* استادیار دانشگاه تربیت معلم تهران
چکیده
بنیان گرایی یکی از نظریه های معرفت شناختی درباره ماهیت توجیه و معرفت است که معرفت را دارای ساختاری دولایه می داند: لایه ای از معرفت و توجیه، غیراستنتاجی یا بنیادین است و لایه ای دیگر، استنتاجی و غیربنیادین است که در نهایت از معرفت یا توجیه بنیادین استنتاج می شوند. این نظریه از کهن ترین نظریه های معرفت شناختی است که حامیان برجسته ای همچون ارسطو، دکارت، راسل، لوئیس، و چیزم از میان فیلسوفان کلاسیک و معاصر داشته است.
بنیان گرایی قرائت های متعددی دارد که اختلاف آنها عمدتا از دو چیز سرچشمه می گیرد:
1) چگونگی تبیین ماهیت توجیه و معرفت غیراستنتاجی و بنیادین؛
2) چگونگی انتقال معرفت و توجیه بنیادین به باورهای غیربنیادین و استنتاجی.
نظریه بنیان گرایی معرفت به ویژه نوع خطاناپذیر آن با نقدهای گوناگونی از سوی حامیان نظریه های رقیب مانند نظریه هماهنگی و اعتمادگرایی معرفت روبه رو شده است.
کلید واژه ها: معرفت، توجیه، باورهای پایه، خطاناپذیری.
نظریه بنیان گرایی (Foundation Theory) تا همین اواخر یکی از شایع ترین نظریه های معرفت شناختی بوده است. ساختار اندیشه و معرفت در نظریه های بنیان گرایی به ساختمانی متشکل از زیرساخت ها و روساخت ها تشبیه می شود که هریک از آنها دو گروه از باورهای موجّه را دربر می گیرند. گروه نخست، آن دسته از باورها هستند که توجیه شان از ماهیت خودشان سرچشمه می گیرد و به سبب ساختار و ماهیت ویژه ای که دارند ذاتا موجّه به شمار می آیند. گروه دوم باورهایی اند که توجیه شان وابسته به نحوه ارتباطشان با باورهای گروه اول است و به سبب همین ارتباط از توجیه معرفتی برخوردار می شوند. از دیدگاه بنیان گرایی، توجیه معرفتی از باورهای گروه اول سرچشمه می گیرد و با روابط ویژه ای به باورهای گروه دوم منتقل می شود. بدین سان، باورهای گروه اول منبع توجیه خود و باورهای گروه دومند. جایگاه باورهای گروه اول در هندسه معرفت همان جایگاه زیرساخت ها، و جایگاه باورهای دوم، موقعیت روساخت هاست. باورهای زیرساختی را باورهای بنیادین (foundational beliefs)یا باورهای پایه (basic beliefs)، و باورهای روساختی را باورهای غیرپایه (non-basic beliefs) یا باورهای استنتاجی (inferential beliefs) می نامند.
جداسازی باورهای بنیادین یا پایه از باورهای غیرپایه یا استنتاجی از ویژگی های مشترک همه نظریه های بنیان گرایی توجیه معرفتی است. باورهای پایه بدون نیاز به باورهای دیگر موجّه اند، ولی باورهای غیرپایه از این توجیه ذاتی برخوردار نیستند، بلکه تنها به سبب پیوند ویژه ای که میان آنها و باورهای پایه برقرار می شود از حمایت توجیهی باورهای پایه برخوردار می شوند و موجّه به شمار می آیند. بنابراین توجیه از دیدگاه بنیان گرایی به شکل زیر صورت بندی می شود:
باور شخص S به قضیه P فقط و فقط در صورتی موجّه است که:
الف) باور S به P باوری بنیادی باشد، یا
ب) باور S به P بر باورهای بنیادی متکی باشد.
فرض بنیان گرایی این است که باورهای پایه نیازی به توجیه ندارند، زیرا ذاتا موجّه اند (self-justified)، اما باورهای غیرپایه نیازمند توجیه اند و به واسطه باورهای پایه از توجیه معرفتی برخوردار می شوند. بنابراین، باورهای پایه به واقع، بنیادی برای توجیه معرفتی فراهم می سازند.
این دیدگاه درباره ساختار توجیه معرفتی در نگاه نخست خرسندکننده می نماید و به نظر می رسد یکی از نتایج مهم آن پرهیز از دور یا تسلسل معرفتی است، چون اگر توجیه باورهای غیرپایه سرانجام از باورهای پایه سرچشمه نگیرد و پیوسته برای توجیه باورهای غیرپایه به باورهای استنتاجی دیگر استناد شود و هیچ گاه به باورهای پایه ذاتا موجّه پایان نیابد، معضل تسلسل در زنجیره بی پایان توجیه معرفتی باورها پیش می آید و دست یابی به معرفت ناممکن می شود و زمینه شک گرایی فراهم می آید. بنابراین، چاره ای نمی ماند جز آن که باورهای غیرپایه را در فرآیند توجیه بر باورهای پایه متکی کنیم و بدین ترفند معضل تسلسل معرفتی را از میان برداریم.
بدین سان، روشن می شود که توجیه باورها از دیدگاه بنیان گرایان، ساختاری دولایه دارد؛ یک لایه از باورها دارای توجیهی ذاتی و غیروابسته اند، و لایه دیگر دارای توجیهی غیرذاتی و وابسته اند که آن را سرانجام از طریق پیوند ویژه ای با باورهای پایه به دست می آورند. باورهای پایه از جایگاه منحصر به فردی در میان سایر باورها برخوردارند و گویی ما آنها را بدون تمسک به باورهای دیگر می پذیریم و نیز پایه و مبنایی برای کل ساختمان معرفت و باورهای ما فراهم می آورند. باورهای پایه نیازی به توجیه ندارند، زیرا بسیار بعید است که کاذب باشند و احتمال زیاد صدق و راستی آنها جایی برای عرضه قراین و دلایل مؤید باقی نمی گذارد. پیداست که اگر باوری واقعا به گونه ای باشد که فی نفسه صدق خود را تضمین کند و از این رو، نیازی به باورهای دیگر نداشته باشد، ذاتا موجّه خواهد بود و ما نیز کاملاً موجّهیم که آن را بدون دلیل و مدرک بپذیریم، چون هدف از توجیه یک باور، به تعبیری، تضمین صدق یا افزایش احتمال صدق آن باور است و فقط در این صورت است که می توانیم مدعی شویم درباره امور گوناگون از معرفت و دانش برخورداریم.
بنابراین،اگر بتوانیم در برخی شرایط و احوال به پاره ای از باورها بدون تمسک به باورهای دیگر دست یابیم و آنها را به طور درست و معقول بپذیریم، به واقع، به باورهای پایه رسیده ایم، زیرا باورهای پایه، از دیدگاه بنیان گرایان، به آن دسته از باورها گفته می شود که پذیرفتن آنها بدون ارائه قراین و دلایل، کاملاً معقول و موجّه است. قید معقول (rational) یا موجه (justified) از آن رو در تعریف باورهای پایه آورده می شود که باورهای پذیرفته شده بدون قراین و دلایل، ولی نامعقول را حذف کند. در زندگی روزمره بسیار اتفاق می افتد که ما بدون ارائه دلیل و مدرک کافی چیزی را باور می کنیم؛ مثلاً باور می کنیم که فرید شخصی نامطمئن و مشکوک است یا می پذیریم که سعید از اتهاماتی که به او می زنند، پاک است، یا دین و آزادی با هم ناسازگارند و مانند اینها. البته چنین باورهایی می توانند علت های گوناگون اجتماعی، سیاسی، تربیتی، دینی و روان شناختی داشته باشند، اما هر باور معلولی ضرورتا معقول نخواهد بود، بلکه باوری معقول و موجّه است که صدق آن به گونه ای مطمئن تضمین شده باشد. باورهای پایه و باورهای استنتاجی مبتنی بر باورهای پایه از چنین ویژگی ای برخوردارند. این دیدگاه درباره توجیه باورها از دیرینه ترین دیدگاه های توجیه معرفتی است و از پشتیبانی نظری فیلسوفان و معرفت شناسان کلاسیک و معاصر همچون ارسطو، دکارت، لاک، راسل، کارناپ، لوئیس، گودمن و چیزم بهره می برد.
شاید ریشه گرایش بسیاری از فیلسوفان به نظریه بنیان گرایی به ملاحظات روان شناختی آنان درباره ساختار فهم و ادراک آدمی بازمی گردد. گویی بنیان گرایان فرض گرفته اند که حواس ما ابزارها و راه های دست یابی ما به باورهای معمولی مان درباره اشیای پیرامونی و درونی ما هستند که از لحاظ معرفتی پایه به شمار می آیند. ما نخست از طریق حواس با محیط بیرون یا درون خویش ارتباط برقرار می کنیم و به باورهایی پایه درباره آنها دست می یابیم و سپس از طریق استنباط و استدلال (reasoning) به باورهای دیگر می رسیم. اما استدلال نمی تواند منبع نهایی توجیه باشد، بلکه حداکثر می تواند ما را وادارد که باوری را که منطقا از دل باورهای دیگر بیرون آمده است، بپذیریم. آن باورهای نخستین نیز یا خود پایه و غیراستنتاجی اند و یا این که سرانجام با چندین واسطه به باورهایی که استنتاج از آنها آغاز شده، یعنی به باورهای حسی و ادراکی می رسند. بنابراین، فقط ادراک حسی (perception)می تواند سرچشمه نهایی توجیه را فراهم سازد.
بنیان گرایان با دو مسئله جدّی درگیرند که چگونگی پاسخ گویی آنها به این دو مسئله در بازشناسی مواضع آنان از یکدیگر و نحوه بازخوانی بنیان گرایی بسیار کارساز است. مسئله نخست این است که ماهیت باورهای پایه چیست؟ چرا این باورها از امتیاز ویژه برخوردارند؟ و توجیه ذاتی آنها به چه معناست؟ مسئله دوم این است که باورهای غیرپایه چه ارتباطی باید با باورهای پایه داشته باشند تا از پشتیبانی معرفتی آنها برخوردار شوند؟ و ساختکار انتقال توجیه از باورهای پایه به باورهای استنتاجی و غیرپایه چگونه است؟
بنیان گرایان در پاسخ به مسئله نخست، چنان که اشاره کردیم، معمولاً فرض می گیرند که معرفت از حواس سرچشمه می یابد. حواس گوناگون حلقه های واسطه و تماس ما با جهان خارج و درونند و ساده ترین باورهای ما حاصل پاسخ های مستقیم ما به داده ها و محرک های حسی اند. باورهای پیچیده تر نیز به واسطه همین باورهای بسیط حسی و به کمک فرایندهای شناختی از جمله استدلال فراهم می آیند. این تصویر شهودی یا روان شناختی از فرایند تشکیل باورها، زمینه ای برای عرضه شرحی از توجیه معرفتی به دست می دهد که طبق آن باورهای بسیط برآمده از آگاهی مستقیم داده های حسی، پایه ها و بنیادهای معرفت شناختی، ساختمان باورهای ما را می سازند. هر باور غیرپایه در این ساختمان سرانجام با توسل به باورهای پایه توجیه می شوند. خود باورهای پایه که از تجربه مستقیم و بی واسطه پدیده های بیرونی و درونی خبر می دهند، بنا به فرض، ذاتا موجّه اند و ما آنها را بدون توسل به قراین و شواهد دیگر می پذیریم؛ مثلاً وقتی می گوییم: «من می بینم که در باز است» یا «من می شنوم که کسی از پله ها بالا می آید» یا «احساس می کنم انگشتانم را مشت کرده ام»، باورهایی دارم که به نظر می رسند از ادراک مستقیم حسی برآمده اند و ویژگی انکارناپذیر آنها این است که نمی توانند اشتباه باشند.
