چرا همدلی؟
ایمان و عشق، بیگانگی ها را به یگانگی می رساند. اندیشة یگانه، جهت گیری یگانه و حتی سخن گفتن یگانه، محصول همین اتفاق و یگانگی درونی است. اصحاب عاشورا، چنان هم دل و یگانه اند که همة گفته هایشان را گویی از یک زبان می شنویم و همة رفتارها گویی از یک تن سر زده است. شگفت آن است که یک سخن یا رفتار، گاه به چند تن نسبت داده می شود و به دلیل همین یگانگی راه و اندیشه و رفتار، انتسابش به هریک پذیرفتنی و یا تکرار آن توجیه یافتنی است.
تصویری از این جان های یگانه را در شب عاشورا از زبان حضرت زینب سلام الله علیها باید شنید. او گزارشی شنیدنی از یک پارچگی روحی و فکری یاران دارد.
صوبه، بصیر کربلا می فرماید: شب عاشورا از خیمة خود بیرون آمدم تا حال برادرم حسین و یارانش را بجویم. او را در خیمة خود تنها دیدم که نشسته و با خدای سبحان مناجات می کند و قرآن می خواند. پیش خود گفتم: ایا در چنین شبی باید او تنها بماند؟ می روم و برادران و عموزادگان خود را سرزنش می کنم.
به سوی خیمة عباس آمدم. ناگاه همهمه و صدای غرّایی شنیدم. در پشت خیمه دیدم که بنی هاشم همه گرد عباس بن علی علیه السلام ـ که هم چون شیر بر زانو تکیه داشت ـ حلقه زده اند و نشسته اند. برادران! برادرزادگان! عموزادگانم! چون صبح دراید چه می کنید؟
گفتند: تو فرماندهی، هرچه فرمایی، همان کنیم.
عباس علیه السلام فرمود: بار سنگین را جز صاحبانش برنمی دارند. این اصحاب با امام علیه السلام خویشی ندارند، پس چون صبح درآید، اولین کسی که به کارزار می پردازد، شمایید. ما پیش از آن ها کشته می شویم تا مردم نگویند اصحاب خود را پیش انداختند و چون آنان کشته شدند، خود با شمشیر ساعت به ساعت به درمان پرداختند.
بنی هاشم برخاسته، شمشیر از نیام کشیدند و به برادرم عباس گفتند: ما بر همانیم که تو بر آنی.
من چون این یک پارچگی و تصمیم قاطع ایشان را دربارة امام علیه السلام دیدم، قلبم آرام گرفت و خوشحال شده، چشمانم اشکبار شد. خواستم به سوی برادرم امام حسین علیه السلام رفته و به او خبر دهم، که ناگاه از خیمة حبیب بن مظاهر نیز همهمه و صدا شنیدم. بدان سو رفته و پشت خیمه ایستادم و دیدم اصحاب همانند بنی هاشم بر گرد حبیب حلقه زده اند. حبیب می گوید: همراهانم! چرا به این جا آمده اید؟
گفتند: آمده ایم تا حسین علیه السلام را یاری کنیم.
گفت: چون صبح درآید، چه می کنید؟
گفتند: تو فرماندهی، هرچه فرمایی همان کنیم.
گفت: چون صبح دراید، اول کس که به میدان نبرد می رود، شمایید. ما پیش از بنی هاشم به پیکار می پردازیم و تا خون در رگ ماست، نباید یک نفر از ایشان کشته شود، مبادا که مردم بگویند بزرگان خود را پیش انداختند و خود، از بذل جان دریغ ورزیدند.
اصحاب، شمشیرهای خود را به اهتزاز درآوردند و گفتند: ما همه بر آنیم که تو می پسندی.
من با دیدن این صحنه ها خوشحال شده، گریان برمی گشتم که با برادرم حسین علیه السلام روبه رو شدم. خود را آرام نموده، به او تبسم کردم.
فرمود: خواهرم!
عرض کردم: بلی جان برادر!
فرمود: خواهرم! از وقتی که از مدینه کوچ کرده ایم، تبسم تو را ندیده بودم. اینک چرا خندانی؟ عرض کردم: برادر جان! به سبب این رویدادها که از بنی هاشم و اصحاب دیدم.
فرمود: خواهرم! بدان، اینان از عالم ذرّ اصحاب من بوده اند. این مژدة جدّم رسول خداست. ایا می خواهی پایداری ایشان را ببینی؟ گفتم: آری. فرمود: در پشت خیمه باش.
من در پشت خیمه ایستادم. برادرم ندا داد: خویشان من کجایند؟
بنی هاشم از خیام برخاستند و عباس پیش از همه شتافت و عرض کرد: بله آقا جان! بله، چه می فرمایی؟ امام فرمود: می خواهم پیمان تازه کنیم.
فرزندان حسین، حسن، علی، جعفر و عقیل همه آمدند و فرمود تا بنشینند.
سپس ندا داد: حبیب بن مظاهر، زهیر، هلال و دیگر یارانم کجایند؟
آنان نیز از خیمه ها سر برآوردند و حبیب، پیش تاخته، عرض کرد: بلی یا اباعبدالله! همه شمشیر به دست آمدند و فرمود تا بنشینند. خطبة بلیغی ایراد کرد و فرمود: یاران من! بدانید که اینان جز آهنگ کشتن من و هر که را با من باشد، ندارند. من نگرانم شما کشته شوید. بیعتم را از شما برداشتم. اینک هر که بخواهد، در این تاریکی شب، ره خود بگیرد و برود. بنی هاشم و اصحاب، هر کدام سخن گفتند و بر وفاداری خود پا فشردند.
امام چون وفاداری و پایداری ایشان را دید، فرمود: حال که چنین است، سر بردارید و منازل خود را در بهشت بنگرید.
پس همه برخاستند و شمشیر از نیام کشیده و گفتند: یا اباعبدالله! هم اینک فرمان ده تا بر این نامردمان بشوریم، پیکار کنیم تا خواستة خداوند در حق ما و ایشان فرارسد!
امام علیه السلام فرمود: خدا رحمت تان کند و پاداش نیک تان دهد، بنشینید.
سپس فرمود: هر که همسر خود را همراه دارد، او را به قبیلة بنی اسد برگرداند.
علی بن مظاهر (اسدی) برخاست و پرسید: آقاجان! چرا؟
فرمود: پس از کشته شدن من، زنان اسیر می شوند. از اسیری بانوان شما نگرانم.
علی بن مظاهر به خیمة خود رفت و به همسرش گفت: خانم! امام علیه السلام به ما فرمود: هر که همسر خود را همراه دارد، او را نزد عموزادگانش برگرداند، زیرا فردا من کشته می شوم و بانوانم اسیر می شوند.
زن گفت: تو چه می کنی؟
گفت: برخیز تا تو را نزد خویشانت در بنی اسد ببرم.
زن برآشفت و گفت: به خدا سوگند، ای فرزند مظاهر! با من منصفانه رفتار نمی کنی. ایا می پسندی که چادر از سر زینب سلام الله علیها برگیرند و من در امان باشم؟ ایا می پسندی که تو نزد رسول خدا روسفید باشی و من نزد فاطمه، زهرا سلام الله علیها روسیاه باشم؟ به خدا سوگند شما مردان را یاری می رسانید و ما نیز بانوان را (من جز این را نمی پذیرم)!
علی بن مظاهر، گریان به سوی امام علیه السلام برگشت. عرض کرد: سرورم! همسر اسدی من، جز یاری و همراهی شما را نمی پذیرد. امام علیه السلام گریست و فرمود: خدا همة شما را پاداش نیک دهد».