با صدا و بلند، جوان می گریست و ناله داشت و جملگی در مسجد به صدای او جمع شدند. همهمه ای در جمع پیدا شد: «چه شده؟ ! » چرا می گرید؟ !
اما کسی پیش نمی رفت و از دور زمزمه و پرسش ها جاری بود تا کسی بانگ بر آورد: «امیر المؤمنین می آید.»
و آمد به همراه قنبر، غلامش و رسید به جمع، جمع به کناری رفتند و راه گشودند.
- سلام بر امیر المؤمنین
- سلام بر شما
- جوان است، می گرید، دلیلش را نمی دانیم.
یکی از جمع گفته بود و دیگران خاموش به انتظار که سکوت به یکباره ی جمع، جوان را به خود آورد و متوجه حضرت کرد:
- سلام یا علی!
و آرام گرفت و از جا برخاست.
- یا علی! شریح قاضی حکمی کرده از برای پدر و همراهانم که برایم سخت است بپذیرم!
و جمع که آرام خاموش مانده بودند با این سخن جوان به گفت و گو و همهمه شدند: «حکم... قاضی؟ !» .
جوان که حال از گریستن باز مانده و توان گفتن یافته بود; رو به امیر المؤمنین گفت: «پدرم با دوستان تاجرش به سفر رفت و جملگی آنان به جز پدرم سالم باز آمدند و من به سراغشان رفتم و آنان سرد پاسخم دادند و گفتند که پدرم در راه مرده است و اموالی نیز از او نمانده است.»
حضرت با دقت به سخنان جوان گوش داد و در اندیشه شد.
- اما دروغ است، پدرم سالم بود... در او علتی نبود، دروغ است... یا علی! من به نزد شریح قاضی شکایت بردم و شریح آنان را خواست و جملگی نزد قاضی سوگند یاد کردند که سخنانشان حق است و درست و پدرم بر اثر بیماری مرده است... .
جوان دگر بار گریست و امان نیافت تا بگوید و نگفت.
حضرت پیش آمد و دستی بر شانه ی جوان نهاد و گفت: «و قاضی چه کرد؟»
- هیچ، سخنان آنان را پذیرفت و آنان رفتند.
حضرت نگاهی به جمع افکند و آن گاه نظر به جوان داد: «به محضر قاضی می رویم.»
و رفتند سوی محکمه ی قاضی، عده ای نیز به دنبالشان راهی شدند.
شریح قاضی تازه از حکمی فراغت یافته بود که رسیدند.
با شنیدن سلام حضرت، قاضی از جا برخاست و پاسخ داد و به جمع نظر افکند و در آن میان، نگاهش به جوان افتاد.
- به گمانم به خاطر این جوان آمده اید؟
و جوان پیش رفت اما هیچ نگفت و حضرت پاسخ داد: «آری!»
- من حکم به برائت همسفران پدرش دادم چرا که این جوان برای ادعایش، هیچ شاهدی نداشت و آنان نیز سوگند یاد کردند.
حضرت بانگ برآورد: «هیهات! در چنین مساله ای، چنین حکم می کنی؟»
- یا علی! چگونه حکم می کردم؟
- جملگی همسفران پدر آن مرد را فراخوان به مسجد.
و رو به قنبر «تو نیز مامورین مخصوص را خبر کن... ما به مسجد می رویم، آنان به مسجد بیایند.»
راهی شد حضرت و قاضی و قنبر به دستور امیر المؤمنین هر یک به سویی رفتند.
در بین راه، حضرت کسی را پی کاتبش عبیدالله پسر ابی رافع فرستاد.
مسجد را جمعی از یاران حضرت و اهالی شهر پر کرده بودند.
قاضی در کنار همسفران، قنبر با مامورین مخصوص و حضرت که در کنارش کاتب و جوان مدعی ایستاده بود.
در آن میان نگاه همسفران بهت زده می نمود.
- جدایشان کنید.
حضرت رو به ماموران گفته بود و ماموران به سرعت به جانب سه تن همسفر رفتند.
- هر یک را جدا از دیگری به ستونی از ستون های مسجد ببندید.
یکی از همسفران که مسن تر از دو دیگر می نمود، خود را از دست ماموران با تقلایی، خلاصی داد و به سمت حضرت آمد: «از برای چه؟ مگر قاضی (و اشاره کرد به شریح قاضی و ادامه داد) این قاضی حکم به برائتمان نداده است؟ !»
و حضرت بانگ زد: «خاموش! به خیالتان نمی دانم با پدر این جوان چه کرده اید؟ !»
و مرد با شنیدن این سخن حضرت، یکه خورد و شگفت زده به آن دو دیگر همراهش نگریست اما آن دو نیز خاموش و در حیرت مانده بودند.
مامورین هر یک را به ستونی از ستون های مسجد، دور از هم بستند و چشم بندها بر چشمانشان قرار گرفت.
حضرت رو به جمع: «هرگاه تکبیر گفتم; شما نیز بگویید، بلند و با صدا.»
و جمع، جملگی تکبیر فرستادند به نشانه ی پذیرش و صدای تکبیرشان در مسجد طنین شد.
با طنین آن، نفس ها در سینه ی هر یک از متهمین محبوس و دانه های عرق بر پیشانی آنان نمایان.
حضرت به ماموری اشاره کرد: «یکی از آنان را بیاور» و مامور رفت و سریع به اولین متهم رسید.
کاتب وسایل نگارش آماده کرد و رو به حضرت: «من آماده ام » .
- هر چه گفتم و گفتند را می نویسی، بی کم و کاست.
- اطاعت.
چشم پوش از چشمان مرد متهم برداشتند، هراسان بود و مضطرب.
- چه روزی با پدر این مرد راهی شدید؟ چه ماهی؟ در کجا پدر این جوان بیمار شد؟ و بیماریش چه بود؟ ...
پرسش ها سریع و قاطع توسط حضرت ادا شد و مرد ترس خورده و حیرت زده ماند.
آن دو دیگر متهم سعی در شنیدن پاسخ متهم اول بودند که به یکباره تکبیر جمع، بانگ شد و لرزه بر جان آن دو افکند.
متهمی که مسن بود و کم طاقت، با خود واگویه کرد: «حتم دارم این نارفیق، هر چه بوده، گفته و ما را از سر وحشت و ترس، لو داده است; لعنت بر تو نارفیق.»
و واگویه هایش میان دندان ها، که بر هم سخت می فشرد، خاموش شد.
حضرت که کار کاتب را تمام دید، مرد نخستین را رها و به مامور اشاره کرد.
مامور نیز مرد را برد و دیگری را آورد. دوم شخص به محض گشوده شدن چشم بندش در ارتعاش و لرزش اندامش به سخن آمد، بدون آن که کسی از او پرسش کرده باشد.
- یا علی! به خدا سوگند که من فقط یکی از این جماعت بودم و دوست نداشتم او را بکشم...
تکبیر!
و جملگی جمع تکبیر فرستادند و مامور رفت سوی آخرین شخص و آوردش.
چشم که گشود، نگاهش بر چهره ی درمانده و ملتمس همراهش افتاد که هم چنان می گفت: «به خدا سوگند که من فقط یکی از این جماعت بودم و دوست نداشتم او را بکشم...»
با شنیدن این سخن، سوم شخص حاضر، که مسن ترین آن ها بود هم چون مارگزیده ای به تکاپو شد و انکار: «این ابله چه می گوید؟ ! نمی دانم او را چه شده، کدام کشتن؟ کدام...»
- خاموش که حقایق آشکار شد.
سخن حضرت بر انکار و اعتراض سوم شخص حاضر چیره گشت و سخت مبهوت و خاموش ماند مرد، آن گاه به سوی حضرت آمد و خود را بر زمین افکند و با صدا گریست: «سوگند به خدای که فریب خوردم، سوگند به احدیت خدا که ابلیس فریبمان داد.»
شریح قاضی که این گونه دید بر پیشانی اش عرق نشسته و شرمگین پیش آمد.
- یا امیر المؤمنین، شرمنده و خجالت زده ام !
- ای شریح، این مسند را سبک و آسوده پنداشته ای! آن کس که بر این مسند می نشیند، زیرک و شجاع باید تا قضاوتش حق و ظالم در چنگال عدالت و مظلوم رسیده به حق باشد.
اندکی جمع خاموش ماند و امیرالمؤمنین چنین ادامه داد: «حال حکمت چیست ای شریح؟»
شریح رو به متهمان داد و گفت: «اموال آن مرد پس داده و جملگی این سه تن در قتل شریک و خونبهای مقتول از آنان ستانده شود. »
و امیرالمؤمنین تبسم بر لب گفت: «مرحبا که خوب و پسندیده حکم کردی.»