ریشه های ناسیونالیسم ایرانی در عصر مشروطه

در ابتدای بحث، بیان دو مقدمه ضروری به نظر می رسد:

در ابتدای بحث، بیان دو مقدمه ضروری به نظر می رسد:

مقدمه اول، در باب تعریف مفاهیم در حوزه علوم انسانی و بویژه علوم اجتماعی است. هنگام ورود به این حوزه و قبل از پرداختن به موضوع، بهتر است تعریف مشخصی از آن دانش واژه سیاسی ارایه کنیم؛ چرا که آن مفاهیم، هیچ کدام تعریف مشخص و ثابتی ندارند؛ از این رو ممکن است سوء استفاده های فراوانی از آن ها بشود. بسیاری از مشکلات ما در عرصه علوم اجتماعی در دوره اخیر نیز، در همین بلاتکلیفی مفاهیم ریشه دارد. امروزه هم اگر عدم تفاهم هایی را در سطح جامعه خودمان می بینیم، ریشه در همین موضوع دارد؛ مثلاً واژه هایی هم چون اصلاحات، جامعه مدنی و مفاهیمی از این دست که تعدادشان زیاد است، متأسفانه در سطح آکادمیک اجماعی از تعریف آن ها وجود ندارد؛ به همین دلیل جامعه تکلیف خود را نمی داند و هنگام برخورد با چنین موضوعاتی سردرگم می داند. بنابراین باید از این موضوعات تعریفی ارایه شود.

امروزه در علوم سیاسی تعریف مشخصی حتی از مفهوم سیاست نداریم؛ یعنی معلوم نیست هنگام بحث از سیاست چه تعریفی از آن داریم و چه ملاک ها و ویژگی هایی را در این مفهوم دخیل می دانیم. به همین دلیل است که در رشته علوم سیاسی یک دانشجو در همان ترم ابتدایی سه واحد مبانی علم سیاست را می گذراند که در آن حدود چهار جلسه صرفا راجع به مفهوم سیاست بحث می شود و در نهایت هم یک تعریف مشخصی نمی توانیم از آن به دست بدهیم؛ بلکه فقط تعریف لاسکی، موریس دوورژه و... بیان می شود و اشتراک و افتراق این گونه مباحث را می آوریم. بنابراین لازم است که در ابتدا تعریفی ارایه شود.

می توان گفت آن چه که در نقطه مقابل روحانیان در عصر مشروطه وجود داشت، جریانی بود به نام منورالفکری؛ چیزی که بعدها در دوره رضاشاه با شکل گیری فرهنگستان زبان، به واژه روشن فکری تبدیل شد و بعدها روشن فکری مصطلح گردید؛ آن چه که در معنای عرفی فعلاً پذیرفته شده است.

بحث روشن فکر، به معنای همان جریانی است که برخی تحت عنوان «متجدد افراطی» یا جریان بی دین نقطه مقابل دین یا دینداران یا روحانیان از آن یاد می کنند؛ چرا که خود این جریان به دلیل این که یک جریان تقلیدی بود، نام خود را هم به تقلید از روشن فکران غرب گرته برداری کرد. منظور چه بود؟

در دنیای غرب، و در قرن 17 و 18 میلادی مسأله ای اتفاق افتاد و جریانی شکل گرفت که عنوان می کرد ما درست نقطه مقابل آن چیزی هستیم که در قرون وسطای غرب اتفاق افتاده. اگر دوره قرون وسطی عصر تاریکی بود، ما در زمره کسانی هستیم که در عصر روشن گری یا عصر عقلانیت زندگی می کنیم. بنابراین واژه روشن فکر را برای خود برگزید. سبب اطلاق واژه «Enlightenment» آن است که روشن فکران ما هم به همان جریان تأسی می کردند؛ یعنی به آثار کلاسیک قرن 17 و 18 میلادی و افرادی مثل مونتسکیو، لاک و روسو؛ به همین دلیل اسم خود را هم حتی به صورت تقلیدی انتخاب کردند و مفهوم منور الفکری را به کار بردند؛ از این رو بحث کنونی به دنبال همین موضوع است.

همچنین آن جایی که از ناسیونالیزم اسم می بریم، باید بدانیم که این جریان واقعا در آن مقطع تاریخی چه تعریفی داشت و از این واژه چه مفهومی اراده می شد؟ آیا آن را مترادف با ملی گرایی بدانیم؟ آیا آن را برگزیدن هویت مشخص معنا کنیم؟ در واقع ناسیونالیزم از چه راه و روشی استفاده می کند و چه جوهره ای دارد؟ آیا باستان گرایانه است یا به تعبیری آرکائیزم؟ آیا لیبرالیستی است یا در واقع ناسیونالیزم لیبرال است یا ناسیونالیزم سوسیالیست، و چگونه؟

منورالفکرهای عصر مشروطه همواره به صورت تقلیدی عمل می کردند و از آن نظر که خودشان را مربوط به دنیای غرب می دیدند، می کوشیدند بسیاری از مفاهیم را از آنان بگیرند. البته در آن مفاهیم تصرف می کردند؛ اما این تصرف هم صرفا از ناحیه اضافه کردن واژه اسلام به آن مفاهیم بود. آنان مفهوم ناسیونالیزم را هم از دنیای مدرن یا مدرنیته غرب اخذ کردند. همان طور که مثلاً مفهوم پروتستانتیزم را از دنیای غرب گرفتند، و البته به اشتباه هم فکر می کردند؛ یعنی به تقلید مفهوم پروتستانتیزم اسلامی را آوردند و در کنار مفهوم پروتستانتیزم مسیحی قرار دادند؛ اما به راستی مفهوم واقعی پروتستانتیزم را درنیافتند؛ چرا که پروتستانتیزمی که لوتر و امثال لوتر در قرن 16 و 17 میلادی آن را دنبال می کردند، در واقع یک نوع رفورم دینی بود. آن ها به دنبال این بودند که دین را نجات بدهند. احساسشان این بود که کلیسا دین را تخریب و شریعت را مسخ کرده است.

آنان می گفتند که امثال پولس قدیس شریعت را نسخ کردند و از حوزه دین برداشتند. بنابراین رسالت ما این است که شریعت را دوباره احیا کنیم. شریعت را به دین بدهیم. به قول مارکس وبر، در نزد فردی مثل لوتر این شریعت چیزی نبود به جز یک شغل عقلانی دنیوی. او یک نوع سکولاریزم را دامن زد و به عصری کردن دین پرداخت؛ ولی تمام همّ و غمّ لوتر یک داعیه دین باورانه و در واقع داعیه دینی بود: او می خواست با استفاده از موقعیت خود، دین را نجات دهد.

این در حالی است که روشن فکران ما هنگام برخورد با آثار کلاسیک عصر کلاسیک روشن فکران دنیای غرب به اشتباه رفتند. آنان در این آثار الحاد را می دیدند و آن را به جای پروتستانتیزم آن دوره گرفتند؛ از این رو تعریفی کاملاً الحادی از اندیشه دینی به دست دادند؛ یعنی جایی که میرزا فتحعلی آخوند زاده از پروتستانتیزم اسلامی نام برد، تعریف کاملاً الحادی از آن ارایه می داد: جایی که اصلاً دین رنگی نداشته و شریعت اسلامی در آن حضور نداشته باشد.

همان طور که بیان شد، این ها می خواستند به صورت تقلیدی آن چه را که بر یک بستر مناسب در دنیای غرب اتفاق افتاده بود، اخذ کنند و با تصرف در آن، بر حوزه درونی و بومی خود تطبیق دهند؛ اما متأسفانه به جز این که به صورت تقلیدی عمل می کردند، این مفاهیم را هم اشتباه می فهمیدند. آنان بدون در نظر گرفتن خصلت های بوم شناسانه (آکولوژیک) و این که آیا واقعا این پدیده همان گونه که در آن جا اتفاق افتاد، در این دیار هم با تمام جزئیات خود می تواند وارد شود یا نه، می کوشیدند این مفاهیم را وارد کنند. در جریان ورود ملاحظه کردند که این جریان نمی تواند واقعا رشد و نمو کند و این جا برای باروری این گونه مفاهیم زمین مناسبی نیست.

مفهوم ناسیونالیزم هم، از جمله همین مفاهیم است. ناسیونالیزم رمانتیک هم از جمله همان مفاهیم است که می توان گفتمان اصلی جریان روشن فکری عصر مشروطه را حول محور آن دانست؛ چیزی که در گفتمان روحانیان جایگاهی ندارد؛ یعنی در تعریفی که روحانیان از مشروطه ارایه می دهد، هیچ گاه از مفهوم ناسیونالیزم رمانتیک بحثی نمی شود؛ چرا که این مفهوم از بیرون اخذ شده بود.

اکنون باید دید در دنیای غرب چگونه این مفهوم شکل گرفت؟ همان طور که می دانید، بعد از رنسانس دین کنار گذاشته شد. در این صورت می بایست مفهوم دیگری مشروعیت جامعه را تأمین کند و عامل وحدت جامعه شود، و آن مفهوم ناسیونالیزم بود. اولین رگه های این مفهوم در اندیشه ماکیاولی مشاهده می شود که بعدها ژان بدن و دیگران آن را پروراندند. منورالفکرهای آن دوره ما این مسأله را در دنیای غرب دیده بودند و می خواستند همان را در ایران تکرار کنند.

مفهوم رمانتیزم نیز باید روشن شود. رمانتیزم مکتبی بود که در همان دوره (حدود قرن 18م) اتفاق افتاده بود؛ به این معنا که بشر غربی در آن عصر، گسستی را با دوره های قبل احساس می کرد؛ یعنی نظام فئودالی فرو پاشیده، نظم موجود ترک برداشته بود و مباحثی چون عصر فن آوری، تقسیم کار اجتماعی، شهرنشینی، توسعه و... طرح می شد؛ از این رو یک نوع احساس ناامنی به او دست داد؛ یک احساس ناخرسندی که چه بکند. در این زمان بود که مکتب رمانتیک قدم به عرصه گذاشت تا به انسان کمک کند و به او بگوید: اگر به دوره جدید وارد شده ای و نمی توانی نظم جدید را برقرار کنی، با تأسی به گذشته می توانی مشکل را حل کنی. این جریان در واقع یک نوع نوستالژی، و غم اندوهی بود.

منورالفکرهای ما که با این موضوع روبه رو شدند، سعی کردند همین را به ایران وارد کنند.

مفهوم ناسیونالیزم رمانتیک از چند کانون مهم تغذیه می شد:

اول، ایدئولوژی سازی امپراطوری انگلیس که در آن هنگام عنوان می کرد ما (انگلستان)، ایران و هند، از یک ریشه نژادی (نژاد آریا) هستیم و دوره آن دو (هند و ایران) به سر آمده است. آنان تحت تأثیر بحث های شرق شناسان معتقد بودند که دوره شرقی ها از جمله ایران دوره مردگی است. آن ها دوره کودنی تاریخ را طی کرده اند و امروز، دوره ماست. بنابراین آن ها باید به ما تأسی کنند. به دنبال این تأسی آن ها ناچار بودند بحث ایدئولوژی آریا گرایی یا آرکائیزم یا باستان گرایی افراطی را در ایرانی ها ترویج کنند، و این کار را کردند.

دومین کانون عمده و مهمی که آن هم از امپراطوری استعماری انگلیس مایه می گرفت، زرتشتیانی بودند که در هند به نام پارسیان زردشتی های ایرانی شناخته می شدند و سال ها قبل به آن جا مهاجرت کرده بودند. آنان در قرن 16 و 17 میلادی سلسله فعالیت هایی را انجام داده بودند و درباره تاریخ ایران قدیم، بحث باستان گرایی را طرح کرده بودند. کتاب هایی مثل «دبستان مذاهب»، و رساله ای مثل «اساطیر شارستان»، «چهار چمن» یا «چهار سخن»، از سلسله کتاب هایی بود که در آن ها نوعی اسطوره سازی از ایران باستان به دست داده بودند.

بر اساس این ها سلسله فعالیت هایی در همان دوره تاریخی در ایران هم اتفاق افتاد؛ یعنی بجز فعالیت هایی که انگلیسی ها و پارسیان هند در ایران آن مقطع (اوایل قرن 19م) انجام می دادند و این موکول به همان اندیشه ترقی بود یک سلسله تاریخ نگاری یا در واقع تاریخ پردازی هایی به شکل جدید صورت گرفت که در آن تمجید از ایران عصر باستان، علیه نظام شیعه و در واقع اسلام به کار گرفته می شد. «آئینه سکندری»، «نامه باستان» و «سه مکتوب» میرزا آقاخان کرمانی و قبل از میرزا آقاخان کرمانی، میرزا فتحعلی آخوندزاده و قبل از میرزا فتحعلی آخوندزاده، پسر فتحعلی شاه به نام جلال الدین میرزا در کتاب معروف خود با عنوان «نامه خسروان»، سلسله فعالیت هایی بود که در همین جهت صورت می گرفت.

رمان نویسی در همان مقطع نیز، ریشه در بحث تاریخ نگاری داشت و رمان نویسی اجتماعی ما دنباله همین جریان بود که در پایان مشروطه و بخصوص دوره رضا شاه اوج این مسأله را مشاهده می کنیم. کتاب ها، نمایش نامه ها و فیلم هایی که در آن زمان در ایران ساخته می شد، همه ریشه در همین مفاهیم آرکائیستی داشت که به دست امثال دین شاه ایرانی که در هند بودند ، عبد الحسین سپنتا، مقدم، پیرنیا، پورداود و در کتاب ها، داستان ها و رمان ها به رشته تحریر در می آمد.

نقش شرق شناسی(1) در این مورد، مهم تر به نظر می رسد. غربی ها در دوره جدید جهت احراز هویت خود، هویتی کاذب از شرق ارایه دادند. در واقع آن ها نه این که شرق را آن گونه که هست بازگویند؛ بلکه تعریفی را برای آن خلق کردند. به تعبیری مشرق را کشف نکردند. در این تعریف دوره شرقی گذشته بود و حال نوبت به دوره تاریخی غرب رسیده بود. غربی پویا، عقلایی، برتر و... در مقابل شرقی ایستا، احساسی و عاطفی، استبدادپذیر و... . شرق شناسی از همان ابتدا مدعی آن بود که می خواهد به روش عینی شرق را مطالعه کند. در این ادعا این فرض نهفته بود که تنها انسان غربی است که می تواند شرق را موضوع مورد مطالعه (ابژه) خود قرار دهد؛ چرا که او خود مسلح به سلاح علم و توانایی است و طرف مقابل این امکانات را ندارد.

پیش داوری دیگر شرق شناسی، مردگی و نابالغی شرق است؛ از این رو موضوع شرق شناسی، تاریخ انحطاط و حقارت و سرشکستگی یک قوم می باشد؛ قومی به نام شرق؛ شرقی که متعلق به گذشته است. به تعبیری در جایگاهی ما قبل تاریخ قرار دارد؛ دنیایی منحط، اسرارآمیز و حاوی جن و پری و غول؛ همان گونه که در کتاب های شرق شناسان ترسیم شده است.

به دنبال شرق شناسی غربیان، در شرق نیز قدم هایی برداشته شد و در واقع شاگردان بومی شرق شناسی بدان همت گماشتند. کارهایی از قبیل تصحیح و تنقیح و مقابله متون گذشتگان، با همان پیش فرض مردگی جهان شرق و شناخت برخی از ابعاد آن، به قصد جمع آوری بازمانده های فرهنگی و تمدن صورت می گیرد. با این وصف اگر تلاش غربیان در شرق شناسی باز آفرینی و احیای آن فرهنگ مرده نیست، مقصود شرقی ها نیز نقد سنت به عنوان پله ای جهت آفرینش فرهنگ جدید و ایجاد معنایی جدید از حیات نمی باشد؛ بلکه ارضای روح مکدر، سرخورده و نومید با توسل به افتخارات گذشته ای است که به انحطاط رسیده.

تحریک و تلاش شرق شناسان بومی تنها در حالتی می تواند احیاگر باشد که نسبت به گذشته تاریخی خود موضع انتقادی جدی بگیرد و با پذیرش اصالت داشته های تاریخی و میراث فرهنگی خود، قدم نخستین را بردارد؛ حال آن که اهتمام بومیان شرق به شناخت گذشته خویش، الزاما به دنبال احساس حقارت در مقابل مدرنیسم غربی است که با نمایش لایه های مختلف آن با دیدی آپولوژیک(2) و افتخارات گذشته که گاه توأم با افسانه بافی و موهومات است به آرامش روحی و روانی می رسد.

مسأله شرق شناسی موضوع بسیار مهم و در عین حال گسترده ای است که پرداختن به آن مجال بیش تری می طلبد. در همین جا صرفا جهت اطلاعات بیش تر کتاب ارزشمند ادوارد سعید از متأخران میشل فوکر، مهم ترین نظریه پرداز پست مدرن به نام «شرق شناسی» را که به فارسی ترجمه شده، معرفی می کنم. با عنایت به مباحث نظریه سعید، گفتمان ناسیونالیستی این دوره قابل تبیین است.

در پایان ویژگی اصلی این باستان ستایی را در چند بند معرفی کرده و بحث را به اتمام می رسانم.

این باستان ستایی که مطالب نظریه فوق آن را بازتابی از شرق شناسی می دانیم، به شدت در پی یافتن هویت جدیدی به جای هویت شیعی برای ایرانی بود؛ یعنی در کتاب ها، رساله های تاریخی، رساله های اجتماعی، رمان ها و اشعار آنان این مفاهیم را می توان دید که به شدت شیفته غرب بودند. عرب ستیزی و به تعبیر بهتر، اسلام ستیزی در آن ها موج می زند؛ یعنی اسلام را آن جا مترادف با عرب بودن می گیرد و به شدت علیه عرب و در واقع اسلام هجمه می کند. حتی در رمان های افرادی مثل صادق هدایت این موج را به وضوح می توانیم مشاهده کنیم. ایشان هم حدود هشت رساله دارد که در واقع رمان و نمایش نامه هستند. این آثار نیز، در مفاهیم ناسیونالیستی ریشه دارد.

این مفهوم در پی ترقی ایران بود و پا به پای سبک جدید در ساحت تاریخ نویسی، در پی تغییر مناسبات در حیطه زبان و آن چیزی بود که تحت عنوان سره نویسی از آن یاد می شد؛ یعنی هم به لحاظ سبک نوشتار و هم محتوای نوشتار، به دنبال عرضه سبک جدیدی بود که اوج این مفهوم را در دوره رضا شاه می بینیم. شکل شدیدتر این حرکت را آتاتورک در ترکیه صورت می دهد و در پایان تقدم تاریخی عجم بر عرب را در آن مشاهده می کنیم و نهایتا این تاریخ نگاری را تاریخ نگاری مجعولی می یابیم.


1.Orientalism.

2. Apology.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر