از دیر باز ادبیات هر قوم و ملتی، تصویرگویای اوضاع و احوال سیاسی آن جامعه بوده و آئینه تمام نمایی از روش ها و منش ها و احساسات ملت ها بشمار می رفته و اینک نیز چنین است. شعر، یکی از مهم ترین شاخه های ادبیات در تمام فرهنگ ها و ملل گوناگون است و از آنجا که تمام رشته های هنری و از آن جمله شعر انعکاس و بازتاب درک و احساس هنرمند نسبت به محیط زندگی و مسائل عاطفی او است، لذا سروده های شعرا می بایست نشانگر واقعیات اجتماعی و فرهنگی آن زمان باشد.
از سوی دیگر می دانیم که جامعة سیاسی، ادبیات سیاسی، جامعة متفکر، ادبیات روشنفکرانه و محیط های استبداد زده، ادبیات مدحی و چاپلوسانه می پرورند و این عاملی است که گاه ضمن تأثیر بر نبوغ و هنر شاعر، آن را از شاهراه احساسات طبیعی منحرف کرده و به وادی پر سنگلاخ تکلف و گزافه گویی می راند و بدون تردید در این شرایط، شاعر راوی صادقی از اوضاع و احوال جامعه خویش نیست و اگر چنین باشد، سروده هایش نشان دهندة بخش اندکی از واقعیات است، چنانکه سرایندگانی چون فرخی، عنصری، عسجدی، منوچهری و دیگر مدیحه سرایان درباری، به دلیل بی خبری، رفاه و اشرافیت خیره کننده، چکامه هائی سروده اند که زندگی و تصویر واقعی جامعة بیرون از دربار را در آن اشعار نمی یابیم و اگر به دلائل بسیار متنوع و متفاوت اشعار آنها از محدودة تنگ دربار بیرون بیاید و بخواهد از زندگی واقعی افراد الهام گیرد، فراتر از مدح یا هجو نمی باشد. این ادعا با مراجعه ای بسیار گذرا به دیوان شعرائی چون عنصری و فرخی ]خصوصاً قصیده فتح سومنات در دیوان فرخی که در آن چکامه، محمود غزنوی، به عنوان بزرگترین جهانگشای تمام دوران های قبل و بعد از خود معرفی شده و از تمامی افتخارات و فتوحات اسکندر مقدونی بس فراتر رفته است. [ اثبات می شود.
پیش از این گفته شد که سروده ها بازتاب عواطف و احساسات شاعر هستند، ولی عوامل و انگیزه های گوناگونی نیز وجود دارد که خواه ناخواه سراینده از آنها الهام گرفته است. از این روی جهت بررسی گرایش ها و علائق شاعر که به ناگزیر در اشعارش متبلور است باید شرایط فرهنگی و اجتماعی زمان وی را بازشناسیم، تا علاوه بر آگاهی از ویژگی های فردی و محیطی او، اثرات آن متغیرها را بر سروده هایش دریابیم.
جامعه ایرانی پس از قرن 4، با حرکتی شتابان و باور نکردنی به سوی فرهنگ تصوف و عرفان پیش رفت و به گونه ای حیرت انگیز تحت تأثیر عرفان و مقولات مربوط بدان قرار گرفت و شعرا و سرایندگان نیز یا به دلیل تأثیر مستقیم تعالیم عرفانی بر تفکر و دیدگاههایشان و یا به دلیل جو غالب بر جامعه و پسند مخاطبین خود در این مسیر گام برداشتند و الحق خوش درخشیدند و گواه این مدعا ظهور بهترین و نام آورترین شعرای تمام ادوار ادب فارسی در این برهه است، یعنی در طول این چند قرن مشخص، سخن سرایانی چون حافظ، سعدی، مولانا و سنائی در تاریخ ادب ایران ظهور نمودند.
