پیامدهای تلخ یکسان سازی فرهنگی با روش خشونت
چکیده:
این نوشتار با تأکید بر واقعیت داشتن تنوع و تکثر در جامعه، تلاشهای همسان سازی و یکسان سازی فرهنگی را شکست آمیز دانسته و در پایان با برشمردن وظایف دولتها در حفظ آزادی و ایجاد محیط امن برای همزیستی تمام مذاهب و اندیشه ها و قومیتها و پرهیز از هرگونه خشونت و سرکوب، به لیبرالیسم نوین دعوت نموده و پذیرش تنوع و کثرت از سوی دولتها را پایه های اصلی صلح و امنیت دانسته است.
اگرچه واقعیت تنوع فرهنگی اغلب مورد توجه قرار گرفته، اما طرحها و سیاستگذاری های لازم برای این تنوع مورد غفلت واقع شده است. علت اصلی این غفلت در این اندیشه سیاسی نهفته است که بیشتر نظامها و رژیمهای سیاسی، هویت فرهنگی واحد و یگانه را پسندیده و پذیرفته اند. این نظریه سیاسی، بیشتر در اندیشه سیاسی مدرن، بویژه در دو مکتب غالب و مسلط آن (مارکسیسم و لیبرالیسم نوین) نمود بارزی داشته است.
مارکسیسم و یکسان سازی فرهنگی: از نظر مارکس و لنین و همه پیروان مارکس، صورتهای تاریخی هویت انسانی به شکلی که در سنتها و روشهای قومی محلی فرهنگی نمود پیدا کرده است هیچ کدام به مثابه مظاهر و نمودهای اصیل طبیعت و خلاقیت انسانی نمی توانند تلقی شوند; بلکه رویدادهای فرعی و غیراصیلی هستند که ساختار زیرین تولید بدان صورت درآورده است. از این منظر همه دستاوردهای متنوع فرهنگی نوع بشر به منزله انعکاسات گذرا و تغییرات موقتی در زیربنای اقتصادی و تولیدی جوامع نگریسته می شوند; لذا تلقی مارکس و پیروان او این است که طبیعت اصیل و راستین، به وسیله اشکال تاریخی گوناگونی که انسانها در آن زندگی کرده اند، پنهان، باطل و تحریف گشته است و از این رو مارکسیسم درصدد بود تا میراثهای فرهنگی بشریت (هنر، مذهب سنتها) را محو نماید و یک هویت عام اسطوره ای، یعنی انسانیت عام و کلی را در سراسر دنیا محقق سازد. اما نتیجه عملی این سیاست کمونیستی، به جای رها ساختن انسانها از هویتهای فرهنگی باصطلاح موقتی، ایجاد جنگ و خشونت و ظلم و بیداد در بین هویتهای مختلف انسانی شد.
در اینجا نظری به یکی از جنبه های مغفول نظام مارکس می افکنیم که جنبه ضدمدرنیستی آن است. برخلاف هگل که پیچیدگی جامعه جدید و احاطه روح فردیت بر آن را به عنوان یک سرنوشت تاریخی پذیرفته بود، مارکس به آرمان کمونیسم می اندیشید، آرمانی که شاخص ترین چهره های فرهنگ مدرن را مورد انکار قرار می داد. مارکس برخلاف هگل فردیت را نوعی خودفریبی می دانست و به همین دلیل چیزهایی که جامعه مدرن را تعریف می کردند، مانند تقسیم وسیع کار، نظام پیچیده طبقات اجتماعی و تنوع سنتهای فرهنگی و نیز نهادهای پولی و قیمت گذاری بازار که در واقع جامعه صنعتی بدون اینها نمی تواند خود را حفظ و بازسازی کند، همگی در کمونیسم ناپدید و محو شدند .
لیبرالیسم نوین و یکسان سازی فرهنگی: قالبِ هستی و هویت ما را طبیعت شکل نداده و نمی دهد; بلکه خودمان با آگاهی و اندیشه و اراده و آزادی خویشتن بدان صورت درمی آوریم; از این رو رویکرد ذات گرایانه یا طبیعت گرایانه به نوع انسانی رویکردی نادرست است. غفلت از چنین دیدگاهی درباره انسانها منحصر به مارکسیسم نیست; بلکه برخی از صور غالب و مسلط لیبرالیسم نوین غربی نیز از توجه به این واقعیت انسانی و عینی غافل اند و خیال فردیت انتزاعی را به شکلی فلسفی در سر می پرورند و به یک انسانیت عام و جهان شمول و عاری از سنتها و میراثهای فرهنگی و فکری و اخلاقی فکر می کنند. حقیقت آن است که این فردیت لیبرالی، واقعیتی تاریخی و یکی از دستاوردهای فرهنگی مهم و اساسی تمدن اروپایی است. البته همچنان که انکار واقعیت تاریخی فردیت لیبرالی بی معناست، تحویل آن به یک نظریه عام و قلمداد کردن آن به مثابه «پایان تاریخ» نیز یک توهم است. آری، خصیصه محلی و مکانی تجربه فردیت مدرن و لیبرالی و نیز نظریه انسان عینی و تاریخی و فردی، نه انتزاعی و مجرد، دو مقوله ای هستند که در مارکسیسم و لیبرالیسم به نحوی مورد غفلت قرار گرفته است.
شکل جامعه ای که در لیبرالیسم استوارت میلی تشریح شده، در حقیقت، جامعه ای تکثرپسند و متنوع (پلورالیستی) نیست; بلکه جامعه ای است که توسط سرآمدان و نخبگان و طراحان آرمان عقل گرایانه فردگرایی و پیشرفت باوری قانونگذاری اداره می شود. منظور از پیشرفت در این دیدگاه، تحمیل اجباری یک طرح زندگی برای همگان است که حاوی پیش داوری ها و دلهره های روشنفکران قرن نوزدهم اروپا می باشد.
در اکثر بیانیه های سیاسی روزگار ما، طرح استوارت میل به عنوان برنامه همگون سازی و همسان سازی فرهنگی قلمداد می شود. از جانب دیگر، اصحاب اصالت جمع چپگرا، مانند مایکل سندل معتقدند که خویشتن و هویت ما انسانها از طریق عضویت در یک جماعت اخلاقی واحد نقش می بندد و در نهادهای یک نظام سیاسی منعکس می شود. سندل و برخی از محافظه کاران هگلی، مانند اسکروتون برآن اند که حیات اخلاقی تنها هنگامی رشد می کند که هویت شخصی افراد کلا با عضویت در یک جماعت اخلاقی شکل بگیرد; ولی چنین نظریه ای در ساده ترین شکل آن به صورت ناسیونالیسم در اندیشه مدرن درآمده و اظهار شده است. در این باره آیزابرلین می نویسد:
تنها وحدت جوهری انسان که طبیعت انسانی به طور کامل در آن محقق می گردد، ملت است، نه فرد یا انجمن و جماعت اختیاری که شخص به میل خویش می تواند از آن جدا شود یا آن را تغییر دهد... زیرا هدف و معنای اینها از طبیعت و اهداف و معنای ملت نشأت می گیرد.
این اندیشه ای است که منحصر به نظریه پردازی های ناسیونالیستی نیست; بلکه بخش اعظم اندیشه مدرن را فرا گرفته است. لیکن به نظر می رسد این عقیده که هویت اشخاص از طریق عضویت در یک جماعت خاص و یک سبک زندگی اخلاقی خاص تعریف می شود، چندان درست نیست; چه بنا به تعریف گری ویل، ما از «دایه های کثیر و متفاوتی شیر خورده ایم» و وارث سنتهای فکری و اخلاقی ممتاز و متفاوت و گاه متعارض هستیم و به هر حال پیچیدگی و ناهمسازی های فرهنگی موجب گونه ای پیچیدگی و تکثر در هویت افراد می گردد; تنوع و تکثری که امری تصادفی و عرضی نیست، بلکه می توان گفت ذاتی و اساسی است و چنان که استوارت همپشیر نوشته است، تلقی مارکسی و لیبرالی از هویتهای انسانی، یک تلقی پندارگونه و توهم آمیز به نظر می آید.
نتیجه ای که درک و تصور مارکسی و لیبرالی از انسانیت، نادرست و یا در عمل متناقض و زیانبار است و این وظیفه دولتها و حکومتهاست که حامی همه گرایشها و سنتها و انواع عقاید، ملیتها و مذاهب باشند. وظیفه دولت در جامعه های متکثر و متنوع، مثل جامعه خود ما این است که به تعبیر مایکل اوکشات، «مشارکت و همکاری مدنی» را بازسازی نمایند و ساختار قانونی را طوری تنظیم نمایند که در آن، سخنگویان و نمایندگان تمام گرایشها بتوانند حقوق قانونی خویش را مطالبه کنند و به دست آورند.
به هر حال این مقال بر آن بود که باید اصلی ترین سیاست دولتها، باور تنوع و تکثر و برنامه ریزی برای آن باشد.
اشاره
1. از نظر اسلام نه تمامی چهره های متنوع فکری و عملی انسانها فریبنده و نامطلوب است و نه انسان فاقد هرگونه طبیعت و ریشه های فکری است; بلکه از نظر منطق اسلامی، انسان دارای ذات و در نتیجه کمال و هدف خاصی است. البته این ذات یکسان، خالی از تنوع شیوه های زندگی و تفاوتهای فرهنگی نیست; بلکه با تأثیر از شرایط و عوامل مختلف، دارای جلوه های مختلفی از زندگی و حیات است; لذا اسلام نه مانند لیبرالیسم کلاسیک بر فردیت صرف و تنوع مطلق فرهنگها پا می فشارد و نه مانند مارکسیسم و لیبرالیسم «میلی» به نفی ذات و طبیعت ویژه انسان اعتقاد دارد; بلکه با احکام خود میان جنبه ثابت انسانها و وجوه متنوع آنها جمع نموده است.
2. بر اساس منطق اسلام، حکومت اسلامی در عین احترام به عقاید و اندیشه های مختلف و آزادی ابراز آنها، نسبت به ایمان امت اسلامی حساس است و چون اسلام را مسیر کمال آدمی می شمارد، خود را نسبت به حفاظت و بالندگی آن متعهد می داند; بنابراین هم به رعایت حقوق انسانی که نهایت مطلوب نویسنده محترم است سفارش می کند و هم پاسداری فکری و علمی از دین اسلام را واجب می شمارد.