاورزی به مناسبات تولیدی صنعتی و از فئودالیسم به بورژوازی) تغییر میدهد و پویا میسازد و انسان را «اجتماعیترین موجود غیر اجتماعی» (یا غیر اجتماعیترین موجود اجتماعی ungesellige Geselligkeit ) معرفی میکند و این دوگانگی نهفته در هویت تاریخی و اجتماعی انسان را مهمترین تضاد باطنی (Antagonism) درون تمام جوامع وتاریخ بشریت میداند.
ولی به هر تقدیر شرح و بسط این موضوعات نیز مورد توجه نگارنده در این مقال نیست، بلکه مهمتر از تمام این بحثها نحوة تمهید مقدماتی است که تفکر اروپایی در آغاز پیدایش جامعهشناسی و طرح مسئله ارتباطات طبیعی و اجتماعی پیریزی نموده است. شرح این موضوع ولو به اختصار تمام، نشان میدهد، که چه بنیادگذاری مهمی در این نقطه عطف تاریخ تفکر غربی راجع به مسئله ارتباطات انجام گرفته است و متأسفانه پیامدهای آن غالباً از دیدرس اکثر اندیشمندان متأمل در قلمرو ارتباطات اجتماعی (به خصوص کسانیکه تحت تاثیر تکنولوژی فرانوین وسایل ارتباط جمعی قرار دارند) دور مانده است:
نخست آنکه، رابطة تاثیرات متقابل و متعاکسی (Wechselwirkung) در زبان آلمانی و reciprocal در زبان انگلیسی ) که دانشمندان معمولاً بین فرآیندهای طبیعی (فیزیکی) مفروض میسازند به مرور جای خود را در حیطة جامعهشناسی ( به معنی عام این کلمه) به رابطة متقابل Wechselbeziehung در زبان آلمانی و Correlation در زبان انگلیسی) میدهد، که در دومی حتمیت «تاثیر» متقابل و متعاکس در قلمرو طبیعت (فیزیک) به نفع آزاد ماندن این تاثیر در سپهر جامعه کنار نهاده شده است! هر چند در این تعلیق ما از یک سو با تضعیف دیالکتیک عام بین ماده و حرکت روبرو هستیم، ولی از سوی دیگر بالعکس در این ارجاع با تقویت دیالکتیک خاص بین فرد و جامعه، جامعه و اندیشه و آزادی و جبر مواجهیم.
دوم آنکه، روابط بیشتر علّی (causal) که محل تحقق آنها عموماً جریانهای طبیعی (فیزیکی) است به مرور جای خود را (علی الخصوص در نظریههای مربوط به اقتصاد سیاسی و جامعه شناسی شناخت و فرهنگ مادی و معنوی) به مناسبات کارکردی (functional) میدهد بسیاری از متفکران نظیر لیت، حتی قدم از این مرحله فراتر نهاده و این گونه روابط مورد بحث ما را تحت ادارة مقولاتی مانند «کنش و واکنش متقابل نظرگاهها» (Reziprozitat der perspektiven) قرار دادهاند.
ب- حال ، هر گاه به مباحثی که در فوق ارائه داده شد، اندکی دقت شود، مشاهده میگردد که در آستانه طرح مسائل راجع به ارتباطات در حیطه جامعهشناسی ما با چه نبضان و چالش شدیدی پیرامون موضوع رابطه در جوامع انسانی روبرو هستیم. در حقیقت با شروع تکوین جامعهشناسی، از 1900 به بعد، موضوع ارتباطات نیز اعتبار بیشتری یافته است و ما با رشد سریع دانش ارتباطات مواجه هستیم. زیرا متفکران علم الاجتماع، جامعهشناسی را دانش شناخت روابط کنشی و بین الاذهانی میان انسانها میدانستند و به این ترتیب در «جوار آموزة فلسفی ارتباطات» به مرور «آموزة ارتباطات جامعه شناختی» نیز پدیدار شد: زیمل (G.Simmel) شاید نخستین کسی است، که هر چند «درون پیوستگی» (cohesion) و ارتباط کیفی متصل وقایع اجتماعی و تاریخی را به درستی درنیافته است (رک.بالا)، مع الوصف حدود سالهای 1900 در «تبیین جامعهشناسی» این دانش را بمثابة « علم روابط اجتماعی» معنی نموده و به «رابطه تاثیرات متقابل و متعاکس» و «روابط متقابل» (بدون تمییز این دو مقوله از هم) اشاره کرده است. بعد از او متفکرانی مانند بوگل( Bougle . C 1896) و (گابلوت E.Goblot . 1989) و سانتاماریادوپارادس ( Santamaria de paredes .V ، 1909) امر اجتماعی (سوسیال) را اساساً به معنی ایجاد رابطه بین حداقل دو انسان معنی نمودهاند و پارادس به صراحت در آثار خود متذکر شده است، آنجا که «رابطهای » درمیان نیست و کنشهای انسانیای بین دو یا چند فاعل اجتماعی در ارتباط با هم قرار نمیگیرند، اساساً جریان اجتماعیای نیز روی نمیدهد. به زعم این دانشمند، عناصر اصلی متشکله ارتباطات اجتماعی عبارتند از سببیت، قصد مندی و شرایط!
این اندیشهها به احتمال زیاد افکار کهنتری را (که به سالهای بین 1820 و 1850 تعلق دارند) به ذهن خواننده احضار میکنند، که هر چند این اندیشهها از محاسن تدقیق علمی جامعهشناسانه برخوردار نیستند، ولی از نقطه نظر عمق نظریهای (تئورتیکی) و وسعت میدان دید شایان توجه به نظر میرسد: ابتدا فویرباخ (L.Feuerbach) در آثار خود توضیح داده است که تنها از طریق مکالمه انسان با انسان افکار (Ideen) نشأت میگیرند. برای تولید و تکوین «(Erzeugung) انسان، خواه بخش عقلانی و خواه بخش طبیعی او، دو انسان لازم است»؛ و سپس مارکس (K.Marx) متذکر شده است. «آنجا که رابطهای (Verhaltnis) وجود دارد، این رابطه برای من (انسان اجتماعی) موجود است؛ حیوان هیچ رابطهای با چیزی ندارد. رابطة حیوان با دیگری به مثابه رابطه نیست»!
در سال 1915 فیرکانت (A.Vierkant) روابط و ارتباطات را مدّ نظر قرار داده است و «مقوله ارتباطات» (Kategorie der Beziehungen) را به عنوان «مقولة بنیادین» (Grundkategorie) تفکر اجتماعی محسوب میدارد و بدین نحو او معتقد است که تنها فرض وجود «کنشهای ارتباطی» و «افکار مرتبط با هم» در جامعه است که موضوعات اصلی جامعهشناسی (مانند: دولت، حکومت، آگاهی عمومی، ملت والخ) را از سلطه تفکر عنصر گرایانه (المنتاریستی) میرهاند و مانع میشود که این موضوعات در هالهای از پندارهای نامشخص و مبهم (Mystical) مختفی شوند.
همزمان با فیرکانت، وبر (M.Weber) در «اقتصاد و جامعه» (Wirtschaft und Gesellsehaft) 13-1911، ولی انتشار 1921) « روابط و ارتباطات اجتماعی» را همچون مقولات اصلی قلمرو جامعهشناسی مشخص ساخته است: و بر تعریف خود راچنین اشعار میدارد: «رابطه» عبارتست از «رفتار (کنش، Verhalten ) اجتماعی عدهای که براساس محتوای مفهومی معین (Sinngehalt) ، به نحو متقابل به هم متکی گردیده و بدین طریق جهت یافته است». به عقیده این دانشمند در جامعه همواره «حداقلی از ارتباطات ضروری بین کنشهای متقابل مسبوق و معطوف به هم ] دو سویه [ » لازم است، تا شواخص مفهومی را برای ارتباطات اجتماعی پدید آورد، و همین روابط است که این فرصت (chance) را آماده میسازد که در جامعه طی وضع متعمن معنیای، اجتماعی (سوسیال) رفتار شود. آنچه در ایجاد «فرصت»، نزد و بر ضروری به نظر میرسد، صرف اتحاد در «محتوای مفهومی» مشترک نیست، بلکه بیشتر از آن، تحقق این امکان وجود دارد که در رفتارهای متقابل اجتماعی «کنش حاوی معنی» ای متعاطی گردد (در داد و ستد اجتماعی قرار گیرد) و این کنش فیمابین افراد، معنی اجتماعی فیمابینی ای را متداعی و افاده کند. حال، بر حسب این فرصت و امکان «افادة معنی» آن ، ارتباطات ارائه آنها به دیگران «باز» (offen) و یا «بسته» (geschlossen) روی دهند. وبر در بحثهای دیگر خود پیرامون «ارتباطات اجتماعی» (Soziale Kommukationen) نیز تقریباً همین اندیشههای خویش را دربارة روابط و ارتباطات مطرح ساخته است. به عقیدة او «ارتباطات اجتماعی» شکلی از «کنش اجتماعی» هستند، که با مفهومی ذهنی یا نظری مرتبطاند واز طریق فکر و احساس و رفتار بین انسان ها رابطه ایجاد میکنند. پس از وبر دانشمند دیگری بنام (L.Von Wiese) به شرحی که در توضیحات مذکور در فوق بیان شد، کوشیده است که اساساً یک آموزه وسیع ارتباطات (Beziehungslehre) را بر پا دارد: نزد او «فرآیندهای اجتماعی» مبنای واقعیای را در جامعه تشکیل میدهند که «ارتباطات اجتماعی» از آنها نشأت میگیرد. به تبعیت از فن ویزه پلنگه (J.Plenge) بحث او را به قلمرو فلسفه کشانده و شرح مشبعی پیرامون «وجود شناسی ارتباطات» ارائه داده است؛ سپس همین اقدام را اشتک (W.Stok) با انتقال موضوع ارتباطات به قلمرو روانشناسی انجام داده است. اشتک از «آگاهی مرابطهای» (آگاهی ارجاعی، (Bezogenheitsbewubtsein صحبت میکند و این را حلقه اتصال بین آگاهی من و دیگری در جامعه میداند.
با توضیحاتی که تا اینجا در فرآیند تاریخی مطرح گردید، دیگر قاعدتاً مشخص شده است که اشکال آغاین تکوین و تکامل آموزة ارتباطات به سوی فلسفی شدن و تبدیل آن به یک آموزة ارتباطی عمومی و وسیع در جامعه شناسی حرکت کرده است. از این رو این طور به نظر میآید که اولین دانشمندان جامعهشناس خواستهاند، تا آموزه ارتباطات را موظف سازند که به نحو جامعهشناسانه با یاری گرفتن از مشی عمومی «فلسفهی اجتماع» (و فلسفهی تاریخ) شناختهای مختلف را پیرامون موضوعات و مسائل ارتباطی مرتب و تکمیل نماید و برای تعیین آخرین ماهیت و مفهوم ارتباطات پیش رود.
� منتخبی از بحثهای جدید دربارة ارتباطات (ادامه فرایند تاریخی )
جریان تکامل و بسط موضوعات و مسائل مربوط به ارتباطات از آغاز قرن بیستم (1900) تاکنون در تلازم و تعاطی معین و مشخصی ( و حتی قابل سنجشی) با فرآیند تکامل مناسبات اجتماعی و واقعیتهای مربوط به روابط انسانها در جوامع جدید قرار دارد و به طور حتم، روند تعاطی بین این دو قلمرو در آینده نیز ادامه خواهد یافت و تشدید خواهد شد. اما، از آنجا، که وسعت و عمق موضوعاتی که خصوصاً در پنجاه سال اخیر، راجع به ارتباطات (علی الخصوص در اروپا و آمریکا) مطرح گردیدهاند، بحدی است که حتی طرح آنها احتیاج به دواوین متعددی دارد، بنابراین، در زیر تنها به دو موضوع اصلی در این زمینه، و آن هم در رابطة مستقیم با جامعهشناسی شناخت، اشارهای میشود:
الف- موضوع اول «افکار عمومی » (Public Opinion) است
هر گاه مفهوم «عقیدة عمومی» را نزد یونانیها و رومیها کنار بگذریم، و شرح «این نیروی مرموز» را در قرون وسطی ( با ریشة آن در «مانا» نزد دورکهایم) نیز فراموش کنیم و شتابان به ازمنة جدید برسیم، به احتمال زیاد مونتنی ( Montaigne ، وفات 1592) ، ادیب و متفکر فرانسوی، نخستین کسی است، که با صراحت حاملان «افکار عمومی» را یک جمع نیرومند جسور و غیر قابل تخمین» نامیده است. بعد از اوکلان ویل (Clanwill) در سال 1661 دربارة «قلمرو افکار عمومی» (climate of opinion) سخن رانده است، سپس لاک (J.Locke) در سال 1671 راجع به « قانون ] حق [ تفکر عمومی » (Law of opinion) بحث نموده است؛ آنگاه روسو (J.J.Rousseau) شکل تقریباً قطعی «افکار عمومی» را بدست داده است، ما نزد کرمول (cromwell) و ما کیاول (Macheiavelli) نیز به مطالب متنوعی در زمینه افکار عمومی بر میخوریم و بالاخره جدیداً با تعریف نسبتاً دقیقتر آلپورت (F.W.Allport) دربارةء افکار عمومی» مواجه هستیم ( و خواننده میتواند در تمام این موارد به کتب تاریخ افکار عمومی، که توسط Bauer در 1929 نگاشته شده است، رجوع کند!).
آنچه مسلم است این است که هیچ کدام از این تعاریف ماهیت مفهوم «تفکر عمومی را به درستی بیان نمیدارند و معنی درونی و باطنی رابطهای را که بین فرد یا گروه و یا دولت و حکومت با «افکار عمومی» وجود دارد، آشکار نمیسازند و به همین دلیل نیز بحثهای Davison در «دائرة المعارف علوم اجتماعی» پیرامون این اصطلاح نیز به تعریف مشخصی نمیرسد. تعاریفی نظیر «مجموعهای از آنچه دربارة یک موضوع اندیشیده و گفته میشود» و یا «بینش یک اکثریت» و مانند اینها برای بیان «افکار عمومی» هرچند جهت گیری گرایش (Attitude) فکری را در جامعه تا حدی نشان میدهد، ولی سازوکار (mechanism) برخورد عقاید و افکار را در اجتماع به درستی روشن نمیکند و بنابرایتن ماهیت ارتباط اندیشهای درونیای را، که در یک جمع منتهی به نوعی «اجماع» (یا توافق ، Consensus ) میگردد و سپس این اجماع است که افکار مختلف السمت را در شکل بندی ساختاری شدة آزاد و نهادینه شدة باز متحد میکند و به وسیلة آن در یک جمعیت سیاسی و اجتماع ملی و یا امت دینی تلقی مشترکی را ( در حد یک جهانبینی) پدید میآورد و از این طریق به تاریخ اندیشة یک ملت جهت میدهد، به نحو علمی و جامعه شناسانه بیان نمیدارد و از این طریق به تاریخ اندیشة یک ملت جهت میدهد، به نحو علمی و جامعه شناسانه بیان نمیدارد. اینکه شرایطی مانند « انتقاد و ارزیابی» ، «سازش اجتماعی» و «بیرونی کردن» (Externalization) شرط ضروری (sine qua non) ایجاد افکار عمومی هستند (موضوعی که برونر (Bruner) ، وایت (Wite) و دیگران تذکر دادهاند) نیز تنها گوشهای از وضع افکار عمومی را (خصوصاً به هنگام بحرانها و انقلابهای بزرگ اجتماعی و تاریخی ) بیان میدارد؛ و این گونه تبینات به درستی نشان نمیدهد که چگونه یک اندیشهای (به قول لیزرسن Lieserson ) « به مرجع و ملجایی، همچون یک الهه زمینی تبدیل شده است... و شهروندان و دانشمندان و ارباب مناصب به طور یکسان برابر آن احساس تعهد میکنند؛ تعهدی که گاه جنبه ایمانی دارد گاه جنبة واقع بینی و گاه جنبة قداستی»!
شاید اصح این باشد که برای تعریف دقیقتر ماهیت ارتباطات در افکار عمومی، و آن هم از دیدگاه جامعه شناسی شناخت، یک بار دیگر ( و با وجود همة انتقادهای غیر جامعه شناسانه، که به الگوی فکری «ارگانیسم» میشود) به تبیین سازمان مند (ارگانولوژیکی) افکار عمومی پرداخت، تا بتوان نشان داد که چگونه افکار عمومی « نیروی زنده و نافذی است»، که (به تعبیر Bauer ) « ارادة گذرا و سیال اجتماع را که خواستههای متفرق و معتقدات تودههای مردم» است، «تا حدودی هماهنگ و متبلور میسازد و مشخص و جمعبندی میکند». گرایش دیالکتیکی (و نه مکانیکی) نهفته در نظریة سازمانمندی» نشان میدهد که چگونه (طبق رأی کارول Carrol ) « افکار عمومی به نوعی تفکر گروهی تبدیل میشود و خصلتی سوای تفکر انفرادی افراد پیدا میکند»؛ و همین نحوة تحلیل است که ماهیت رازگونة پیدایشس نحلههای فلسفی، مکتبهای ادبی، نهضتهای دینی و نظامهای فکری سیاسی را بر ملا میسازد و به این گفته مارکس وضوح علمی میبخشد که «آنگاه ایدهها و نیروی مادی تبدیل میشوند که تودهها را در برمیگیرند». ضمناً همین بینش و روش دیالکتیکی ارگانیسمی است که هابرماس (J.Habermas) را ( با تمام ابهامات و محدودیتهای غیر عمدی و عمدی در تفکر او !) موفق ساخته است که پرده از روی رابطة درونی و تاریخی بین «افکار عمومی» و «واقعیات دوران سرمایهداری» (کاپیتالیسم) پیشرفته بردارد. هابرماس با رجوع به تکوین و تکامل «افکار عمومی» از قرن 18 به بعد در اروپا و مقایسة آن با تحقیقات جدیدی که دربارة افکار عمومی در آمریکا به عمل آمده است ( یعنی : Public opinion Research )به تحلیل انتقادی زیر میرسد: آنچه در آغاز قرن 18 به مثابة «افکار عمومی» در اروپا پدید آمد، معلول و محصول سیر تفکر انتقادی دوران روشنگری بود که حاصل آن به صورت داد و ستدهای مکالماتی (دیالوگهای) عاقلانه و تعاطی اندیشة عقلانی در جامعه اروپا (آنچه کانت Rasonnement نامیده است) پدیدار شد و گسترش یافت. ولی پس از آن برابر عقیدهء عمومی مردم و افکار متبع عام، پهنة خصوصی صاحب نفوذی قد برافراشت و به تعارض پرداخت. به همین دلیل نیز قلمرو افکار عمومی نظام یافته (ارگانیزه) تر گردید و درصدد برآمد، تا منویات خود را از زبان روزنامهها بیان دارد. اما ، با ادامة رشد سرمایهداری و تطابق کامل آن با دستگاه حکومت و دولت و نفوذ کامل این دو نیرو، یعنی از یک سو قدرت منافع (انترسههای) خصوصی صاحبان نفوذ و از سوی دیگر سیطره شدید حکومت ، در تمام شئون حیات اجتماعی و من جمله در افکار عمومی، دیگر محلی برای بروز بارز اندیشة آزاد و انتقادی نمانده است؛ و آنچه اکنون به عنوان «افکار عمومی» معرفی میشود، از قبل صحنهسازی گشته و دستکاری و به بازی گرفته شده (manipuliert , inszeniert) است! البته هابرماس بنیاد تفکر خود را، که به مراتب عمیقتر و اساسیتر از اندیشه اوست و از مارکس گرفته است، به وضوح بیان نمیدارد؛ اما همین مجملی که در فوق آمد، ذهن خوانندة را به اساس آن منتقل میسازد: مارکس معتقد بود، همان طور که در جهان سرمایهداری کار انسانی، در حرکت زیربنای مناسبات تولیدی و مالکیتی آن، تقلیب (بیگانگی، Entfremdung ) یافته است، به همان گونه نیز در روبنای اندیشهای آن در جامعه تقلیب روی داده است و افکار «آرمان شناسانه» (ایدئولوژیکی) و واژگونه گشتهاند؛ لذا، اصلاح دومی موکول به اصلاح اولی است. بیشک، وجه مشترک این دو نوع تفکر این است که درهر دو به بیراهه کشانده شدن عقاید در جامعه را باعث تقلیب افکار عمومی، نتیجتاً عامل گمراه شدن انسان سیاسی
(homo politicus) و تبدیل شدن خرد آدمی به ابزاری در دست سرمایه داری معرفی میکنند، و با این گونه تحلیل و استنتاج مادیگر از موضوع « ارتباطات» به متن «جامعهشناسی» انتقال مییابیم.