ممکن است ایراد بگیرید که باورهای حسی نیز کاملاً از اشتباه برکنار نخواهند بود و در شرایط ویژه محیط حسی احتمال اشتباه باورهای حسی زیاد است، چنان که وقتی پیراهن قرمزی را در نور سبز مشاهده می کنیم، ممکن است بپنداریم که پیراهن سیاه است. هم چنین انتظارات و پیش پنداشت های ما بر باورهای حسی مان تأثیر فراوانی دارند. اگر من انتظار داشته باشم که برادرم را در پشت میز کارش ببینم، ممکن است (دست کم برای لحظه ای) فکر کنم او را پشت میزش می بینم، حتی اگر شخص دیگری شبیه به او روی صندلی نشسته باشد. بنابراین، باورهای حسی معمولی را نمی توان همواره مصون از خطا دانست و آنها نیز مانند سایر باورها نیازمند توجیه اند و نقطه پایان فرایند توجیه به شمار نمی آیند.
پاسخ سنّتی بنیان گرایان به اشکال یادشده این است که باورهای حسی معمولی ما درباره اشیای فیزیکی، البته ممکن است خطاپذیر باشند، اما نوع دیگری از باورهای ادراکی وجود دارند که مستقیما ناظر به اشیای فیزیکی نیستند، بلکه از دریافت های ذهنی ما خبر می دهند و بنابراین، نمی توانند خطاپذیر باشند؛ مثلاً ممکن است من درباره رنگ چیزی اشتباه کنم، اما در مورد رنگ آن چیز، بدان سان که «به نظر من می رسد» نمی توانم اشتباه کنم. رنگ یک شی ء فیزیکی، هرچه باشد، به گونه ای برایم جلوه می کند و من در ادراک این جلوه و ظهور نمی توانم برخطا باشم. بنابراین، باورهای مربوط به دنیای فیزیکی اطراف من ممکن است اشتباه باشند، اما تجربه های حسی من و باورهای حاکی از آنها خطاناپذیرند و من نمی توانم در پذیرش آنها اشتباه کنم. این گونه باورهای مجزا از تجربه مستقیم داده های حسی را باورهای پدیداری (appearance beliefs) می نامیم.
این رهیافت مبتنی بر دو پیش فرض معرفتی است؛ یکی این که اگر در باوری امکان اشتباه وجود داشته باشد، آن باور نمی تواند پایه باشد. دیگر این که باورهای پدیداری نمی توانند اشتباه باشند. این دو پیش فرض از لوازم دو اصل مشترک نظریه های بنیان گرایی است؛ یعنی اصل لزوم باورهای پایه برای توجیه باورهای غیرپایه، و اصل لزوم توجیه ذاتی باورهای پایه و بی نیازی آنها از دلایل و قراین مستقل دیگری برای این توجیه. از مجموع این دو اصل می توانیم نتیجه بگیریم که اگر کسی باوری پایه را بدون رجوع به باورها و قراین دیگر بپذیرد، در پذیرش این باور کاملاً موجّه خواهد بود. به تعبیر دیگر، محال است کسی باوری پایه را بپذیرد، اما در چنین پذیرشی موجّه نباشد. این برداشت از توجیه ذاتی باورهای پایه را می توانیم ویژگی تغییرناپذیریِ (incorrigibility) باورهای پایه بدانیم که تعبیری سخت گیرانه تر از قید ذاتا موجّه است و شرط بسیار قوی تر و فراتر از شرط توجیه ذاتی (self-justification) برای باورهای پایه به شمار می رود. در تعریف تصحیح ناپذیری یک باور(P) برای شخص پذیرنده آن باور(S) گفته اند:
یک باور فقط و فقط در صورتی برای شخص S به طور تصحیح ناپذیری موجّه است که برای Sمحال باشد آن باور را بپذیرد و در چنین پذیرشی ناموجّه باشد.
یا:
یک باور فقط و فقط در صورتی برای شخص S تصحیح ناپذیر است که برای S محال باشد آن باور را بپذیرد و در اشتباه باشد.
بنیان گرایان مصداق این تعریف را همان ادراکات پدیداری می دانند؛ زیرا مدعی اند چون میان خود ادراک پدیداری و اندیشه ما درباره آن، اینهمانی برقرار است و هر دو به واقع، یکی هستند، بنابراین، اشتباهی در چنین ادارکاتی رخ نمی دهد. تعریف تصحیح ناپذیری براساس متعلّق باور، یعنی قضیه نیز چنین می شود:
یک قضیه P برای شخص S فقط و فقط در صورتی تصحیح ناپذیر است که (1) بالضروره صادق باشد که اگر S بهP باور دارد، پس P صادق است، و (2) بالضروره صادق است که اگر S به P باور دارد، پس ~P کاذب است. (Pollock, 1987:32)
چنانچه گمان رود تصحیح ناپذیری باورهای پایه قیدی است که این نوع باورها را به باورهای خطاناپذیر (infalible)، تردیدناپذیر (indubitable)، و یقینی (certain) مبدّل می سازد، و بدین سان، معضل تسلسل معرفتی در فرایند توجیه باورها از میان می رود، در این صورت، بنیان گرایی مبتنی بر آن نیز بنیان گرایی جزمی foundationalism) (radical یا بنیان گرایی خطاناپذیر خواهد بود.
بنیان گرایی جزمی برای دفاع از چنین رهیافتی باورهای پایه را به دریافت های پدیداری و گزارش هایی از حالات ذهنی فاعل شناسا محدود می کند. اما اگر چنین دریافت ها و گزارش هایی را تصحیح ناپذیر و خطاناپذیر بدانیم، با دشواری دیگری روبه رو می شویم و آن دشواری این است که پیوسته در حوزه آگاهی های ذهنی فاعل اول شخص و در شرایط مکانی و زمانی خاص باقی می مانند و نمی توانند مبنایی برای توجیه گستره بی پایان باورهای قضیه ای و معرفت توصیفی مربوط به جهان خارج شوند و خطاناپذیری و تردیدناپذیری خود را به معرفت قضیه ای ممکن منتقل سازند. گزارش های پدیداری به تنهایی و بدون ضمیمه شدن اطلاعات و آگاهی های دیگر از وجود یا ماهیت پدیده ها و موجودات واقعی و عینی خبر نمی دهند. من ممکن است باور داشته باشم که «احساس گرما می کنم» و این باورم نیز گزارشی از آگاهی بی واسطه من به داده ای حسی موسوم به گرما باشد، اما چنین گزارشی به تنهایی نمی تواند وضعیت امور خارجی همچون هوا را توصیف کند و باور من به قضیه «اکنون هوا گرم است» را توجیه نماید، زیرا احساس گرما ممکن است به علل متعدّد دیگری از جمله اوضاع روانی یا فیزیولوژیک خاص من در لحظه گزارش پدید آمده باشد، نه به سبب گرمای واقعی هوا. آگاهی های محض به داده های حسی تنها معلول پدیده ها و حوادث خارجی نیستند. بنابراین، برای این که یک باور تجربی و حسی بتواند مبنای توصیف یک پدیده خارجی قرار گیرد باید با قراین و آگاهی های کافی دیگر همراه شود تا دست کم احتمال طبیعی و معقول بودن علت پدیدآورنده آن باور را افزایش و احتمال نامعمول و غیرطبیعی بودن آن را کاهش دهد.
اما اگر باورهای پدیداری پایه را بیان گر حالات روان شناختی و درونی شناسنده و باورکننده بدانیم نه گزارش هایی از وضعیت امور واقعی خارجی و آنها را در قالب عباراتی مشتمل بر افعال پدیداری همچون «به نظر رسیدن»، «نمودار شدن»، «احساس کردن» و «فکر کردن» بازسازی کنیم، باز هم لزوم وجود قراین و اطلاعات و آگاهی های دیگر یک سره منتفی نمی شود، چون به واقع، این افعال بر نوعی تطبیق و مقایسه میان موضوع ادراک شده و اشیای مشابه دیگر دلالت می کنند؛ مثلاً به جای این که بگوییم «زغال سیاه است»، بگوییم «زغال سیاه به نظر می آید»، تلویحا این نحوه جلوه و ظهور زغال را با نحوه ظهور اشیای سیاه رنگ دیگر مقایسه می کنیم و شرایط کلی سیاه به نظر آمدن یک شی ء را بر زغال تطبیق می کنیم. بنابراین، اگر بخواهیم عبارت «زغال سیاه به نظر می آید» را تحلیل و منظورمان را از آن روشن تر بیان کنیم، باید بگوییم که «زغال همان طور به نظر می آید که اشیای سیاه رنگ در حالت طبیعی (نرمال) به نظر می رسند.» در حقیقت، عباراتی همچون «سفید به نظر می آید»، کوته نوشتی است برای عباراتی نظیر «× همان طور به نظر می آید که اشیای سفید به نظر می آیند.» ما با کاربرد این عبارت کوته نوشته می خواهیم نحوه بروز و جلوه یک چیز را از طریق مقایسه آن با اشیای مشابه دیگر توصیف کنیم. پیداست که برای این کار به اطلاعات مستقل دیگر نیاز داریم که به نحو ضمنی در عبارت «× سفید به نظر می آید» نهفته است و اساسا ما این عبارت را در پرتو آن اطلاعات ارزیابی می کنیم و می پذیریم، اطلاعاتی مانند اشیای سفید و روشن در هنگام روز و در نور آفتاب، هنگام مشاهده با چشمانی سالم و قدرت بینایی کافی و در حالت روانی مساعد و از زاویه دید و فاصله مناسب، در هوایی صاف و بدون غبار و دود، سفید به نظر می رسند. بدون داشتن اطلاعاتی مستقل از باور به «سفید یا سیاه به نظر رسیدن ×» نمی توانیم بدانیم که اشیای سفید یا سیاه رنگ در چه شرایطی سفید یا سیاه رنگ جلوه می کنند و در نتیجه، نمی توانیم تشخیص دهیم که x نیز دارای همان ویژگی ها و شرایط اشیای سفیدرنگ یا سیاه رنگ است. در این صورت، باور ما به سفید یا سیاه به نظر رسیدن x پایه نخواهد بود. همین اطلاعات، درباره ویژگی ها و شرایط طبیعی (نرمال) نمود و بروز نوع خاصی از ویژگی های اشیای فیزیکی و تطبیق آن ویژگی های نوعی بر نمونه مورد نظر (x) و داوری درباره مشابه یا نامشابه بودن آنها، ذاتا بدیهی و موجّه نیست و افزون بر احتمال وقوع خطا در این تشخیص و داوری، امکان تحوّل و دگرگونی اطلاعات قدیم یا ورود اطلاعات جدید و تنگ تر یا فراخ ترشدن دامنه معانی واژه ها و عبارات وجود دارد. ویژگی ها و شرایط طبیعی (نرمال) مربوط به یک ادراک حسی، یک بار و برای همیشه تعیین نمی شوند و راه برای تجدیدنظر و دگرگونی باز است.
گویی بدون ادراکات و تجربه های مستقیم، داده های حسی، اساسا توجیه باورهای تجربی و پدیداری دشوار خواهد بود، اما مستقیم بودن دریافت های تجربی را نباید به منزله مستقل بودن آنها از عوامل ذهنی و درونی و سایر باورها و معلومات پیش زمینه دانست. هیچ دریافت حسی در خلأ و به طور کاملاً مجزا از زمینه و عوامل گوناگون درونی و بیرونی صورت نمی گیرد. معمولاً گمان می رود که در ادراکات مستقیم حسی و تجربی، اطلاعات مربوط به خواص جهان خارجی از طریق حواس به مغز منتقل می شوند و شخص ادراک کننده تقریبا به طور مستقیم و بی واسطه به آن خواص دست رسی دارد. این ادراکات نیز غالبا در افراد مختلف یکسانند؛ مثلاً دو مشاهده گر عادی که از مکان واحدی به منظره واحدی می نگرند، هر دو همان منظره را می بینند، چون تصویر مشابهی از پرتوهای نور به چشم هر دو برخورد می کند و با مردمک چشمان آنها تصویر مشابهی روی شبکیه حاصل می شود. سپس اطلاعات همانندی از طریق اعصاب بینایی به مغز آنان منتقل می شود و هر دو همان منظره مورد نظر را می بینند. اما این پندار معمولی درست نیست، زیرا دلایل و شواهد بسیاری نشان می دهد که آنچه مشاهده گران هنگام مشاهده یک چیز می بینند و در ذهن تجزیه و تحلیل می کنند، صرفا با تصاویر منقوش به شبکیه آنان تعیین نمی شود، بلکه عوامل دیگری همچون تجربه های مکرر قبلی، معرفت و انتظار پیشین و وضعیت عمومی درونی آنها نیز بر عمل دیدن تأثیر می گذارند. این نکته در علوم شناختی و روان شناسی به روشنی معلوم شده است. در برخی از آزمون های روان شناختی، تصاویر مخصوصی به افراد آموزش شونده می دهند و از آنان می خواهند که مشاهدات خود را بازگو کنند. گزارش ها نشان می دهند که افراد مذکور هرکدام تصاویر خاصی را می بینند و مشاهدات آنها به سبب دخالت عوامل متعدّد دیگر، بسیار متفاوت است. در سطوح بالای علمی نیز مشاهدات افراد مبتدی با یافته های افراد باتجربه و خبره یکسان نیست. چنان که ممکن است یک فرد مبتدی هنگام نگریستن به اجرام بسیار ریز یا کرات آسمانی از درون میکروسکوپ یا تلسکوپ ابتدا چیزی جز رشته های نامنظم لکه های روشن و تیره نبیند، در حالی که یک مشاهده گر خبره و چیره دست، منظره مفصلی را تشخیص می دهد. تغییرات تجربه ادراکی یک دانشجوی پزشکی هنگام گذراندن دوره تشخیص بیماری ریوی یا بررسی تصویر حاصل از اشعه ایکس نمونه گویایی از این تفاوت مشاهده هاست. دانشجوی مذکور در اتاقی تاریک آثار سایه گونه ای بر صفحه فلورسنت مقابل سینه بیمار می بیند و اظهارات رادیولوژیست به دستیارانش درباره ویژگی های مهم این سایه ها را به زبانی تخصصی می شنود. در ابتدا، دانشجو کاملاً گیج می شود، زیرا در عکس اشعه ایکس از سینه فقط سایه های قلب و دنده ها و تعدادی لکه های عنکبوت مانند را میان آنها می بیند. به نظر می رسد که متخصصان درباره ابداعات تصورشان افسانه می سازند. او هنوز هیچ یک از چیزهای مورد گفت و گوی آنان را نمی تواند ببیند. اما پس از چند هفته شنیدن مداوم صحبت ها و بررسی دقیق تصاویر جدید از موارد گوناگون به تدریج فهمی موقتی پیدا می کند و رفته رفته دنده ها را فراموش می کند و شروع به دیدن ریه ها می نماید و سرانجام، اگر آگاهانه پشتکار به خرج دهد، منظره ای سرشار از جزئیات مهم، چون گوناگونی های فیزیولوژیک و تغییرات آسیب شناختی زخم ها و عفونت های مزمن و علائم بیماری حاد بر وی آشکار می شود. اکنون وارد دنیای جدیدی شده است و هنوز فقط بخشی از آنچه را متخصصان می توانند ببینند، مشاهده می کند، اما در این زمان تصاویر و اظهارات ایشان درباره آنها به طور قطع، دارای معنا و مفهوم شده اند.
ممکن است بگویید مشاهده گرانی که از موضعی واحد به منظره ای می نگرند واقعا یک منظره واحد را می بینند، ولی تفسیرهایشان از آنچه می بینند، متفاوت است. این ایراد را چنین پاسخ داده اند که اولاً، در ادراک حسی چیزهایی که مشاهده گر با آن تماس مستقیم دارد فقط تجارب ذهنی اوست که یکسان و ثابت نمی شوند، بلکه متناسب با انتظارات و معرفت مشاهده گر تغییر می کنند. آنچه براثر وضعیت مورد مشاهده به طور یکسان پدید می آید، تصویر روی شبکیه چشم مشاهده گر است، اما مشاهده گر ارتباطی مستقیم با آن ندارد. نباید گمان کرد که تناظری یک به یک و کاملاً مطابق میان تصاویر منقوش بر شبکیه و آن تجارب ذهنی که مشاهده گر هنگام دیدن دارد، پدید می آید. البته منظور این نیست که علت های فیزیکیِ تصاویر منعکس شده بر شبکیه چشم مشاهده گر، هیچ ارتباطی با آنچه می بیند، ندارند. درست است که مشاهده گر هرچه را دلش بخواهد نمی تواند ببیند، اما تصاویر منقوش بر شبکیه چشم او فقط بخشی از علت چیزی است که مشاهده می کند. بخش بسیار مهم دیگر از علت به واسطه وضعیت درونی ذهن یا مغز او ایجاد می شود که بی گمان، به تربیت فرهنگی، دانش، اطلاعات قبلی و انتظارات مشاهده گر بستگی دارد و صرفا واسطه خواص فیزیکی چشم او شی ء مورد مشاهده تعیّن نمی یابد. (چالمرز، 1374:40-38)
وانگهی، بنیان گرایان جزمی در خصوص نسبت تجربه ها و ادراکات حسی با باورهای تجربی و مشاهدتی و حتی پدیداری با یک دوراهی مواجه هستند. اگر داده های حسی را اموری غیرشناختی، غیرحکمی و خالی از هرگونه مضمون و محتوای عقلی و تعبیری بدانند باید بگویند که چگونه این امور می توانند مبنایی برای توجیه باورها شوند، چون توجیه یک باور کاری منطقی است و تنها از طریق باورهای دیگر و فرایندهای شناختی امکان پذیر می شود. اما اگر داده های حسی را دارای مضمون و محتوایی مفهومی و عقلی بدانند، در این صورت، نمی توانند آن را از تعبیرهای مفهومی یا نقدهای عقلانی و ارتباط با باورهای دیگر برکنار بدانند.
مشکل دیگر بینان گرایی جزمی این است که باورهای موجّه غیرپایه را تنها در صورت مبتنی بودن بر باورهای پایه و بنیادی از توجیه معرفتی برخوردار می دانند. اما به واقع، چنین فروکاهشی در همه باورهای موجّه غیرپایه ناشدنی است، چون حجم باورهای پایه تجربی یا عقلی چندان زاید نیست که بتوان هم باورهای موجّه غیرپایه را از آنها استنتاج کرد. ما به بسیاری از باورهای موجّه اخلاقی، سیاسی، اجتماعی، فلسفی و علمی معتقدیم، در حالی که نمی توانیم آنها را مستقیما یا به طور غیرمستقیم از یک تجربه و ادراک حسی استنتاج کنیم.
پاسخ بنیان گرایان جزمی درباره چگونگی استنتاج باورهای غیرپایه از باورهای پایه نیز چندان روشن و مقبول نیست. مسئله دوم فراروی بنیان گرایان این است که آیا باورهای پایه می توانند صرفا از روابط استنتاجی توجیه معرفتی را به باورهای غیرپایه منتقل کنند یا شیوه های دیگری هم برای انتقال توجیه از باورهای پایه به باورهای غیرپایه موجود است. اگر شیوه های دیگر نسبت میان این دو دسته از باورها جز شیوه استنتاجی و قیاسی برپاست، در این صورت، ساختار دولایه ای بودن دستگاه معرفتی مورد ادعای بنیان گرایان و تقسیم بندی باورها به زیربنایی و بنیادین و روبنایی و غیربنیادین درخور تأمّل خواهد بود. به هر روی، این مشکل و برخی مشکلات دیگر سبب شد تا گروهی از بنیان گرایان دست به تعدیل بنیان گرایان جزمی و قوی بزنند و پایه بودن یک باور را مستلزم خطاناپذیری و تصحیح ناپذیری آن ندانند. اینان معتقدند که باورهای پایه را نیز می توان با قراین و شواهد مناسب ابطال کرد. توجیه تصحیح ناپذیر اگرچه مفهومی گیرا و خرسندکننده می نماید، بسی بیش از توجیه معرفتی لازم برای باورهای پایه است. باورهای پایه، باورهایی اند که توجیه از آنها آغاز می شود و برای این کار باید امکان داشته باشد که یک باور را بدون عرضه دلیلی برای آن بپذیریم. اما لازمه چنین پذیرشی این نیست که ما همواره در پذیرش باور پایه کاملاً موجّه باشیم، بلکه فقط در صورت نبود پادنمونه مناسب، پذیرش یک باور پایه از سوی ما موجّه خواهد بود. البته نقض و ابطال توجیه با پادنمونه های مناسب هیچ گاه یک سره منتفی نمی شود. به تعبیر دیگر، ما می توانیم یک باور را بدون عرضه دلیلی برای آن بپذیریم و نقشی مثبت برای دلایل در این خصوص بپذیریم، اما دلایل می توانند نقشی منفی داشته باشند و پذیرش یک باور را از سوی ما ناموجّه سازند. از این رو، به جای این که تصحیح ناپذیری باورهای پایه را به معنای خطاناپذیری، تردیدناپذیری، ضروری و یقینی بودن آنها بدانیم، باید آنها را به معنای بدوا موجّه بودن آنها بگیریم و در تعریف آن بگوییم:
یک باور فقط و فقط در صورتی برای شخص S بدوا موجه (prima facie justified) است که اگر S
دلیلی برای نپذیرفتن آن باور داشته باشد، پذیرش آن باور از سوی او ناموجّه باشد.
به تعبیر دیگر:
ضرورتا صادق است که اگر S باوری را بپذیرد و دلیلی نداشته باشد که بپندارد نباید آن باور را بپذیرد، پس او در پذیرش چنین باوری موجّه است.(1)
البته وقتی تصحیح ناپذیری باورها را به معنای بدوا موجّه بودن آنها بدانیم، پیش فرض معرفتی ما این خواهد بود که باورهای پایه ذاتا موجّه نیستند و نفی یک قضیه پایه نیز خودش از لحاظ معرفت شناختی پایه است و همه قضایای پایه نیز چنین وضعی خواهند داشت. پیداست که در این صورت، مفهوم بدوا موجّه، یعنی معنای ضعیف تر تصحیح ناپذیری، برخلاف معنای قوی تر آن نمی تواند تبیین کند که چرا باورهای پایه ذاتا موجّه اند. وانگهی، به نظر می آید مفهوم بدوا موجّه، معنایی سلبی و منفی داشته باشد؛ یعنی به ما نمی گوید که چگونه یک باور می تواند بدوا موجّه باشد و فرق یک باور بدوا موجّه با باور غیربدوا موجّه در چیست. اگر قید بدوا موجّه را بدین معنا بگیریم که پذیرش یک باور در صورت نبود دلیلی برای پذیرش نقیض آن یا پذیرش باور رقیب آن، یا خودداری از پذیرش خود آن باور، کاری موجّه است، دیگر تفاوت اساسی میان باورهای پایه و غیرپایه از میان می رود.
این دو معنای متفاوت تصحیح ناپذیریِ باورهای پایه و نیز اختلاف نظرهای دیگر بنیان گرایان بر سر سایر اوصاف باورهای پایه مایه پیدایش روایت ها و قرائت های گوناگونی از بنیان گرایی می شود. بنیان گرایی مبتنی بر یقین و تردیدناپذیری و اشتباه ناپذیری باورهای پایه به بنیان گراییِ خطاناپذیر یا جزمی می انجامد. طبق این دیدگاه، کسی که به باورهای پایه یقینی و خطاناپذیر دست یافته، محال است آنها را نادرست بپندارد. (Alston, vol. 13, No.4 :257-272)به تعبیر دیگر، اگر کسی باوری را پایه بداند و آن باور واقعا پایه باشد؛ یعنی به نحو معقول و موجّه و بدون رجوع به سایر باورها پذیرفته شده باشد، از دیدگاه او محال است که آن باور نادرست و کاذب باشد. اما براساس بنیان گرایی معتدل و خطاپذیر هر باوری که غیراستنتاجی و سرآغاز توجیه باشد، تا زمانی که دلیلی معقول برای انکار و ردّ آن در دست باورکننده وجود نداشته باشد، پایه و در نتیجه، موجّه خواهد بود، ولی این توجیه ضرورتا از ذات و ماهیت ویژه آن برنمی خیزد و پیوسته امکان خطاپذیری باور پایه وجود دارد. بنابراین،یکی از اختلاف های بنیان گرایی بر سر خطاپذیری یا خطاناپذیری باورهای پایه است.
اختلاف دیگر بنیادگرایان بر سر مسئله تجربی یا غیرتجربی بودن باورهای پایه است. حامیان غیرتجربی بودن باورهای پایه معمولاً به حقایق بسیط منطقی یا ریاضی استناد می کنند و آنها را «بدیهی» می دانند، اما مدافعان تجربی بودن باورهای پایه معتقدند که فقط باورهای تجربی (empirical belief) و مشاهدتی (observational) پایه به شمار می آیند. البته بنیادگرایان تجربه گرا خود بر سر تعیین مصداق باورهای تجربی اختلاف نظر دارند. برخی آن دسته از باورهای تجربی را پایه می پندارند که از جهان خارجی و واقعی (factual) حکایت می کنند. گروه دیگر باورهای حاکی از حالات درونی و تجربه های وجدانی فاعل شناسا را مبنا و پایه می گیرندو گروه سوم هر نوع باور حسی، مشاهدتی و وجدانی را پایه و مبنای سایر باورها به شمار می آورند.
به طور کلی می توان این نظریه ها را به دو دسته برون گرا و درون گرا طبقه بندی و با توجه به آن، دو نوع قرائت از تجربه گرایی را از متمایز کرد. بنا به قرائت درون گرایانه بنیان گراییِ تجربی foundationalism) empirical of version (intrinsicباورهای پایه ماهیتی ذاتا موجّه و بدیهی دارند و به هیچ وجه نیازمند امور دیگری خارج از ذات خود برای توجیه و بداهت نیستند.
در مقابل، روایت برون گرایانه (extrinsic version) تجربی می گوید که توجیه باورهای پایه ناشی از روابط علّی قانون وار (law-like) میان حصول یک باور در ذهن فاعل شناسا و وضع اموری است که این باور را صادق می سازد؛ مثلاً وقتی می گویم «میز را در برابر می بینم» میان این باور و وجود یک میز خارجی در شرایط فیزیکی و مکانی خاص و در موقعیت تابش نور خورشید و فاصله و زاویه دید من، رابطه ای علّی برقرار است که سبب صدق باور مذکور می شود. این وضع امور نسبت به فاعل شناسا بیرونی است؛ یعنی صدق یک باور پایه به شرایط مکانی و زمانی مستقل از شناسانده و داننده آن باور بستگی دارد، اما باورهای پایه ذاتا موجّه بنا به شرح درون گرایانه بنیان گرایی تجربی، فقط به تجربه حسی (sensory experience) یا باطنی یا تلفیقی از تجربه های حسی و باطنی (introspective experience) فاعل شناسا وابسته اند و باورهای حاکی از این تجربه ها در همه شرایط زمانی و مکانی و جهان های ممکن صادق اند. این تجربه ها از آن رو درونی نامیده می شوند که برای شناسنده از طریق تأمّل و بازاندیشی قابل دست رسی معرفت شناختی اند.
تبیین درون گرایانه بینان گرایی تجربی از باورهای پایه البته برای آن دسته از بنیان گرایان غیرتجربی هم جذاب است که توجیه باورهای پایه منطقی یا ریاضی را ناشی از ویژگی محتوای درونی آنها می دانند. بداهت باورهای پایه منطقی و ریاضی بدین معنایند که هرکس با درک واضح و روشن از مفهوم آنها به آسانی و بدون رجوع به سایر باورها و قراین می تواند درستی آنها را تأیید کند؛ مثلاً برای تصدیق اصل امتناع تناقض اجتماع دو نقیض کافی است به مفهوم این اصل توجه کنیم. هم چنین برای تصدیق معادله جبری 12=5+7 باید به مفهوم اعداد مذکور و عمل جمع ریاضی توجه کنیم. بداهت این مفاهیم برخلاف باورهای خطاناپذیر حاکی از تجربه های حسی یا باطنی به دریافت های تجربی شناسنده بستگی ندارد و به خودی خود بدیهی و ذاتا موجّه اند.
مدعای بنیان گرایان تجربی و غیرتجربی درباره باورهای پایه را می توانیم مدعایی قوی و دیدگاه آنان را بنیان گرایی قوی (strong foundationalism) بنامیم. این گروه مدعی اند که باورهای پایه کاملاً جدا و مستقل از باورهای دیگر موجه اند و پذیرش یک باور در صورتی کاملاً موجّه است که مانند باورهای حاکی از تجربه های مستقیم حسی یا باطنی خطاناپذیر باشند یا مانند حقایق منطقی بدیهی باشند و یا به شیوه های مقبول از باورهای بدیهی خطاناپذیر به دست آمده باشند. بنابه نظریه بنیان گرایی قوی، محال است که باورهای پایه کاذب باشند.
بنیان گرایی ضعیف (weak foundationalism)، برخلاف بنیان گرایی قوی، باورهای پایه را به طور ناقص و جزئی از سایر باورها مستقل می داند. طبق این دیدگاه، یک باور پایه ممکن است در نگاه نخست (prima facie) موجّه به نظر آید و مبنای توجیه و پذیرش باورهای دیگر قرار گیرد. این نوع گزاره ها نیز تصحیح پذیرند؛ یعنی امکان دارد پاره ای از آنها در پرتو یافته ها، باورها و اطلاعات دیگر تغییراتی پیدا کنند. از این رو، خطاپذیری و در نتیجه، کذب و نادرستی شان محال نیست.
بنیان گرایان هم چنین بر سر استنتاج محض و غیرمحض باورهای غیرپایه از باورهای پایه اختلاف رأی دارند. بنا به قرائت محض (pure version)، باورهای غیرپایه و استنتاجی «تماما» برای توجیه خود به تأیید باورهای پایه نیازمندند، اما طبق قرائت غیرمحض version) (impure باورهای غیرپایه فقط «بعضا» به تأیید باورهای پایه محتاجند و ممکن است بخشی از توجیه را از طریق تأیید متقابل در میان خود به دست آورند. از این رو، بنیان گرایی غیرمحض دست کم به طور تلویحی بر درجات متفاوت توجیه دلالت می کند.
باری، از تلفیق تفسیرهای قوی یا ضعیف، و محض یا غیرمحضِ بنیان گرایی درباره باورهای پایه به چهارنوع بنیان گرایی می رسیم. این چهارنوع، به گفته سوزان هاک(Hack, 1996:14-17)، عبارتند از: 1) بنیان گرایی قوی و محض (strong-pure foundationalism)، 2) بنیان گرایی ضعیف و محض (weak-pure foundationalism)، 3) بنیان گرایی قوی و غیرمحض (strong-impure foundationalism) و 4) بنیان گرایی ضعیف و غیرمحض (weak-impure foundationalism). پیداست که جانب داری و دفاع بنیان گرایی قوی و محض از باورهای پایه خطاناپذیر سخت تر و جدی تر است، زیرا از دیدگاه اینان، توجیه یک مدل معرفتی سیستماتیک و مشابه نظام هندسی اقلیدسی است که باورهای پایه در آن چونان اگزیوم های هندسی ذاتا موجّه و بدیهی پنداشته می شوند که توجیه را به شیوه استنتاج قیاسی یا شیوه های استنتاجی یک سویه دیگر به باورهای غیرپایه یا غیر آگزیوماتیک منتقل می کنند. بدون وجود باورهای پایه، معرفت هرگز تحقّق نخواهد یافت، چون اگر باورهای غیرپایه نهایتا بر باورهای پایه تکیه نزنند، معرفت دچار دور یا تسلسل باطل خواهد شد و برای پرهیز از این معضل چاره ای جز پذیرش باورهای بدیهی خطاناپذیر و ذاتا موجّه و بی نیاز از تصحیح نیست. این باورها باید از طرفی پایه باشند؛ یعنی همچون آگزیوم های نهایی در نظام هندسی عمل کنند و به همین سبب، بسیار مطمئن، یقینی و بی نیاز از اثبات باشند و صدق خود و نیز صدق باورهای دیگر را تضمین کنند و از طرف دیگر باید از درون مایه ای بسیار غنی برخوردار باشند تا بتوانند سنگینی کل ساختمان معرفت و حجم عظیم و نامحدود باورهای غیرپایه را بر دوش خود تحمل کنند.
اما این دو ویژگی باورهای پایه برای اجرای نقش شبه آگزیوماتیک خود، یعنی ویژگی محتوای آگاهی بخش غنی و زیاد و اطمینان بخشی بسیار بالا دقیقا رویاروی یکدیگر قرار می گیرند و سبب تضعیف همدیگر می شوند. همین اشکال به واقع، پاشنه آشیل نظریه بنیان گرایی قوی و محض توجیه معرفت است، چون محتوای باور با درجه اطمینان بخشی و بداهت آن نسبت معکوس دارد. هرچه محتوای اخباری و آگاهی بخشی باورها افزون تر شود، مانند باورهای مشاهدتی و تجربی، میزان خطرپذیری و خطاپذیری آنها بیشتر می شوند؛ و هر کوششی برای حفظ بداهت و خطاناپذیری آنها، مانند فروکاستن باورهای پایه به باورهای پدیداری،به بهای کاهش محتوای خبری آنها تمام می شود، مبتنی کردن باورهای پدیداری به داده های غیرشناختی و بدون محتوای مفهومی و عقلی نیز ربط منطقی میان داده ها و باورها را به ارتباط علّی محض غیرتوجیهی مبدّل می سازد.
1. Alston, W.P, "Varieties of Privileged", in American Philosophical Quarterly, Vol 13, No4.
2. Hack, Susan, Evidance and inquriy, Oxford: Blackwell, 1996.
3. Pollock, Jhon, L, Contemporary Theories of knowledge, London: Hutchinson, 1987.
4. چالمرز، آلن ف.؛ چیستی علم، ترجمه زیباکلام، تهران، انتشارات علمی و فرهنگی، 1374.
1. پیداست که «دلیل» در این تعریف نقشی منفی دارد. منظور از دلیل منفی برای باور S به P این است که اگر S آن باور را بپذیرد، دیگر باور او به P موجّه نخواهد بود. البته دلیل منفی برای باوری می تواند دلیل مثبتی برای باور نقیض یا رقیب آن باشد.