می دانیم که در شعر عرفانی «انسان» با تمام ابعاد وجودیش (مانند نوع رابطه اش با پروردگار، مسیر حرکت و سلوک وی به سوی حق، لطافتهای روحی و قابلیت های انسان برای دریافت مقوله اشراق) و «زن» به عنوان یکی از دو جنس «انسان» مورد توجه می باشد، هر چند که نام و کمالات و فضائل بسیاری از زنان عارف، فاضل و اندیشمند در طول تاریخ، ثبت و ضبط نگردیده، لیکن حضور و نمود آنان در ادب عرفانی قابل تأمل است.
در ادبیات غنایی معمولاً «زن» یک تبلور و تجلی بیشتر ندارد و آن هم به لحاظ «جنس» اوست و دیوان اکثر شعرا گواه این مدعاست. اما در ادب صوفیانه و عارفانه، «زن» دو تجلی دارد: یکی به اعتبار لطیف بودن و برخورداری از قابلیتهای روحی برای دریافت های معنوی همانند رابعه و در وجه دیگر «زن» مظهر «نفس» و خواهش های نفسانی است که جنبه ای منفی پیدا می کند و سعی در نفی وابستگی به او می شود. در اغلب موارد، شعرا به اعتبار وجه دوم تقسیم بندی بالا، دیدگاه مثبتی نسبت به «زن» ندارند، اما گاه در خلال حکایات و تعلیمات خود از زنانی نام می برند که می توانند در حد یک شیخ یا مرشد و مقتدا قرار بگیرند و به مردان توصیه می کنند که از ایشان پیروی کنند.
سنائی در مثنوی نام آور حدیقة الحقیقه این دو دیدگاه را نسبت به«زن» بطور واضح و روشن به نمایش گذارده است. مثلاً در حکایت «فی توکل العجوز» همسر حاتم اصم را به عنوان زنی روشن بین و با تسلیم و توکل کامل نسبت به پروردگار اینگونه معرفی می کند:
در توکل یکی سخن بشنو
تا نمانی بدست دیو گرو
اندر آموز شرط ره ز «زنی»
که از او خوار گشت لاف زنی
حاتم آنگه که کرد قصد حرم
آنکه خوانی ورا همی به اصم
. .. . «زن» به تنها به خانه در بگذاشت
تفقت هیچ نی و ره برداشت
مرد را فرد و ممتحن بگذاشت
بود و نابود او یکی پنداشت
بر توکل زنیش همره بود
که ز رزاق خویش آگه بود
جمع گشتند مردمان بر «زن»
شاد رفتند جمله تا در «زن»
در مابقی حکایت حکیم غزنه می گوید، مردمان گرد آمدند و به طریق نصیحت، وی را از فقر و فاقه در غیاب همسر بیم دادند و زن حاتم نه تنها به وسوسه ایشان ایمان و توکل خویش را از دست نمی دهد، بلکه رضا و تسلیم را به آنان می آموزد و یادآوری می کند که:
گفت بگذاشت راضیم ز خدای
آنچه رزق من است ماند به جای
باز گفتند: رزق تو چند است؟
که دلت قانع است و خرسند است؟
گفت: چندانکه عمر ماندستم
رزق من جمله کرد در دستم
این یکی گفت: می ندانی تو
او چه داند ز زندگانی تو
گفت: روزی دهم همی داند
تا بود روح رزق نستاند
آسمان و زمین به جمله وراست
هر چه خود خواسته است حکم وراست
. . . از توکل نفس تو چند زنی؟
مرد نامی ولیک کم ز «زنی»
چون نداری راهرو تو چون مردان
ره بیاموز رهروی ز «زنان»
و به جمع پنددهندگان خویش یادآوری می کند که اگر حاتم و غیر او در رسیدن رزق سهمی داشته باشند، بیش از واسطه رساندن رزق نیستند.
پیر غزنه سنائی در حکایت دیگری که به تعظیم و تکریم کربلا و ذکر مصائب سیدالشهداء اختصاص دارد، با ستایش پیر زنی علوی، عاشق، آرزومند و مشتاق زیارت کربلا، او را به دلیل چنین اخلاص و صدق نیتی از صد مرد برتر می داند.
بود در شهر کوفه پیر زنی
سالخورده و ضعیف و ممتحنی
… کودکی چند زیر دست و یتیم
شده قانع ز کربلا به نسیم
زال هر روز بامداد پگاه
کودکان را فکندی اندر راه
… بر ره کربلا باستادی
بر کشیدی ز درد دل بادی
گفتی اطفال را: همی بویید
وین نکو باد را بینبویید
خط از این باد جمله بردارید
سوی نا اهل و خصم مگذارید
من غلام «زنی» که از صد مرد
بگذرد روز بار و بردا برد
حکیم غزنه در حکایت دیگری درباره عبدالله رواحه نقل می کند که: هنگام نزول آیه شریفه: «ان منکم الا واردها کان علی ربک حتما مقضیاً»عبدالله به شدت اندوهگین و افسرده می شود و مدتی از خانه بیرون نمی آید، همسرش وی را قوت قلب می دهد و از ورطة یاس و سرگردانی می رهاند.
سنائی در حکایت دیگریزن خردمندی را معرفی می کند که از ظلم حاکم شهرش به سلطان محمود شکایت می برد، ولی نامة سلطان محمود مؤثر واقع نشده و زن دوباره به غزنین به نزد سلطان محمود قدر قدرت و قوی شوکت رفته و به او نصیحت می کند، وقتی در کشوری حکومت می کنی که به فرمان تو توجهی نمی شود، باید خاک بر سر بریزی.] عین این حکایت در قابوسنامه نیز آمده است[
… عاملی در نسا و در باورد
قصد املاک و چیز آن زن کرد
.. . شاه چون حال پیرزن بشنید
پیر زن را ضعیف و عاجز دید
گفت بدهید نامه ای گر هست
تا ز املاک زن بدارد دست
[عامل ستمگر] ... .
نه به زن باز داد یک جو خاک
نه ز شاه و الهش آمد باک
زن دگر بار رای غزنین کرد
بنگر تا چه صعب لعب آورد
گفت زن نامه برده ام یکبار
لیک نگرفت نامه را برکار
گفت سلطان که بر من آن باشد
که دهم نامه تا روان باشد
گر بر آن نامه هیچ کار نکرد
آن عمیدی که هست در باورد
زار بخروش و خاک بر سر کن
پیش ماور حدیث بی سر و بن
زن سبک گفت این سلطان
چون نبردند مر ترا فرمان
خاک بر سر مرا نباید کرد
نبود خاک مر مرا در خورد
خاک بر سر کسی کند که ورا
نبود در زمانه حکم روا
اگر این حکایت چنانکه نقل شده است صحیح باشد باید اقرار کرد که این پیرزن چنان دلاورانه با محمود غزنوی مباحثه کرده است که انصافاً هیچیک از مردان آن دوران چنین جرأتی در خود سراغ نداشته اند .
سنائی در دو حکایت با مضمونی بسیار شبیه بهم از مادر یحیی برمکی هنگامیکه یحیی به دست یا به امر مأمون به قتل رسیده و مادر ابوالحسینمیمندی که فرزندش بدست مسعود غزنوی کشته شده ] البته روایت سنائی در خصوص قتل او به دست مسعود و کینه او با مآخذ دیگر متفاوت است[ به عنوان نمونه هایی از بزرگواری و شکیبایی نام می برد. در هر دو حکایت هنگامی که سلطان پس از ندامت و پشیمانی از کشتن وزیر خویش نزد مادر داغدار می رود تا پوزش بخواهد این دو زن پاسخ های خردمندانه ای داده اند که بسیار قابل تأمل است.
مادر یحیی برمکی در پاسخ مأمون که از او خواسته تا وی را ببخشد و به جای پسرش به فرزندی بپذیرد می گوید: فرزندی از من کشته شده است که:
چون تویی با هزار حشمت و جاه نیست ما را به جای آن دلخواه
بدین سبب، مأمون از کار خود نادم گشت:
گشت از آن یک سخن خجل مأمون
بعد از ان خود نریخت هرگز خون
اگر این روایت به این شرح و تفصیل درست باشد، لااقل نتیجه ای که سنائی از آن گرفته است، یقیناً با واقعیت منطبق نیست اینکه بعد از قتل یحیی، مأمون هیچکس دیگر را نکشت ناگفته نماند که در هر دو حکایت سنائی امرا و سلاطین را از نفرین مادران دل شکسته بیم می دهد.
یا در حکایتی دیگر عارف غزنه سنائی از پیرزنی سخن می گوید که مورد ظلم مأموران حکومتی محمود واقع شده و بر سر راه سلطان می نشیند و از وی دادخواهی می کند و شدیداً وی را هشدار می دهد که آه مظلوم بدون هیچ حجاب و مانعی به هدف استجابت می رسد:
. . . من ترا حال خویش کردم درس
از دعای من ضعیف بترس
گر نیابم به نزد تو من داد
در سحر گه برآورم فریاد
آه مظلوم در سحر به یقین
بتر از تیر و ناوک و زوبین
.. . . آنچه در نیم شب کند زالی
نکند خسروی چه تو سالی
در حکایتی دیگر حکیم سخنور غزنه گرانبها بودن سخن خویش را به دختری گران کابین تشبیه کرده:
دختر طبع بنده هست چو دین
هم سبک روح و هم گران کابین
نگاه و توجه دیگری که سنائی به زن داشته از این قرار است که در مورد برخی از زنان زیرکی و خردمندی و هوشیاری ایشان را پذیرفته و طی حکایاتی این جنبة مثبت ایشان را نقل کرده است. در حکایتی حکیم از زنی سخن می گوید که مردی خام و دغل به وی اظهار عشق و بیقراری می کند و زن دانا جهت امتحان وی مکری ظریف بکار می برد و مرد را رسوا می کند:
رفت وقتی «زنی» نکو در راه
شده از کارهای مرد آگاه
دید مردی جوان مرآن زن را
کرد پیدا در آن زمان فن را
مرد گفتا که عاشق تو شدم
ای چو عذرا چو وامق تو شدم
بیم آن است کز غمت اکنون
بدوم در جهان شوم مجنون
کرد حیلت بر او «زن» دانا
زانکه آن مرد بود بس کانا
گفت زن: گر جمال خواهر من
بنگری ساعتی شوی الکن
همچو ماه است در شب ده و چار
بنگر آنک چو صد هزار نگار
مرد بی خرد فریب می خورد و به پشت سر می نگرد تا خواهر زیباتر را ببیند و زن با ریشخند به وی می گوید:
عشق و پس التفات زی دگران؟
سوی غیری به غافلی نگران؟
. . . . ور نهادت مرا بدی مطلق
به دگر کس کجا شدی ملحق؟
سوی جز من چو التفات آری
از جمال رخم برات آری
یا در حکایت دیگری، با عنوان «فی اشراق العشق»: داستان مرد عاشقی را نقل می کند که برای رسیدن به منزل معشوق هر شب از دجله می گذشت و نیروی عشق شدید وی را یاری می نمود تا به سلامت از رود بگذرد، تا این که شبی در چهره معشوق متوجه وجود خالی شد، زن خردمند به او گفت که این خال از آغاز بر رخ من بوده است، اینکه تو امشب آن را دیدی، نتیجه فروکش کردن آتش عشق توست، امشب از رود مگذر که تا کنون نیروی عظیم محبت، تو را از دجله می گذراند، ولی حالا که از آن کاسته شده است، بیم غرق تو می رود، البته مرد ] به قول سعدی[ نشنید و عاقبتش شنیدی.
گونه دوم از تعابیری که سنائی از «زن» آورده در حکایاتی است که با دیدگاه منفی به وی نگریسته است، بدینگونه که یا زن مظهر نفس اماره و امور دنیوی یا مایه گرفتاری و بلا می باشد.
معمولاً سرایندگان ما داستان حضرت یوسف(ع) و گرفتاری و زندان وی را به سبب مکر «زن»، دستاویزی برای تخطئه و محکومیت جنس زن قرار می دهند.
قصه یوسف ار ندانی تو
چون ز قرآن همی نخوانی تو
چون ز «زن» بود آفت و المش
راند قرآن بکام او قلمش
و نیز داستان ابن ملجم و جنایت او در حق امیرالمومنین علی (ع) که بنا به نقل معروف به وسوسه زنی رخ داده است، زمینه مناسبی می باشد تا شعرا نتایجی را که خود در نظر دارند، از این حکایت بگیرند:
پسر ملجم آن سگ بد دین
آن سزاوار لعنت و نفرین
بر «زنی » گشت عاشق آن مشؤوم
آن نگونسار تر ز راهب روم
. . . . بود آن «زن» ز آل بوسفیان
منعم و مالدار و خوب و جوان
گفت: کار تو با جمال شود
وین چنین زن تو را حلال شود
گر تو در کار خویش شیر دلی
هست کابین حرّه خون علی(ع)
طبعاً با مکرر آوردن و پیاپی کردن چنین حکایاتی نتیجه ای که گرفته می شود، همان است که در فرهنگ عصر جاهلی رواج داشته یعنی کشتن یا زنده به گور کردن جنس «زن» و پیشگیری از رسوایی یا محبت و وابستگی بدو.
چنانکه در حکایتیسنائی دقیقاً همین نسخه را تجویز می کند از زبان پادشاهی که کنیزکی بسیار دلپسند داشت و چون به وی احساس علاقه و دلبستگی کرد، فرمان داد تا وی را در رودخانه غرق کنند زنده به گور کردن جاهلی با این توجیه که چون این کنیزک دل مرا ربوده و مرا بسیار بخود وابسته کرده، باید این رشته گرفتاری بریده شود.
یافت شاهی کنیزکی دلکش
شاه را آن کنیزک آمد خوش
هم در آن لحظه اش به آب افکند
گفت: شد خوب ناید اندر بند
موارد دیگری راهم سنائی در ذیل حکایاتی مطرح می کند که بیانگر این تفکر است که «زن» گرفتن یعنیخود را به دردسر و بلا گرفتار کردن، زن بی وفاست و حتی محبت او به فرزندش هم اعتباری ندارد و نقل داستان مادر مهستی لابد نمونه ای است از تمام زنان در تمام ادوار و اگر به نتیجه گیری در واپسین بیت حکایت دقت شود:
من وفایی ندیده ام زخسان گر تو دیدی سلام ما برسان
لابد اینکه به جای «خسان» «زنان» نیامده مشکل قافیه و . . . . در کار بوده وگرنه چنانچه مطلب به صراحت بیان می شد، شاید خوانندگان خوب و نکته سنج، بهتر ارشاد !!! می شدند.
یادآوری این نکته بسیار ضروری است که دیدگاه سنائی نسبت به زنان در آثارش گاه با کم لطفی و بی انصافی فراوان ابراز شده است و اختصاص به وی یا حوزه جغرافیایی و ادوار تاریخی خاصی ندارد، این اصل در مورد اکثر شعرا و نویسندگان ما که عمدتاً از جامعه مردان هستند نیز صدق می کند و به شدت از شرایط فرهنگی و اجتماعی زمان شعرا از یک سو و محدودیت حضور زنان در جامعه و ناشناخته ماندن قابلیت ها و استعدادهای زنان از سوی دیگر متأثر می باشد.