شناسه : ۳۵۹۸۷۱ - یکشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۶ ساعت ۰۹:۲۲
باز کن فاطمهجان این در را.../۲۸ صفر المظفر؛ مصیبت عظمای رحلت رسول اعظم(ص)
در میزنم تا از تو اذن بگیرم؛ ورود به خانه محمد(ص) را ... و تو جوابم میکنی؛ پنداشتی غریبهای هستم که شوق دیدار پیامبر(ص) را دارم و من به حرمت حضور تو، پشت در ایستادم!
در میزنم تا از تو اذن بگیرم؛ ورود به خانه محمد(ص) را ... و تو جوابم میکنی؛ پنداشتی غریبهای هستم که شوق دیدار پیامبر(ص) را دارم و من به حرمت حضور تو، پشت در ایستادم!
و چه تلخ بود آن لحظهها که آسمان آمادهی پاشیدن بود و زمین از غصه در پیچش! کوهها رشته رشته پراکنده و بارش خاک مرگ بر سرزمین ...
این کوچهها به یاد دارند روزگاری را که کرامت انسانی به تاراج قومیت رفته بود و عفریت جهالت، عبودیت را به برهوت شرک رانده بود! هنوز به یاد دارند آن روزها را که شکوفههای عاطفه ناشکفته در گور نخوت دفن میشدند و شعر و شراب و شهوت، متاع بازار عکاظ بود!
این کوچهها به یاد دارند آمدن ناگاه محمد(ص) را با هدیه گران قدری، چون توحید. و چه کردند مردمان تنگ نظر پست سیرت؟!... کودکانشان را جایزه دادند در مسابقه سنگ زنی بر نبی خدا! و او را جادوگر خواندند و شاعر! دندانش را شکستند، روح آرامش را صیقل دادند، و ... او! .... او شهر را روشن کرد از عطر خداوند؛ هرچند اندیشههای مردابی عفنشان را بارور ...
حکایات خزان طولانی بود، اما دستان سبزش درخت جاوید زندگی را در دلهای مدینهای، کاشت!
سالها بود که خلقت با همه عظمتش، گستردگیاش، بردباریاش، آمدن او را انتظار میکشید و چشم به راه آمدنش نشسته بود تا راز آفرینش خود را بیابد و نگین یک دانه خاتم آفرینش را بنگرد!... از آن شبی که در حرا به میهمانی آیههای نور رفت تا شامگاهی که در تالار عرش به معراج حضور خوانده شد؛ از همان نیم روز که در خاک تفتیده حجاز به نماز ایستاد، تا آن روز که در شعب ابیطالب سنگ بر شکم میبست... همه و همه نشان از آن داشت که غنیترین فقیر([1]) که دریای وجودش کام تشنه عدالت([2]) را سیراب میکرد، آمده بود تا در جهانی مرده و پژمرده، امید بدمد و ریسمانهای قطع شده میان زمین و آسمان را دوباره پیوند بزند و عدالت و توحید که گمشدههای جهان بودند، را به میدان حیات بازگرداند...
و من اینک مرور میکنم خاطرات هزار ساله نوح(ع) را، تنهایی آدم(ع) را، زخمهای ایوب(ع) را و امتحان ابراهیم(ع) را...
و اینک محمد(ص) آماده است برای دل کندن از پاره تنش، از لبخندهای مهربانش، از برادری مهربان و عدالتی ماندگار ... باید دل بکند از کسانی که دوستشان دارد و دوستش دارند ... بوی سفر این خانه را برداشته است... محمد(ص) باید برود، اما هنوز نگران حجاز است، نگران مدینه و بتهایی که دوباره در مکه زنده خواهند شد و زندگی خواهند کرد! باید برود، اما وجودش سرشار از دلشوره برای امت است.
اینک محمد(ص) با من همسفر معراج میشود، اما نگران است که مباد خاک خدا، بوی شیطان بگیرد. نگران است که مباد این دستها به سوی آسمان نرود و شرک و جهالتی دوباره، امتش را زمینگیر کند که به خوبی میدانست، حتی غدیر هم نمیتواند ضامن فرداها باشد!
ای فاطمه جان! من تصویر نگرانیهای او را میبینم.... من، عمری است که پیغامبر خبر مرگ آدمیانم، اما تاکنون هیچ مصیبتی، چنین دل لرزان نبوده است! و من از کسی تاکنون اذن ورود نگرفتهام جز پدر تو که محبوبترین خلایق نزد خداوند است!
باز کن فاطمه جان این در را ...، چندی نخواهد گذشت که هنگام رفتنت، بر لبخند غریبانهات، خواهم گریست!