تولد بهار
عباس محمدی
عطر عشق، هوای مشتاق مکه را پر کرده است.
دیوارهای مکه خبری شگفت را فهمیده اند. کوه ها ایستاده اند تا عشقی ماندگار را برای اولین بار، در حجاز به تماشا بنشینند. تمام لب ها زمزمه می کنند شادی کلبه ای را که از چراغ محبت محمد صلی الله علیه و آله و خدیجه علیهاالسلام روشن خواهد شد؛ اما عشق، به خوش یمنی این پیوند ایمان دارد.
زمین به مبارکی اش یقین دارد. اصلاً این تولد بهاری، بر ایمانی ابدی شکل گرفته است. این دو عاشقانه آمده اند تا مهربانی هایشان را نذر روزهای بی مهر حجاز کنند و عشق را با کیسه های شبانه نان، میان مردم تقسیم کنند. تا خدا را به تماشای این همه بینای نابینا بگذارند، تا دهان گورهای دختران زنده به گور را برای همیشه ببندند.
با نام عشق آمدند تا تکیه گاه هم باشند؛ تا با هم به دوش بکشند سنگینی روزهای طاقت فرسای نیامده را.
آمده اند تا یکی شوند و یک صدا تا یگانگی خداوند را منتشر کنند در هوای داغ حجاز، تا بادهای گرم و نفس گیر، بادیه به بادیه و خیمه به خیمه بوی خداوند را از سینه قبیله های چادرنشین بگذرانند.
عاشق هم شدند تا ترانه ها و شعرهای عاشقانه عرب، کلمه به کلمه و مصرع به مصرع و بیت به بیت و قصیده به قصیده بوی حقیقت عشق را زندگی کنند و دست در دست هم دادند تا ارزش زن، بالا برود و قد بکشد؛ حتی بلندتر از شمشیرهای آخته ای که همیشه تشنه بوی خون بودند. دست در دست هم آمدند تا خنکای زندگی را به روزهای گرمازده حجاز بچشانند؛ روزهایی که سال ها بود بوی عشق و مهربانی و زندگانی را فراموش کرده بود.
پیوند آسمانی
علی خالقی
آسمان می خندد این اتفاق زیبا را و زمین کل می کشد این پیوند آسمانی را.
چه طرب انگیز است آفتاب امروز مکه! چه روح فزاست هلهله ممتد نخلستان های عرب!
چشم های ملایک، با لهجه ای بارانی شادباش می گوید این وصلت خوش آیند را.
امشب، شب ازدواج ملکه حجاز است؛ اما نه با شاهزادگان یمنی و نه با تاجران مکی؛ با کسی که پادشاه بی تاج و تخت زمین و آسمان است. با کسی که تمام کائنات، بهانه خلقت اوست و آفتاب، به طمع دیدار او هر روز طلوع می کند، با کسی که خداوند او را «رَحْمَةً لِلْعالَمینَ» نامید.
خدیجه، به خانه ای می آید که زینتی جز حضور همیشگی ملایک ندارد؛ خانه ای که جز صدای محمد، هیچ موسیقی دل نشینی را نمی شناسد، خانه ای که افق های روشن آسمان، چشم به آستان بی آلایش آن دوخته اند.
خدیجه، جان پیامبر می شود. تمام ثروت خود را در محمد خلاصه می کند.
و خدیجه به خانه محمد صلی الله علیه و آله می آید تا مرهم زخم های فردای محمد صلی الله علیه و آله شود.
وادی مقدس
رقیه ندیری
فرشتگان، عود می سوزانند و هلهله می کنند؛ در حالی که طواف کنندگان خانه یتیم عبدالمطلب اند.
خدیجه سفیدبخت ترین عروس شهر، به کدام پنجره سبز دخیل بسته بود؟ از کدام ریسمان محکم آویخته بود که هیچ تندبادی از رسیدن به مقصودش باز نداشت؟ کدام جذبه، او را از مجلل ترین خانه آن دیار، به سوی چهار دیوار کاهگلی کوچک فرامی خواند؟
آری! خدیجه، ستاره بخت خود را در میان آن چهار دیواری رصد کرده بود و آن هنگام که زنان کور و کر، او را به خاطر انتخابش، سلیقه اش و طرز زندگی اش ملامت می کردند، نمی دانستند که یتیم شهرشان خانه ها خواهد ساخت؛ در وادی مقدس قلب های عالم با ندای «قولوا لا اله الاّ اللّه تفلحوا». آن زنان که جهان را با دست هاشان پیمانه می کردند و به داشته ها و نداشته هاشان می نازیدند، چه می دانستند فرزند خدیجه ـ فاطمه زهرا علیهاالسلام و اولادش ـ ، معیار سنجش نیک و بد عالم خواهند بود؟!