اشاره
آنچه در پی می آید بخشی از طرح تحقیق درباره نسبی گرایی معرفتی است که به صورت گزینش، تدوین و ترجمه متن های مناسب و معتبر در حال انجام است. در این مقاله، نخست با استناد به رساله افلاطون، پیشینه آموزه نسبی گرایی معرفتی تا زمان پروتاگوراس دنبال می شود و نقدهای کلاسیک سقراط به نقل از افلاطون مورد بررسی قرار می گیرد. سپس روایت های متأخر نسبی گرایی معرفتی معرفی و نقد خواهد شد. در فلسفه معاصر غرب، بخش مهمی از روایت های متأخر نسبی گرایی معرفتی، کم وبیش، تلاش های مجددی است که معمولاً در چارچوب احیای دیدگاه پروتاگوراس در قالب های جدید و پاسخگویی به اشکال های سقراط صورت می گیرد. اما این پرسش مهم مطرح است که نسبی گرایان متأخر مانند «میلند» و «براون» تا چه اندازه در ارائه منسجم این دیدگاه و رفع اشکالات آن توفیق داشته اند؟
***
از زمان پروتاگوراس تاکنون، برخی اندیشمندان از نسبی گرایی معرفتی حمایت کرده اند. در قبال ایشان، متفکران بسیاری به دلیل اشکالاتی که بر این دیدگاه وارد می دانستند آن را نپذیرفته اند. مهمترین چالشی که نسبی گرایی معرفتی با آن مواجه است، اشکال «تهافت» (incoherence) [= عدم انسجام] می باشد. در اینجا نخست، بحث میان سقراط و پروتاگوراس (به نقل از افلاطون) درباره نسبی گرایی و نیز اشکال تهافت را بررسی می نماییم و سپس برخی از روایت های معاصر را در دفاع از نسبی گرایی معرفتی مدنظر قرار می دهیم. آنچه بیش تر محل توجه است مفهوم «صدق نسبی» (relative truth)است که در براهین مختلف چه در دوران باستان و چه در عصر حاضر نقش ایفا می کند؛ هرچند هارتری فیلد (Hartry Field) تلاش نموده است تا بدون به کارگیری این مفهوم از نسبی گرایی معرفتی دفاع نماید.
نسبی گرایی پروتاگوراس و براهین تهافت
در رساله ثئای تتوس(Theaetetus) ، پروتاگوراس(Protagoras) به گونه ای معرفی می شود که معتقد است: «انسان، مقیاس همه چیز است.» و «هر چیز مفروض، برای من همان است که برای من ظاهر می شود و برای شما نیز به همان صورتی که برایتان ظاهر می شود، خواهد بود». سقراط باتوجه به پیشنهاد ثئای تتوس مبنی بر اینکه: «معرفت، عبارت است از ادراک حسی»، چنین نتیجه می گیرد که سخن وی، همان دیدگاه پروتاگوراس است و می گوید:
«پس آنچه من ادراک می کنم برای من، حقیقت است زیرا محل این ادراک در هر لحظه، وجود و واقعیتی است که من دارا هستم و همچنان که پروتاگوراس می گوید، من یگانه کسی هستم که حق داوری دارد خواه درباره آنچه برای من هست و چگونگی آن؛ و خواه درباره آنچه برای من نیست و چگونگی آن.» (افلاطون 1961: c160)
بنا به نقل سقراط، پروتاگوراس معتقد است:
«هریک از ما، مقیاسی است برای آنچه وجود دارد و نیز برای آنچه وجود ندارد... به مذاق شخص بیمار، غذا تلخ است و به مذاق شخص تندرست، شیرین. در این موارد نمی توان گفت یکی از آن دو،
داناتر از دیگری است و نیز نمی توان بیمار را به دلیل تلقی خاصی که دارد نادان دانست و تندرست را به جهت آنکه طور دیگری درک می کند دانا به شمار آورد... بدین لحاظ، درست است که بگوییم برداشت هیچ یک، نادرست نیست.» (افلاطون 1961: d166 d167)
سقراط نسبی گرایی را از دید پروتاگوراس چنین تلخیص می کند: «عقیده ای که هرکس درباره چیزی دارد برای او، حقیقت [= صادق] است.» دیدگاه پروتاگوراس، روایتی است افراطی از نسبی گرایی که در آن، معرفت و صدق، به حسب تفکر هر شخص، نسبت به گزاره موردنظر، نسبی است. مثلاً گزاره P برای من، حقیقت [=صادق] است، درصورتی که به نظر من، صادق باشد و گزاره P، نادرست است درصورتی که آن را نادرست بدانم از آنجاکه براساس دیدگاه پروتاگوراس، داور و حَکَم نهایی درباره صدق و معرفت، خود شخص است وجود هرگونه مقیاس و معیاری بالاتر از خود شخص که بتوان دعاوی مربوط به صدق و معرفت را با آن سنجید نفی می شود.
سقراط، بنا به نقل افلاطون، براهینی برعلیه دیدگاه پروتاگوراس اقامه می کند که دو مورد از آنها اهمیت ویژه ای دارند. در برهان اول، بر فرض پذیرش دیدگاه پروتاگوراس، توجیه سخنان وی زیر سؤال می رود:
«اگر باوری که هرکس در نتیجه ادراک حسی به دست می آورد برای خود وی، حقیقت و درست باشد و هیچ کس نتواند درباره تجربه های دیگران داوری کند و تصورات و باورهای آنها را بیازماید و به درستی و نادرستی آنها حکم کند و نیز اگر هرکس تنها به باورهای خود قناعت ورزد و آنها را حقیقت بشمارد، پس در این صورت چگونه می توانیم بپذیریم که پروتاگوراس دانشمندی یگانه است که حق دارد به دیگران درس بدهد و مزد کلان بگیرد و ما مردمانی نادانیم که باید دربرابر او سر فرود آوریم و در حلقه شاگردانش درآییم؟ مگر هرکس، مقیاس دانش خود نیست؟ اگر مضمون کتاب حقیقت، نوشته پروتاگوراس را به راستی، حقیقت تلقی کنیم آنگاه هرگونه بررسی و آزمون عقاید و برداشت های دیگران، نمایشی مزخرف و ملال آور از حماقت خواهد بود، چه بنابر آن است که رأی و عقیده هرکس درست شمرده شود...» (افلاطون 1961: a162)
در اینجا سقراط نخستین روایت از اشکال تهافت را مطرح می سازد: «پروتاگوراس با بررسی و آزمون عقاید و برداشت های دیگران مواجه است یعنی وی درگیر ارزیابی تضمین و توجیه دعاوی معرفتی است، اما دیدگاه وی ادای این وظیفه را مشکل بلکه ناممکن می سازد زیرا اگر نظر وی درست شمرده شود آنگاه امکان ندارد که هیچ دیدگاهی از «آزمون کفایت» (test of adequacy)، ناکام بیرون آید یا بتوان حکم به ناموجه بودن آن صادر نمود زیرا فرض بر آن است که تمام دیدگاه های رقیب، هریک به نوبه خود از درستی و حقیقت برخوردارند. اگر معرفت، نسبی باشد آنگاه وظیفه داوری نمودن درباره دعاوی معرفتی، بی معنا خواهد بود. اگر تز پروتاگوراس درست باشد لازمه اش عدم امکان درستی آن است زیرا خودِ مفهوم درستی را ابطال کرده است. از این رو، نسبی گرایی پروتاگوراسی به «تناقض ذاتی» (self-defeating) مبتلا است یعنی اگر درست باشد، آنگاه ممکن نیست که درست باشد و از این رو، دچار اشکال تهافت است. در اینجا، استدلال نخست برای اشکال تهافت را برهان UVNR(1) می نامیم: نسبی گرایی دچار اشکال تهافت است زیرا اگر درست باشد خودِ مفهوم درستی ابطال می شود و در این صورت، نسبی گرایی نمی تواند درست باشد.
برهان دوم تهافت بر این دیدگاه پروتاگوراس متمرکز است که تمام عقاید برای معتقدان به آنها درست اند؛ و در نتیجه، هیچ اعتقادی را نمی توان نادرست قلمداد نمود (به تعبیر دیگر، تفکر هیچ کس، غلط نیست). سقراط استدلال می کند که این نظر نیز نمی تواند درست باشد و درواقع، مبتلا به تناقض ذاتی است. در اینجا استدلال سقراط بر پدیده «عقاید متعارض» conflicting) (opinions، استوار است. فرض کنید شخص A گزاره P را باور داشته باشد و شخص B، «عدم P» را. پروتاگوراس می پذیرد که گزاره P برای A درست است و از دید B نادرست. بنابراین، گزاره Pبرای برخی، درست و برای برخی، نادرست است. اینک فرض کنید P گزاره ای باشد که بیانگر نسبی گرایی پروتاگوراس است. در این صورت، نسبی گرایی پروتاگوراس برای همه کسانی که آن را باور ندارند نادرست خواهد بود و صرفا برای شمار اندکی که آن را باور دارند (شاید فقط خود پروتاگوراس) درست می باشد:
«اگر فرض کنیم او [یعنی پروتاگوراس] انسان را مقیاس همه چیز نشمارد و دیگران نیز چنین اعتقادی نداشته باشند که درواقع نیز معتقد نیستند آنگاه کتابی که او به نام حقیقت نگاشته است برای هیچ کس، بهره ای از حقیقت ندارد. ولی اگر او خود به این سخن معتقد باشد و دیگران آن را باور نداشته باشند، در این صورت تصدیق می کنید که احتمال نادرستی آن، بسیار بیش تر از احتمال درستی خواهد بود درست به همان میزان که شمار کسانی که بدان معتقد نیستند بسیار بیش تر از کسانی است که به آن اعتقاد دارند.» (افلاطون 1961: a170a171)
سقراط در اینجا درصدد است تا وخامت موقعیت پروتاگوراس را نشان دهد زیرا پروتاگوراس ناچار است اعتراف کند براساس دیدگاه وی، نظر مخالفانش مبنی بر اینکه: «دیدگاه پروتاگوراس، نادرست است»؛ سخنی درست به شمار می آید:
«[علاوه بر این]، پروتاگوراس چون بر این باور است که اعتقاد همه انسان ها، درست است؛ باید درستی اعتقاد مخالفان خود را نیز درباره عقیده اش بپذیرد. حال آنکه آنان معتقدند که عقیده پروتاگوراس باطل است. [پس درواقع، پروتاگوراس، باطل بودن عقیده خود را تصدیق می نماید.]» (افلاطون 1961: a171)
بنابراین، سقراط استدلال می کند که پروتاگوراس در دام عقیده خود درباره صدق گرفتار می شود و باید عقاید مخالفان خود را حتی در موردی که معتقد باشند: «نسبی گرایی پروتاگوراس، نادرست است»؛ بپذیرد و از آنجا که مطابق دیدگاه پروتاگوراس، عقیده آنان درست است؛ و از سوی دیگر، عقیده آنان این است که: «دیدگاه پروتاگوراس، نادرست است»؛ بنابراین، دیدگاه وی حتی از دید خودش باید نادرست باشد. بدین سان، نسبی گرایی پروتاگوراس از طریق دیگری [غیر از طریق نخست] دچار تناقض ذاتی است. اگر عقاید، متعارض باشند و اگر بپذیریم که تمام عقاید درست اند، آنگاه درستی هیچ یک ممکن نیست. در این مورد خاص نیز اگر عقاید درباره صدق «نسبی گرایی پروتاگوراس» متعارض باشند آنگاه کسی که طرفدار نسبی گرایی پروتاگوراس است باید اعتراف کند که عقیده به نادرستی نسبی گرایی پروتاگوراس نیز عقیده ای درست است. بدین ترتیب اگر عقیده مزبور درست باشد آنگاه حتی اگر یک نفر نیز معتقد به نادرستی آن باشد باید گفت، عقیده ای نادرست است. براساس شیوه دوم استدلال سقراط، نسبی گرایی پروتاگوراس مبتلا به تناقض ذاتی است و از این رو، اشکال تهافت بر آن وارد است. در اینجا این استدلال دوم را برهان NSBF(2) می نامیم: «نسبی گرایی دچار اشکال تهافت است زیرا براساس آن، تمام باورها و عقاید، درست اند اما بر فرضِ وجود باورهای متعارض، برخی باورها لزوما نادرست اند که در این صورت، نسبی گرایی نمی تواند درست باشد.»
جمعبندی و تلخیص: دو استدلال مستقل برای نفی «نسبی گرایی پروتاگوراس» به دلیل وجود اشکال تهافت مطرح شد. در استدلال UVNR چنین نتیجه گرفته می شود که نسبی گرایی پروتاگوراس دچار تهافت است چون اگر درست باشد درستی آن را نمی توان احراز نمود زیرا خود «مفهوم درستی»، ابطال شده است. در استدلال NSBFچنین استنتاج می شود که نسبی گرایی پروتاگوراس دارای اشکال تهافت است زیرا اگر درست باشد آنگاه تا زمانی که حداقل یک نفر معتقد به نادرستی آن باشد نادرست خواهد بود و این بدان جهت است که نسبی گرایی پروتاگوراس، خود را به این دیدگاه ملتزم ساخته است که تمام عقاید حتی عقیده به نادرستی آن صادق اند.
روایت های جدید نسبی گرایی معرفتی و اشکال تهافت
چند تن از نویسندگان متأخر بر رد اشکال تهافت استدلال کرده اند و روایت های جدیدی از نسبی گرایی پروتاگوراس را مورد حمایت قرار داده اند. نخست، الگویی عام را از نسبی گرایی معرفت شناختی با نام «ER»(3) به شرح زیر مدنظر قرار می دهیم:
ER : درباره هر ادعای معرفتی مانند P، این سخن صادق است که P را می توان تنها براساس (یا با ارجاع به) یکی از اصول و معیارها یعنی ,Sn...S1 ,، مورد ارزیابی قرار داد یا به تعبیر دیگر، صدق آن را احراز نمود و بر فرض وجود مجموعه (یا مجموعه های) متفاوتی از اصول و معیارهای nَ ,S...1 ,َS، هیچ طریق بی طرفانه ای (که نسبت به دو یا چند مجموعه بدیل از اصول و معیارها، بی طرف باشد) وجود ندارد تا براساس آن، از میان مجموعه معیارهای بدیلی که برای ارزیابی P وجود دارند، به لحاظ صدق یا توجیه عقلانی، گزینش صورت گیرد. به عبارت دیگر صدق و توجیه عقلانی Pبه حسب معیارهایی که برای ارزیابی Pبه کار گرفته می شوند نسبی است.
با استفاده از «ER» می توان مفهوم نسبیت معرفت و صدق را به حسب هر شخص به ترتیب زیر به دست داد:
اگر P براساس معیارهای من، درست باشد آنگاه P (برای من) درست خواهد بود و هیچ معیار دیگری وجود ندارد که براساس آن بتوان داوری ها و معیارهای شخصی را به گونه ای بی طرفانه ارزیابی نمود.
باید توجه داشت که ER در مقایسه با نسبی گرایی پروتاگوراس عام تر است زیرا منابع نسبی گرایی را نه در سطح اعتقادات یا «ادراکات حسیِ» شخص بلکه در سطح معیارها قرار می دهد. الگوی ER بیانگر ویژگی روایت های متأخر نسبی گرایی مانند دیدگاه های کوهن، یانگ (Young)، بلور (Bloor)، بارنز Barnes))، وینچ(Winch) ، ویتگنشتاین و دیگران است. لازمه ERآن است که اگر Pبراساس دو مجموعه از اصول و معیارهای متفاوت ارزیابی شود یعنی اگر مثلاً Pبراساس معیارهای ,Sn...S1 ,، درست و براساس معیارهای nَ ,S...1 ,َS، نادرست باشد آنگاه به هیچ طریقی نمی توان درباره این گونه ارزیابی های متعارض، داوری نمود. Pنسبت به معیارهای ,Sn...S1 ,، درست و نسبت به معیارهای nَ ,S...1 ,َS، نادرست می باشد. از آنجا که هیچ معیار بی طرفانه ای برای ارزیابی مجموعه های رقیب وجود ندارد پس هیچ راه بی طرفانه ای نیز برای داوری درباره ارزیابی های متعارض از Pوجود نخواهد داشت. این گونه ارزیابی ها را تنها می توان به طور نسبی و به حسب یکی از مجموعه اصول و معیارهای ارزیابی به انجام رساند. بنابراین، براساس مجموعه معیارها و عقایدی که من دارم، موقعیت معرفتی P همان خواهد بود که من درباره آن داوری می کنم.
براساس آنکه «ER» الگویی عام برای نسبی گرایی معرفتی است به آسانی می توانیم براهین سقراط را که قبلاً در نفی نسبی گرایی پروتاگوراس ذکر شد درمورد ER نیز به کار بریم. در اینجا برهان دوم سقراط (یعنی برهان NSBF) را مدنظر قرار می دهیم:
َER : «ER را می توان صرفا براساس یکی از اصول و معیارهای ,Sn... S1,ارزیابی نمود. اگر مجموعه یا مجموعه های متفاوتی از اصول و معیارهای nَ ,S...1 ,َS وجود داشته باشند آنگاه راهی برای گزینش از میان این مجموعه های بدیل برای ارزیابی ERبه لحاظ صدق یا توجیه عقلانی وجود ندارد. از این رو، توجیه عقلانی و صدق ERبه حسب معیارهایی که برای ارزیابی ER به کار می رود نسبی خواهد بود.»
در اینجا صورت استدلال فوق را َER می نامیم و می گوییم: اگر ER درست باشد آنگاه براساس آنچه در َER گذشت، خود ER نسبت به مجموعه هایی بدیل از اصول و معیارهای ارزیابی، نسبی خواهد بود. چون این مجموعه های بدیل، ارزیابی متفاوتی را از ER پیشنهاد می کنند و از آنجا که شیوه ای بی طرفانه برای گزینش یکی از آنها وجود ندارد؛ لازمه اش آن است که بگوییم اگر ERدرست باشد آنگاه صدق ER به حسب اصول و معیارهایی که ER با آنها ارزیابی می شود متفاوت خواهد بود و به طور خاص باید بگوییم اگر براساس مجموعه ای از معیارهای ,Sn...S1 ,، ERنادرست تشخیص داده شود آنگاه اگر ER درست باشد لازمه اش نادرستی ER خواهد بود (حداقل براساس مجموعه خاصی از معیارهای ,Sn...S1 ,). این، مشابه همان استدلال سقراط است که براساس آن، پروتاگوراس ناگزیر بود به اقتضای اصولی که پذیرفته بود نادرستی نسبی گرایی خود را تا زمانی که حداقل یک نفر، معتقد به نادرستی آن باشد بپذیرد. بدین ترتیب، ER نیز دچار تناقض ذاتی (self - refuting) است و اشکال تهافت بر آن وارد است.
سقراط در استدلال نخست خویش (UVNR) احتجاج کرد نسبی گرایی پروتاگوراس مبتلا به تناقض ذاتی است. زیرا اگر ادعای وی درست باشد خود مفهوم درستی باطل می گردد. تعبیر دیگری که از این نکته می توان ارائه کرد آن است که مفهوم درستی تنها هنگامی قابل فهم است که به نحو «غیر نسبی گرایانه» درک شود. به عبارت دیگر، درستیِ نسبی(relative rightness) اساسا درستی نیست زیرا نسبی گرا درصدد است تا استدلال کند نسبی گرایی درست است و عدم نسبی گرایی، نادرست می باشد یا حداقل از نظر فلسفی، نسبت به نسبی گرایی از کفایت کمتری برخوردار است. تلقی غیرنسبی گرایانه از این ادعا چیزی خبر تسلیم نسبی گرایی نیست و به عکس، برخورد صرفا نسبی گرایانه با آن، فاقد معنا خواهد بود. اگر استدلال UVNR را درمورد ERتطبیق دهیم چنین خواهد شد: «فرض کنید ER، یک موضع موجه و عقلانی باشد در این صورت، باید دلایل خوبی برای اعتقاد به ER وجود داشته باشد. اما دلایل خوب نمی تواند جانبدارانه، دلخواهانه یا غیرمتعارف باشد بنابراین اگر ER از نظر عقلانی، موجه شمرده شود باید چارچوب یا زمینه ای، غیرنسبی و بی طرفانه برای انجام این داوری وجود داشته باشد. بدین سان، ERکه منکر امکان وجود چنین چارچوبی است، نادرست خواهد بود. به طور خلاصه اگر ERدرست باشد آنگاه نمی توان آن را از نظر عقلانی، موجه تلقی کرد زیرا در صورت درستی ER، زمینه بی طرفانه ای که ارزیابی هرگونه ادعا، از جمله خود ER، براساس آن صورت گیرد برای توجیه عقلانی، وجود نخواهد داشت. افزون بر این، اگر ER درست و از نظر عقلانی، موجه باشد آنگاه نادرست خواهد بود. زیرا دفاع عقلانی از ER، مستلزم نوعی زمینه و چارچوب غیرنسبی گرایانه است که ER، منکر آن است بدین سان، ER یا از نظر عقلانی، غیرموجه است یا نادرست.
این استدلال بیانگر آن است که نسبی گرا ناگزیر باید به معیارهای غیرنسبی گرایانه متوسل شود و باید از نسبی گرایی به گونه ای غیرنسبی گرایانه دفاع کند. از سوی دیگر، دفاع از نسبی گرایی به طور نسبی گرایانه، در حقیقت، دفاع ناکارامد است زیرا اگر نسبی گرایی درست باشد، خود مفهوم درستی، و در حقیقت، دفاع عقلانی منتفی خواهد بود و از این رو نمی توان مدعی شد که نسبی گرایی، درست و یا به طور عقلانی، قابل دفاع است. خلاصه آنکه معنای صحیح دفاع از نسبی گرایی، تنها در صورتی تحقق می یابد که از آن به صورت غیرنسبی گرایانه دفاع شود که در این صورت، مشتمل بر تناقض خواهد بود و دفاع نسبی گرایانه از آن را اساسا نمی توان دفاع به شمار آورد و این دقیقا درسی است که از برهان اول سقراط می آموزیم.
بررسی و نقد تلاش متأخران برای رد اشکال تهافت
1. هارولد براون
چند تن از نویسندگان متأخر کوشیده اند تا در قبال اشکال تهافت از نسبی گرایی دفاع نمایند. نخستین شیوه اصلی برای این منظور آن بوده است که گفته شود براهین تهافت به دلیل آنکه برداشت مطلق گرایانه از معرفت یا صدق را فرض می گیرند درواقع، «مصادره به مطلوب» تلقی می شوند. برای نمونه هارولد براون(Harold Brown) درباره استدلال NSBFچنین می نویسد:
«این استدلال در قبال هیچ دیدگاه منسجمی از نسبی گرایی، حتی نسبی گراییِ افراطی پروتاگوراس، کارایی ندارد زیرا استحکام ظاهری آن از پذیرش تلویحیِ این فرض مطلق گرایانه اخذ می شود که ما در صورتی می توانیم ادعای معرفتی موجهی را ابراز کنیم که آن را براساس یک مبنای تردیدناپذیر مبتنی نماییم. با قبول این فرض، به محض آنکه امکان دعاوی معرفتی مخالف اما مبنادار را بپذیریم دعاوی معرفتی ما، ناموجه و غیرمعقول خواهد شد. اما باید توجه داشت که قبول این تز، مسئله و محل بحث اصلی در مشاجره میان نسبی گرایی و مطلق گرایی است.» (هارولد براون 1977: ص ص 549 550)
بدین سان، براون نتیجه می گیرد که مطلق گرا در اقامه دلیل علیه نسبی گرایی، پیشاپیش، مطلق گرایی را مسلم تلقی کرده است و این مصادره به مطلوب است.
مشکل استدلال براون آن است که وی «مطلق گرایی» (absolutism) را با «مبناگرایی» (foundationalism) خلط کرده است. اگر نسبی گرایی، دیدگاهی باشد که معرفت و صدق را به حسب چارچوب ها، شاکله های مفهومی (conceptual scheme)، پارادایم ها، فرهنگ ها، تمایلات فردی و دیگر امور، نسبی می داند؛ و مقیاس و معیاری وجود نداشته باشد که بتوان با آن، ادعاهایی را که از سوی مواضع رقیب مطرح می شود به طور منصفانه و بی طرفانه ارزیابی نمود؛ آنگاه مطلق گرایی را باید، دیدگاهی تلقی کرد که معتقد است ادعاهای رقیب را می توان به طور عینی و بی طرفانه و بدون آنکه مصادره به مطلوب لازم آید با یکدیگر مقایسه نمود. اما این تقریر از مطلق گرایی به هیچ وجه، معادل مبناگرایی نیست. مبناگرایی، یک «تز معرفت شناختی» است مبنی بر اینکه معرفت، نیازمند یک مبنای تردیدناپذیر است و رشد و بسط معرفت بر پایه آن صورت می گیرد. پس می توان معرفت را مطلق تلقی کرد بدین معنا که دعاوی معرفتی ممکن است به طور منصفانه و بی طرفانه مورد ارزیابی قرار گیرند بی آنکه معتقد باشیم معرفت، نیازمند یک مبنای تردیدناپذیر است. از این رو باید گفت که در اینجا براون، مطلق گرایی را از مبناگرایی تفکیک نکرده است. او همچنین به گونه ای مشابه، نسبی گرایی را با «خطاپذیرانگاری» (fallibilism)خلط نموده است:
«تز اصلی معرفت شناسیِ نسبی گرایانه آن است که معرفت می تواند بر مبنایی خطاپذیر بنا شود. در نسبی گرایی، حق من برای اعتقاد به پیش فرض هایم با وجود خطاپذیری آنها و پیش رفتن براساس این پیش فرض ها و طرد مجموعه پیش فرض های رقیب، حمایت و تایید می شود.» (هارولد براون 1977: ص 550)
اما حقوقی که براون مطرح می کند نه به وسیله نسبی گرایی بلکه از سوی دیدگاه «خطاپذیرانگاری» مطرح می شود. برای تأیید دو حق نخستی که براون ذکر می کند نیازی نیست به نسبی گرایی قایل شویم. علاوه بر این، چندان روشن نیست که نسبی گرا بتواند به گونه ای منسجم (بدون ابتلا به تناقض گویی)، سومین حق را تأیید کند. تعهد نسبی گرایی نسبت به عدم وجود معیارهای خنثی، آن را نه در ردیف خطاپذیرانگاری بلکه در ردیف خودکامگی (arbitrariness) قرار می دهد و وجود همین ویژگی خودکامگی است که نسبی گرایی را از دید نقادانش، دیدگاهی افراطی و بالقوه مخرب می سازد. به هرحال می توان از «مطلق گراییِ خطاپذیر» دفاع نمود یعنی می توانیم بی آنکه به تناقض گویی دچار شویم معرفت را قابل خطا و تردیدپذیر بدانیم و در عین حال معتقد باشیم که دعاوی معرفتی را می توان به گونه ای بی طرفانه و عینی ارزیابی نمود.
2. جک میلند و صدق نسبی
جک میلند (Jack Meiland) تلاش نظام مندتری را برای رد براهین تهافت و دفاع از نسبی گرایی معرفتی به انجام رسانده است. وی در مجموعه ای از مقالات انکار می کند که نسبی گرایی دچار تناقض ذاتی است. او همچنین تحلیلی را از صدق نسبی ارائه می کند که معتقد است جایگزین مناسبی برای برداشت های مطلق گرایانه درباره صدق به شمار می آید. این دو تلاش میلند از این جهت به هم مرتبط اند که به اعتقاد وی با تثبیت برداشتی کارامد از صدق نسبی، نسبی گرایی از مشکل تناقض ذاتی رها می شود:
«ابتلای نسبی گرایی به تناقض ذاتی، اسطوره ای است که باید آن را به فراموشی سپرد. برای نسبی گرا، امری ناسازوار است که هم تمام دیدگاه ها را به طور نسبی، درست بداند و هم نسبی گرایی را، نه به طور نسبی بلکه به طور مطلق، درست به شمار آورد. اما شخصی که اعتقاد او به نسبی گرایی با دقت و تأمل همراه است نیازی به این گونه سخن گفتن ندارد. او یا می گوید: «تمام دیدگاه ها به استثنای نسبی گرایی، به طور نسبی، صادق یا کاذب اند»؛ یا می گوید: «نسبی گرایی ای که او بدان معتقد است به طور نسبی، صادق است»؛ و این ادعا که نسبی گرایی تنها به طور نسبی، درست و صادق است هیچ تناقضی را به بار نمی آورد.» (جک میلند 1980: 121)
گزینه اول میلند، کمکی به نسبی گرایی نمی کند زیرا استدلالی ذکر نکرده است که به طور معقول، نسبی گرایی را از تمام دیدگاه ها و دعاوی دیگر، ممتاز کند و امتیاز ویژه ای برای آن قایل شود. نه تنها میلند چنین استدلالی را ارائه نکرده است بلکه تصور اینکه چنین استدلالی برچه اساس می تواند استوار باشد دشوار است اما گزینه دوم میلند مبنی بر اینکه از اشکال تهافت می توان با ابراز اینکه: «خودِ نسبی گرایی صرفا به طور نسبی، صادق است»، اجتناب نمود درخور بررسی بیشتر است. آشکار است که گزینه دوم میلند بر انسجام مفهوم صدق نسبی، مبتنی است و از این رو، تعجبی ندارد که میلند درصدد باشد تا قابل دفاع بودن آن مفهوم را احراز کند.
بحث میلند درباره صدق نسبی به این ادعای او مربوط است که صدق نسبی را می توان به گونه ای مستقل از مفهوم صدق مطلق(absolute truth) درک نمود؛ زیرا همان گونه که خود وی به درستی اعتراف می کند: «اگر معقولیتِ صدقِ مطلق با پذیرش نوعی مفهوم صدق نسبی که خود آن بر برداشتی مطلق استوار است مورد انکار قرار گیرد آنگاه نسبی گرایی نمی تواند از مشکل تناقض ذاتی رهایی یابد. میلند تحلیلی را درباره صدق مطلق و صدق نسبی پیشنهاد می کند که براساس آن، صدق نسبی، وابسته به صدق مطلق نیست. براساس این تحلیل، صدق مطلق، عبارت است از یک ارتباط دوجانبه درحالی که صدقِ نسبی عبارت است از ارتباطی سه جانبه. میلند در این باره چنین می گوید:
«1 به نظر می رسد مفهوم صدق مطلق، مفهومی باشد از یک ارتباط دوجانبه میان گزاره ها از یک سو، و حقایق از سوی دیگر. اما به نظر می رسد صدق نسبی آن گونه که برخی نسبی گرایان مطرح می کنند مفهومی است از یک ارتباط سه جانبه میان «گزاره ها»، «جهان» و جانب سومی که می تواند اشخاص، جهان بینی ها یا موقعیت های فرهنگی یا تاریخی باشد. 2 معمولاً گفته می شود که مدلولِ صدق مطلق است همان تطابق می باشد. نسبی گرا می تواند از این نوع مفهوم استفاده کند و بگوید Pنسبت به W، درست است بدین معنا که از منظر W (W می تواند یک شخص، مجموعه ای از اصول، جهان بینی یا یک موقعیت باشد)، چیزی مانند P با حقایق، تطابق دارد.» (جک میلند 1977: ص 571)
میلند می پذیرد که در اینجا تحلیل مفهوم صدق نسبی، بسیار ناقص است و بیش از آنکه پاسخگو باشد پرسش برانگیز است. اما وی مقصود خود را از این تحلیل چنین بیان می کند:
«مقصود من از ارائه این پیشنهاد آن بود که نشان دهم مطلق گرایان با مسلم فرض نمودن اینکه: «صدق نسبی یا باید نوعی از صدق مطلق باشد؛ یا اینکه اساسا مفهومی غیرقابل اعتنا است»؛ مرتکب اشتباه بزرگی شده اند.» (جک میلند 1977: ص ص 571 572)
سپس وی اهمیت این تحلیل را چنین تلخیص می کند:
«هنگامی که ما تعابیری را در این قالب کلی مطرح می کنیم که: «P از منظر W، درست است» حق داریم که بپرسیم معنای حقیقت و درستی در تعبیر مذکور چیست؟ پاسخ صحیحی که نسبی گرا به این پرسش می دهد آن است که تعبیر فوق بدین معناست که: P برای W درست است. نقشی که خط تیره ها در این پاسخ ایفا می کنند بسیار مهم است زیرا نشان می دهند که نسبی گرا نه درباره صدق بلکه درباره صدق برای W سخن می گوید. بدین سان، پرسش کسی که درباره معنای صدق [= درستی] در تعبیر: صدق برای Wمی پرسد. به همان میزان، نامعقول است که کسی از معنای catدر واژه cattleپرسش نماید. صدق برای W به یک ارتباط سه جانبه دلالت دارد که در ارتباط دوگانه صدق مطلق به عنوان یک بخش مجزا نمی گنجد.» (جک میلند 1977: ص 574)
میلند از پیشنهاد فوق، دو هدف را دنبال می کند: او می خواهد مفهوم صدق نسبی را به عنوان مفهومی منسجم و کارامد تثبیت کند تا نسبی گرا بتواند به عنوان یک جایگزین برای مفهوم «صدق مطلق» به آن متمسک شود. همچنین او می خواهد نشان دهد که با ارائه کارامد بودن مفهومِ «صدق نسبی»، نسبی گرا می تواند از مشکل تناقض ذاتی خلاص شود. اما واقعیت آن است که میلند نتوانسته است با پیشنهاد فوق به اهداف خویش دست یابد. در اینجا به طور خلاصه به دلایل ناکامی وی در این باره اشاره می کنیم.
نقد دیدگاه میلند درباره صدق نسبی
ابتدا تحلیل نخست میلند را درباره صدق نسبی به عنوان یک ارتباط سه جانبه میان 1 گزاره ها، 2 جهان و 3 امری که می تواند افراد انسان، جهان بینی یا موقعیت های فرهنگی یا تاریخی باشد مدنظر قرار می دهیم. برای آنکه یک ارتباط سه جانبه حقیقی وجود داشته باشد باید بتوان هریک از اجزای آن را به طور مجزا موردنظر قرار داد و از دیگران متمایز ساخت.
در مفهوم «صدق مطلق»، همان گونه که میلند خاطرنشان می سازد، این شرط به آسانی فراهم می گردد زیرا «جهان» هرچند به دشواری می توان آن را به طور مستقیم ادراک نمود کاملاً از گزاره های مربوط به آن، قابل تمییز است. اما موقعیت جهان در مفهوم سه جانبه مزبور چیست؟ آیا می توان آن را از دو جنبه دیگر به وضوح متمایز ساخت؟ به اعتقاد میلند، پاسخ این پرسش، منفی است. براساس برداشت نسبی گرایانه، «جهان» را نمی توان از جنبه سوم (یعنی افراد، جهان بینی ها یا موقعیت های فرهنگی یا تاریخی) متمایز نمود. در ارتباط سه جانبه مذکور، گزاره ها و جهان نسبت به W ( Wمی تواند یک فرد، مجموعه ای از اصول، جهان بینی یا یک موقعیت خاص باشد) به یکدیگر مرتبط اند. براساس نسبی گرایی، جهان نمی تواند مستقل از Wتلقی شود، چه اگر چنین باشد مفهوم نسبی گرایانه به یک مفهوم مطلق مبدّل خواهد شد زیرا بدین ترتیب، جهان به طریقی از گزاره ها و از اموری که به W مرتبط است، مستقل تلقی شده است و این دقیقا همان است که نسبی گرا باید انکار نماید. بنابراین، ارتباط سه جانبه ای که میلند مطرح می سازد به یک ارتباط دوجانبه میان گزاره ها و «جهان نسبت به W» تقلیل می یابد. این نکته را می توان در اظهارنظرهای میلند درباره توانایی نسبی گرا در به کارگیری مفهوم ارتباط های مربوط به مطابقت (relations of correspondence)، مشاهده نمود. میلند می نویسد نسبی گرا می تواند بگوید که «P نسبت به W، صادق است». بدین معنا که از منظر W، Pبا حقایق، مطابق است. با پذیرش دیدگاه میلند درباره نحوه کاربرد مفهوم ارتباط های مربوط به مطابقت، آنچه مطابقت دارد گزاره ها، حقایق مستقل، و W نیست بلکه گزاره ها و «حقایق از منظر W» است. بدین سان ارتباط سه جانبه میلند، پس از تأمل به یک ارتباط دوجانبه برمی گردد.
البته این نکته به خودی خود، چندان به زیان موضع میلند نیست. او هنوز می تواند استدلال کند که مفهومِ دوجانبه ایی که نسبی گرا درباره صدق مطرح می سازد، از مفهوم دوجانبه مطلق گرا متمایز است؛ زیرا درمورد اول گزاره ها به «حقایق نسبت به W» مرتبط می شود و درمورد دوم، گزاره ها به حقایق (بدون نسبت به W) ارتباط می یابد و مفهوم نسبی گرایانه به مفهوم مطلق گرایانه متکی نمی شود و این نکته آخر، همان نکته ای است که بسیار موردتوجه میلند است؛ چه او می گوید: «صدق برای W بر ارتباطی دلالت دارد که ارتباط با صدق مطلق را به عنوان یک بخش مجزا دربرنمی گیرد.» این نکته از آن رو برای میلند اهمیت دارد که نسبی گرا را از این اتهام که او برای ابراز مفهومِ صدق نسبی، به مفهوم صدق مطلق دست یازیده است (در نتیجه دیدگاه او به دلیل استفاده از مفهومی که صریحا قبلاً آن را طرد کرده است ابطال می شود)، مبرا می سازد. اما این پرسش مطرح است که آیا برداشت نسبی گرایانه واقعا از اتکا بر برداشت مطلق اجتناب کرده است؟ در اینجا بار دیگر، عبارت میلند را درباره نقش خط تیره ها در تعبیر «صدق برای W» مدنظر قرار می دهیم:
«در اینجا خط تیره ها نقش مهمی ایفا می کنند زیرا آنها نشان می دهند که نسبی گرا نه درباره صدق بلکه درباره صدق برای W سخن می گوید. بدین سان پرسش کسی که درباره معنای صدق در تعبیر صدق برای W می پرسد به همان میزان، نامعقول است که کسی از معنای cat در واژه cattleپرسش نماید.» (جک میلند 1977؛ ص 574)
در اینجا، دو نکته قابل توجه است. نخست آنکه، نتیجه گیری میلند صحیح نیست زیرا ارتباط صدق [= درستی] با «صدق برای W»، مانند ارتباط cat با cattle نیست. cattleاز زنجیره حروف c-a-t-t-l-e تشکیل می شود و در این حالت، نسبت cat با cattle، فرقی با نسبت ca، catt، و cattl با cattle ندارد و از این نظر، هیچ یک به تنهایی مفید معنا نیستند. اما «صدق برای W» از مفاهیم متمایزی تشکیل شده است که هریک به تنهایی معنادار می باشند. نسبت صدق (true) در «صدق برای W» (true - for - W)، مانند نسبت «tru» یا «ru» به «true - for - W» نیست. درواقع، اگر نقش true در true - for - Wهمانند نقش cat در cattleنباشد آنگاه سخن میلند بی حاصل است؛ زیرا منظور میلند آن بود که برداشتی از صدق نسبی را عرضه کند که دربردارنده مفهوم صدق مطلق نباشد و خط تیره ها در «صدق برای W» (true - for - W) نشان می دهند براساس برداشت نسبی گرایانه، صدق همواره باید نسبت به چیزی (W) درنظر گرفته شود. به عبارت دیگر، هرگز نمی توان آن را مستقل از W لحاظ نمود. اما لازمه این سخن آن نیست که عبارتی که با خط تیره بیان شده است دربردارنده مفهومی از صدق مطلق به عنوان یک بخش متمایز، نباشد. اگر چنین ملازمه ای در کار نیست آنگاه دریافت این نکته، دشوار است که چگونه تعبیری که به کمک خط تیره ها بیان شده است مفهومی از صدق نسبی را به دست می دهد. افزودن خط تیره ها، نمی تواند مفهوم صدق را از عبارت مذکور حذف کند. trueدر true - for - W به منزله cat در cattleنیست بلکه باید گفت مثال بهتر در این مورد نسبت عمل (action) با «عمل از راه دور» (action - at - the - distance) است. روشن است که در این عبارت، «عمل از راه دور»، خود نوعی از عمل است و واژه عمل در این عبارت از معنایی مستقل برخوردار است. به گونه ای مشابه، مفهوم «صدق برای W» را باید از مفهوم صدق مطلق (یعنی صدقی که به حسب W، نسبی نیست) متمایز ساخت. در اینجا نیز باید گفت صدق نسبی، خود نوعی از صدق است.
نتیجه این بحث، آن است که میلند در نشان دادن اینکه برداشت او از مفهوم صدق نسبی به گونه ای است که از تکیه به مفهوم صدق مطلق اجتناب می کند ناکام بوده است؛ و از این رو، نمی تواند نشان دهد که در تحلیل خود برای ارائه راه گریز از مشکل تناقض ذاتی موفق بوده است. به نکته دیگری نیز باید توجه داشت: بر فرض آنکه نظر میلند را بپذیریم و بگوییم «صدق برای W» مشتمل بر مفهوم صدق مطلق، به عنوان یک بخش مجزا نیست آنگاه این سؤال مطرح می شود که معنای «صدق برای W» چیست؟ با پذیرش دیدگاه میلند، تنها چیزی که می توان گفت آن است که او رشته ای از نمادها را کنار هم قرار داده است و اشاره ای به معنا یا مدلول آنها نمی کند. در نتیجه، حتی اگر تحلیل وی را بپذیریم کمکی به احراز معناداری، انسجام، یا قابل دفاع بودن صدق نسبی نمی شود. زیرا آنچه میلند به دست می دهد صرفا آن است که مفهوم صدق نسبی چه چیزی نیست. اما درباره اینکه صدق نسبی چیست و چه معنایی دارد چیزی نمی گوید. نسبی گرا با این وظیفه مواجه است که تصویری قابل دفاع را از صدق نسبی ارائه دهد. برای انجام این وظیفه، به ناچار باید صدق نسبی به گونه ای مطرح شود که به مفهوم صدق مطلق تکیه نکند و یا به آن منتهی نشود. اما برای احراز معنای صدق نسبی نباید آن را در قالب «باور» (belief) تلقی نمود یعنی باید معنای گزاره: «P از منظر W درست است» را با معنای گزاره: «W به P معتقد است» (درصورتی که W را یک شخص فرض کنیم) متفاوت دانست. در غیر این صورت، اعتقاد نسبی گرا صرفا آن خواهد بود که «انسان ها باورهای مختلفی دارند» که این سخن از نظر معرفت شناسی، چالش برانگیز نیست و به خودی خود، مشکلی ایجاد نمی کند. به طور خلاصه، وظیفه نسبی گرا آن است که معنایی را برای صدق نسبی به دست دهد که براساس آن گزاره: «P از منظر W، درست است» هم از گزاره: «W، P را باور دارد»، و هم از گزاره «P از منظر W [به گونه ای مطلق گرایانه] درست است»، ممتاز باشد.
میلند تلاش کرده است تا چنین معنایی را تثبیت کند. وی در پاسخ اشکالی که مخالفان نسبی گرایی بر او وارد ساخته اند مبنی بر اینکه: «مفهوم صدق نسبی را نمی توان بدون توسل به مفهوم صدق مطلق بیان نمود»؛ ابتدا اشکال را چنین تقریر می کند:
«وقتی ما درباره آنچه مثلاً جونز باور دارد سخن می گوییم این احتمال، معقول است که سخن ما درباره چیزی باشد که جونز صدق آن را باور دارد و به طور مطلق، به درستی آن معتقد است. بنابراین چنین به نظر می رسد که نسبی گرایی پروتاگوراس بدون توسل به مفهوم صدق مطلق به هیچ وجه، قابل بیان نباشد. به عبارت دیگر، چنین گمان می شود که از یک طرف، نسبی گرا چاره ای ندارد جز آنکه از مفهوم صدق مطلق کاملاً اجتناب نماید. حال آنکه نتوانسته است از عهده چنین کاری برآید» (جک میلند 1977: ص 578)
میلند پس از نقل این اشکال می کوشد تا با تفکیک میان صدق مطلق، و باور × به اینکه Pبه طور مطلق، درست است، بر این مشکل فایق آید:
«بی تردید نسبی گرا می تواند تایید کند که شخص به صدق مطلق یک گزاره باور داشته باشد. نسبی گرا صرفا منکر صدق مطلق باورِ آن شخص است (هرچند صدق نسبیِ آن، قابل پذیرش است، یعنی گزاره مفروض می تواند نسبت به شخصی که به آن باور دارد، صادق باشد). از این رو، نسبی گرا نمی پذیرد که گزاره موردنظر که شخص مزبور بدان باور داشته است از صدق مطلق برخوردار است. در اینجا، نکته مهم آن است که شخص معتقد به نسبی گرایی پروتاگوراس، به صدق مطلقِ هیچ چیز قایل نیست. او صرفا این امر را مجاز می داند که باور برخی مردم درباره برخی گزاره ها می تواند آن باشد که گزاره های مزبور به طور مطلق صادق اند.» (جک میلند 1977: ص 579)
براساس متن فوق، تمام آنچه که برای صدق نسبیِ گزاره P لازم است آن است که × ]= شخص مفروض] آن را باور داشته باشد، به عبارت دیگر، باور × به اینکه P، صادق است (خواه به طور مطلق، خواه به طور نسبی) متضمن آن است که P به طور نسبی، صادق است یعنی گزاره P نزد ×، صادق است. باور، شرط لازم برای صدقِ نسبی است یعنی برای آنکه P به طور نسبی صادق باشد لازم است کسی آن را باور داشته باشد. به طور خلاصه، این عبارت که: «گزاره P نزد ×، صادق است» معادل آن است که گفته شود: «×، P را باور دارد.» اما همان گونه که خاطرنشان شد تلاش طرفداران نسبی گرایی برای اثبات سازواری و قابل دفاع بودنِ مفهوم «صدق نسبی» با تحلیل فوق، سازگار نیست زیرا اگر صدق نسبی، معادل باور باشد دیدگاه نسبی گرایان، فاقد اهمیت خواهد بود و جای این همه، هیاهو ندارد. زیرا بر این اساس، اگر مواردی از صدق وجود داشته باشد که با یکدیگر ناسازگار و رقیب باشند، تنها این ادعای متعارف و قابل قبول را می توان مطرح ساخت که: «در میان باورهای مردم، تفاوت هایی وجود دارد که گاهی با یکدیگر قابل جمع نیستند.» این ادعا، چیزی نیست که پذیرش آن دشوار باشد و بتوان آن را محل بحث و مناقشه قرار داد.
به طور خلاصه، اگر بخواهیم برای بحث درباره نسبی گرایی معرفتی، اهمیت قایل شویم ادعای صدق نسبی را نباید در حد صِرف باور تنزل دهیم. خود میلند در جای دیگر به این نکته توجه کرده است:
«گفتن اینکه باوری از دید یک شخص و یا جامعه، صادق است، و یا اینکه انجام یک عمل نزد شخص یا جامعه، شایسته است؛ چیزی بیش از صرف باور و یا انجام آن عمل، از سوی فرد و یا جامعه است. اگر وقتی می گوییم: «یک باور، نزد جونز صادق است» [این سخن] صرفا به این معنا باشد که وی آن را ابراز می کند؛ آنگاه هر باوری که جونز ابراز کند باید نزد او صادق به شمار آید. اما طرفداران نسبی گرایی، این مفهوم از صدق نسبی گرایی را نمی پذیرند بلکه مفهومی از صدق نسبی را مطرح می کنند که جدی تر و مهم تر است.» (جک میلند. 1979: ص 58)
در اینجا میلند مشکل را می پذیرد. او نمی خواهد بگوید این عبارت که: «P نزد ×صادق است»؛ صرفا به آن معنا است که: «×، P را باور دارد»؛ بلکه وی این پیشنهاد را مطرح می کند که عبارت: « ×باور دارد که P صادق است»؛ باید به عنوان معیاری برای این گفته تلقی کرد که: «P، نزد × صادق است.» اما چنین باوری با گفتن اینکه: «P نزد ×صادق است» ادا نمی شود. میلند در پاسخ به این پرسش که: «اگر جمله P، نزد × صادق است به معنای باور × نسبت به P نباشد پس معنای آن چیست؟»؛ این پاسخ را مطرح می سازد که صدق P، نسبت به جونز به معنای آن است که: «P از دید جونز، مطابق با واقع است.» اما این پاسخ، کمکی به میلند نمی کند زیرا اینکه: «P از دید جونز، مطابق با واقع است»؛ عبارتی مبهم است مگر آنکه بدین معنا باشد که: «جونز باور دارد که P، مطابق با واقع است». به تعبیر دیگر پاسخ میلند به فراهم ساختن گزینه دیگر که طیّ آن میلند بتواند صدق نسبی را به چیزی غیر از صرف باور معنا کند کمکی نمی کند. باتوجه به دیگر عبارت های میلند به نظر می رسد خود وی نیز واقف است که اضافه نمودن عبارت مطابقت با واقع از دید جونز، ثمربخش نیست اما می کوشد تا بدین وسیله خود را از تنگنای معادل انگاشتن صدق نسبی با باور برهاند. این در حالی است که میلند خود را متعهد می داند تا احتجاج کند که در این باره، نسبی گرایی، موقعیت بدتری نسبت به مطلق گرایی ندارد:
«اگر از نسبی گرا بپرسیم: «منظور شما از مطابقت با واقع نزد جونز چیست؟»؛ تنها نیازمندیم که اشاره کنیم اگرچه فراهم ساختن پاسخ مناسب به این پرسش برای نسبی گرا امری دشوار است اما از این جهت نمی توان موقعیت نسبی گرا را بدتر از مطلق گرا به شمار آورد. غالبا هنگامی که از مطلق گرا سؤال شود: «منظور وی از صدق چیست؟»، او معنای آن را براساس مطابقت با واقع بیان می کند و به ناچار باید تبیین خود را از مطابقت با واقع ارائه نماید که در این صورت، پاسخ چندان قانع کننده ای نخواهد داشت. بدین سان مشاهده می کنیم که نسبی گرایی را نباید به دلیل ناتوانی در ارائه تبیین برای آنچه که مطلق گرایان نیز قادر به تبیین آن نیستند، سرزنش نمود.» (جک میلند 1977: ص 580)
آشکار است که در اینجا میلند می پذیرد مفهوم «مطابقت با واقع از دید ×» (correspondence with reality for ×)ثمربخش نیست اما درصدد است تا با نشان دادن ابتلای مطلق گرایان به مشکلی مشابه، موضع خود را تقویت کند. اما وی از این نکته غافل مانده است که بحث ما در این باره نیست که نشان دهیم مطلق گرا و نسبی گرا چه مشکلات مشابهی دارند. البته مطلق گرایان باید این مسئله قدیمی فلسفه را حل کنند که: «چگونه می توانیم واقعیتی را که مستقیما قادر به درک آن نیستیم تبیین نماییم؟» اما این مسئله ربطی به مناقشه مطلق گرایی نسبی گرایی ندارد. مطلق گرا در بحث با نسبی گرا صرفا نیازمند است تا تمایز میان «واقعیت» و «برداشت از واقعیت» را مطرح کند. ما می توانیم در عین پذیرش اینکه: «واقعیت تنها از طریق ادراکات، مفاهیم و مانند آن در دسترس ما است»؛ تمایز مزبور را بپذیریم. اما برای نسبی گرایی به چیزی بیش از «تمایز واقعیت و برداشت ما از آن» نیاز است. در اینجا آنچه نسبی گرا به آن احتیاج دارد تبیینی است برای معنای عبارت: واقعیت از دید یک شخص؛(reality - for -a- person)که این عبارت را نباید به معنای واقعیت مستقل از هرگونه برداشت، تلقی کرد و نیز نباید آن را به معنای باورهای انسان درباره آن واقعیت به شمار آورد زیرا مورد دوم، همان گونه که دیدیم، ارجاعش به باور است که مشکلات خاص خود را دارد. بدین سان، مفهوم مطابقت با واقع از دید ×، مشکل آفرین تر از مفهوم مطابقت با واقع خواهد بود و ادعای میلند در این باره که موقعیت نسبی گرا از مطلق گرا بدتر نیست، پذیرفتنی نمی باشد.
خلاصه و نتیجه بحث فوق آن است که میلند نتوانسته است نشان دهد که مفهوم صدق نسبی از مفهوم باورِ صرف، قابل تمایز است به نحوی که عبارت: «P برای ×صادق است»، معنایی بیش از عبارت: «×، P را باور دارد»، افاده کند. قبلاً نیز دیدیم که میلند در احراز مفهوم صدق نسبی که به برداشت مطلق گرایانه از صدق متکی نباشد یا آن را از پیش، فرض نگیرد توفیق نداشته است. برای آنکه مفهوم صدق نسبی از انسجام (coherence)، قابلیت دفاع (tenable) و ارزش فلسفی برخوردار باشد لازم است معنایی مشخص داشته باشد که از صرف باور ممتاز باشد و هیچ برداشت مطلق گرایانه ای را مسلم فرض نگیرد اما دیدیم که تحلیل میلند درباره مفهوم صدق نسبی، در تثبیتِ قابلیت دفاع یا انسجامِ چنین مفهومی کارامد نیست.
صدق نسبی و مشکل تناقض ذاتی
همان گونه که دیدیم، یکی از اعتراض های کلاسیک به نسبی گرایی معرفتی آن است که مفهوم صدق نسبی که به نظر می رسد دیدگاه نسبی گرایی بر آن استوار است دچار مشکل تهافت است. تحلیل میلند، هیچ زمینه ای را به دست نمی دهد تا بتوانیم درباره قوت و استحکام این قبیل اعتراض های کلاسیک تردید کنیم. اما در اینجا مسئله ای عمیق تر وجود دارد زیرا حتی اگر بتوانیم نشان دهیم که مفهوم صدق نسبی از انسجام برخوردار است و به مشکل تهافت مبتلا نیست این امر به خودی خود نمی تواند استحکام نسبی گرایی معرفتی را به اثبات رساند. می توان استدلال کرد که حتی اگر به نوعی، مفهوم صدق نسبی را بپذیریم باز نمی توان از مشکل تناقض ذاتی پرهیز کرد، به ویژه، مفهوم صدق نسبی، نسبی گرا را قادر نمی سازد تا از اشکال تهافت که در استدلال UVNR ذکر شد خلاصی یابد.
به یاد داریم که اساس استدلال UVNR آن بود که نشان دهد نسبی گرایی از آن جهت مبتلا به تناقض ذاتی است که اگر آن را بپذیریم در حقیقت خود مفهوم درستی را ابطال نموده ایم زیرا درستیِ نسبی گرایی به معنای آن است که پیشاپیش وجود معیارهای غیرنسبی گرایانه را برای احراز درستی بپذیریم و به وسیله آنها تشخیص دهیم که نسبی گرایی، دیدگاهی درست است. اما نسبی گرایی وجود چنین معیارهایی را منکر است. حال اگر نسبی گرا، مفهوم صدق نسبی را بپذیرد در حقیقت، این دیدگاه را پذیرفته است که هر ادعا از دید کسانی که آن را باور دارند صادق است. اما پذیرش این دیدگاه به معنای قبول آن است که احرازِ صدق نسبیِ یک گزاره، مانند P، به معنای احراز ارزش معرفتی P نیست. اگر مطابق نسبی گرایی، P به طور نسبی، صادق باشد آنگاه Pتوسط کسی که این گزاره نسبت به او صادق است مورد باور نیز قرار می گیرد. به عبارت دیگر Pبا برداشت آن شخص از واقعیت، مطابقت دارد. بدین سان، صدق نسبیِ P بر صدق نقیض Pبرتری ندارد. برداشت نسبی گرایانه از صدق، شخص را به این دیدگاه متعهد می سازد که گزاره هایی که صادق تلقی می شوند هیچ یک از نظر معرفتی، نسبت به گزاره متناقض آنها از امتیاز یا قابلیتِ ترجیح، برخوردار نیستند. به عبارت دیگر، اگر P را به طور نسبی، صادق بدانیم این سخن به هیچ وجه به معنای پذیرش ترجیحِ معرفتیِ آن نسبت به گزاره های رقیب نیست بلکه صرفا بیانگر آن است که کسی آن را باور دارد.
میلند درصدد است تا مفهومی قابل دفاع را از صدق نسبی عرضه کند و از نسبی گرایی به عنوان دیدگاهی که خود به طور نسبی، صادق است دفاع نماید. اگر فرضا بپذیریم که این مفهوم قابل دفاع است بازگشت ادعای میلند به آن است که او باور دارد نسبی گرایی با «واقعیت از دید او»، مطابق است. اگر باز هم از مناقشه های این ادعا چشم پوشی نماییم آیا می توان پذیرفت که نسبی گرایی از موقعیت معرفتی برتری، نسبت به مطلق گرایی برخوردار گشته است؟ پاسخ، منفی است. اگر پذیرفته باشیم که نسبی گرایی تنها به طور نسبی، صادق است آنگاه نمی توانیم آن را نسبت به دیدگاه های رقیب برتر بدانیم. اگرچه میلند درصدد دفاع از نسبی گرایی است اما خودِ مفهوم دفاع عقلانی (rational defense) با اعتقاد به نسبی گرایی از میان می رود زیرا نسبی گرایی، امکان وجود هرگونه معیارهای غیرنسبی را که با آنها بتوان دعاوی یا فرضیه های رقیب را ارزیابی نمود طرد می کند. بدین سان، ابراز اینکه نسبی گرایی به طور نسبی، صادق است به هیچ وجه مستمسک خوبی به دست نسبی گرا نمی دهد و مطلق گرایی را نیز نمی تواند از اعتبار ساقط کند. در حقیقت، دفاع از نسبی گرایی به عنوان دیدگاهی که به طور نسبی، صادق است اساسا دفاع به شمار نمی آید و نیز چیزی درباره درستی یا نادرستی این مکتب به ما نمی گوید. حتی اگر انسجام مفهوم صدق نسبی را بپذیریم باز اگر نسبی گرایی بر پایه این مفهوم استوار باشد نمی تواند از مشکل تناقض ذاتی دوری نماید. به عبارت دیگر، استدلال UVNR همچنان به عنوان استدلالی قوی برای اثبات مشکل تهافت در نسبی گرایی باقی می ماند.
به طور خلاصه، نمی توان درستی نسبی گرایی را پذیرفت مگر آنکه خود مفهوم درستی ابطال شود و دفاع از نسبی گرایی به عنوان دیدگاهی که تنها به طور نسبی، صادق یا درست است اصولاً دفاع محسوب نمی شود. مشکلی که اینجا وجود دارد به صورتبندیِ مفهوم صدق نسبی مربوط نیست بلکه به عدم امکان دفاع از دیدگاهی مربوط می شود که بر پایه صدق نسبی استوار شده است.
ناتوانی نسبی گرایی
ملاحظات فوق نشان می دهد که نسبی گرایی نمی تواند انجام داوری های مهم را ممکن سازد و امکان قضاوت درباره توجیه باورها یا دعاوی معرفتی را فراهم نمی کند. این امر را می توانیم به عنوان ناتوانی نسبی گرایی تلقی نماییم. از آنجا که ادعای اینکه: « Pبه طور نسبی، صادق است»، متضمن هیچ امتیاز و برتری، نسبت به ادعای «نقیض P» نیست و نیز از آنجا که نسبی گرا این امر را درک می کند که صدق موردنظر در این مکتب به صورت صدق نسبی مطرح است، بنابراین، نسبی گرا چاره ای ندارد مگر اینکه بپذیرد صدق P از دید او، هیچ تضمینی را به دست نمی دهد که برای این گزاره، ارزش معرفتی بیش تری نسبت به نقیض P قایل شود. زیرا نسبی گرا قایل است نقیض P نیز به طور نسبی، صادق می باشد و P در چارچوب صدق نسبی اش نمی تواند نسبت به نقیض P برتر باشد. علاوه بر این، نسبی گرا ناگزیر باید قدرت استدلال UVNR را قبول کند که براساس آن خودِ مفهوم ارزش یا برتریِ معرفتی با طرح صدق نسبی زایل می شود.
در نتیجه، نسبی گرا نمی تواند بگوید که سزاوار است باور به P را برگزینم یا بگوید از آنجا که Pبه نظر من صادق است پس برای من موجه است. زیرا باتوجه به دیدگاه نسبی گرایانه، صدق نسبی P نمی تواند هیچ گونه ارزش معرفتی را برای P به دنبال داشته باشد. بدین سان، نسبی گرا نمی تواند ارزش یا تضمینی برای باورهای خود قایل شود. به عبارت دیگر، نسبی گرا در موقعیتی قرار می گیرد که نمی تواند ارزش گزاره ها و دعاوی معرفتی را تشخیص دهد و از این رو قادر نیست هیچ یک از گزاره هایی را که به طور نسبی، صادق اند بر دیگری ترجیح دهد و این در حقیقت، عدم توانایی در گزینش باورها و دعاوی معرفتی است که درواقع، نشانگر عجز و ناکارآمدیِ نسبی گرایی به شمار می آید.
البته نسبی گرا می تواند این ادعا را مطرح کند که اگرچه P برای او صادق است و این صدق صرفا نسبی است اما با وجود این، ارزش معرفتیِ P برای او بیش از نقیض P است که خود ممکن است به طور نسبی اما به حسب شخص دیگری صادق باشد. اما نسبی گرا نمی تواند به این پرسش که: «چرا صدق نسبی ای که مثلاً وی برای گزاره P قایل است در مقایسه با صدق نسبیِ گزاره ای که شخص دیگری بدان قایل است از ارزش معرفتی بیش تری برخوردار است؟»؛ پاسخ مناسب دهد؛ زیرا او پیش از این، زمینه ای برای مفهوم ارزش معرفتی باقی نگذاشته بود و بر این اساس، صدق Pمثلاً برای جونز نمی تواند به هیچ وجه بر صدق نقیض P برای اسمیت برتر باشد. از این رو، نسبی گرا در گزینش باورها دچار سردرگمی خواهد شد. او یا باید بی ضابطه، باورهایی را انتخاب کند یا اینکه اساسا به عجز خود در انتخاب اقرار نماید و از انجام آن سر باز زند.
نسبی گرایی و استدلال
پاسخ دیگری که میلند در قبال استدلال UVNR مطرح می کند آن است که وی با حمایت از نسبی گرایی و بیان انسجام و سازواریِ مفهوم «صدق نسبی» درصدد نبوده است تا از نسبی گرایی دفاع نماید و یا برای آن، استدلال اقامه کند بلکه صرفا در مقام بیان دیدگاه خود به نحو منطقی و منظم بوده است. میلند این سخن را در مقام پاسخ به اشکال موریس ماندل بامMaurice) (Mandelbaum بیان می کند. موریس ماندل بام چنین استدلال می کند که نسبی گرا خود محدودگر(Self-limiting) است یعنی پذیرش نسبی گرایی به عنوان نظریه معرفت غالبا و شاید همواره متضمن تعهد پیشین به تفسیرهای غیرنسبی گرایانه درباره برخی داوری ها است. استدلال ماندل بام بر این نکته استوار است که اگر نسبی گرا بخواهد از نسبی گرایی دفاع نماید و یا بخواهد برای آن، استدلال اقامه کند باید شواهد و ادله خود را به گونه ای غیرنسبی گرایانه مطرح سازد. ماندل بام می گوید در صورت عدم این کار، غیرنسبی گرا نمی تواند شواهد و قراینی را که نسبی گرا ارائه می کند واقعا به عنوان شاهد و دلیل تلقی نماید. پس دلایل و شواهد مذکور، توان معرفتی لازم را نخواهند داشت و از این رو، نخواهند توانست به گونه ای مؤثر، غیرنسبی گرا را نسبت به درستیِ نسبی گرایی متقاعد سازند. میلند در پاسخ به اشکال ماندل بام می نویسد:
«اعتراض اصلی ماندل بام آن است که نسبی گرا استدلال هایی را برای حمایت از موضع خود اقامه می کند و در این کار، صدق برخی گزاره ها را پیشاپیش مطلقا صادق فرض می گیرد... [ولی در سخن ماندل بام] یک پیش فرض وجود دارد و آن اینکه: وقتی نسبی گرا استدلال هایی را خطاب به غیرنسبی گرا مطرح می کند، درواقع، تلاش می کند تا موجبات متقاعدسازی غیرنسبی گرا را فراهم آورد. هرچند می توان متقاعدسازی (convince) را به عنوان هدف غیرنسبی گرایان در اقامه استدلال تلقی نمود اما لازم نیست که نسبی گرا نیز چنین هدفی را دنبال نماید. اصولاً در اقامه استدلال می توان اهداف بسیاری را دنبال نمود؛ برای مثال، نسبی گرا به سخن خود، صورت استدلال می دهد تا بتواند دیدگاهش را با نظم منطقی و به گونه ای بیان کند که مخاطبانش بتوانند بهتر آن را درک کنند. پافشاری بر اینکه نسبی گرا باید در اقامه استدلال، همان اهدافی را دنبال نماید که غیرنسبی گرا در پی آن است در حقیقت، مغالطه ای بیش نیست. این مثال، نمونه ای است از شیوه ای که معمولاً مطلق گرایان در اعتراض به نسبی گرایان به کار می گیرند و نسبی گرا را ملزم می سازند تا برای کار خود، هدفی را انتخاب کند و ملاک هایی را رعایت نماید که مناسب با دیدگاه مطلق گرایی است و سپس هنگامی که نسبی گرا در رعایت آن ملاک ها ناکام ماند چنین نتیجه می گیرند که نسبی گرایی شکست خورده است. شاید مناسب تر آن باشد که نسبی گرایی را به عنوان یک جهان بینی به شمار آوریم که اهداف و ملاک های خاص خود را دنبال می نماید.» (جک میلند و مایکل کراز 1982: ص 32)
میلند در اینجا منکر نمی شود که بسیاری از استدلال هایی که در حمایت از نسبی گرایی و در قبال مطلق گرایی ارائه شده اند به منظور به دست دادن دلایلی برای ترجیح نسبی گرایی و طرد مطلق گرایی بوده اند. میلند بر این باور است که او نمی کوشد تا دلایلی غیرنسبی گرایانه را برای حمایت از نسبی گرایی عرضه نماید یا آنکه از نسبی گرایی به گونه ای دفاع کند که از دید مطلق گرا، دیدگاهی درست و از نظر معرفتی، برتر تلقی شود. وی در این باره تأکید می کند که نسبی گرا با اقامه شواهد برای نسبی گرایی دچار تناقض نشده است؛ زیرا دلایل و شواهد او را نباید به عنوان کوشش هایی در جهت توجیه نسبی گرایی تلقی نمود و چنین انگاشت که این دلایل به گونه ای تنظیم می شوند که از دید مطلق گرا، موجه و معقول باشند. میلند با همین شیوه با اشکال UVNRبرخورد می کند و معتقد است چون او درصدد احراز درستی نسبی گرایی نبوده است چنین اشکالی بر او وارد نیست.
اما این رویکرد نیز نمی تواند میلند را از مشکلاتی که با آن مواجه است نجات بخشد چه او در حقیقت، استدلال های خود را نفی نموده است زیرا کاملاً آشکار است که سخنان وی نه صرفا به جهت بیان دیدگاه بلکه به منظور متقاعدسازیِ مخاطب و واداشتن وی به پذیرش درستی نظراتش بوده است. در این باره می توانید به نمونه های زیر از سخنان وی توجه کنید:
«موضع نسبی گرا به طور چشمگیری قوی است و اشکالاتی مانند تهافت، تسلسل و مصادره به مطلوب بر آن وارد نمی باشد.» (جک میلند 1977: ص 580) وی در تلخیص پایان مقاله خود می گوید: «من کوشیده ام تا نشان دهم که نسبی گرا به نقدها پاسخ گفته است و نیز درصدد بودم تا بیان کنم که این اشکال که نسبی گرایی، خودش موجبات نقض خود را فراهم می آورد چنان که نقادان تصور می کنند وارد نیست.» (جک میلند 1980: ص 126). و نیز در جمعبندی مقاله دیگر می گوید: «بحث هایی که ذکر شد در رد اتهام تناقض ذاتی کفایت می کند.» (جک میلند 1979: ص 68). باتوجه به این نمونه ها دشوار است تلاش های میلند را چیزی غیر از کوشش برای تثبیت عقلانی و قانع سازیِ مخاطب، نسبت به استحکام نسبی گرایی و ناکامی نقادان نسبی گرایی تلقی نماییم. به طور کلی، میلند در آثار خود به دنبال فراهم ساختن دلایلی برای انتخاب نسبی گرایی بوده است و از این رو، علی رغم ادعاهایی که درباره اهداف خود از اقامه این گونه استدلال ها ذکر می کند و مدعی می شود که به دنبال تثبیت شواهد یا متقاعدسازی نبوده است؛ باید گفت دلایل وی بی تردید این نکته را نشان می دهد که او می خواهد مخاطب خود را که مطلق گرا است متقاعد سازد. در نتیجه، راه برای اشکال خود محدودگری ماندل بام و نیز استدلال UVNR باز می شود. افزون بر این، تصور این امر دشوار است که اگر کوشش های میلند را در مسیر استدلال بر پایه دلایلِ عقلانی تلقی نکنیم پس چگونه می توان درستی آنها را مدنظر قرار داد؟ و روشن نیست که اگر در اینجا اهداف معرفتی دنبال نشود اساسا چگونه می توانیم این بحث ها را استدلال بدانیم؟ به عبارت دیگر، اگر نسبی گرا با اقامه استدلال هایش نخواهد درستی نسبی گرایی را تثبیت کند آنگاه مشخص نیست که این گونه استدلال ها به چه کار می آیند. بنابراین، در مجموع باید گفت راهی که میلند برای خلاصی از اشکال UVNR و نیز استدلال ماندل بام اختیار می کند کارایی ندارد.
آیا سقراط در استدلال خود، دچار مصادره به مطلوب شده است؟
باتوجه به بحث های گذشته به این نتیجه می رسیم که نسبی گرا نمی تواند برای مفهوم صدق نسبی، معنای معقول و محصلی را به دست دهد و نیز نمی تواند براهین تهافت در ردّ نسبی گرایی را پاسخ گوید. براهین تهافت را می توان تا زمان سقراط و افلاطون دنبال نمود و باید اشکالی را که از سوی نسبی گرایان بر این قبیل براهین گرفته شده است و از آن به مصادره به مطلوب یاد می کنند مدنظر قرار داد. درواقع باید به این پرسش پاسخ دهیم که: آیا براهین سقراط، مشتمل بر مصادره به مطلوب است؟ طرفداران نسبی گرایی در آثار خود چنین استدلال می کنند که براهین سقراط با حذف نمودن قید نسبت (یعنی قید برای، نزد، و یا ازدید...) مرتکب مصادره به مطلوب شده اند. از این رو، میلند می نویسد:
«تلاش افلاطون در رساله ثئای تتوس برای آنکه نشان دهد نسبی گرایی پروتاگوراس دچار تناقض ذاتی است کاملاً نادرست است زیرا افلاطون قید نسبت را (مثلاً قید نزد من را در عبارت: «فلان قضیه، نزد من صادق است») در مواضع حساس حذف می کند.» (جک میلند 1979: ص 54)
کریس موریس نیز به گونه ای مشابه چنین نتیجه می گیرد:
«این گونه نقادی ها که برعلیه نسبی گرایی ابراز می شود از آنجا که تلویحا به نظریه مطلق گرایی در صدق وابسته اند، مرتکب مصادره به مطلوب شده اند.» (کریس اسویر 1982: ص 95)
جیمز جردن نیز می نویسد:
«بی تردید پروتاگوراس به درستی پاسخ می دهد که این گونه نقادی ها، متوجه او نخواهد بود زیرا آنها مشتمل بر مصادره به مطلوب اند.» (جیمز جردن 1971: ص ص 10 11)
برای، نزد و...؛ قیدهایی است که اگر نگوییم سقراط کاملاً از آنها چشم پوشیده است لااقل قدرت آنها را دست کم گرفته است. ام. اف. بورنیت(M. F. Burnyeat) نیز به گونه ای مشابه همین مشکل را متذکر شده است (بورنیت 1976: ص ص 174 175) البته قابل انکار نیست که سقراط در برخی عبارت های خود در نقد پروتاگوراس، قیود مزبور را ذکر نکرده است؛ اما پرسش مهم آن است که: نادیده گرفتن این قیود تا چه اندازه به براهین وی در نقد پروتاگوراس آسیب می رساند؟ به نظر می رسد حذف این قیود نهایتا از قدرت نقادی های سقراط یا روایت های جدید این نقادی ها نکاسته است.
در وهله نخست باید به این نکته توجه کرد که برهان سقراط را می توان به گونه ای تحلیل نمود که بخشی از این برهان، دربردارنده اثبات تعهد پروتاگوراس به مفهوم صدق مطلق باشد و در نتیجه، ناسازواری برداشت او را از صدق نسبی موجب می شود. اگر برهان سقراط چنین باشد آنگاه نمی توان گفت با حذف قیدهایی مانند برای و نزد، مرتکب مصادره به مطلوب شده است بلکه حذف این قبیل قیدها، دلیل بسیار خوبی دارد و آن اینکه اساسا صدق برای (true for)صرفا هنگامی معقول است که آن را معادل صدق مطلق درنظر بگیریم. همچنین باید گفت استدلال هایی که در رساله ثئای تتوس برعلیه نسبی گرایی اقامه شده است و نیز روایت های جدید آنها آشکارا الزام آوراند و استدلال UVNR را نه پروتاگوراس و نه طرفداران معاصر نسبی گرایی نتوانسته اند به طور رضایت بخش پاسخ دهند. همچنین استدلال NSBF در رد نسبی گرایی همچنان قدرتمند است زیرا همان گونه که دیدیم نسبی گرا نمی تواند به گونه ای سازوار، نسبی گرایی را صرفا به طور نسبی مطرح کند. به عبارت دیگر، این احتجاج که: «نسبی گرایی صرفا نزد نسبی گرا درست است»، در حقیقت، عدم کارایی آن را در بحث با مخالفان نسبی گرایی نشان می دهد و نیز بر عجز آن در بیان درستی یا رجحانِ معرفتیِ نسبی گرایی دلالت می کند. اما از سوی دیگر، اظهار یا دفاع از نسبی گرایی به طور غیر نسبی گرایانه نیز در حقیقت، پذیرش قدرت معرفتی معیارها یا اصولی را نشان می دهد که به کمک آنها خودِ نسبی گرایی مورد ارزیابی قرار می گیرد حال آنکه این امر نهایتا به طرد نسبی گرایی می انجامد. بدین سان، نسبی گرا نمی تواند دفاع منسجمی از نسبی گرایی را چه به صورت نسبی گرایانه و چه به طور غیرنسبی گرایانه ارائه دهد و همان طور که در استدلال NSBFتبیین شده است اگر نسبی گرا به گونه ای نسبی گرایانه از نسبی گرایی دفاع کند در حقیقت، ارزش معرفتیِ مطلق گرایی را پذیرفته است (زیرا مطلق گرایی نیز می تواند به طور نسبی، درست باشد) و از این رو، نمی توان برتری خاصی را برای نسبی گرایی مطرح سازد و اگر این دفاع به طور غیرنسبی گرایانه صورت گیرد در حقیقت، نسبی گرا دست از دیدگاه خود برداشته است. هم استدلال UVNR و هم NSBF بدون تعهد به صدق مطلق اقامه شده اند و نسبی گرا هر مفهومی از صدق را که اختیار کند این براهین برای وی مشکل آفرین اند و متضمن مصادره به مطلوب نیستند. اما درباره اشکال مصادره به مطلوب از طریق فرض صدق مطلق (با حذف قید برای) باید گفت نه پروتاگوراس و نه نسبی گرایان معاصر، تحلیلی را از صدق نسبی ارائه نکرده اند که معقولیت مفهوم مزبور را نشان دهد. البته آنها کوشیده اند مفهوم صدق نسبی را تا حد صِرف باور تنزل دهند به نحوی که عبارت: «گزاره P نزد × صادق است»، صرفا به این معنا خواهد بود که: «×، گزاره P را باور دارد.» برخی طرفداران نسبی گرایی نیز از صدق نسبی چشم پوشیده اند زیرا به صدق مطلق وابسته است. به هرحال مفهوم صدق نسبی هرچه باشد نمی توان آن را نقدی قوی از سوی نسبی گرایان برعلیه سقراط و پیروانش تلقی نمود و گفت که وی با حذف قیودی مانند برای و نزد، از پیش، مفهومی مطلق را مفروض گرفته است بلکه باتوجه به مباحث فوق، خود نسبی گرا نتوانسته است مفهوم منسجمی را از صدق نسبی ارائه کند و اشکال مصادره به مطلوب، هنگامی به مطلق گرایان وارد است که مفهوم صدق نسبی به طور منسجم احراز شده باشد حال آنکه دیدیم برای احراز سازواریِ این مفهوم، نسبی گرا با دشواری های اساسی روبه رو است. به طور خلاصه باید چنین نتیجه بگیریم که اعتراض مصادره به مطلوب از سوی نسبی گرایان، مشکلی را برای مطلق گرا ایجاد نمی کند.
پی نوشت ها:
1 تلخیص undermines the very notion of rightness (به معنای ابطال خود مفهوم درستی)
2 تلخیص necessarily some beliefs are false (یعنی برخی باورها لزوما نادرست اند).
3 تلخیص epistemological relativism.
منابع و کتابنامه
Brown, Harold I. 1977. For a Modest Historicism, in: The Monist 60. PP. 540 - 555.
Burnyeat. M. F. 1976. Protagoras and Self - Refutation in Later Greek Philosophy, in: The Philosophical Review L×××V. PP. 172-195.
Jordan, James N. 1974. Protagoras and Relativism: Criticism Bad and Good, in: Southwestern Journal of Philosophy. 2. PP. 7-29.
Mandelbaum, Maurice. 1979. Subjective, Objective and Conceptual Relativisms, in: The Monist 62. PP 403-428.
Meiland, Jack W. 1977a. Concepts of Relative Truth, in: The Monist 60. PP. 568 - 589.
Meiland, Jack W. 1980. On the Paradox of Cognitive Relativism, in: Metaphilosophy 11. PP. 115 - 151.
Meiland, Jack W. 1979. Is Protagorean Relativism Self - Refuting?, in: Grazer philosophische Studien 9. PP. 51-68.
Meiland, Jack W and Krausz Michael (eds). 1982. Relativism: Cognitive and Moral. Notre Dame: Notre Dame University Press.
Plato. 1961. Theaetetus. in: The Collected Dialogues of Plato. Bollingen Series, Pantheon Books, PP. 845 - 919.
Putnam, Hilary. 1981. Reason, Truth and History. Cambridge: Cambridge University Press.
Siegel, Harvey. 1987. Relativism Refuted: A Critique of Cantemporary Epistemological Relativism. Dordrecht: Regidel.
Swoyer Chris. 1982. True for, in: Meiland and Krausz, eds., Relativism, PP. 88-108.