ب- موضوع دوم به متن بلاواسطة موضوعات مربوط به ارتباطات راجع میگردد.
ابتدا به شرح فهرست وار و تندگذر کلیاتی میپردازیم که به طور حتم اکثر آشنایان به مسائل ارتباطات از آن مطلع هستند:
اجزا ( یا بخشها) ی اصلی یک فرآیند اطلاعاتی (Process of communication) را از همان زمان ارسطو و( (Quintilian در «هنر بلاغت و خطابت» او «فرستنده»، «خبر» و «گیرنده» محسوب میداشتند؛ و فرض اساسی بر این بود که در این «رابطة اطلاعاتی» هر دو سوی فرستنده و گیرندة پیام به نحو «فعّال » در این فرآیند شرکت میکنند. لازم به تذکر است که این تصور و تصویر تا زمان ما، که لاسول (H.D.Lassewell) مدتها قبل مدل آن را به صورت بیان موجزی در آورده است، چندان تغییر نکرده است. فورمول پنج قسمتی لاسول ( Lasswell-Formel و 1948) چنین بیان میدارد: «کی ، چه میگوید، با چه وسیلهای ] به وسیلة چه رابطهای[ ، به چه کسی و با چه تاثیری (who say waht in which channel to whom with what Effect?) و در این بیان موجز تمام پنج قسمت فرستندة پیام، محتوای آن، گیرندة پیام. بوسیلة انتقال پیام و نتایج این فرآیند خبر دهی – خبرگیری بازگو شده است. اما تشریح و تحلیل مضمون همین بیان موجز، تاکنون شرح و تفصیل و مجادلات بسیاری را ایجاد کرده است که فرآیند باعث تنظیم آن فرمول و هم پیامد موضع گیری آن محسوب میشوند: نخست آنکه، میدانیم بنیاد «انتقال اطلاعات» در تمام نظام (سیستم) های اطلاعاتی اجتماعی (سوسیال)، روانی (پسیکولوژیکی)، زیست شناختی (بیولوژیکی) و فنی (تکنیکی و تکنولوژیکی) تقریباً یکسان است، و در همه اینها اساس همان ترکیب متجانس (یا نحوی، Synntactic ) است که طبق آن این سؤال مطرح میشود که، چه علاماتی برای ارتباط بکار میرود و رابطة این علامات با هم چیست و چگونه میتوان به نحو فنی از این علامات ارتباطی استفاده بردا؟ اینکه چگونه و تا چه حد علامات (یا سمبلها) از عهدة امعان معنی ارائه شده برمیآیند (موضوع معنا شناسی، semantices ) ؛ و یا علامات برای چه مقاصدی و انجام کدام نیازها بکار میروند و تا چه حد در این راه موفق و مفیدند (موضوع مصلحت عملی، Pragmatic )، موضوعات ثانونی هستند. هر چند ورود این دو حیطه به قلمرو نخست بر وسعت دایرة بررسیهای آن میافزاید، ولی از دقت سنجشی آن میکاهد. من باب مثال، آنجا که تعاریفی نظیر «اطلاع با ارزش » ، «اطلاع موثق و دقیق» و «اطلاعات تازه و جدید و جالب توجه» بسط میدان تشابهات و قیاسات (Analogy) را نشان میدهد، برعکس پهنه تعیین دقیق «محتوای اطلاعاتی » ( binary digit یا bit) و رمزگذاری (coding) ارقامی (بصری، سمعی و الکتریکی زیگنالی) اطلاعات (رک: تاسیبرنتیک N.Wiener ) و نظریه اطلاعات( (Information Theory آن، اجازة اعمال یک چنین تعابیر و تفاسیر باز و مصطلحات آزاد را نمیدهند. روش (متد) سنجش معانی مفاهیم (The Measurement of Meaning) جاری در تعاطی افکار که Tannenbaum,Suci.Osgood ( در 1957) پیشنهاد کردهاند، مضامین نهفته در علامات و نمادهای رد و بدل شده را تا حد زیادی محدود میکنند. در فرآیند «ارتباط اطلاعاتی» همواره اصل همان وجود سه گانه توأمان «رمزگذاری»، «انتقال از طریق رسانه» (Medium) و «تفسیر اطلاعات» است؛ و در این رابطه «وسایل (مدیومها)» عموماً ثابتها ( Constants ، یا متغیرهای مستقل) و آن دو بخش دیگر متغیرها Variables، یا متغیرهای تابع و وابسته) – و تعبیر فقط من حیث تشبیه است! – محسوب میشوند. سلسله موضوعات و مسائل دیگری، که با اصول گفته شده پیوند دارند و بخش عظیمی از قلمرو ارتباطات را تشکیل میدهند و معروف اذهان عموم متخصصان این رشتهاند بسیارند، ولی این محل را مجال بحث پیرامون آنها نیست: سازوکارهایی (مکانیسمها)یی مانند وجود دربانی برای گزینش و حفظ اطلاعات (Gatekeeping) ، که از L.ewin 1947 تا D.W.White 1950 و تا زمان ما راجع به آن بحث شده است؛ و یا پدیدة بسیار مهم «پس بستگی» ( یا به تعبیر دیگر بازخورد Ruckkopplung,Feedback ) ، و در ارتباط با آن مفهوم «میدان» (Field) ، که اینها نیز مورد تفحص و تحقیق جمعی از اندیشمندان (مانند: shannon در 1948 و Wiener در 1948، Maletzke,Maclean,Westly در سال 1963 و دیگران تا به امروز) واقع شدهاند، و نظایر اینها، تمام هم مفاهیم و هم مقولات بینشی و روشی، یا نمونههای ساختاری (مدلهای استروکتورل) هستند که نفوذ و کارکرد آنها در سه پهنة طبیعت زنده (و به خصوص در اُرگانها و دستگاه پیچیدة سلسله اعصاب) و جامعه و شناختهای انسانی مشاهده میشود و راجع به آنها تتبعات مشبعی انجام گرفته است. شرح مثال زیر، که تلازم فرایندهای اطلاعات و ارتباطات را در دستگاههای ذهن و جامعه نشان میدهد، هر چند در مقالة حاضر مصدع وقت خواننده میشود مع الوصف میتواند گوشهای از تمام بحث مورد نظر را روشن سازد: یک ساختار (Structure) خواه عصبی و خواه اجتماعی، قبل از هر چیز شبکهای از ارتباطات (communication) است که عناصر مختلف متشکله آن به صورت رابطة بین خود اجزا و میان اجزا و کل، در داد و ستد اطلاعات (information) با هم قرار دارند؛ و هر جا که یک چنین تعاطیای وجود دارد، ما با دستگاه نظام یافتهای ( با system ) روبرو هستیم! اما، یک سیستم اطلاعاتی ارتباطی وقتی کامیاب عمل میکند، که در دایرة ارتباطی (یا دایرة عمل) آن، اطلاعات هم در زنجیرة مستقیم کنش و واکنش به نحو علّی (causal) از مبداء به مقصد برسند، و هم در این مجموعة اطلاعرسانی کلیت و کارایی کلی سیستم به گونه قصدمند و هدفمند Entelechy)و(teleological حفظ گردد؛ و برای انجام این امر لازم است نوعی «باز خورد یا پس بستگی» (رک: بالا، و به خصوص رک: بحثهای آغازین واگنر B.R.Wagner در 1925) در تمامیت نظام موجود باشد که سیستم را از «راندمان» کار خود مطلع و مطمئن سازد. حال، آنچه مسلم این این است که در این گونه فعالیتهای بنیادین و بسیار اساسی وجودی، هم ارگانیسم زندة انسانی و هم طبیعت غیرآلی (در فعل و انفعالات فیزیکو – شیمیایی آن، خواه میکرو و خواه ماکرو) در فعالیتهای سیستمی خود همانند عمل میکنند؛ و در داخل آنها و نیز در بین آنها در خارج «مناسبات قیاسی» (Analogy- Relation) و «تناسب هم شکلی» (Ismorphy-Relation) وجود دارد؛ و اساس نظاممند و قانونمند آنها، که بقا و استمرار وجودی آنها را میسر میسازد، بر مبنای «حفظ تعادل» درون سیستم (یعنی Homeostase یا Homeostasis است.
یعنی ارگانیسم باید بر انجام این مهم توانا باشد که محیط درونی خود را تا حد ممکن ثابت و مستقر نگاه دارد.
ولی، آنچه این سیستم طبیعی را با نظام ارتباطات اجتماعی و سیستم مناسبات شناختهای انسانی مغایر میسازد، در مرحلة اوّل، میزان پیچیدگی سیستمهای اجتماعی و معرفتی است (و پیچیدگی ، complexity ، خود یکی از فارقهای اصلی تمییز سیتمها از هم است)؛ و در مرحلة دوّم . وجود نظامی مرکب از مقولات ارزشی قبلی است، که حفظ تعادل (Homeostasis) را به گونهای با مرتبط ساختن اصل «باز خورد (یا پس بستگی)» به اصل «کارکرد پله کانی» ( و من حیث میزان پیچیدگی سیستم، تصاعدی) تأمین میکند که کل نظام در مواقع خاص و خطیر به یک فوق ثبات (ultrastability) دست مییابد. از آنجا که این نظام ارزشی هم در پیش میدان (VorFeld) انتخاب «متغیرهای حافظ کل نظام» ( و این معنی، اساسی «میدن» است) عمل میکند و هم درست به دلیل معطوف به مقاصد ارزشی فرانظام بودن، فضای باز و درجة معینی از آزادی، صُدقه و عد حتمیت را پدید میآورد، لذا ایجاد کنندة شواخص اصلی حیات خلاقة اجتماعی و معرفتی انسانها محسوب میشود.
هماهنگی این دو عامل اصلی، یعنی هم پیچیدگی و هم ارزشی بودن سیستم اجتماعی و معرفتی انسان است ( و ارزش معنی بسیار وسیع و اکسیولوژیکی آن منظور است)، که انسان را موجودی دستکار و ابزارمند و خردورز، که میآموزد و تجربه میاندوزد، ( machina docilis) است ساخته است؛ و حال آنکه ماشین فنی فاقد یک چنین تجربه آموزی و دانش اندوزی است ( و کماکان machina speeulatrix میماند). دوم آنکه، اکثر قریب به تمام توضیحات و مدلهایی که تا اینجا برگزیده و ارائه داده شدند، تقریباً جدا و مجزا خود جامعه انسانی مفروض گردیده و مورد شرح و بحث قرار گرفتند؛ حال آنکه با انتقال موضوع اطلاعات به جامعه و تاریخ (طبق آرای J.and M.White Riley )، سلسلهای از وقایع جدید و مسائل تازهای روی میدهند که احتیاج به بررسیهای خاصی دارند. مضافاً آنکه، اگر در ازمنه و جوامع قدیم، وسایل ارتباط جمعی پیشرفتهای وجود نداشته است و سیاستمداران (به هر معنی آن) در اماکن عمومی شهرها (در آگوراها، پودیوها، پولی کیلهها، فورومها، چهارسوها و در کوی و برزن) نقش رسانههای گروهی را به تنهایی انجام میدادهاند؛ و اگر طی دوران سدههای میانه (در شرق اسلامی و غرب مسیحی) نظامهای خودسر و فاعل مایشساء (دسپوتیستی و آبسلوتیستی ) به طوریکه جانبه ارتباط ایجاد میکردند، در زمان ما، که وسایل ارتباط جمعی گسترش و تعمیق کمی و کیفی شگفت انگیی یافتهاند، دیگر بحث پیرامون مسائل مربوط به ارتباطات نمیتواند به نحو تجریدی انجام گیرد. در این باره تنها نمونه ممثل موضوع «انتشار» (Diffusion) پیام، که راجرز Rogers در 1962 و Elihu Katz در 1968 طی تحقیقات وسیعی به آن پرداختهاند، کافیست توجه ما را به «متن اجتماعی» ارتباطات جلب کند. بنابراین بهتر است شمهای از مسائل مربوط به این موضوع را در زیر به همراه خواننده مرور کنیم:
اولاً ، بطور کلی ارتباطات (Communications)، بقول ماکس وبر (M.Weber) همواره «شکل خاصی از کنشهای متقابل (interaction) اجتماعیاند» که به اهداف معینی معطوف میباشند. بنابراین، مفهوم ارتباط را تنها میتوان بعد از انجام آن (ex post) بکار برد، حال آنکه از قبل
(ex ante) فقط میتوان به اقدام تجسس آمیز در این باره اشاره کرد. اما، اگر از جامعه و جریانهای اجتماعی، آن هم در رابطه با مسئله اطلاعات و ارتباطات، صحبت میشود، باید نخست به تعاریفی که استاد گورویچ (G.Gurvitch) ارائه داده است، رجوع کرد: این جامعهشناس بزرگ سه مفهوم اساسی را، و احتمالاً با گوشه چشمی به تقسیم بندی تونیس Tonnies F ) درباره Gemeinschaft (جامعه) و Gesellschaft (اجتماع) ، برای بیان مضمون «ما آوذده است که ناظر به موضوع «جامعهپذیری» (Sociabilite) میباشند و عبارتند از : جمع (Societe) اجتماع communaute و جماعت (Communion) اگر علی حسب الفرض اکثر جامعهشناسان تشکلهای اجتماعی انسانی، طی سیر تکاملی تاریخ بشریت، به تدریج از حالت جمع به سوی اجتماعی- که تشکلی سازمان یافتهتر و به هم متصلتر است- روی میآورند، در این صورت باید پذیرفت که روند«ارتباط جمعی» (G.Friedmann) جای خود را تدریجاً به روال«انتشار جمعی» میدهد،(بعقیدة R.Clauss) که شارح مرتبط ساختن«پیام» به پدیدة اجتماعی تام» (phenomene social total) میباشد.
ثانیاً، موضوع«انتشار پیام» که جمع کثیری از دانشمندان جامعهشناس به شرح وجوه مختلف آن پرداختهاند(و از آن جملهاند: M.s. Belson, D.Mac Quail, B.H.A.Moles, Maclean (C.W.Mills,Blumer, Lazarsfeld,Westly, janowitz و دیگران ) ما را با توده انبوهی از مسائل اجتماعی و معرفتی مواجه میسازد: انتشار پیام بوسیلة رسانههای گروهی در جوامع آزاد بشری(نه فاشیستی واستبدادی) معمولاً در دایرهای روی میدهد، که اثرات آن به طور متقابل بین اطلاع دهندگان و خبرگیرندگان در داد و ستد قرار میگیرند. جهت گیری کلی این انتشار و سمت دهندگی وسایل ارتباط نشر آن- که اکنون دیگر حضوری همه جایی، omnipresence دارند- تمام مؤید آنند که این حرکت اجتماعی هم از یک سو باعث وحدت و یکسانی و تمرکز در اجتماعات میشود( و از اینرو حتی الامکان ایجاد و بسط یک فرهنگ تقریباً جهانیاند را پدید میآورد)، و هم از سوی دیگر بالعکس موجب تنوع و تکثر و تحرک افکار در جوامع میگردد(و لذا بر خلاف رأی J,Gazeneuve امحای فرهنگهای جهان سوم را پیش نمیآورد!)
در اینجا نیز این اصل جامعه شناسی ارتباطات صادق است که در کنشهای ارتباطی هر چه توافق و اشتراک نظر بین دو سوی ارتباط بیشتر باشد، امکان تفاهم افزونتر خواهد بود؛ و متقابلاً هر چه امکان تفاهم افزونتر گردد، توافق و اشتراک نظر بیشتر میشود؛ تا آنجا که این دو دایرة تأثیر به تدریج درهم متداخل وگاه بر هم منطبق میشوند. ضمناً این فرآیند را میتوان خرد(میکروی) آن جریانی دانست، که کلان(ماکروی) آن در جامعهشناسی شناخت ما را به «نظریة قرابت انتخابی» (wahlvewandtschaftstheorie) ماکس وبر و پیرو او در این مورد ماکس شئلر(M.scheler) منتقل میسازد و در اینجا نیز دو دایرة اجتماعی گزینش کنندة یکدیگر، مسیر مشابهی را طی میکنند. شک نیست، که ماحصل این بحثها، طبعاً ما را به درک رابطة بسیار وسیع بین «فرآیند ارتباط جمعی» «فرایند کلی جامعه» (w.white, T.parsons به درستی آن را یادآور شدهاند) منتقل میسازد تداخل این دو قلمرو را در هم نشان میدهد.
� موضوع و مسئله ارتباطات و جامعه شناسی شناخت
طرح نظریههای نظام مند(تئوریهای سیستمی)
جامعه شناسی شناخت (Sociologie de la connaisance, wissenssoziologie, sociology of knowledge) ، که من حیث زمینة تکوین تاریخی آن، از اعماق معرفت شناسی فلسفی (Epistemology) و از درون طرح مسائل بنیادین فلسفة تاریخ و فلسفة اجتماع و الهیات تاریخ دو هزار و پانصد ساله غربی( و پشتگاه شرقی آن) نشأت گرفته است و سپس در آغاز پیدایش مسائل عدیدة دوران جدید فرهنگ و تمدن غرب(علی الخصوص از شروع تکوین دوران گذرا عظیم جامعة فئودالی به بورژوایی از رنسانس و رفورماسیون و بویژه از قرن 18 به این سوی)، به تدریج وضوح و علمیت خاصی یافته است مانند خود جامعه شناسی و علم تاریخ معلول طرح موضوع بسیار اساسی وجود«ارتباط و رابطه» میباشد. زیرا: موضوع اصلی جامعه شناسی شناخت(در هر زمان و در هر کجا و نزد هر اندیشمندی و در هر نحله فلسفی و یا جهان بینیای ) همواره این بوده است که«آیا» و«چه» رابطهای بین شناخت(تمام اقسام آن) و هستی(یعنی هستی عام جهانی و هستی خاص اجتماعی- تاریخی) وجود دارد؟ و چگونه هستی طبیعی و اجتماعی- تاریخی انسانی، در رابطة مذکور در فوق به قلمرو شناختهای آدمی انتقال و استحاله مییابد؟ و چه تحول و تکاملی در ا ین استحاله(در این گذار و ترجمه) برای فکر و وجود روی میدهد؟، و سرانجام از این ارتباط برای بشریت چه حاصلی عاید میگردد؟! از اعظم فلاسفه جهان، افلاطون، که در اصل موضوع و یا مقوله(آکسیوم یا کاته گوری) بنیادگذار و دوران ساز«مشارکت»(Methxis) خود معتقد است، که رابطة بین شناخت و وجود، رابطهای وجود شناختی (ontologial) است که تعیین کننده سرنوشت آن هستی خود«ایده» است(زیرا، ایدهها از یک سو همان هستی عقلانیت یافته، Noeton،اند و از سوی دیگر هستی در فکر سیال شده و اندیشه گشته، Noesis میباشند، و بنابراین در این رابطة مواج، هستی فکر با فکر هستی اتحاد متحرکی مییابند)، تا استاد گورویچ (G.Gurvitch) در زمان ما، که جامعهشناسی شناخت را، دانش شناخت«روابط متقابل کارکردی» (correlation functionall) بین انواع شناختها و مناسبات گوناگون اجتماعی میداند، همواره مسئله مرکزی وگره گاه هر نوع جامعه شناسی شناخت در گرو درک جامع و لازم(مانع و کافی) «وجود ارتباط و ارتباط وجودی» بین متغیرهای مختلف وجود شناختی و معرفت شناسانه در جهان هستی است.
اما، پس از صدر المتالهین ایرانی در شرق اسلامی و هگل(Hegel) آلمانی در غرب مسیحی میدانیم، که «آموزة وجود رابطه» به«آموزة رابطة درون وجودی» ارجاع یافته است! بنابر این، جامعه شناسی شناخت نیز به طور کلی( و ازرصدگاه بسیار مرتفعتری) به بخشی از«نظریه یا آموزة عام مناسبات و روابط» تبدیل میشود که در آن انواع و اقسام گوناگون ارتباطات(خواه نسبی یا نسبتی، relativ یا relational) فلسفی و فلسفة علمی جامعهشناختی شناخت، نگاه شود با الگوها یا نظریههای نظاممند (تئوریهای سیستمی) گوناگونی روبرو میشویم که در ایجاد جامعهشناشی شناخت نقش بسیار مهمی ایفا نمودهاند.
مختصری که در زیر میآید، و با شرح بسیار مجمل آن مقالة حاضر نیز پایان مییابد نمونههای اصلی این «تئوری سیستمی» را نشان میدهد:
الف- نمونه نخست را با شرح آرای پارسنز(T.parsons) راجع به«عمل واحد» و«وحدت عمل»(unit act) انسانها در نظام(سیستم) اجتماعی آغاز میکنیم که او این اتحاد رفتاری را ناشی از نظم درونی و هدفمند اجتماعی انسانها در رفتار جمعی آنها میداند(ر. ک: Hobbesian problem of order) به نظر پارسنز،«وحدت عمل عقلانی»(rational unitact) ما انسانها دارای دو وجهة تبیین و تفسیر است:
الف- 1) یا اعمال انسانها در جامعه به طور آزاد به سوی اهداف معطوف به معانی مستقلی جهتگیری میکند، در این صورت، «پایان اتفاقی مسیر تصادفی»(randomness of ends) اعمال ما مبین ایجاد تدریجی«نظام ارزشی متبع عام(common value system) – یا به بیان دیگر پارسنز «نظام نمادهای مشترک» (system of shared symbols) – میباشد که این نظام در اثر«درونی گردیدن» و «اجتماعی شدن» (socialization,Internalization) اعمال آدمیان در جامعه و تاریخ شکل میگیرد.
و یا اعمال انسانها از قبل- همان گونه که ماکس وبر دربارة «رابطة هدف- وسیله» (zweek-Mittel- Beziehung Relation) بیان داشته است- مطابق«هنجار»های عقلانیای در جامعه تاریخ تنظیم مییابند ، که این«دستورات» ما را در انجام اعمال خوب بر حسب «هنجارهای عقلانی متضمن کارایی و بازدهی» (Rational norm of efficiency) موظف به گزینشهای عقلانی معین و انتخاب اعمال مشخصی میکنند. ولی در هر حال پارسنز برای نشان دادن کلیت مفاهیم متعاطی بین انسانها و اثبات عمومیت برداشتهای مشترکی که طی کنشهای متقابل و متعامل (Interaction) پدید میآیند به شرایط تاریخی سازندة جامعه رجوع میکند و معتقد است که منشأ فکر کردن و اندیشه در مفاهیم طرحهای رفتاری هم بسیار قدیمی و هم بسیار مختفی است، و حتی میتوان مبنای آن را عمیقاً در آن چنان« عقل متبع عام» (common sense) دانست که ریشههای آن در تجارب روزمرة موجود در هستی اجتماعی و تاریخی بشریت نهفته است. سازوکاری (یعنی مکانیسمی، و یا به لسان پارسنز اسلوب مشترک در تمام تئوریهای کنشی)ای که در ایجاد عمل و آگاهی واحد در جامعه نقش مؤثری ایفا میکند، به زعم پارسنز به صورت اشتراک(یا همسازی) بین «من و دیگری»(Ego-Alter-Dyade) است. یعنی: «من» Ego))های موجود در جامعه – که پیوسته بر حسب جهتگیری سوائق خویش (رک: ad cognition, ad cathexis) رفتار میکنند- با «من»های دیگری- که برای آنها به مثابة «دیگری» (Altera) ها هستندو همچون موضوع (object) اجتماعی مطرح میشوند- تلاقی پیدا میکنند و در این تلاقی دائمی اجتماعی، که یک«من» نخست را همانند دیگران مقابل خود مییابد، تفهیم و بواعث و تعیین باعثی(moti rational significance) عملی میگردد! حال از درون داد و ستدهای بین این گونه اعمال متقابل (reciprocity) ، که بر اساس عکس العملهای مناسب «من»ها برابر دیگران یا «منهای دیگر» (به زبان پارسنز(gratification producing reactions) انجام میگیرند، اولین تفاهمها و جهتگیریهای ارزشی وحاوی معانی پدید میآیند و بر اساس آنهاست که رفتارهای محاسبهپذیر و «گرایشهای مقتضی»(attitude of exyediency) متشکل میشوند وبا «درونی شدن» و« اجتماعی گردیدن» این اقدامات تشکل یافته، رسوب بندی(sedimentation) نخستین«نظام ارزشی عمومی» (common value system) آغاز میشود و بر اساس آن گرایش اصلی و هیئت تقبلات(تکالیف) اخلاقی (attitude of moral obligation) آشکار میگردد، که این سمتیابی وسیع اجتماعی ضامن تعاطی معانی قابل پذیرش افراد وضمان ایجاد مفاهیم ونظام مظاهر مشترک (shared system of symbols) در جامعه میباشد
اظهار نظر پارسنز راجع به پیدایش رفتار هدفمند افراد، که او این کنشها را نهایتاً معلول تعامل دائمی بین نظرگاهها و انتظارات و «دیدگاه عینی»(objective point of view) «من و دیگران» می داند توجه ما را به آرای مید)G.H.Mead منتقل میسازد که قبل از پارسنز- هر چند محدودتر از او، ولی برخورد با مرکز بحث دقیقتر از پارسنز- به بررسی تکوین رفتار و گفتار(زبان) و افکار مشترک افراد در جامعه پرداخته است. به خصوص تأملات مید پیرامون «زبان» که او این جریان بسیار مهم اجتماعی و تاریخی را(با توجه به نقش آفرینی آن در ایجاد مفاهیم) مجموعهای از«علامتها و نمادها»(سمبلها)، «تشکلات ذهنی و معنوی» و بالاخره «رفتار متقابل»(انترآکسیونها) و«مفاهیم» اجتماعی محسوب میدارد برای تبیین تکوین معنی و مفهوم در جامعه و تاریخ حائز اهمیت است. مید در داد و ستد موجود بین من(Ego) و دیگری (Alter) به پهنة «وجود ممکنة دوگانهای» (double contingency) اشاره میکند که در این زمینة وجودی اعمال و عکس العملهای یک فرد برابر فرد دیگری به رفتار متقابل متمم و«انتظارات مکمل» هم منجر میگردند (آنچه پارسنز یک بار complementarity of interaction و بار دیگر complementarity of expectation نامیده است). مید(و پارسنز) پیدایش خرد(عقل) را در مهد جامعه به نحو «انعکاس تصویری» خود (یا من، Ego) در طرف مقابل (Alter)، که آن هم برای من اولی یک«من» دیگر تلقی میشود، تفسیر میکند.
بنابر این، اجتماعی شدن نه تنها معلول و حامل رفتارهای متقابل بین افراد است، بلکه معرف ایجاد این همانی(Identity) میان«من عامل شناخت»(مدرِک، یا خود محض او) و«من مورد شناخت» (مدرَک ، یا خود تجربی، Me) و حتی شرط پیدایش هر گونه«ذهنیت انعکاسی»(سوبژ کتیویتة رفلکتیو) نیز میباشد.
آنگه مید به سوی تشریح هستة اصلی مسئله پیش میرود و شرح میدهد که چگونه«در خود جای دادنهای رفتار دیگران، توسط«منها» در جامعه به مرور باعث ایجاد موضعگیریهای و موضع(position)های عمومی رفتاری میشوند، که میتوان همة این گونه تبلورها و لایهگذاریها را تحت عنوان«دیگری عمومیت یافته» (یا دیگری عام،generalized other) خلاصه ساخت و در عمق این استحالة فردی- اجتماعی به درک هویتیابی افراد در جامعه رسید. زیرا، با تکیه بر این، دیگری عمومیت یافته است که ذهنیتهای عینیت یافته(در جامعه) میتوانند به عینیتهای ذهنیت یافته(در ذهن فرد) و یا بالعکس گذار پیدا کنند و بر این روال فرد میتواند هم از دیدگاه دیگری به خود بنگرد و هم خود را با چشم دیگری ببیند و هم از طریق این خود آیینهای (Lookint glass-self) خود را در «چشم آیینه» دیگری مشاهده نماید.
خواننده از فحوای مقال فوق به خوبی در مییابدکه وحدت و این همانیای که فرد به وسیلة «خود آیینهای» و از طریق «دیگری عمومیت یافته» درجامعه و تاریخ به کسب آن نائل میگردد، به گونهایست، که وقتی عامل(آکتور) اجتماعی خود را موضوع خویش قرار داده است؛ و این امر غیر از آن است که ما معمولاً (در روانشناسی و در روش«درون نگری») می گوییم، خودآگاهیsubject) به مفهموم (self-consciousness میتواند خود مدرَک و موضوع خود سازد! به همین دلیل مید این سئوال اساسی رامطرح میسازد که چگونه شخص در جامعه میتواند فی الواقع و علی حسب التجربه چنان از خود خارج گردد که موضوع ادراک خویش قرار گیرد؟ و او در پاسخ راهحل را به طرح گرایش «کنش متقابل نمادین»(symbolic interactionism) ارجاع مینماید، که حلقة واسطه بین مدرَک (object) و مدرِک (subject) را در آن همان «دیگری عمومیت یافته» (generalized other) تشکیل میدهد.
ماحصل بیان مفصل مید این است که چون فرد تجربة «درک خویش» را مستقیماً از «این همانی» با خود- که خود را«عامل شناخت» ساخته است اخذ نمیکند، بلکه آن را از دیدگاه اعضای دیگر جامعه به دست میآورد، بنابر این، وقتی رفتار و گفتار و افکار دیگران نسبت به فردی«عامل شناخت» (subject) میشوند، آن فرد به درک خویش پی میبرد. لذا ، این همانی (identity) آنجا روی میدهد، که فرد در جامعه چنان با خود به مکالمه میپردازد که گویا با شخص دیگری، که در برابر او عکس العمل نشان میدهد، صحبت میکند، اما، برای اینکه بتوان مقابل خویش به عکس العمل پرداخت، باید قادر بود طی رابطهای نمادگونه و با سمبلسازی، رفتار دیگران را در تلو روابط عمومی و معتبر اجتماعی نه تنها در خود جای داد، بلکه آنها را به صورت وحدتی با خویش متبلور ساخت و درک کرد!
حال، به زعم مید، اهرم اصلی آن جامعة نظام یافتهای(خواه گروه یا قشر یا طبقة اجتماعی) که برای فرد هوهویت مذکور در بالا را ایجاد می کند، همان«دیگری عام» است، که به عامل شناخت(یا سوبژ کتیویتة رفلکتیو) امکان میإهد که با«این همانی شخصی» (یا Me) ، یعنی با مجموعهای از رفتارهایی که دیگران ضمن فعالیتهای مشترک اجتماعی برابر من(Ego) دارند، رابطهای متقابل و متعامل و متحرک پدید آورد. ولی این آخرین پرسش هنوز مطرح است که«من» چگونه باید باشد و عمل کند که نسبت به محتواهای عینی این همانی شخصی(بقول مید«من اجتماعی») به درستی آگاهی یابد؟ پاسخ مید به فشردگی تمام احتمالاً این خواهد بود، که در اولین عمل تذکار و تفکر، یعنی در آغازین اقدام رفتاری و گفتاری در جامعه، نخستین«خود» ما خویشتن را به مثابة محتوای خویش بیرونی میکند(یا به قول هگل و مارکس و دورکیم به خود شیئیت میدهد) و آنگاه آن را همانند آنات ناظر بر خود متجلی میسازد. از این رو ذهنیت انعکاسی نهایتاً یک عمل فعال(act) انسانی است، و نه یک مدرَک (object) یا مدرِک (subject) تنها و ساده.
آرای پارسنز و مید ذهن ما را در پیجویی و تعلیل تاریخی به بحثی از نظریات مارکس و فویر با و هگل منتقل میسازند که کلیتر و عمیقتر، ولی ضمناً فلسفیترند. اگر نزد پارسنز و مید ما با دیدگاه«خاص گرایی» و جزئیتنگری(particularism) روبرو هستیم، بر عکس نزد اندیشمندان اروپایی مانند مارکس و فویر باخ و علی الخصوص هگل، ما با نحوة نگرش«جامعیت گرایی» (Univeresalism) مواجه میشویم. زیرا، پارسنز و مید و اکثر پیروان آنها در تبیین رابطة بین«من» و «دیگری» عموماً و با استشعار تمام پیش زمینة اجتماعی و تاریخی (یعنی سیستم عام تاریخی- اجتماعی) این ارتباط دخالت نمیدهند(و لذا، مثلاً یک پدر فامیل میتواند در رابطه با پسر خود تنها کنش متقابل، یا انترآکسیون، فامیلی پدری- پسری داشته باشد، و به همین نحو یک موسیقی دان و استاد نقاشی با شاگردان خود و الخ...) به بیان دیگر، طبق آرای اکثر پیروان مکتب کنش متقابل نمادین هنجارهای موافق سازندة افراد با هم و نهادهای اجتماعی مطابق سازندة اشخاص با جامعه و رابطة دقیق Alter-Dyade Ego نهایتاً، تنها در این حد شایان اهمیت و مطالعهاندکه«عکس العملهای ارضا کنندهای»- به قول پارسنز«عکس العملهای موجد رضایت بخشی»(gratification producing ractions) – را در دو طرف رابطة شخصی و خصوصی بین من و تو پدید میآورند!(همان گونه که معلمی از شاگردش و بالعکس، و یا پدری از فرزندش و بالعکس راضی میشود). ولی، آنچه ما نزد مارکس و فویر باخ مییابیم هر چه از مارکس به هگل نزدیکتر میشویم، صراحت و وضوح جنبههای اقتصادی و اجتماعی موضوع مورد بحث کمتر، ولی به همان نسبت کلیت و جامعیت لحاظات معرفت شناختی و فلسفة تاریخی افزونتر میگردد. مختصر زیر میکوشد در نهایت اجمال شارح تحلیل این موضعگیریها باشد:
کارل ماکس(K.MAX) در موارد عدیدهای به تشریح همبودی متضاد و تقابل متعامل بین دو سوی یک رابطه (و نزد او «تضاد» ) پرداخته است، که از آن جملهاند؛ تقاطب متعاطی بین «کار روزمزد» (Lohnarbeit) و «سرمایه» (Kapital) و بین «مناسبات مالکیتی و حکومتی» و «مناسبات مملوکی (و محکومی)، و بین فرآیند کار و بیارزش شدن آن در جریان (پروسة) تولید ونظایر اینها. اما، در تمام این تقابلهای متعامل مارکس میکوشد نشان دهد که زمینة اصلی ایجاد روابط مورد بحث مناسبات معین اجتماعی و تاریخی است که پهنة واقعی ( Faktisch به مفهوم غیر نورماتیو) ساختار اجتماعی (Sozialstruktur) پیدایش و تکوین ارتباطات متقابل بین انسانها را تشکیل می دهد، و آنگاه از درون این زمینه و سپس بر روی آن - مارکس در میکرو از زیربنای (زیر ساخت Unlerbau ) مؤلف از نیروهای مولد X مناسبات تولیدی X شیوة (طرز) تولید صحبت میکند، که در بخش روبنای (Uberbau) آن تمام معارف انسانی (از فلسفهها و دیانات گرفته تا ادبیات و هنرها و حقوق والخ) قرار دارند- امور هنجاری (نورماتیو)، مانند سنتها، عادات، آداب، رسوم، تعلیمات و تربیتها و قوانین و نظایر اینها، تا آنجا و گاه با آن چنان وسعت و عمقی رشد مییابندکه به تدریج هم چون تصویر ما، در آیینه جایگزین وجود واقعی ما میگردند! مارکس معتقد است که استثمار و اعمال قدرت سرمایهداری طی تاریخ در اثر فرآیند اجتماعی شدن (Sozialisationsprozebss) آنها ، به تدریج باعث ایجاد آن چنان سنن رفتاری و عادات اندیشهای و قوانین وضعی و رسوم تشریعی در جوامع کاپیتالیستی میگردد، که موجد این همانی (یعنی Identitatsbildung ) کارگران با نظام اجتماعی و تاریخی «زر و زور و تزویر» میشود ( به مرور بردگان بردگی خود را موهبتی احساس میکنند، که آنها را از در بدری نجات میدهد). اما، در پاسخ به این سئوال مهم، که چگونه کارگر یک چنین تقلیبی را میپذیرد؛ یعنی چگونه کارگران بی ارزش شدن ماهیت کار خود و جایگزین شدن تدریجی «ارزش نیروی کار» (Wert der Arbeitskraft) را به جای «ارزش کار» (Wert der Arbeit) توسط نظام سرمایهداری قبول میکنند، مارکس به تحلیل «ذهنیت انعکاسی» (سوبژ کتیویتة رفلکتیو) آدمیان می رسد و در این مرابطه حتی اصطلاح «آیینه» را نیز به کار میبرد او میگوید: « از آنجا که او ] انسان [ نه با یک آیینه (spiegel) به دنیا میآید و نه مانند فیلسوف فیشتهای به شکل، من، من هستم «متولد میشود، لذا انسان نخست خود را در انسان دیگری آیینهوار منعکس میسازد» (bespiegelt) « ابتدا از طریق رابطه با انسان پل (paul) ، همچون نظیر خود، انسان پیتر (peter) به خود مانند یک انسان رجوع میکند» و خود را در مییابد؛ آنگاه مارکس – و اینجا در تفارق با آرای طرفداران مکتب کنش متقابل نمادین – به تحلیل رمز این انعکاس (به زعم او) واژگونه گشته در آیینه جامعه، که او آن را «آگاهی طبقاتی » (klassenbewuBtsin) نام نهاده است. بنابر این، در جامعهای و در برههای از تاریخ، که آگاهی طبقاتی مخدوش و مکدّر میشود، یا منع از تشکل راستین آن میگردند، یا از وحدت بین زحمتکشان و روشنفکران (در لسان مارکس و فویر باخ: وحدت بین قلب و مغز، بین عمل و نظر!) به لطائف الحیل ممانعت به عمل میآورند ویا بالاخره آگاهی وسیع اجتماعی و تاریخی انسانها را به تبادل و تعامل اندیشة بین دو یا چند نفر(وآن هم چه بسا تحت رهبری یک فکر) محدود و منحصر میسازد، امکان انعکاس تصویر واقعی «منهای» یک ملت (و به خصوص تودههای زحمتکش) در آیینهای، که باید ماهیت این منها را- ولی اینبار از منظر تفکر صاحبان سرمایه، یعنی همانگونه که خودشناسی و خودسازی واقعی تودههای محروم نیز محو میگردد. البته مارکس نمیدانست(و یا در کشاکش نبردهای ایدئولوژیکی نمیخواست بداند) که تاریخ واقعی بشریت به هیچ طبقهای«از قبل و به تأکید (Festum post) سند آگاهی درست و«خط امان» مصونیت از خطا را نداده است و هیچ گروه و قشر و امتی را قاضی القضات محکمة تاریخ جهان و جهان تاریخ نساخته است، و از این رو تاریخ و جامعة بشریت نه آن چنان آیینة«راست نمایی» است که همواره تنها واقعیات را منعکس سازد؛ و نه آن چنان ترازوی عادلیست، که زبانة آن( به زعم مارکس«آگاهی طبقاتی») هیچگاه در سنجش اشتباه ننماید!
از نقطه نظر بررسی ایجاد تعاطی اندیشه در جامعه و تاریخ لودویک فویر باخ(L.Feuerbach) احتمالاً نافذتر از مارکس اظهار نظر نموده است و آرای او در این باره تقریباً شامل اکثر ملاحظاتی میشود که خوانندگان نزد پیروان مکتب کنشهای متقابل نمادین(به خصوص پارسنز، کولی و مید) مشاهده میکنند. فویر باخ در جای جای آثار خود مبانی اجتماعی و تاریخی تعاطی اندیشه و پیدایش مفهوم را در جامعه مورد تحلیل قرار داده است:
او در اثر خویش«راجع به نقادی فلسفة هگل» معتقد است که«تفکر نظام یافته، تفکر به نفسه نیست... بلکه فکری است که خود را بیان میدارد: ضمن آنکه من افکار خود را شرح میدهم، آنها را به زمان وارد میسازم، و به آنها زمانیت میدهم و از«هم اکنونی» آنها«توالی و تسری» پدید میآورم.به عقیدة او جریان استدلال و منطق را تنها در رابطه با«زبان»(sprache) میتوان فهمید و «زبان چیز دیگری جز رابطة تشریحی ] ارتباط آگاهی و اطلاع دهی، یا vermittlung [ من با تو نیست، تا از طریق نفی و ارتقای (Aufheben) جداییهای شخصی آنها، وحدت نوع متجلّی گردد.» بدین نحو تمام تمام تبیینات و امعان معنیها ناشی از ارتباطات متکی به آگاهیاند، که«بوسیلة زبان بین فکری که فکر من است و فکری که فکر دیگری است» انجام میگیرند:«آنجا که دو یا سه نفر به نام من جمع آمدهاند، من آنجا هستم» و«فکر وقتی فکر است، که بتواند همان قدر که فکر من است، فکر دیگری باشد».سپس فویر باخ اضافه میکند، که «آگهی دهنده و استدلال کننده در بیان خود وجود فهم(فاهمه، (verstand را از قبل مفروض میسازد؛ او به من- یعنی اساساً به دیگری- فهم مرا تنها در آیینه(im spiegel) نشان میدهد. او تنها یک هنرپیشه است... وفقط چیزی به من مینمایاند که خود من میبایست در خویشتن از او تقلید کنم»! به همین علت:«دیالکتسین(Dialektiker) است، که مخالف[مجادله کننده با] خویشتن است» آنگاه فویر باخ در اثر دیگر خود، که به بیان پارهای از ملاحظات راجع به کتاب«آغاز فلسفه» (نگارش(Reiff پرداخته است،معتقد است که«فلسفه باید با برابر نهاد(ضد وضع، Anitthese) خود، یعنی با من دیگری(به اصطلاح خود فویر باخ، (alter Ego خویش شروع کند» و اضافه مینماید که چون موضوع شناخت (objekt) همواره من(Ich) دیگری شده است- همان طور که دیگری پیوسته «من» عامل شناخت (subjekt) میباشد- لذا«من» از این طریق که یک دیگری(من دیگری شده) را به عنوان موضوع خود مفروض میسازد، به تعاطی اندیشه با دیگری نائل میگرددّ
در«مبانی فلسفة آیندة» خود فویر باخ افکار مذکورد در فوق را ادامه میدهد و باز متذکر میشود، که«دیالکتیک واقعی یک تک گویی(مونولوگ) متفکر تنها با خودش نیست، بلکه مکالمهای (Diagog) است بین من و تو». ما با همین مضمون در قطعات پراکندهای که فویر باخ پیرامون ویژگی فلسفة خود نگاشه است نیز روبرو میشویم؛ آنجا که او با دقت تحلیل گرانهای یادداشت میکند: «خرد در زندگی به مثابة انسان واقعی وجود دارد؛ تویی(Das DU)، خردمنی (des lch) است»!
حال هر گاه بخواهیم درمجموعة افکاری که تا اینجا بیان گردیدند ریشه یابی(فلسفی) کنیم، بیشک این کنکاش ما را به وادی تفکرات هگل(G.W.F.Hegel) میکشاند.
در بررسی کوتاه آرای پارسنز مشاهده کردیم، به عقیدة او رابطة متقابل و متعاکس بین من و دیگری (Alter ,Ego) بدین نحو است که من برای دیگران آن چیزی اسات که دیگری برای من همان است، و اساس این «هوهویت» (یا این همانی) بر مبنای قبول تضاد و وحدت(دگر بودی و همبودی) بین دو طرف متقابل در یک رابطة دیالکتیکی است که قدر مشترک را نیز در این رابطه«نماد(سمبل)های قابل قبول و شناخته شده بین دو طرف» ارتباط در جامعه(یعنی)(shared تشکیل میدهند.
مید نیز، به شرحی که داده شد، پیدایش خرد و مفهوم را در ارتباط متعاکس مذکور در فوق چنین میپندارد، که فهم(تفاهم فیمابین) بر اثر تعاکس(مصوّر سازی آیینه وار) در طرف مقابل، که او نیز همین فرآیند تصویرسازی انعکاسی را در پیش دارد، پدید میآید. اینجا نیز اساس تمام بحثها(و این امر ضمناً مبنای تمام تفکرات اصحاب مکتب کنش متقابل نمادین را تشکیل میدهد) در تقابل و وحدت(همبودی متضاد) بین«من» به منزلة عامل شناخت، و من، به مثابة موضوع شناخت، نهفته و گره خورده است! اما، درست در این گره گاه اصیل است. که اهمیت تفکر هگل آشکار میگردد. زیرا، این فیلسوف، که افکار او به طور حتم برای مید و پارسنز شناخته شده بوده است، در بخش «دیالکتیک شناسایی»(از فصل«استقلال و عدم استقلال خود آگاهی» در کتاب«نمود شناسی عقل») به ارائه شرح زیر میپردازد:
«ضمن آنکه[من حیث آنکه] یک خود آگاهی(selbstbewubsstsein) موضوع واقع میشود، به همان قدر من[Ich، عامل شناخت، subjekt] است که موضوع شناخت است و بر این منوال مفهوم عقل [Geist، تفاهم عقلانی] برای ما موجود است. شاید تذکر این نکته برای خواننده جالب توجه باشد که تفکر بنیاد جوی هگل به هنگام مطرح ساختن«دیالکتیک شناسایی»، موضوع مورد بحث خود را نه به سطح نازک نظریة رفتارگرایانه(بیهاویورتیستی) میکشاند، و نه آن را به موضعگیری یک جانبة تملک(مادی و اقتصادی) طبیعت (نزد مارکس) محدود میسازد. بلکه رأی او در اساس پیرو،همان اصل تعیین شکل عمومی هر نوع ارتباط انسانی در جامعه است: در فصل «ارباب و بنده» (یا «حکومت و رقیت»)- از همان کتاب نمودشناسی عقل (بخش دیالکتیک شناسایی ) – هگل باز به تشریح این موضوع مشغول میشود که عقل (اینجا به معنی «ایدة مطلق absoluter Geist ) در تلو فرآیند جهانسازی خود درمییابد، که ضمن گذار از مراحل تکاملی خویش با بیگانهای روبرو نیست، بلکه تنها با اشکال و آنات بروز و ظهور (Entausserung) خود رو در رو قرار دارد؛ و آنگاه میگوید: « خودآگاهی از این حیث و بدین طریق بنفسه وفی نفسه است، که برای دیگری به نفسه و فی نفسه باشد؛ یعنی خودآگاهی به مثابة امری شناخته شده است». این گفتار هگل (به تأویل خود او) چنین معنی میدهد، که خود آگاهی از این لحاظ دارای این همانی و استقلال است که خود آگاهی دیگری ( به عنوان یک Alter ) برابر او قرار دارد، و این دیگری (Alter) آن را ( Ego را در استقلال و هوهویتش میشناسد و خود را در شناسایی و انتظارات، به آن راجع میسازد. و اما، از آنجا که براساس رأی هگل میتوان ( و باید) این ارتباط را حال از سوی دیگر (یعنی از Alter به سوی Ego ) نیز ادامه داد، لذا هگل از مفهوم مزدوج زوج شده، و یا بهتر بگوییم از «مفهوم زوج مزدوج» (dopperlter Doppelsinn) ، یا دیالتیک شناسایی) مینامد.
او در همان بخش «ارباب و بنده» ( یا «حکومت و رقیب») حرکت دیالتیکی (یعنی حرکت متقابل، متعاکس، متعامل و متحرک) بسط و تکامل آنات «مفهوم» (شناسایی و آگاهی) را به نحوی که در زیر میآید، تشریح میکند:
نخست، و در مرحلة اوّل «نمودشناسی عقل»، برابر خودآگاهی (selbsbewusstesein) خودآگاهی دیگری قرار دارد که به بیان هگل «خودآگاهی از خود بیرون آمده است» و با خود بیگانه گشته است. بنابراین اینجا «مفهوم زوج مزودج شده» دارای «معنی مزدوجی (doppelte Bedeutung) نیز به شرح ذیل میباشد:
اولاً ، «خودآگاهی خود را از دست داده است ] خود را گم کرده است[ ؛ زیرا، خود را ] برابر خویش [ همچون وجود دیگری مییابد».
ثانیاً، ولی نهایتاً این «دیگری» نیز خودآگاه است که در دیگری تجلی یافته است. لذا چون خودآگاهی (Ego) خود را آیینه وار در دیگری منعکس میکند و در آن خود را میشناسد از این رو خود آگاهی (Ego) دیگری (Alter) را برابر خود مییابد، که خود را در آن به مثابه خودآگاهی درمییابد و در نتیجه، از طریق این رابطه به هویت (identitat) خود دست مییابد!
دوّم، و در مرحلة «نمودشناسی عقل» از آنجا که عقل نمیتواند تنها در غیریت (Entausserung) و دیگر بود (Anderssein) باقی بماند، لذا وجود چنین وضعی برای دو «مفهوم مزدوج شده» در فوق (اولاً و ثانیاً ) « دو معنی مزدوج» به نحو زیر پدید میآورد:
اولاً، خودآگاهی (Ego) باید دیگری را به مثابة «موجود مستقلی» رفع و مرتفع (aufheben) کند، «تا از این طریق، به ماهیت خود» واقف گردد. در اینجا آنات سه گانة «رفع و ارتقا»، «وقوف به ماهیت خویشتن» و بالاخره «استقلال دیگری» به گونهای در هم جمع آمدهاند که ایجاد «ذهنیت انعکاسی» (سوبژکتیویتة رفلکتیو) مسبوق به درونی ساختن امر قبلی است.
ثانیاً، از آنجا که فلسفة هگل در مجموع «فلسفه این همانی» (Identitatsphilosophie) است و ایدة محض (یا عقل مطلق) در تمام دیگر بودهای (یعنی درتما «غیریت یافتن» و شیئیت یافتن»های) خود همان اصل (پرسیپ) حفظ «این همانی»، تمام آنات حرکت عقل در تاریخ است، بنابراین عقل باید سرانجام« در خود بازگشت » کند. به قول هگل، وضع خودآگاهی «چنان است که باید خود را هم برچیند؛ زیرا این دیگری نیز خود اوست»؛ اما، این حرکت خودآگاهی در رابطه به خودآگاهی دیگر بدین گونه متصور شده است که به مثابه عمل یک (Ego) است؛ ولی این عمل یکی از دو طرف رابطه[ خود این معنی مزدوج را دارد که همان قدر عمل است که عمل دیگری نیز هست... بنابراین حرکت ] حرکت دیالکتیک شناخت[ ضرورتاً هر دوی خودآگاهی مزدوج شده است» و در این حرکت «هر کدام میبیند که دیگری همان عملی را میکند، که خود او میکند و هر کدام خودش چنان میکند، که انجام آن را از دیگری نیز متوقع است...»
حال هگل بیان فلسفی خود را در پردة زبان جامعه شناسانه (سوسیولوژیکال) مصور میسازد و میگوید: «آنها ] یعنی خودآگاهیها[ خود را همچون دو چیز که متقابلاً یکدیگر را میشناسند، درمیابند»: و اینجاست که ما با ماهیت تفکر جدالی هگل و اعمال دیالتیک او در جامعهشناسی و تاریخ روبرو میشویم و مشاهده میکنیم که نزد او همواره وضع نخستین (یعنی مرحلة اول هر نوع تشکل آگاهی، هر گونه نهادیندی اجتماعی، هر نوع تحرک تاریخ و الخ) «چنان برچیده میشود که امر نفی شده حفظ میگردد و ابقا مییابد و تنها بدین نحو نفی و ارتقای خود را پشت سر میگذارد» (جریانی که آن را معمولاً triad یا حرکت سه گامی – Synthese – Antithese – these نزد هگل مینامند).
� استنتاجات نهایی
حال، در پایان این مقاله از مجموع موضوعاتی که مطرح شد، نتایجی استخراج میگردد و به شرح زیر ارائه داده میشود:
ایجاد و گسترش جامعهشناسی شناخت از یک لحاظ معلول و محصول طرح دائمی موضوع و مسئله ارتباطات وجودی و معرفت شناختی این که از افلاطون تا زمان ما ادامه یافته است و به نحو فلسفی، مخست در «مقولات قبیل عقلی» کانت، که «ما» اجتماعی و تاریخی پیش نظریهای را در قفای خود دارد، و سپس در دیالکتیک هگل و سرانجام در دیالتیک نمود شناسانة خاص فویرباخ، تا طرفداران «مکتب کنشهای متقابل نمادین» و دیالتیک جدید گورویچ به اوج خود میرسد.
بررسی روابط گوناگون اجتماعی و اندیشهای آدمی طی تاریخ بشریت، در عمق و پهنای آنها، نشان میدهد، که هستی و زندگی آدمی به مراتب غنی تر و متحرکتر از تفکرات اکثراً محدو د ما میباشد، و پی جویی راز این تحریک سرمدی (این حرکت جوهری به قول صدرا و این صیرورت به قول هگل)، پیروی از اصول آن مایة اصلی ادامه تکامل جهان و تاریخ و اندیشة بشری بوده است و خواهد بود.
از آنجا که رشد کمی و کیفی فرآیندهای ارتباطی، علی الخصوص از طریق وسایل ارتباط جمعی (انتشار آگاهیها)، که به مرور در اثر سیطرة فنی و تکنولوژیکی آنها برابر انسانها تا حدی مستقل نیز گردیدهاند، این خطر را به مرور پدید میآورد که «ماهیت و محتوای استنباطی آگاهی» (همچون کیفی متصل و عمیق) در قفای پیشرفتهای «ابزار مندانه و حس گرایانة سمعی و بصری این آگاهی» واپس ماند، بنابراین باید آگاهانه به تحلیل دائمی فرآیند اجتماعی – تاریخی – معرفتی تکامل ارتباطات و رسانههای گروهی حامل آن پرداخت. یکی چنین تحلیل تاکنون به تقریب انجام گرفته است، که جنبههای مسئلهساز ارتباطات را تا حدی روشن کرده است؛ از آن جملهاند: صنعتی شدن (به معنی سطحی، عوامانه، مبتذل، کم کیفیت ، اشاعهای شدن)؛ عوامپرستانه و عوامل فریبانه بودن (به معنای مختلط ساختن همه گونه ارزش و ضد ارزشهای فرهنگی درهم، و مخلوط ساختن سطوح گوناگون فرهنگی – به قول آدرنو – با هم به منظور جلب توجه حداکثر گیرندة پیام) و بالاخره نازل ساخته فعالیتهای ذهنی (به این مفهوم که تراکم و تسری دائمی اطلاعات زیاد، ولی سطحی، بمرور قدرت تعمیق تفکر عقلانی و خلاقیت ذهن را تضعیف میسازد).
بنابراین، از دیدگاه جامعهشناسی شناخت، فرآیندهای اطلاعاتی ارتباطی و عوامل رسانهای آنها، جریانهای بسیار مختلط و پیچیدهای هستند که باید – به خصوص در تعاطی بین فرهنگها در جهان – به طور دائم در تصحیح و تکامل آنها کوشا بود.
کتابنامه:
ژان کازنو، جامعه شناسی و سایل ارتباط جمعی، مترجمان: دکتر ساروخانی؛ دکتر محسنی. 1365
صدای مردم گردآورندگان کریستنسن ریو.ام.مک ویلیامز رابرت. او. مترجم: محمود عنایت 1365
منوچهر آشتیانی مسئله مشارکت در جامعهشناسی شناخت. پژوهشکده، 1357
Cassirer, E., Substanzbegriff Und Funktionsbegriff.1910
Lehmann,G, Substanzbegriff Und Funktionsbegriff in der Soziologie.1930/31
Marx/Engels.GA.3,30
Habermas,J.,Strukturwandel der offentlickeit,1962
Dpreel,E., Le rapport social. 1912
Goblot, E., Essai sur La classification des seiences.1898
Santamaria de paredes. Der Gesellschaftsbegriff. Monatsch. F.soz. 1.jg.1909
Vierkandt,A., Die Beziehung als Grundkategorie des soziololgischen Denkens.
Arch. F. Rechts – u. Wirtsch, 9. Bd.1915/16.
Weber, M., Wirtschaft und Gesellsehaft. 1921.
Wiese, L.V. Allgemeine soziologie, 1924.
Stok, W.,Das Wesen der Beziehung. Koln. Vjh f. soz. 5.u. 11. Jg.
Berelson, B.und Janowitz, M., Reader in Pullic opinion and communication. 1950-1960 (New York/London)
Bryson. L., The communication of ideas. New York. 1948
Worl communications, ... Unesco. Paris. 1964
Pierce, J,R, Phanomene der kommunikation Wien. 1965
Berlo, D.K. The process of communication. New York. 1960
Communication: International Encyclopedia of the social science. New York/ London. 1968.
Lasswell,J.T., The structure and Function of communication in society. The communication of Ideas. 1964.
La Circulation de informations. 1953
Davison, W.P., Public opinion: international Encyclopedia of the social science. New York,
London.1968
Ashby, W., Design for a brain. 1952
Sluckin, W., Mind and Machines. London, 1954
Uttley, A.M,, information, machines and brouns. London, 1950
Allport, F.W,, Toward ascience of public opionion. P.S. quarterly. No.1.
Bauer. W., public opinion: Encyclopedia of the social science. 1935
Davison, W. Ph., The public opinion process. P.O. Quarterly, 1952
Clark, Carrol, D., concpt of public. South. Social scince Quarterly, XIII(1932)
Wirth, Louis., consensus and Mass communication 1948
Bauer, W., Die offentliche Meinung in der Weltgesehichte.1930
Cazeneuve, Y., La societe de L, ubiquite. 1976
Cazeneuve, y. processes et systemes. De diffusion. 1971
Friedmann, G., communication. 1963
Mac Luhan, M, La Galaxie Gutenberg. 1962
Mac Luhan , M. Message et Massage.
Mac Luhan, M., War and peace in the Global Village.1968.
Parsons. T., The struktur of social Action. 1963
Mead. G.H., Mind, Self and siciety. 1934
Feuerbach, L., Kritiken und Grundsatze (1839-1946),1969
Hegel, G.W.F., Phanomenologie des Geistcs. (1952. Hoffmeister) Dialektik der Anerkennung.
Gurvich, G., La sociologie de la connaissance Aspects de La Sociologie Francaise
Marx.K., Grundrisse der kritik der politischen okonomic.s6-9 323-377,513-514.
Kapital. B.l,S.865-891,186-189
________________________
* استاد مدعو دانشگاه علامه طباطبایی، دارای دکترا در رشتههای فلسفه و جامعه شناسی