سنگ و چشمه

زمین داغ و تفتیده بود، از آسمان آتش می بارید، همه جا تا چشم کار می کرد بیابان بود و دریای شن. خورشید سرخ سرخ بود و انگار در ستیز با سواران تشنه به زمین نزدیکتر شده بود. تشنگی اسبها را هم از پای درآورده بود، دیگر رمقی بر تن نداشتند خستگی میدان جنگ اینهمه آزارشان نداده بود که عطش و تشنگی...

زمین داغ و تفتیده بود، از آسمان آتش می بارید، همه جا تا چشم کار می کرد بیابان بود و دریای شن. خورشید سرخ سرخ بود و انگار در ستیز با سواران تشنه به زمین نزدیکتر شده بود. تشنگی اسبها را هم از پای درآورده بود، دیگر رمقی بر تن نداشتند خستگی میدان جنگ اینهمه آزارشان نداده بود که عطش و تشنگی...

یکی از سواران که قامتی بلند و کشیده داشت سرش را خم کرد و با حیرت پرسید:

- امیرالمؤمنین ما را به کجا می برد؟ ساعتهاست که در این بیابان راه می رویم; می ترسم حالا که از جنگ بسلامت برگشته ایم، تشنگی هلاکمان کند!!

- من هم سر درنمی آورم، اینطرفها آب و آبادی هم نیست; اما، امیرالمؤمنین طوری راه می روند که گویی مقصد معلوم و مشخصی دارند!

- حتما چنین است وگرنه ما را در این بیابان سوزان اینطرف و آنطرف نمی بردند.

یکی دیگر از سواران که صحبتهای آنها را شنیده بود گفت:

- می دانید که پدر من در جوانی کاروانسالار بود و این بیابان را مثل کف دست می شناخت. هرگز از او نشنیدم که از چشمه ای یا چاه آبی در این حدود نام ببرد; گذشته از این اگر آبی اینطرفها بود اقلا نشانه ای از حیات، دار و درختی، چیزی دیده می شد، من که عقلم قد نمی دهد...

- بهتر است برویم از خودشان بپرسیم.

- برویم...

هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودند که امیرالمؤمنین به سمت آنها برگشته و در حالیکه با انگشت به طرفی اشاره می کرد فرمود:

- صومعه ای در این نزدیکی است بدان سمت می رویم، اسبها را نتازانید، تشنه اند. آهسته می رویم، دیگر چیزی نمانده تا چند دقیقه دیگر به صومعه می رسیم.

× × ×

راهب پیر با دیدن سوارانی که به آهستگی نزدیک می شدند از جا برخاست. دستهای لرزانش را سایه بان چشمها کرد و با نگرانی به سواران که نزدیکتر می شدند چشم دوخت. سرکرده سواران که کسی جز مولا امیرالمؤمنین علی، علیه السلام، نبود با دیدن مرد راهب پیش رفت و پس از سلام و علیک و دعا برای مقبولیت عبادات راهب از او پرسید:

- آیا در این نزدیکی چشمه ای، چاه آبی سراغ نداری؟

- نه! در این نزدیکی چشمه آبی نیست، اما در دو فرسخی اینجا آب پیدا می شود. ما نیز آب موردنیاز خود را از آنجا تهیه می کنیم.

لبخندی بر لبان مولا نقش بست، از راهب تشکر کرد و در حالیکه به فکر فرو رفته بود از او دور شد...

همهمه ای بین سواران درگرفت، پاسخ مایوس کننده راهب آخرین بارقه های امید را از دلشان زدود، چند نفری به سمت راهب دویدند و از او تقاضای آب کردند. راهب اشاره ای به کوزه کوچکی از آب کرد و گفت:

- مرا ببخشید، بیش از چند قطره آب در این کوزه باقی نمانده، ذخیره آب صومعه نیز تمام شده و ما هم باید برای تهیه آب به چشمه ای که در دو فرسخی اینجاست برویم.

سکوتی سنگین حکمفرما شد، کسی یارای حرکت نداشت، اسبها با بی حالی روی زمین افتاده بودند، نگاهها به مولا خیره شده بود. امیرالمؤمنین محکم و پرصلابت ایستاده بود، چند قدمی جلوتر رفت، به سمت قبله برگشت و با دست به نقطه ای از زمین اشاره کرده و فرمود:

- باید این نقطه را حفر کنیم.

سواران که می دانستند که هیچ حرف مولا بی حکمت نیست به جنب وجوش افتادند. هر کس با هر وسیله ای که همراه داشت به کندن زمین پرداخت. ضربات پی درپی فرود می آمد و با هر ضربتی مقداری از خاک به کنار افکنده می شد. چشمها از فرط عطش زمین را می کاوید و لبهای تشنه، منتظر فوران آب بود.

ناگهان آه از نهاد همه برآمد به جای آب زلال از زیر خاکها تخته سنگ بزرگی هویدا شد، سنگی که هیچ ضربه ای در آن کارگر نبود. مردان دست از کار کشیدند و با ناامیدی چشم به امیرالمؤمنین دوختند.

حرکت دست مولا نشان می داد که باید سنگ را به کناری برند. اما، حرکت دادن سنگی به آن بزرگی ممکن نبود. ده دوازده مرد جنگی و تنومند آخرین توانشان را به کار گرفتند ولی سنگ از جای خود حرکت نمی کرد. بار دیگر نگاهها به امیرالمؤمنین خیره شد; به فاتح خیبر، شجاع ترین مرد عرب، ابرمرد میدان جنگ، مردی که نامش لرزه بر پیکر قوی ترین پهلوانان می انداخت. دستان مولا بر سنگ محکم شد و بازوهای ورزیده و تنومندش گرداگرد سنگ حلقه زد، زیرلب نام خدا را بر زبان راند و با استعانت از او سنگ را از جا کند و چند متری دورتر انداخت. آبی زلال و گوارا از زیر سنگ جاری شد، چشمها برقی زد و همراه با لبها تر شد، مردان سیراب شدند و بعد نوبت اسبها بود، کسی از آن آب گوارا دل نمی کند; اما، امیرالمؤمنین سنگ را مجددا بر جای خود نهاد و دستور داد روی آن را با خاک بپوشانند. راهب پیر با چشمانی از حدقه درآمده در حالیکه صورتش از اشک خیس شده بود با گامهای لرزان پیش آمد و فریاد زد:

مسافران! بفرمائید و مرا مفتخر کنید.

علی، علیه السلام، پیشاپیش یاران به راهب نزدیک شد. راهب با صدایی که از شوق می لرزید پرسید:

- تو پیامبر مرسل هستی؟

- نه من پیامبر نیستم!

- فرشته مقربی؟

- نه فرشته هم نیستم!

- پس تو کیستی؟

- من علی ام، وصی رسول خدا، محمدبن عبدالله، صلی الله علیه وآله، خاتم پیامبران!

- دستت را بگشا تا به نام خدا و به دست تو قبول اسلام کنم؟

علی دست خود را گشود:

- گواهی بده به یکتایی خدا و رسالت پیامبر اسلام، صلی الله علیه وآله.

- گواهی می دهم که تو وصی رسول خدا، صلی الله علیه وآله، هستی و شایسته ترین مردم بعد از رسول خدا برای جانشینی او.

نگاههای پرسشگر یاران حضرت به امیرالمؤمنین و راهب دوخته شده بود و شنیدند که راهب گفت:

در یکی از کتابهای ما خبر داده بودند که در این بیابان چشمه ای است که سنگی بزرگ بر روی آن قرار دارد و به مکان آن کسی آگاه نیست جز پیامبر مرسل یا وصی پیامبر و ولی خدا. نشانه شناختنش نیز قدرت اوست که می تواند آن سنگ را حرکت بدهد. کمت ساخته شدن این عبادتگاه در اینجا نیز همین بود. قبل از من راهبان بسیاری در اینجا بودند و او را نیافتند ولی خداوند این موهبت را نصیب من کرد. خدا را سپاس که امروز آنچه منتظرش بودم تحقق یافت.

قطرات اشک از چشمان مبارک علی، علیه السلام، سرازیر شد و زیرلب زمزمه کرد:

خدای را سپاس که نام مرا در کتابهایش ذکر نمود.

نوشته اند که راهب مزبور در جنگ صفین در رکاب مولا علی، علیه السلام، به شهادت رسید و امیرالمؤمنین بر پیکرش نماز گزارد و برای او طلب آمرزش نمود.

 

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان