خیال حبیب
چون سال آن حضرت به چهل رسید از اطراف و جوانب راه، صور متنوع می دید و آواز مختلفه می شنید؛ گاهی رغبت به صحبت احباب می نمود و گاهی اجتناب از اصحاب از روی نفرت می فرمود. پس آن حضرت:
;نهانی با خدیجه گفت یک روز |
;که ای روی توام شمع دل افروز |
;چنین حالات می آید مرا پیش |
;ندانم چون کنم می ترسم از خویش |
خدیجه خاتون آن حضرت را دلداری داد و گفت: ای سید و سرور! هیچ اندیشه به خود راه مده و داغ ملال بر سینه بی کینه خود منه که خدانگهدار تو است و دل قوی دار که آثار عنایت رحمان است نه مقدمات وساوس شیطان و چون ایام وحی آن حضرت نزدیک شد از صحبت بشر یکبارگی اجتناب نموده به هیچ احدی اصلا قیام و قعود نمی نمود.
;مرا چون خلوت خاص است با خیال حبیب |
;چه حاجت است که با هر کسی درآمیزم |
آن حضرت مدت شش ماه وحی در خواب می دید و اما افشای آن راز به کس مصلحت نمی دید و اکثر اوقات از خلق عزلت جسته به کوه حرا به سر می برد و چون مشتاق خدیجه می شد به خانه می آمد و او را از ممر مفارقت دلداری می داد و بعضی حالات خود را با او در میان می نهاد. خدیجه نیز آن سرور را دلداری می داد و به نوعی خاطر جویی می فرمود که تسلی تمام حاصل می شد و به خاطر جمع از خانه بیرون می آمد و روی به غار می نهاد.
و در آن غار در این نوبت زیاده از یک ماه توقف نمود و در این مدت خدیجه را یاد نفرمود. زنان قریش زبان ملامت دراز کردند و در تشنیع و غیبت باز کردندو غایبانه سرزنش خدیجه نمودند که ملکه زمان، محمد را به انواع مکارم اخلاق بنواخت و به اصناف الطاف شهره آفاق ساخت، حالا متنفر شده به او نمی پردازد و از او ملول گردیده به صحبتش رغبت نمی نماید. چون این مقال ناهموار به سمع ملکه فرخنده مال خجسته خصال رسید، فرمود: ایشان نمی دانند و خلاف واقع می گویند و می شنوند، این قطع الفت نیست و اظهار نفرت نه، بلکه تباشیر صبح امید است و مقدمات طلوع خورشید، این بوی ریاحین چمن وصال است و پرتو لمعان انجمن اتصال این محمد همان یار است و شما را به اسرار عشق و محبت چه کار؟
;در میان عاشق و معشوق کاری رفت رفت |
;تو نه معشوقی نه عاشق مر ترا باری چه شد |
* * *
این نوبت چون آن حضرت از غار بیرون و متوجه خانه خدیجه شد در راه به هیچ ثمری و حجری نرسید که: السَّلامُ عَلَیْکَ یا رَسُولَ اللّه ِ! آن حضرت از یمین ویسار آواز می شنید و کسی را نمی دیداز این جهت بترسید و خود را به سرعت تمام به خانه رسانید. مروی است از حضرت رسول صلی الله علیه و آله که چون به خانه خدیجه درآمدم و احوال گذشته خود به خدیجه خاتون باز نمودم خدیجه مرا نوازش نمود و طعام حاضر ساخت و گفت: دل قوی دار و خود را به خداوند خود سپار.
و چندان نوازش کرد که آن سرور را آرامش پدیدآمد و دل قوی گردید وقدری از طعام تناول کرد وباز متوجه کوه حرا شد.
;بر او ناگاه شخصی گشت ظاهر |
;به غایت معتدل در شکل نادر |
;ندا در داد از این سان کای محمد |
;نویدت باد از توفیق سرمد |
;خداوند جهانت سروری داد |
;بر این امت تو را پیغمبری داد |
;مرا بشناس کاخر جبرئیلم |
;پیام آورده از رب جلیلم |
این بگفت و غایب گردید.
* * *
من از هیبت این خطاب به غایت در تاب شدم و به اضطراب هر چه تمام تر خود را در غار افکندم و به واسطه فکر و غم و غصه و الم در خواب رفتم. هنوز ساعتی نشده بود که یکی مرا بیدار کرد. چون چشم گشودم شخصی را دیدم که از غار بیرون می رود. مرا گفت: برخیز ای محمد و از این جا بیرون آی! من برخاستم و از عقبش بیرون آمدم.
آن شخص به میان صفا و مروه رسید و پای خود را به زمین مالید. دیدم سرا و به آسمان رسید، چون پرخود را نشر کرد مشرق و مغرب را فرو گرفت. پای او زرد و بالای او سبز و پیشانی اوصاف تر از لعل بدخشان و رخساری شکفته تر از گل خندان. گفتم: مَنْ اَنْتَ؟ گفت: اَنَا رُوْحَ الْاَمِینَ وَ اَنْتَ سَیِّدُالْمُرسَلِینَ. و مرا به خود کشید و بیفشرد چنان چه بی طاقت شدم. دست از من بداشت تا زمانی برآمد. بعد از آن گفت: بخوان! گفتم: خواننده نیستم. باز مرا به خود ضم کرد و محکم تر از اول بفشرد تا سه نوبت، پس نوبت چهارم گفت: بخوان! گفتم: چه خوانم؟ گفت: «اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذی خَلَقَ، خَلَقَ اْلإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ». بعد از آن پای خود را بر زمین زد، چشمه آب پیدا شد، پس وضویی ساخت مشتمل بر مضمضه و استنشاق. من نیز وضو ساختم و اما از غایت رعب وبیم می لرزیدم.
جبرئیل آب بر روی من پاشید. آن رعب و خوف که ملازم من بود کم گردید و جبرئیل علیه السلام دو رکعت نماز بگزارد و گفت: ای محمد! صورت نماز این است و بدان که من جبرئیل امینم و امین وحی جبار جلیلم. این بگفت و غایب شد.
* * *
آن حضرت ترسان با خاطری به غایت پریشان به خانه آمد و دل در بدنش می طپید به نوعی که خدیجه می شنید و گوشت شانه و گردن او می لرزید به نوعی که مردم می دیدند.
آن حضرت به جای خواب آمد و تکیه زد و فرمود که: زَمِّلوُنی! زَمِّلوُنی! بپیچید مرا؛ بپیچید مرا؛ خدیجه پروانه صفت گرد شمع رخسار آتش بارش در آمد و جامه خواب بر بالای آن حضرت انداخت و او را از بالای جامه خواب دربرگرفت و محکم نگاه داشت تا زمانی که ترس نماند و لرزه بر طرف شد.آن حضرت از جامه خواب بیرون آمد و به خدیجه گفت:
ای محرم دمساز و ای محترم دلنواز: «لَقَدْ خَشیتُ عَلی نَفْسی». به تحقیق ترسیدم بر نفس خود، بدان که شخصی بر من ظاهر شد و آنچه از جبرئیل دیده و شنیده بود جمله را تقریر کرد.
به خاطر خدیجه رسید که آن چه می گوید موافق انجیل است و مطابق تأویل کلام بُحیرا است. خدیجه به جهت خاطر پیغمبر صلی الله علیه و آله گفت: ای سید و سرور! غم درماندگان می خوری و میهمان دوست می داری و صله رحم به جا می آری و همیشه به مردم احسان می نمایی.
;کنی با خلق نیکو زندگانی |
;به رأفت ناصر درماندگانی |
;مخور غم چون تو را شأن عظیم است |
;ز صرصر مشعل مه را چه بیم است |