باز کن فاطمه­جان این در را.../۲۸ صفر المظفر؛ مصیبت عظمای رحلت رسول اعظم(ص)

در می­زنم تا از تو اذن بگیرم؛ ورود به خانه محمد(ص) را ... و تو جوابم می­کنی؛ ­پنداشتی غریبه­ای هستم که شوق دیدار پیامبر(ص) را دارم و من به حرمت حضور تو، پشت در ایستادم!

در می­زنم تا از تو اذن بگیرم؛ ورود به خانه محمد(ص) را ... و تو جوابم می­کنی؛ ­پنداشتی غریبه­ای هستم که شوق دیدار پیامبر(ص) را دارم و من به حرمت حضور تو، پشت در ایستادم!

و چه تلخ بود آن لحظه­ها که آسمان آماده­ی پاشیدن بود و زمین از غصه در پیچش! کوه­ها رشته رشته پراکنده و بارش خاک مرگ بر سرزمین ...

این کوچه­ها به یاد دارند روزگاری را که کرامت انسانی به تاراج قومیت رفته بود و عفریت جهالت، عبودیت را به برهوت شرک رانده بود! هنوز به یاد دارند آن روزها را که شکوفه­های عاطفه ناشکفته در گور نخوت دفن می­شدند و شعر و شراب و شهوت، متاع بازار عکاظ بود!

این کوچه­ها به یاد دارند آمدن ناگاه محمد(ص) را با هدیه گران قدری، چون توحید. و چه کردند مردمان تنگ نظر پست سیرت؟!... کودکانشان را جایزه دادند در مسابقه سنگ زنی بر نبی خدا! و او را جادوگر خواندند و شاعر! دندانش را شکستند، روح آرامش را صیقل دادند، و ... او! .... او شهر را روشن کرد از عطر خداوند؛ هرچند اندیشه­های مردابی عفنشان را بارور ...

حکایات خزان طولانی بود، اما دستان سبزش درخت جاوید زندگی را در دل­های مدینه­ای، کاشت!

سال­ها بود که خلقت با همه عظمتش، گستردگی­اش، بردباری­اش، آمدن او را انتظار می­کشید و چشم به راه آمدنش نشسته بود تا راز آفرینش خود را بیابد و نگین یک دانه خاتم آفرینش را بنگرد!... از آن شبی که در حرا به میهمانی آیه­های نور رفت تا شام­گاهی که در تالار عرش به معراج حضور خوانده شد؛ از همان نیم روز که در خاک تفتیده حجاز به نماز ایستاد، تا آن روز که در شعب ابی­طالب سنگ بر شکم می­بست... همه و همه نشان از آن داشت که غنی­ترین فقیر([1]) که دریای وجودش کام تشنه عدالت([2]) را سیراب می­کرد، آمده بود تا در جهانی مرده و پژمرده، امید بدمد و ریسمان­های قطع شده میان زمین و آسمان را دوباره پیوند بزند و عدالت و توحید که گمشده­های جهان بودند، را به میدان حیات بازگرداند...

و من اینک مرور می­کنم خاطرات هزار ساله نوح(ع) را، تنهایی آدم(ع) را، زخم­های ایوب(ع) را و امتحان ابراهیم(ع) را...

و اینک محمد(ص) آماده است برای دل کندن از پاره تنش، از لبخندهای مهربانش، از برادری مهربان و عدالتی ماندگار ... باید دل بکند از کسانی که دوستشان دارد و دوستش دارند ... بوی سفر این خانه را برداشته است... محمد(ص) باید برود، اما هنوز نگران حجاز است، نگران مدینه و بت­هایی که دوباره در مکه زنده خواهند شد و زندگی خواهند کرد! باید برود، اما وجودش سرشار از دل­شوره برای امت است.

اینک محمد(ص) با من همسفر معراج می­شود، اما نگران است که مباد خاک خدا، بوی شیطان بگیرد. نگران است که مباد این دست­ها به سوی آسمان نرود و شرک و جهالتی دوباره، امتش را زمین­گیر کند که به خوبی می­دانست، حتی غدیر هم نمی­تواند ضامن فرداها باشد!

ای فاطمه جان! من تصویر نگرانی­های او را می­بینم.... من، عمری است که پیغامبر خبر مرگ آدمیانم، اما تاکنون هیچ مصیبتی، چنین دل لرزان نبوده است! و من از کسی تاکنون اذن ورود نگرفته­ام جز پدر تو که محبوب­ترین خلایق نزد خداوند است!

باز کن فاطمه جان این در را ...، چندی نخواهد گذشت که هنگام رفتنت، بر لبخند غریبانه­ات، خواهم گریست!

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر