آغاز معراج
چنین گوید مهترِ کاینات علیه الصلوة و السلام که:
شبی خفته بودم اندر خانه، شبی بود با رعد و برق و هیچ حیوانی آواز نمی داد و هیچ پرنده صفیر نمی کرد و هیچ کس بیدار نبود، من اندر خواب نبودم، میان خواب و بیداری موقوف بودم.
یعنی که مدّتی دراز بود تا آروزمندِ ادراکِ حقایق بودم به بصیرت و شب، مردم فارغ تر باشند که مشغله هایِ بدنی و موانع حسّی منقطع باشد پس شبی اتفاق اوفتاد که میان بیداری و خواب بودم، یعنی میان حس و عقل بودم، به بحر علم اندر اوفتادم.
ناگاه جبرئیل فرود آمد اندر صورت خویش، با چندان بهاء و فرّ و عظمت که خانه روشن شد و او را دیدم سپیدتر از برف و روی نیکو و موی جعد و بر پیشانی او نوشته بود: لا اِلهَ اِلاَّ اللّه محمدٌ رسولُ اللّه به نور.
و مقصود از آنکه لا اله الاَّ اللّه بر پیشانی او نوشته بود به نور، یعنی هر کسی را چشم بر جمال او اوفتد، ظلمتِ شک و شرک از پیش او برخیزد و چنان شود اندر اثبات صانع به یقین و تصدیق که بر درجه آن رسد که بعد از آن اندر هر مصنوع که نگرد توحید او افزون شود.
چون به من رسید مرا اندر برگرفت و میان هر دو چشم من بوسه داد و گفت: ای خفته! برخیز، چند خُسبی.
یعنی که چون این قوت قدسی به من رسید مرا بنواخت و به کشف خودم راه داد و اعزاز نمود، چندان شوق اندر دل من پدید آمد که وصف نتوان کرد. پس گفت: چند خسبی؟ یعنی به مخیّلات مُزوّر چرا تابع باشی، عالم ها است ورای اینکه تو اندر اویی و جز اندر بیداری علم بدان نتوان رسید و من از سر شفقت تو را راهبری خواهم کرد، برخیز.
ترسیدم و از آن ترس از جای برجستم.
یعنی از هیبت او هیچ اندیشه بنماند.
مرا گفت: ساکن باش که من برادر تواَم، جبرئیل.
یعنی به لطف کشف خرد، خوف اندر من ساکن شد و او آشنایی فراز داد، تا مرا از وهم باز سِتد.
آشفته شدم و بر اثر جبرئیل روان شدم
یعنی که از عالم محسوسات اعراض کردم و به مدد عقل غریزی بر اثر فیض قدسی روان شدم.
بر اثر جبرئیل براق را دیدم بداشته، روی او چون رویِ آدمیان بود. خواستم برو نشینم، سرکشی کرد، جبرئیل یاری داد مرا تا رام شد. چون اندر راه روان شدم و از کوه های مکه اندر گذشتم، رونده ای بر اثر من می آمد و آواز می داد که بایست. جبرئیل گفت: حدیث مکن و اندر گذر، گذشتم.
بدین قوت وهم را خواهد، یعنی چون از مطالعه اعضا و اطراف ظاهر فارغ شدم و تأملِ حواس نکردم و اندر گذشتم، قوّت وهم بر اثر او آواز می داد که مرو، زیرا که قوّت وهمی متصرّف است و غلبه ای دارد عظیم و اندر همه احوال کار کن است. جمله حیوانات را ساز و آلت اوست و به جای خرد است اندر قبول موافق و دفع مخالف. آدمی را هم ساز است و آدمی روا نباشد که متابع وهم گردد که آنکه با حیوانات متساوی شود، خلل اندر شرف او پدید آید. پس هر که را توفیق ایزدی یاری کند، اندر همه مواضع اقتدا به وهم نکند.
فریب قوه خیال
بر اثر من زنی آواز داد ـ فریبنده با جمال ـ که بایست تا به تو رسم، هم جبرئیل گفت: اندر گذر و مَایِست.
یعنی قوْت خیال که او فریبنده است و مزخرف است و به زن ماننده از آن کرد که بیشترِ طبع ها بدو مایل بُوَد و بیشتر مردمان اندر بند او باشند و دیگر آنکه هر چه او کند بی اصل بود و به مکر و فریب آلوده بود و این کار زنان باشد که حیلت و دستان زنان معلوم است. پس قوّت خیالیّه نیز فریبنده است و دروغزن و بَدْ عهد است، چندان بفریبد که مردم را صید کند به نمایشِ خود، پس وفا نکند که زود آن نموده باطل گردد.
عالم روحانی
چون از کوه ها اندر گذشتم و این دو کس را باز پس کردم، رفتم با بیت المقدّس و بدو دررفتم، یکی پیش آمد و سه قدح به من داد یکی خمر، یکی آب و یکی شیر، خواستم که خمر بستانم، جبرئیل نگذاشت و اشارت کرد به شیر تا بستدم و بخوردم.
یعنی که چون از حواس اندر گذشتم و حال خیال و وهم بدانستم و به اندرون خود تأمل کردم، به عالم روحانی اندر شدم، سه روح دیدم: یکی حیوانی و یکی طبیعی و یکی ناطقه. خواستم بر اثرِ حیوانی بروم و او را به خمر، از آن ماننده کرده که قوّت های او فریبنده است و پوشنده و جهل افزاست، چون شهوت و غضب و خمر تیز کننده این دو قوّت است. طبیعی را مانند به آب از آن کرد که قوام بدن بدواست و بقای شخص به تربیت شاگردان او است که اندر بدن کار می کند و آب، سبب حیات حیوان است و مدد نشو و نماست. ناطقه را به شیر مانند از آن کرد که غذایی مفید است و لطیف و مصلحت افزای است.
آنجای رسیدم و به مسجد در شدم، مؤذّن بانگ نماز کرد و من اندر پیش شدم و جماعت ملایکه و انبیاء را دیدم بر راست و چپ ایستاده و یکی یکی بر من سلام می کردند و عهد تازه می کردند... چون فارغ شدم، روی به بالا نهادم، نردبانی یافتم یکی پایه از سیم و یکی پایه از زر.
یعنی از حواس ظاهر به حواس باطن و مقصود از سیم و زر شرفِ یکی است بر دیگری به مرتبه.
در آسمان ها
چون رسیدم به آسمان اول، در باز کردند اندرشدم، اسماعیل را دیدم بر کرسی نشسته و جماعتی اندر پیش دیده او روی در وی نهاده، سلام کردم و اندرگذشتم. چون به آسمان دوم رسیدم اندرشدم، فرشته ای دیدم با جمالی تمام و خلقتی عجب داشت، نیمی تن از برف و نیمی تن از آتش و هیچ به هم اندرنمی شد و با یکدیگر عداوت نداشتند. مرا سلام کرد و گفت: بشارت باد تو را که خیرها و دولت ها با توست. چون به آسمان سوم اندر رسیدم ملکی دیدم که مثل او اندر جمال و اندر حُسن ندیده بودم، شاد و خرّم نشسته بر کرسی ای از نور و ملایکه گرد بر گرد او اندر آمده. چون به آسمان چهارم رسیدم فرشته ای دیدم پادشاه وار با سیاستی تمام، بر تختی از نور نشسته، سلام کردم، جواب باز داد به صواب، امّا به تکبّری تمام، او از کبر و بزرگی با کسی سخن نمی گفت و تبسم همی کرد. چون جواب سلام باز داد گفت: یا محمّد! جمله خیرها و سعادت ها اندر فرّ تو می بینم، بشارت باد تو را.
چون به آسمانِ پنجم رسیدم، اندر رفتم، مرا اطلاع اوفتاد بر دوزخ، ولایتی دیدم پر ظلمت و با هیبت و مالک را دیدم برطرف او نشسته و به عذاب و رنجانیدن مردمِ بدکار مشغول بود.
چون به آسمان ششم رسیدم، فرشته ای دیدم بر کرسی ای از نور نشسته و به تسبیح و تقدیس مشغول و پرها و گیسوها داشت مرصّع به درّ و یاقوت، بر وی سلام کردم. جواب باز داد و تحیّت ها گفت و بشارت ها داد به خیر و سعادت و مرا گفت: پیوسته بر تو صلوات می فرستم.
چون به آسمان هفتم رسیدم ملکی دیدم بر کرسی ای از یاقوت سرخ نشسته و هر کسی را بدو راه نبود، اما چون کسی بدو رسیدی، نواخت ها یافتی، بر وی سلام کردم، جواب داد و صلوات گفت بر من.
سدرة المنتهی
چون اندر گذشتم، رسیدم به سدرة المنتهی، عالمی دیدم پر نور و ضیاء و چندان روشنایی داشت که چشم خیره می شد. چندان که نگاه کردم بر چپ و راست همه فریشتگانِ روحانی دیدم به عبادت مشغول. گفتم: ای جبرئیل! کیستند این قوم؟ گفت: اینان هرگز هیچ کار نکنند جز عبادت و تسبیح، صومعه ها دارند معیّن که هیچ جای نشوند، چنان که در قرآن می گوید: «و ما منّا الاّ له مقامٌ معلومٌ». درخت سدره را دیدم مهتر از همه چیزها بیخ اندر بالا و شاخ اندر زیر که سایه او بر آسمان و زمین اوفتاده بود.
چون اندر گذشتم چهار دریا دیدم. هر یکی از رنگی. ملایکه را دیدم بسیار به تسبیح و تهلیل مشغول، همه اندر لطایف مستغرق. چون از این جمله اندر گذشتم و به دریای رسیدم بیکرانه و هر چند تأمل کردم نهایت شطِّ او، ادراک نتوانستم کرد و اندر زیر آن دریا جویی دیدم بزرگ و فریشته ای دیدم که آب از این دریا اندر آن جوی می ریخت و از آن جوی به هر جای که می شد.
اندر زیر آن دریا وادی ای عظیم دیدم که از آن بزرگتر هیچ ندیده بودم که هر چند تأمل کردم مبدأ و منتهای آن نتافتم و به هیچ چندی اش حدّ نتوانستم کردن.
دیدار با میکائیل
اندرین دریا فریشته ای دیدم با عظمت و فرّ و بهای تمام که در هر دو نیمه به فراغت تأمل می کرد. مرا به خود خواند. چون بدو رسیدم، گفتم: نام تو چیست؟ گفت: میکائیل، من بزرگترین ملائکه ام، هر آنچه تو را مشکل است از من باز پرس و هر چه تو را آرزو کند از من بخواه تا تو را به همه مراد نشان دهم.
یعنی که چون این جمله بدانستم و تأمل کردم، امر اوّل را اندر یافتم و بدان فریشته او را خواهد که روح القدس خوانند و ملک مقرّب گویند و هر که بدو راه یافت و مدد گرفت به مدد او چندان عملش پدید آید که مطلّع گردید بر چیزهای نادانسته و لذّت های روحانی و سعادت های ابدی که مانند آن پیش از آن نیافته باشد.
چون از سلام و پرسش فارغ شدم، گفتم: تا اینجا که رسیدم، بسیار رنج و مشقت به من رسید و مقصود من از آمدن اینجا، آن بوده است تا به معرفت و رؤیتِ حق تعالی رَسَم. دلالت کن مرا به وی تا باشد که به مراد خود رسم و به فایده کلّی بهره مند شوم و به خانه باز گردم. آن فریشته دست من گرفت و مرا به چندین هزار حجاب گذار داد و ببرد به عالمی که هر چه دیده بودم اندر این عالم آنجای هیچ ندیدم، چون به حضرت عزّتم رسانید، خطاب آمد که: فراتر آی.
سلام خداوند
در آن حضرت حسّ و حرکت ندیدم همه فراغ و سکون و غنا دیدم. از هیبت خداوند فراموش کردم همه چیزها را که دیده بودم و دانسته و چندان کشف و عظمت و لذّت قربت حاصل آمد که گفتی مستم. چندان اثر قربت یافتم که لرزه بر اندام من اوفتاد و خطاب می آمد: فراتر آی. چون فراتر شدم، خطاب آمد که: مترس و ساکن باش. چون فراتر شدم، سلام خداوند به من رسید به آوازی که هرگز مثل آن نشنیده بودم.
خطاب آمد که ثنا بگوی. گفتم: لا اُحْصی ثناءً عَلیکَ اَنْتَ کما أَثْنَیتَ علی نفسک. نتوانم تو خود چنانی که گفته ای.
یعنی که چون ادراک اوفتاد جمال وحدانیّت را و اندر یافت حقیقتِ کلام واجب الوجود را و اندر یافت که سخنِ او به حرف و صوت نیست لذّتی پیوست به وی که پیش از آن نیافته بود و اندر یافت که واجب الوجود مستحقّ همه ثناها است، اما دانست که به زبان ثنای وی نتوان کرد که ترکیب حروف باشد، از آنکه اندر تحت زبان اوفتد و این چنین ثنا جز به جزوی و کلّی تعلّق ندارد و اندر حق واجب الوجود درست نیاید که وی به کلّی است و نه جزوی و دانست که ثنای او به زبان راست نآید که کارِ حواس نیست به عقل راست آید.
خطاب آمد که چیزی بخواه. گفتم: اجازتی ده که هر چه مرا پیش آید بپرسم تا اشکال ها برخیزد. چون این همه بکردم، به خانه باز آمدم. از زودی سفر هنوز جامه خواب گردم بود.