ماهان شبکه ایرانیان

یک کتاب یک مقاله ؛ خاطرات احمد احمد

«خاطرات احمد احمد» عنوان بیست و ششمین مجموعه خاطراتی است که توسط دفتر ادبیات انقلاب اسلامی حوزه هنری و به کوشش محسن کاظمی به چاپ رسیده است

«خاطرات احمد احمد» عنوان بیست و ششمین مجموعه خاطراتی است که توسط دفتر ادبیات انقلاب اسلامی حوزه هنری و به کوشش محسن کاظمی به چاپ رسیده است. این کتاب در هر کدام از فصول هشتگانه خود به بخشی از زندگی پرفراز و نشیب و سراسر مبارزه احمد پرداخته و در لابلای سطور خود آموزه های فراوانی را به خواننده ارزانی می دارد. یاد و خاطره آن نویسنده مبارز، متعهد، توانا و ماندگار برای همیشه تاریخ گرامی باد.

امروزه تاریخ شفاهی با استفاده از شیوه ها و ابزارهای نوین به عنوان روش تحقیقی مناسب و ارزشمند نزد محققین حوزه تاریخ در غرب، جایگاه شایسته ای یافته که در کنار منافع ثانویه به عنوان یک منبع دست اول شناخته می شود. از آنجا که تاریخ شفاهی مهم ترین منبع تحقیق میدانی محسوب می شود مورد اعتماد بوده و تاریخ نگاران را به خود جلب کرده است.

خاطره نویسی به خودی خود زیر مجموعه تاریخ شفاهی به شمار می رود که مانند دیگر زیر مجموعه ها از قبیل بیوگرافی ها مورد توجه محافل آکادمیک می باشد استفاده از روایت های شفاهی در عرصه وقایع نویسی و تاریخ نگاری ایران معاصر تمهیدات لازم را برای تحلیل های جدی، منصفانه و علمی پدیده های اجتماعی به ویژه انقلاب اسلامی فراهم می آورد. امروزه تاریخ شفاهی به بخشی اطلاق می شود که محقق برای بررسی یک موضوع مشخص با گروهی به مصاحبه می پردازد. حال آن که این گونه نوشته ها نه تنها به صورت گروهی بدست نیامده بلکه به یک موضوع واحد هم اشاره ندارند و در حقیقت فاقد دو ویژگی تاریخ شفاهی می باشند. با این حال همان گونه که اشاره گردید خاطره نویسی را از اجزای تاریخ شفاهی می دانیم.

چنین روایاتی از تاریخ انقلاب اسلامی اخیرا گوشه های بیشتری از کتاب فروشی ها را به خود اختصاص داده است و هر روزه بر تعداد آن ها افزوده می شود. «خاطرات احمد احمد» از آن جمله به شمار می رود.

نویسنده کتاب را در ذیل هشت فصل با عناوین بغض های ترکیده، عرصه های جدید، بارش در کویر، ارمغان سفر، بوی سیب، حصار در حصار، تندرو و نغمه های امید به رشته تحریر درآورده است. داستان شرح دربدری ها، سختی ها، تحمل مصایب، کسب تجارب انقلابی و فراز و فرودهای زندگی انسان مقاومی می باشد که تمام زندگینامه اش خواندنی و ستودنی است. این دفتر با یادداشت یک صفحه ای احمد احمد آغاز می گردد. کاظمی در گام اول با عنوان اولین آموزه ها به زبان خود احمد به پیشینه خانوادگی او می پردازد: «به سال 1318 در روستایی نزدیک اسلام شهر در حومه تهران دنیا آمدم. پدرم کشاورز و مادرم خانه دار بود خانواده ای مذهبی، متدین و زحمتکش داشتم.» احمد از دوران کودکی، نوجوانی، تحصیل در دبستان و دبیرستان یاد می کند. اولین تجربه زندان او محصول دوره دبیرستان و در اعتراض به سیاست ناعادلانه آموزش و پرورش می باشد. وی ضمن تشریح وضعیت خود به گروه های سیاسی اعم از حزب توده و... می پردازد. او که شاید در اعتصاب معلمان در سال 1340 شرکت داشته و در جریان قتل دکتر خانعلی نیز بوده است بروز چنین اتفاقاتی را به عنوان درس عبرتی می داند که بر بینش سیاسی اش موثر بوده است ورود او به تربیت معلم و انتخاب شغل معلمی محصول چنین تجربه ای است. وقتی زلزله شهرستان بویین زهرا در سال 1341 را تشریح می کند نه تنها به تأثیر شرایط سخت زندگی مردم بر خود اشاره دارد بلکه به صورت غیرمستقیم از وضعیت اجتماعی و سیاسی آن دوره نیز خبر می دهد.

در فصل بعدی با عنوان بغض های ترکیده به اولین آشنایی اش با امام خمینی(ره) و تقلید از ایشان اشاره کرده و از ابتدای ورودش به محافل دینی، اجتماعی و سیاسی می گوید. ورود به انجمن ضد بهاییت در شکل گیری ذهنیت دینی، سیاسی و اجتماعی او تاثیر عمیقی می گذارد. هر چند که در ابتدا دچار افراط و تفریط های فکری است امّا ورودش به عرصه های سیاسی و دینی از وی فولادی آبدیده می سازد. او از تاریخ انقلاب اسلامی که در بستر آن نضج یافته به سرعت می گذرد امّا در خلال آن به انجمن حجتیه، جریان مسیحی و میسیونری، هیأت های مؤتلفه اسلامی، حوادث خرداد 1342، ملاقات با امام خمینی(ره) و بسیاری دیگر از رخدادهای ابتدای دهه1340 ه.ش که در بطن آن ها حضوری فعال داشته است، می پردازد. زمانی که احمد از اشخاص و یا برخی رخدادها سخن می گوید، نویسنده کتاب به مناسبت مطلب اشاراتی را در پاورقی می آورد که نه تنها به درک خواننده کمک کرده بلکه با این آشنایی مختصر موضوع را بهتر پیگیری می کند. برای مثال وقتی نام شهید مهدی عراقی به میان می آید در ذیل آن بیوگرافی مختصری به صورت پاورقی آورده شده است.

نخستین فعالیت رسمی احمد از ورود به حزب ملل اسلامی تأسیس 1340 ش آغاز می گردد. وی با رویکردی جامعه شناختی به تشریح پذیرش رسمی خود در حزب مذکور پرداخته که به همراه مطالب پانویس کتاب اطلاعات ذی قیمتی را از طلوع و افول حزب ملل اسلامی به دست می دهد. اولین تجربه های سخت زندان و دستگیری او همزمان با مبارزاتش در این حزب می باشد. وی تجارب فراوانی را با آمد و شد از این زندان به آن زندان و هم صحبتی و آشنایی با مبارزان دیگری همچون محمد پیران، محمد جواد حجتی کرمانی، کیوان مهشید، عباس دوزدوزانی و.... بدست آورد که بعدها هر کدام به راهی رفته و سرنوشتی خاص پیدا کردند. آشنایی با گره های کور مبارزه، کسب اطلاعاتی از تجارب زندانیان دیگر نظیر حاج مهدی عراقی و ابوالقاسم سرحدی زاده، خودسازی های انقلابی از طریق پاسداشت احکام دین مانند برگزاری نماز جماعت در زندان، کسب اطلاعات سیاسی و اجتماعی و... همه و همه در همین فرصت تحمیلی به دست آمد. رویارویی با چپ گرایان و حاملان ایدیولوژی مارکسیستی در زندان که ایدیولوژی دینی را به چالش گرفته بودند، سرفصل جدید و مهمّی را در مبارزات سیاسی او گشود.

«بارش در کویر» عنوان فصل بعدی است که با ورودش به حزب اللّه به عنوان یک تشکیلات جدید سیاسی با مشی مسلحانه، آغاز می گردد. او سفر سعید محمدی فاتح به خارج از کشور و درس هایی از ناپختگی سیاسی وی را ترسیم می کند و از ورودش به خدمت سربازی سخن رانده و از تجاربش در این عرصه می گوید.

سال های ابتدایی دهه 1350 ه.ش همزمان با شکل گیری جشن های 2500 ساله شاهنشاهی، سال های اوج مبارزات علیه رژیم پهلوی بود. تشدید فعالیت های احمد در این دوران از قبیل: تغییر شغل جهت پوشش فعالیت های سیاسی، دربدری ها، مشقت ها، تهیه اسلحه، پیدا کردن دیگر دوستان همفکر و بازداشت مجدد در فصلی با عنوان ارمغان سفر آمده است؛ «...و چند لحظه بعد در اتاقم را کوبیدند، با حالت خواب آلودگی بلند شدم تا در را باز کنم یکی گفت «بله، احمد هست، خودشه!!» زندان قزل قلعه می رویم. زندان قزل قلعه دیگر برای من یک ماوای قدیمی بود.» و سپس داستان شکنجه های مرگبار در آن زندان، از اتاق عمل، اتاقی که بازجویان از زندانی بازجویی می کردند و در صورت استنکاف زندانی از اعتراف او را تا سر حد مرگ با وسایل مختلف شکنجه می دادند... گفتم: «به من اجازه بدهید نماز بخوانم». گفت: «مگر تو نماز هم می خوانی؟! شماها که دین ندارید! وطن ندارید...! کسی که وطن ندارد، دین ندارد... .» بالاخره اجازه دادند که به دستشویی بروم، از درد به خود می پیچیدم و سرم حسابی گیج می رفت. خمیده خمیده در حالی که دستهایم روی شکمم بود... نزدیک بود که آفتاب بزند. با لباس خونین و کثیف نمی دانم که در کدام جهت به نماز ایستادم... بلافاصله پس از نماز، پاهایم را به تختی بستند و مجددا... سلسله اعصاب من بر اثر آب های سردی که به رویم ریخته می شد بسیار صدمه دید و ضعیف گردید، امّا شکنجه ها همچنان ادامه یافت تا اینکه دیگر از حالت یک انسان عادی خارج شدم... کارد به استخوانم رسیده بود... دیگر تحمل این وضع را نداشتم. مدت ها بود که صدای روح انگیز و دلنواز اذان را نشنیده بودم... اجازه دادند که زیر سایه نماز بخوانم... نمی دانم که در سجده کدام رکعت از نماز خوابم برد... دوباره مرا به دستشویی بردند. در آنجا یک نصفه تیغ ریش تراش دیدم... در جیب گذاشتم... در این فکر بودم که اگر شکنجه و آزار را از دوباره از سر گرفتند، با تیغ رگ دستم را بزنم و خود را راحت کنم. بیشتر انگیزه این افکار ناشی از اعتقاد به عدم افشای گروه است ...» باز سلول شماره 21 دربند زندان ماه صلابت و مقاومت، رمضان فرا می رسدو سخنرانی هاشمی رفسنجانی زندانی سلول مقابل، یعنی سلول 17، سخنرانی در سلول انفرادی و پس از آن انتقال به زندان اوین و بازجویی مجدد و زیارت محمد حنیف نژاد «... بعدها شنیدم که حنیف در دادگاه تجدید نظر کتاب قانون را پرت کرده و به عکس شاه کوبیده است. دادگاه هم برآشفته و حکم اعدام وی را صادر می کند».

سپس احمد نقشه ناکام فرار را شرح می دهد و پس از بازگشت مجدد به زندان زل قلعه می گوید «... اتوبوس همچنان خیابان های شهر را می پیمود از مسیر حرکت فهمیدم که به طرف زندان قصر می رویم... وارد قصر شدیم و پس از انجام مراحل اداری مرا به زندان شماره 4 بردند ... در برنامه ورزش بیشتر به دنبال پینگ پنگ و والیبال بودم و در مسابقات ورزشی که گاهی صحنه رویارویی دو جریان ایدیولوژی (اسلامی مارکسیستی) بود شرکت می کردم ...» و باز زندان قزل حصار «... در قزل حصار مسلمان ها در اقلیت بودند بدین خاطر از برخورد مستقیم و تعارض با مارکسیست ها و حتی مجاهدین خلق اجتناب می کردند ... ما برای پرهیز از نجاست مارکسیست ها تا مدتی برنامه ها را به شکلی پیاده می کردیم که تحویل و تقسیم غذا بر عهده بچه های مسلمان باشد...» و سرانجام آزادی در 27 خرداد 1352.

این همه تلاش و مقاومت در مقابل ساواک شاه برای محفوظ ماندن حزب الله بود امّا افسوس! آن سوی دیگر در بیرون از زندان، همگرایی حزب الله با سازمان مجاهدین خلق و نیز در اقلیت قرار گرفتن حزب الله در سال های اسارت احمد و همچنین ضعف سازمان مجاهدین خلق به واسطه ریزش نیرو و دستگیری های گسترده اعضای آن، دو جریان را به طرح ادغام واداشت که کناره گیری برخی افراد از حزب الله و ورود برخی دیگر به سازمان و ارتقای مراتب ایشان را به همراه داشت.

در سال های ابتدایی دهه 1350 ه.ش مسؤولیت های احمد بیشتر می شود. او با فاطمه فرتوک زاده، دختر محجبه و مؤمن و در عین حال علاقه مند به سیاست و مبارزه ازدواج می کند. «سیب» عنوان فصل بعدی است که آن را از ماه عسل در زندان آغاز می کند، ماجرای فراهم شدن سیب برای یک زندانی در این دوران بسیار زیبا، جالب و شنیدنی است. در بخش بعدی «حصار در حصار» فصل جدیدی از زندگی احمد رقم می خورد. آغاز همراهی وی با سازمان مجاهدین خلق، زندگی در خانه تیمی همراه زن و فرزند و مطالعه الفبای مارکسیسم، زردهای سرخ، مبارزات «چه گوارا» در تیمی پنج نفره. زندگی غیر طبیعی، توام با مشقت و به دور از اخلاق و دیانت در خانه تیمی درس های آموزنده ای در مورد مشی سازمان مجاهدین به همراه داشت. احمد با ارایه گزارشی درباره اخلاق سیاسی سازمان، حاکمیت سانترالیسم دموکراتیک، نگاه ابزارگونه آن تشکل به اعضا و سلب اختیار و آزادی از آنها، نفرت خاصی از سازمان در خواننده ایجاد می کند. به ویژه در فصل های پایانی که با تفسیری از تخریب زندگی خصوصی خود و جدایی همسرش از وی به یک درام سیاسی پایان می دهد. بد نیست به دو مورد از این فضاحت اشاره کنیم. «سازمان یک مرتبه نیز تکلیف کرد مبلغ کلانی را برایش تهیه کنم چون در تهیه آن با مشکل مواجه شدم پیشنهاد اختلاس را به من دادند. با توجیه اینکه این عمل نوعی مصادره است. دلیل آن ها را پذیرفته و با تقلب در وزن آهن پاره و اوراق قرضه، توانستم مبلغ 000/270 ریال مصادره کرده و به سازمان تحویل نمایم».

«پس از مدتی حبیب (رابط سازمانی) به پرویز (هم تیمی احمد) گفت تو به همسرت خیلی وابسته هستی و این برای ادامه راه تو و سازمان مخاطره آمیز است. اگر در آینده با مشکلی مواجه شوی این وابستگی تو را در موضع ضعف قرار خواهد داد. در نتیجه لطمه و آسیب به سازمان حتمی است. حبیب در روزهای بعد به طرح چنین مباحثی با پرویز پرداخت و بعد از طرف سازمان به او دستور داد که با یکی از دختران سازمان دوست شده و او را سوار ماشین ب.ام.و آلبالویی رنگ خود کرده و هر روز در محل سکونت خود تردد کند. پرویز در اطاعت از سازمان تن به این کار داد و به این ترتیب، دوستان و آشنایان و همسایگان چندین مرتبه او را با آن دختر دیده و خبرش را به همسر پرویز رساندند. موضوع به جایی کشید که سازمان سفری را به شمال و سواحل دریای خزر برای پرویز و آن دختر ترتیب داد. از آنجا عکسی هم تهیه کرد و در جیب کت پرویز گذاشت. همسر پرویز نیز به این عکس دست یافت و با توجه به شنیده های قبلی، کانون گرم و محبت آمیز خانواده از هم پاشید. این ابتدای بدبختی پرویز بود. او که از وضع مالی خوبی برخوردار بود و صاحب مغازه رنگ فروشی در خیابان بوذر جمهری بود. به تدریج ثروت، خانه، اتومبیل و اعتبار و کسب خود را از دست داد.»

و اما شنیدنی تر داستان زندگی فاطمه فرتوک زاده است که زنی کاملاً معتقد، مذهبی، یاری مهربان و همسری همراه بود.«من در مدتی که با او زندگی کردم انگیزه ای جز اعتقاد و دیانت در این راه از او ندیدم... گاهی که به بیرون از خانه می رفت ازاو می خواستم اسلحه ای نیز با خود بردارد، ولی نمی پذیرفت و می گفت که من باید حواسم به چادرم باشد و آن را حفظ کنم نمی توانم با دست هایم هم اسلحه حمل کنم و هم چادرم را نگهدارم...» در این خانه تیمی مسؤولیت فرتوک زاده یافتن خانه برای تیم های دیگر است که در این راه به تجربه ای بزرگ دست می یابد و همین امر باعث می شود که سازمان برای انتقال تجارب وی در خانه یابی برای تیم های دیگر سازمانی او را فراخوانی کند.

«... با شروع کیدها و ترفندهای سازمان، فاطمه بتدریج از من فاصله گرفت... (او) با قرار گرفتن در این گردونه (سپردن مسؤولیت به وی) شخصیت کاذبی یافت و صدماتی خورد که دیگر امکان جبران آن وجود نداشت.» تا آنکه احمد از تغییر ایدیولوژی سازمان و دگماتیسم حزبی باخبر می شود. او به دلیل تجارب ارزشمندی که در کوران مبارزه کسب نموده متوجه خیانتی می شود که سازمان نسبت به اعضای متدین خود روا داشته است. کودتای ایدیولوژیکی در حال شکل گیری می باشد. ولی آیا همسر او که تنها توشه اش صداقت و دیانت بوده و از تداوم تجربه کافی مبارزه برخوردار نیست می تواند آینده را پیش بینی کند؟ آیا او می تواند خود را از گردابی که در آن وانهاده شده است، نجات دهد!

با گذشت زمان آیه «فضل الله المجاهدین علی القاعدین اجرا عظیما» بر بالای آرم سازمان کوچک و کوچک تر گردید و در نهایت در اطلاعیه نظامی سازمان که خبر از عملیات ترور دو مستشار امریکایی می داد، محو گردید. به دنبال آن ترورهای درون گروهی آغاز می شود. مجید شریف واقفی که متوجه انحراف ایدیولوژیک تعدادی از اعضا می شود و علیه این حرکت اعتراض می کند به همراه مرتضی صمدیه لباف درسر قراری با نمایندگان کادر رهبری اکثریت به ضرب گلوله از پای درمی آید و آنها جسدش را در بیابانی متلاشی کرده و می سوزانند. به نحوی که قابل شناسایی نمی باشد و مرتضی صمدیه لباف نیز که در صحنه درگیری مضروب گردیده به دام ساواک شاه می افتد. مقاومت اعضای متدین گروه در مقابله با کودتای ایدیولوژیک سازمان و تغییر ایدیولوژی به ماتریالیسم دیالکتیک نتیجه ای جز سرکوب نمی دهد. رهبران سازمان اعتقاد دارند اسلام نمی تواند جوابگوی نیازها باشد و تنها مارکسیسم علم مبارزه است... .

«من به خاطر خدا و اسلام قیام کرده ام و حالا باید به خاطر این ها دست از اسلام برداشته و مارکسیست شوم. همه چیز را از دست رفته می دیدم. با خود می گفتم: احمد چه شد آن همه زندان؟، شهادت محمد مفیدی وباقر عباسی؟ چه شد آن همه شکنجه و آزار؟ چه شد آن همه تبعید و حرمان و دربدری؟ آرمان و ایده الی که دنبالش بودی؟ چه شد؟...»

و چه تأسف بار است حکایتی که از دیالوگ خود با تقی شهرام دارد بویژه آنکه احساس می کند همه چیز را از دست داده، حتی همسرش را.

«ایرج وسط اتاق طنابی کشید، روی آن چادری انداخت و آن را به دو قسمت کرد. او (منظورم تقی شهرام است که بنا بود برای دیدن احمد بیاید) و ایرج در آن طرف و من و خسرو و پرویز در این طرف چادر نشستیم. جالب بود که شاپورزاده (فرتوک زاده همسر احمد) در وسط نشست به نحوی که هر دو طرف را می دید... و این نشانه ای غمبار برای من بود. چرا که دلیلی بود بر این مطلب که شاپورزاده او را از قبل می شناسد و شاید هماهنگی فکری و نظری پیش از این بین آن ها بوجود آمده باشد. با اولین جملات او راشناخته و فهمیدم محمد تقی شهرام است... در این بین ایرج با دخترم مریم که طفلی بیش نبود بازی می کرد و به این طرف و آن طرف می دوید و پیدا بود که بین آن ها صمیمیتی هست. با مشاهده این صحنه ها عمق فاجعه را درک کرده و فاتحه همه چیز را خواندم». (ص344)

احمد از سوی شهرام متهم به خرده بورژوازی مرفه و اپورتونیست می شود که نه طبقه پرولتر (کارگر) را می شناسد و نه شعور مبارزه دارد. احمد بخوبی متوجه می شود در چه گردابی افتاده است. حالا می داند که به وی دروغ گفته اند. او را از خانه و کاشانه و زندگی رانده اند، خروج از سازمانی جهنمی به منزله پرتاب شدن به دامن ساواک شاه است. نه راه پس وجود دارد و نه راه پیش. احمد روزی به حبیب می گوید: «تو که با ما بودی، همه مسلمان بودیم، نماز می خواندیم، این ها که می گویند تو هم مارکسیست شده ای. گفت: من از قبل مارکسیست بودم. گفتم: ولی تو با ما نماز می خواندی، قرآن و نهج البلاغه تفسیر می کردی. گفت: نماز من نماز سیاسی بود. من از سال 1352 مارکسیست شده بودم. با شنیدن این جملات بیشتر و بیشتر در خود فرو شکستم. دلم برای همسرم و سایر کسانی که صادقانه پا به این راه گذاشته بودند، می سوخت. کسانی که با دنیایی از عشق و امید از خانه و کاشانه شان را ترک کرده بودند اینک چنین در گرداب مکر و فریب سازمان اسیر شده اند». هضم بسیاری از مسایل کنونی انقلاب از قبیل استحاله جریانات انقلابی و اسلامی در پس درک چنین تجربه تاریخی آسان به نظر می رسد. همچنین می توان به حضور افراد و جریاناتی پی برد که در آن مقطع دقیقا شناسایی نشدند و در کوران پیروزی انقلاب به بدنه نظام متصل شده و با نفوذ فرصت طلبانه در کمین نشستند. (ص 359) هنگامی که احمد از جدال خود با شیطان می گوید ارزش هر رکعت و حتی هر کلمه از نماز را در انسان هزاران برابر می کند. «ایرج روزی گفت: برای امتحان هم که شده بیا و پنج روز نماز نخوان، بعد بیا با ما بحث کن. آن وقت خواهی دید که مارکسیسم تنها راه پیروزی است... وسوسه های ایرج در من اثر کرد و روزی که بچه ها بودند تصمیم گرفتم به پیشنهاد او عمل کنم. من که نماز را در اول وقت می خواندم تصمیم گرفتم که برای مدتی آن را کنار بگذارم. دقایق از پی هم گذشت، به اذان ظهر نزدیک می شدیم. در فکر غوطه می خوردم. اذان شد و با اینکه وضو داشتم برای نماز برنخاستم. لحظه به لحظه نگرانیم بیشتر می شد. ساعتی گذشت و اضطراب و تشویش تمام فکر و ذهنم را گرفت. عقربه ها به سرعت به پیش می تاختند. احساس می کردم در حال فرو افتادن به قعر جهنم هستم. دلشوره ام شدید و شدیدتر شد... کار از اضطراب و دل آشوبی گذشت و به نقطه بحرانی رسیدم. وضعیت کسی را داشتم که گویی فرزند یا عزیزی را از دست داده باشد. بدنم گُر گرفته بود. می سوخت... دیگر آرام و قرار نداشتم. با گام هایی تند طول و عرض اتاق را در هم ضرب می کردم. عرق از سرو صورتم می بارید. حس عجیبی بود و حال غریبی داشتم. ساعت از پنج عصر گذشت، چون مجنون شیدایی شدم. از دلم آتش زبانه می کشید و چشمانم مانند رعد می درخشید همچون مرغی در قفس خود را به در و دیوار آهنین می کوفتم. شاید این همه به خاطر وضویی بود که داشتم. ساعت را نگاه کردم. فرصت چندانی نبود تا ظهر قضا شود. ناگهان عقربه ها ایستادند. من تمام آن فکر و اندیشه های موهوم را بر زمین گذاشتم و گریان پیش دویدم و «الله اکبر»... آنچنان که فکر کردم نه تنها خانه بلکه زمین و زمان به خود لرزید.

می گریستم و می خواندم ایاک نعبد... از چشمانم مانند ابر بهاری اشک می بارید. آن همه آتش فروکش کرد. سردم شده بود و بر اثر شدت سرما به خود می لرزیدم، ضجه می زدم، ناله می کردم... به حال سجده در خاک بودم که پرویز صدایم کرد. دیدم که زیر پایم کاملاً خیس شده است...» (ص360)

احمد احمد به جدایی از همسر و فرزندش نیز اشاره می کند که چگونه اعضای مارکسیستِ سازمان، سرنوشت بدی را برای او رقم زدند. احمد می گوید: «فاطمه نیز راهی را رفت که من از همان ابتدا، از آن می ترسیدم. او به نقطه ای می اندیشید که با ماندن در سازمان می تواند از جان فرزندانش دفاع کند.» (ص 375) اینکه در پس این ماجراها اعضای مؤتلفه اسلامی به چنین فردی پذیرش داده و او را تحویل می گیرند، نکته قابل توجه ای خواهد بود. در اینجا احمد از شهید اندرزگو شهید اسلامی و کمک های آن ها به خود یاد نموده و پس از آن به شرح درگیری و دستگیری دوباره خویش می پردازد. در صفحات بعد از اشرف ربیعی، صدیقه رضایی، مهدی بخارایی، عباس مدرسی فر، آیت الله منتظری، آیت الله طالقانی یاد کرده و خاطرات شیرینی از آن ها تعریف می کند. همچنین از صیغه طلاقی که آیت الله طالقانی در غیاب فاطمه خواند و طلاق او را در زندان از احمد گرفت. احمد در فصل نغمه های امید به شکست یک توطئه می پردازد. آنگاه از دیدار با آیت الله خامنه ای می گوید که او را از کشته شدن فاطمه خبردار می کند و با این خبر غم سنگینی بر دلش می نشیند. احمد در پایان با ذکر خاطرات خود از حضور مردم در صحنه انقلاب و با ذکر این جمله تلخی ناشی از زندگی غمبار خود را در کام خواننده به شیرینی مبدل می سازد که: «صدایی در فضای ایران طنین انداز شد: توجه! توجه! این صدای انقلاب ایران است. صدای ملت است». (ص473)

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان