ماهان شبکه ایرانیان

(به بهانه سال پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله )/نگاهی به صلوات شعبانیه (۲)

دنیا مثل دریاست. لحظه ای آرام آرام و لحظه ای توفانی و پرحادثه، در لحظه های آشوبش امانی نمی ماند. کسی جلودار موج های بلند فریب و فتنه اش نیست. گرداب های خطا و گناهِ آن فرو کشنده اند و امواج حرص و طمع و شهوت و آز، کوبنده. دست و پا در بند جهل گرفتار است و چشم به خواب آلودگی و مستی غفلت، فرو بسته.

بادبادن سپید امید

منیره زارعان

دنیا مثل دریاست. لحظه ای آرام آرام و لحظه ای توفانی و پرحادثه، در لحظه های آشوبش امانی نمی ماند. کسی جلودار موج های بلند فریب و فتنه اش نیست. گرداب های خطا و گناهِ آن فرو کشنده اند و امواج حرص و طمع و شهوت و آز، کوبنده. دست و پا در بند جهل گرفتار است و چشم به خواب آلودگی و مستی غفلت، فرو بسته.

چه خواهم کرد منِ نابلدِ ناتوانِ فرومانده در کار، با این دریای سهمگین و خروشان و با این تاریکی و موج و گرداب؛ اگر نباشد کشتی نجات آل محمد ـ که سلام خدا بر آنان باد ـ کشتی نجاتی که هر که در آن درآید، ایمن ماند و جز آن به هلاکت رسد.

بادبان سپیدش، روشنیِ دل درماندگان و فروماندگان غرقابه دنیاست و پرچم بلندش، امید همه راه گم کردگان. این تنها کشتی نجاتی است که به ساحل می رسد.

هم قدمی با آل محمد صلی الله علیه و آله ، یعنی نجات یافتن؛ اگر قدمی پیش بروی، در دریا فرو رفته ای و اگر قدمی پس بمانی، باز هم در گردابی. تنها راه نجات و رهایی، در همراهی با آل محمد است؛ همراهی با خبره ترین، داناترین و آشناترین ناخدایان.

تنها راه رستگاری، پناه گرفتن زیر پرچم خاندان رسول خدا و قدم جای قدم هاشان نهادن و در قاب تصویر کلام شان زیستن و پا از آن بیرون ننهادن، دل به گفتارشان سپردن و بر منش و کردارشان عمل کردن است.

ساحل دور نیست، کشتی آرام است. ناخدا بیدار است و راه آشنا و مهربان، سلام و درود بر ناخدای کشتی نجات؛ سلام و درودی به عدد همه ذرات آب!

بهار در بهار

مهدی خلیلیان

صبح، در زنجیر بود و جهان در میان دست های اضطراب و ترس، اسیر.

خطوط صحیفه سبز عشق، مخدوش و مبهم و ناخدایان جهالت، برده دینار و درهم.

هیچ کس از درخت نمی گفت و بر آشوب خزان، برنمی آشفت... ناگهان، پایه های قصر «قیصر»ها شکست، ستون کاخ «کسرا»ها از هم گسست و شعله های شوم آتشکده های ظلمت افروز، فرو نشست.

زیباترین جلوه جمال حضرت جمیل و ربّ جلیل، در جهان جلوه گر گشت و زمین، سرشار از آوای «اللّه اکبر» و محمد صلی الله علیه و آله ، فریاد رستگاری را فریاد کرد: «قُولُوا لا اِلهَ اِلاَّ اللّه تُفْلِحوا». او آمد و انسان را به آسمان فراخواند؛ به اندیشه و ایمان. او آمد و اساس انسانیت را «تقوا» برشمرد و زن را که برده بود ـ مرده بود ـ از حضیض ذلت به اوج عزت برد. او با طراوت توحید، بر ارواح خاکی ضمیران، زیبایی بخشید و با عطر نماز، پاکی و پارسایی.

او بهانه آفرینش بود: «لَوْلاک لما خَلَقْتُ الْاَفْلاک»؛ مدینه دانش و برانگیخته پرورش: «انّی بُعثتُ لاِءُتَمِّمَ مَکارِمَ الاْءَخْلاقِ».

او الفت بخش دل ها بود و پیامش وحدت آفرین: «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ».

هرچه سرگردانی و حیرانی، محصول اختلاف است؛ باید به اتفاق و اتحاد، دل بست و به صراط مستقیم پیوست.

قاصد مژده خدا، پیامِ رحمت بر لبان از «حرا» رسید و نور ایمان و عشق را بر دل های خسته و تاریک دمید.

زمین و زمان، از روشنایش چون بهار، آذین گردید و زندگی ـ در نگاه همگان ـ همچون لبخند صبح، شیرین و دل نشین... .

ای خورشید تابان!

آسمان دل هامان را با آیه های آفتاب، نورباران گردان!

بوی خوش «طه» و «یس»

محمدکاظم بدرالدین

قلم آفرینش، نامی بالاتر از تو ثبت نکرده است که مجالس ما با آن گرم شود. هزاران پنجره بسته، با عطر صلواتت، در جای جای زمین گشوده می شود. طراوت دین، سرمایه ای زبانزد است که از مدینه تو به همه دنیا صادر شد. همه، زندگی خود را از سیره تو معطر کرده اند و دل ها همه شاگردانِ مکتب اخلاق توأند.

کسی که اندکی از تو بداند، کارش یکسره، از بهشت سرودن می شود. تو نخستین نوری هستی که افلاک، به خاطر دارد و این یعنی همه بزرگی؛ نوری که شب هایِ تردید جاهلیت را خط زد و عاشقانه ترین پیام های عقل را با دین درآمیخت. سپاسِ پایمردی ات در مسیر هدایت خفتگان، از هیچ قلمی برنمی آید.

قرآن را باز می کنیم. یاد تو، بوی خوش «طه» و «یس» را می پراکند. بهاری ترین نگاه از آنِ توست که عارفان نوروزی از آن مدد می جویند.

جهان، گرد روزهای سبز رسالتت می گردد. خورشیدِ نیکویی، راه خود را از تو می پرسد.

نماز می خوانیم و در بوستان نماز ما، گل صلواتت کاشته شده است؛ تا فرشتگان رهگذر نیز دهان خود را خوشبو کنند.

اولین سلام

عباس محمدی

ای اولین سلام

ای آخرین رسول

بر شام ما بتاب

ای ماه بی افول

با بیرقی ز نور

از مشرق آمدی

بر لب شکوفه

بانگ محمدی صلی الله علیه و آله

از شوق دیدنت

گریان شد آبشار

با تو کویر محض

شد دامن بهار

ای ذات لایزال

ای صاحب یقین

مست از دم توییم

ای جام آخرین

آرامش زمین

جانمایه زمان

یک باره سر زدی

در سینه جهان

مانند آفتاب

با شوق سر زدی

تا بشکفد زمین

در صبح سرمدی

ما تشنه توییم

چون خاک نیمه جان

بر جان ما ببار

ای ابر مهربان

برخیز و بشکن این

بت های تازه را

ویران کن این همه

کسرای تازه را

ای اولین سلام

ای آخرین رسول

بر شام ما بتاب

ای ماه بی افول

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان