مثنوی شیرین و فرهاد / سروده سلیمی جرونی؛ تصحیح نجف جوکار. تهران: مرکز نشر میراث مکتوب، 1382 شصت و شش + 133 ص.
گنجور گنجه ادبی، دستانزن داستانهای کهن، جادو سخن جهان، نظامی با پنج گنج خویش خیزشی پایدار را در پهنه ادب پارسی پدید آورده است و پایه نهاده است که آن را می توان خیزش «بزمنامه سرایی» نامید، در برابر خیزشی دیگر همچنان شگرف و پایدار که پیر پاک و پارسای دری، فرزانه فرهمند توس، فردوسی آن را پی افکنده است و خیزش «رزمنامه سرایی» است. پس از نظامی، سخنورانی چند به پیروی از شیوه داستانسرایی وی، داستانهایی بزمی و عاشقانه را در پیوسته اند یا در سرودن در پیوسته ای اندرزین و آموختاری بر شیوه نخستین و واپسین گنج وی، مخزن الاسرار و اسکندرنامه، رفته اند، درست است که پیش از نظامی سخنورانی چون عنصری، با سرودن وامق و عذرا، یا عیوقی، با درپیوستن ورقه و گلشاه، یا فخرالدین اسعد گرگانی، با به شعر درآوردن ویس و رامین، در شیوه داستانسرایی طبع آزموده اند، لیک این شیوه با نام پیر پر سخن و دستانزن گنجه جاودانه پیوند گرفته است.
پس از نظامی، سخنورانی بسیار بر شیوه وی رفته اند. پاره ای چون امیر خسرو دهلوی و جامی و خواهرزاده وی، هاتفی خرجردی، کوشیده اند که هر پنج گنج راهنما بسرایند و پاره ای چون مکتبی شیرازی و وحشی بافقی یکی از گنجهای پنجگانه را همتا سروده اند.
داستانهای عاشقانه را در خیزش و پیشینه داستانسرایی در سخن پارسی، از دید قهرمان دلباختگی، بر دو گونه و گروه بخش می توان کرد:
نخست: قهرمان دلباختگی قهرمان عشقی زمینی و اینسری و گیتیگ است. رامین و خسرو از گونه این قهرمانانند که پیشینه ای کهن دارند و از روزگاران باستان و از ادب حماسی به یادگار مانده اند و دنباله بخش بزمی در این ادب و سروده های رامشی (= غنایی: Lyrique) شمرده می توانند آمد. این قهرمانان نمونه هایی اند بازمانده از دلباختگانی جنگاور و سلحشور که در دستانهای گوسانان پارتی و چکامه سرایان ساسانی از آنان سخن می رفته است. ویژگی و هنجار بنیادین در دلشدگی این قهرمانان آن است که پس از تلاش و تکاپوی و گذشتن از شیب و فرازهای بسیار و گسستن بندهای بازدارنده، سرانجام دلدار را فرادست می آورند و از او کام می ستانند.
دوم: قهرمان دلباختگی قهرمان عشقی آنسری و مینوی و نمادین است. فرهاد و مجنون از گونه این قهرمانانند. آنان به راستی رهروانی اند گامزن در راه خداجویی که آرمان و آماجشان رسیدن به خداخویی است. آنان نمونه هایی «بزمی» از درویشان دلریش اند و رهروان شوریده رسته از خویش. این دلشدگان، در دبستان عشق اینْسری و زمینی، رمز و راز و الفبای عشقورزی با یار آسمانی را می آموزند. دلدار این شیفتگان تنها بهانه ای است برای دل باختن و رختِ هستی از تن برانداختن و خویشتن را از یار ساختن و پلی است که می باید سرانجام آنان را به یار راستین آسمانی برساند. این دلشدگان، دستخوش نیروی شگرف و تابْ شکن و هستی سوز عشق، نخست فنا را در این دلداران خاکی می ورزند و می آزمایند تا مگر بتوانند روزی در دلدار افلاکی فناشوند و رسته از چیرگیِ من و چنبرِ تن، در او رنگ ببازند، بدان سان که سایه ها در فروغ از خویش می روند و ناپدید می شوند. هم از آن است که این گونه قهرمانان دلباختگی، در کار و بار دلشدگی و دلداری، ناکام می مانند و بی بهره از پیوند با یار، جان در کار عاشقی می کنند.
روندها و کاروسازهای دلشدگی، در پهنه ادب پارسی، به سود قهرمانان از گونه دوم بوده است و اندک اندک دلباختگی نمادین جای دلباختگی راستین را گرفته است و فرهاد بر خسرو چیرگی و برتری یافته است. نشانه ای برونی از این دگردیسی دیگرگشت داستانهای عاشقانه از نام خسرو و شیرین به نام فرهاد و شیرین است. نیز خسرو آنچنان در سایه فرهاد می ماند که سرانجام در او رنگ می بازد و سخنوری چون عارف اردبیلی که با خواجه بزرگ شیراز همروزگار بوده است، بزمنامه خویش را که به پیروی از خسرو و شیرین و به نام سلطان اویس جلایر سروده است، «فرهاد نامه» نام نهاده است. چهره نخستین و قهرمان دلباختگی، در این داستان، فرهاد است نه خسرو. با این همه هنوز فرهاد، در بزمنامه عارف اردبیلی، قهرمانی است از گونه نخستین و هماوردی نیرومند برای خسرو که در آنجا که خسرو درمی ماند، او کام می راند. عارف، نظامی را نکوهیده است که چرا قهرمان داستان خویش را خسرو برگزیده است نه فرهاد:
ولیکن چون نظامی مست افتاد |
صراحی پر می نوشین به من داد |
بخواهم عذر آن پیر کهنسال |
بگویم با عزیزان صورت حال |
در آن دم کو ز خسرو یاد می کرد |
ضروری کار بر بنیاد می کرد |
چو شیرینکاری خسرو همی گفت |
دُر ناسفته شیرین همی سفت |
نمی کرد التفاتی سوی فرهاد |
که از شیرین، به مردی، بستدی داد؛ |
که با اقبال خسرو حیف بودی |
که فرهاد غریبی را ستودی... |
نظامی را یقین ما گمان بود؛ |
هرآنچ او را گمان، ما را عیان بود |
نبود این عشقبازی پیشه او؛ |
به گفتن پی نبرد اندیشه او |
یگی نگرفته هرگز می به دستان |
چه داند شرح دادن حال مستان؟ |
صفای من، ز می بر دست بشنو؛ |
سرود مست را از مست بشنو |
یقین دارم که وقت عشقبازی |
نورزیده ست این عشق مجازی |
نه مرد نقشبند مانوی بود |
از آن صورت، که مرد معنوی بود |
هر آن کو را خرد سازد حکیمی |
بود در عاشقی مرد سلیمی |
کسی کو را خرد دستور باشد |
یقین کز عشقبازی دور باشد |
طریق عاشقی زان سان نموده ست |
که پنداری مگر عاشق نبوده ست1 |
لیک سرانجام فرهاد، چونان قهرمان دلباختگی ناکام و نمادین، بر خسرو چیره می شود و اوست که به دلداری شیرین نام برمی آورد، به گونه ای که در روزگار ما نیز، آنگاه که می خواهند دستانی بزنند و از نمونه ای برترین در دلشدگی یاد آورند، از فرهاد سخن می گویند نه ازخسرو.
به هر روی، یکی از پیروان نظامی که خسرو و شیرین را همتا سروده است و آن را شیرین و فرهاد نامیده است، سلیمی جَرونی است، سخنوری از سده نهم هجری که از بندر جرون بوده است که امروز بندر عبّاس خوانده می شود. او، در چندین بیت، نام خویش را آشکارا یاد کرده است. نمونه را، در فرجام ستایش از پیامبر گفته است:
سلیمی هر دری کز وصف او سفت |
ز دریای دو عالم، قطره ای گفت |
خداوندا! سلیمی خوش فقیر است؛ |
به دست نفس نافرمان اسیر است |
(127 و 128)2
سلیمی! در پناه عاشقی رو |
کز او مشهور شد فرهاد و خسرو |
(98)
بدان سان که سلیمی خود در دیباچه درپیوسته اش باز نموده است، نخست به فرمان پیر خویش مولانا همام الدین که جانشین قاسم انوار بوده است، غزلسرایی را فرو می نهد و مخزن الاسرار نظامی را با نام منبع الاطوار همتا می سراید؛ پس به سرودن شیرین و فرهاد بر پایه خسرو و شیرین دست می یازد. او خود، در این باره، گفته است:
خرد نور دماغم را برافروخت؛ |
ز سر، دیگر چراغم را بر افروخت |
بکردم نظمش و کردم تمامش؛ |
نهادم منبع اطوار نامش |
دگر هاتف به گوشم گفت: «برخیز؛ |
تو شاهی؛ ساز شمشیر زبان تیز |
ز شیرین و ز خسرو یاد کن یاد؛ |
جوابش نام کن شیرین و فرهاد |
بر مردم، بلند آوازه سازش؛ |
ز نو، یک بار دیگر، تازه سازش |
ببر سعیی و از این نظم نامی |
جهان را رونقی ده چون نظامی. |
(210تا216)
خواست سلیمی آن بوده است که پنج گنج را همتا بسراید؛ اما گویا تنها به سرودن دو گنج نخستین کام یافته است؛ زیرا از دیگر گنجها نشان و نامی بر جای نمانده است. او، در فرجام در پیوسته خویش، بازنموده است که یاران پس از منبع اطوار و شیرین و فرهاد، او را به در پیوستن لیلی و مجنون و دیگر گنجها برانگیخته بوده اند:
مرا گویند یاران سخندان |
که: ای در شعر گُو برده ز اقران! |
چو گفتی منبع و شیرین و فرهاد، |
ز مجنون و ز لیلی یاد کن یاد. |
نباید این حدیثت کم گرفتن |
که خواهد خمسه است عالم گرفتن. |
(3551 تا 3553)
سلیمی آنچنان در سخنوری بر خویش باور داشته است که نه تنها پنج گنج، شاهنامه را نیز سرودن می خواسته است:،
روم این راه، اگر چه سنگلاخ است؛ |
که اسبم تیز و میدانم فراخ است |
من، از شعر ار برآید آرزویم |
نه خمسه بلکه شهنامه بگویم |
من این دعوی اگر دارم نه لاف است؛ |
نپنداری که این بر من گزاف است؛ |
که پنهان نیست؛ اینکه هست موجود؛ |
تو بر خورشید گِل نتوانی اندود. |
(3563 تا 3566)
سلیمی انگیزه خویش را، در سرودن شیرین و فرهاد، سادگی و روانی سخن و پرهیز از پرگویی و فراخی (= اطناب) دانسته است و نیستی نغز و نهان بر استاد گنجه زده است و شیوه او را در سخنوری و داستانسرایی نکوهیده است:
بگویم مختصر شیرین و فرهاد |
که از استاد دارم این سخن یاد، |
که: «هر چیزی که هست اندر جهان به |
بود کم گفتنش بسیار از آن به.» |
در این معنی، هر آن پندم که او گفت |
نپندارم سخن بود این؛ که دُر سفت؛ |
که کم گفتن نباشد جز نکویی؛ |
نبیند مرد کم گو زرد رویی |
مکن چندان تکلّف در تکلّم |
کز آن مقصود گردد در میان گم |
ز خاطر، نقش پر گفتن فرو شو؛ |
حدیث است اینکه: «نیکو گو و کم گو!» |
ز پر گفتن نخیزد غیر پستی؛ |
برو؛ در هر کجا کم گوی و رستی. |
(248 تا 254)
راست آن است که سلیمی جرونی، در سادگی و کوتاهی سخن، کامگار بوده است و دَرْپیوسته ای روان و دلاویز پدید آورده است که بی گمان یکی از بهترینهاست، در پیروی از خسرو و شیرین و در میان همتاهایی که بر آن سروده شده است. در شیرین و فرهاد، بیتهای بلند و دلپسند، سَخته و سُتوار اندک نیست. با آنکه پایه سخن سلیمی بر روشنی و روانی است، وی از هنرورزی و زباناوری نیز دوری نجسته است. اما هنرورزی در سروده او آنچنان نیست که سخن را در تیرگی دراندازد و به دشواری و دیریابی دچار آرد. در پی، نمونه هایی از هنرورزیهای سلیمی را یاد می کنم:
ایهام:
چهارم باربد نامی، غزل گوی |
که راز از چنگ گوید موی بر موی. |
(320)
همان تمثال را دیگر بیاراست؛ |
به سروی کرد همچون قامتش راست |
(489)
پری رویان شیرین همچو شکّر |
سوی آن چشمه رو کردند یکسر |
(495)
تذروان کرده خون لاله پامال؛ |
زبان سوسن است از این سخن لال |
(1126)
دهان، از صبر، شیرینش نمی شد؛ |
رطب می خورد و تسکینش نمی شد |
ز صبرش، جان همیشه بود غمگین؛ |
که دل می خواستش حلوای شیرین |
(1291 و 1292)
ایهام تناسب:
چو گیرد راست در بزم تو، ای شاه! |
مخالف را نیابی سوی خود راه. |
(322)
چو شد کارم چو زر، کردم نگاهش؛ |
بر آن، سکّه زدم از نام شاهش |
(135)
سزد گر خوانمت سلطان آفاق |
که چون ابروی خود در عالمی طاق |
(164)
نه تنها اند اهل چین غلامت |
که هم چیناند هندستان تمامت |
(183)
چنین دادم خبر پیر سخن سنج |
که در تاریخ عمری برده بد رنج |
که چون بر ملک کسری کسر شد ضم |
به هرمز گشت سلطانی مسلّم. |
(260)
دگر، چون مرغ شب بر خود بلرزید |
خروس صبح یکسر دانه برچید |
(455)
دگر، در آن زمین پر ریاحین، |
به لب تنگ شکر یعنی که شیرین |
ز خواب ناز چون بگشاد چشمش |
بدان صورت دگر افتاد چشمش |
(493 و 494)
به پاکی، روش روی آب شسته؛ |
هنوزش گرد گل عنبر نرسته |
(564)
نگردد کس پشیمان از تحمّل؛ |
تحمّل را بود نقش تجمّل |
(2683)
ایهام تضاد:
دل خود را دهم یکبار تسکین، |
بدین شکر ز تلخیهای شیرین |
(2186)
به تلخی، با شکر ناچار می ساخت؛ |
شکر شیرینیای با خویش می باخت |
(2201)
ز من گر تلخ گردی، منّتی نیست؛ |
که شیرین را به تلخی نسبتی نیست. |
(2405)
بدی بگذار؛ کآیین را نسازد؛ |
حدیث تلخ، شیرین را نسازد |
(2406)
بهانگی نیک (= حسن التّعلیل):
ز خود تا دم زنی، دور از جدایی؛ |
ز خود گر پیش آیی، پیش مایی |
(2423)
به دوران همچو او مردی ندیدم |
که شد خام و از او گردی ندیدم |
(2449)
به کار خویش، حیران گشت و مضطر؛ |
ز غم، چون حلقه ای شد؛ ماند بر در |
(2365)
ز ماتم، رشته پروین گسسته؛ |
مجرّه زان سبب درکَه نشسته |
(2235)
تنش بگداخت، ز آب چشم بی خواب؛ |
بلی! تنگ شکر بگدازد از آب |
(2207)
جناس تام:
به بخشش، خرمنت را خوشه چین است |
اگر خاقان اگر فغفور چین است |
(182)
دو چشمش جادوان را خواب برده؛ |
لبش از آب حیوان آب برده |
(368)
* * *
چو بر این دست بردن یافت او دست |
پس آنگه گوشه ای بگرفت و بنشست |
(464)
جهانا! تا کی این دستان طرازی! |
به دستان هر زمان صد مکر سازی |
که خواهد جان ز دستت برد، چون جان |
نبرد از دست دستان تو دستان؟ |
(2021 و 2022)
تکرار:
سلیمی آرایه تکرار را خوش می دارد و آن را بارها به کار برده است. شیوه او، در کاربرد این آرایه، آن است که واژه را در چند بیت پی در پی یاد می کند و می آورد. نمونه هایی از تکرارهای او چنین است:
به عهدش، تلخی از عالم شده گم؛ |
دهان از عیش شیرین کرده مردم |
ز تلخی، مانده بد در عهد او نام؛ |
ندیده کس از این شیرین تر ایّام |
ز تلخی کس نزد در ابروان چین |
که خود شیرین و عهدش بود شیرین |
(1442 تا 1444)
تنش در گور قوت مار مور است، |
نه چوبین بلکه گر بهرام گور است |
نه بهرامی، دل خود پر مشوران |
که نه بهرام بینی و نه گوران... |
مشو حیران که این دور پرآشوب |
از این بهرام بتراشد دو صد چوب |
فلک بهرام را چوبین اگر کرد |
به چوبش بین که چون آخر به در کرد! |
چو بهرام از تن چوبین مکن ناز؛ |
برو؛ این چوب را در آتش انداز |
(1487 تا 1492)
تو تا خرمای مریم نقش بستی |
مرا صد خار غم در دل شکستی |
ز شمع مریمت تا دلفروزی ست، |
تو خرما خور که ما را خار روزی ست |
تو وشادی؛ من و اندیشه غم؛ |
من و خار و تو و خرمای مریم |
(1615 تا 1617)
برای خاطر تو، ای مه نو! |
مرا آخر به سنگی بست خسرو |
که: (رو؛ در عشقبازی باش) یکرنگ؛ |
وگرنه می زن اینک سر بر ین سنگ |
نبد در من ز یکرنگی چو رنگی، |
سری دارم کنون، ای یار و سنگی |
کنونم نیست جز این سنگ حاصل |
که گه بر سر زنم گاهیش بر دل |
(1881 تا 1884)
چو رنج آمد نصیب من از این گنج |
چو خواهم کرد حاصل من از این رنج؟ |
ز گنجم رنج بردن احسن آمد؛ |
که رنج من همه گنج من آمد |
چو گنج خسروی را هیچ کم نیست، |
نصیب من اگر رنج است، غم نیست |
(1892 تا 1894)
مرا ذوقی ست زان با عالم خود، |
که دیدم با کمال او کم خویش، |
که نام من برد؛ چون هر چه هست اوست، |
کم ما و کمال حضرت دوست |
چو دیدم در کمال او کم خویش |
در این معنی نمی گویم کم و بیش |
(1907 تا 1909)
دستانزنی:
سلیمی، در میان آرایه های بدیعی، نیک دلبسته دستانزنی (= ارسال المثل) است و بارها سخن خویش را بدانهاآراسته است. از 3569 بیت شیرین و فرهاد. 120 بیت زبانزد و دستان است و کما بیش 5/3 درصد بیتها را پدید می آورد که درصدی بالاست و شایسته درنگ و بررسی. در پی، تنها به یاد کرد چند دستان بسنده می کنم:
تو را نادیده، اینها شد خیالش؛ |
چو بیند، چون بود خودگوی حالش؟ |
شنیده باشی، ای نور دو دیده: |
«شنیده کی بود هرگز چو دیده» |
(589)
ز رویی، شاد شد وز روی دیگر، |
چنان شد کز غمش شد دودش از سر؛ |
که دیر است این مثل کاندر میان است |
که: «هر چ آن سود دل، شُش را زیان است» |
(592)
چه خوش زد این مثل مرد سخن سنج! |
نگه دارش که می ارزد به صد گنج: |
«چو شد تدبیر با تقدیر صادق، |
زنی در هر چه دست، آید موافق.» |
(2728)
به هم هر چند دریاری بکوشیم، |
عجب گر هر دو در یک دیگ جوشیم! |
که خوش زد این مثل آن مرد باهوش |
که: «هرگز دیگ انبازی نزد جوش» |
(1623)
تشبیه نهان:
در میان مانندگیها نیز، سلیمی تشبیه نهان را خوش می دارد و بارها آن را در کار آورده است؛ نمونه را، گفته است:
ز چشم و لب، چو می در جام ریزند، |
به مجلس شکّر و بادام ریزند. |
(392)
دو لب بگشود و چشم از خواب بر کرد؛ |
جهان پر شکّر و بادام تر کرد. |
(2612)
شد از اشکش، به یاد روی شیرین، |
همه صحرا پر از گلهای رنگین |
هر آن منزل کز آب چشم می شست، |
در آن ره نرگس و بادام می رست. |
ز عکس عارضش هنگام رفتار، |
شدی صحرا سراسر زعفران زار |
ز اشک سرخ او، رستی در آن باغ |
هزاران لاله با دلهای پر داغ |
سخن چون گفتی از آن زلف درهم، |
بنفشه سر به پیش افکندی از غم. |
(740 تا 744)
قافیه های هنری:
سلیمی جرونی گاه قافیه هایی شگرف و هنری را، در بیتهای خویش به کار می گیرد و با این شگرد بر زیبایی سخن و نوآیینی آن می افزاید. این هنرورزی به ویژه در مثنوی که قافیه کارکردی بنیادین در ساختار آن دارد، ارج و ارزی افزونتر می تواند داشت. نمونه را، در بیتهای زیر، به قافیه هایی از این گونه باز می توانیم خورد:
سخن بی راه اگر گویی، گناهست؛ |
نباشد زان سخن به کان تو را هست |
(919)
مکن، از آنچه گفتم، وقت ناخوش؛ |
تو دل خوش دار؛ تو را هست جا خوش |
(1578)
تو سلطانی و رحمت بر کرانه؛ |
گدا را بر درت قدر و مرا نه |
(2381)
با این همه، گاه در شیرین و فرهاد سلیمی به بیتهایی باز می خوریم که بی قافیه مانده اند:
گنه شوید گر ابر رحمتت چه؟ |
چه کم گردد ز بحر رحمتت چه؟ |
(80)
به خدمت بست بهر مستمندان |
میان، در پادشاهی همچو مردان |
(1438)
کمال عاشقی این بود کو برد؛ |
من این دولت طلب می کردم؛ او برد |
(2104)
خوش آن کو همچو کوه از جا نجنبید |
که گر صرصر بود، از جا نجنبید |
(2700)
با آنکه زبان سلیمی در شیرین و فرهاد ساده و روان است، گهگاه به کاربردهایی اندیشه خیز و شایسته درنگ در این دَرْ پیوسته باز می توانیم خورد. این کاربردها را به چند گونه و گروه بخش می توان کرد:
واژه های کهن و باستانگرایانه (archaique =):
بدان در تا که باشد نقش عالم، |
غلامش یوسف است و داه مریم |
(102)
جوابش داد یار از عین مستی |
که: «معنی جو؛ بمان صورت پرستی» |
(501)
کرم را، جمله دستی برفشاندند؛ |
به نذر آنجا به بالا زرفشاندند |
(516)
زمانی نوحه و فریادش آمد؛ |
ولی از خواب دیده یادش آمد؛ |
که یک شب پیش از آن در خواب دیدی |
که بازی ناگه از دستش پریدی |
پس از روزی دو با صیدی جهانگیر، |
به دستش آمدی از امر تقدیر |
(649 تا 652)
خبر پرسان چو شد، درگاه شد دید؛ |
روانی، شد درون؛ از کس نترسید |
(757)
چو بانو این سخن بشنید فی الحال، |
رخ زردش ز خون دیده شد آل |
(875)
بسی از بخت خود برد این ندامت، |
که دیدار اوفتادش با قیامت |
ز دوری کز تو دید آن شاه کشور |
دو چشمش رفت و هم جان داد برسر |
(931 و 932)
جوانی گر چه جان را دلفروز است، |
غم و پیری نگر هر روز روز است |
(1069)
ملک هر گه که با او بازخوردی، |
نمی بودش مجال دستبردی |
(1110)
شکر لب دستبرد شاه چون دید، |
به خاک افتاد و پای شاه بوسید |
(1129)
چو رو با عالم عقبی نهادند، |
همه رفتند و دولت با تو دادند |
(2623)
جهان داشی است کانجا خاک مردم |
زمانی کوزه می سازند و گه خم |
(2057)
دل شیرین ز داغش گشت مجروح؛ |
مدامش کار نوحه بود، چون نوح3 |
(2072)
فلک مست از رخ گیتی فروزش؛ |
ملک حیران ز چرخ و باز و یوزش |
(2309)
نه آن پایم که پرسیم، از سر پای؛ |
به دستانم مگر برگیری از جای |
(2430)
کاربردها و ترکیبهای نوآیین:
رهانی نفس من از رنگ مایی؛ |
کنی عفوم، ز کافر ماجرایی |
(91)
که رسم این بود اندر دین ایشان |
که می بودند بر آیین پیشان |
(280)
که آبی کان چراغ دیده گردد، |
چو در یک جا ستد گندیده گردد |
(300)
سپه بگذار با گنج و خزاین؛ |
برو، تنها تنه، سوی مداین |
(601)
سمن را از بنفشه تاب داده؛ |
کُله چه بسته و ابرو گشاده |
(609)
هوس دارم که روی آرم به نخجیر؛ |
به دست خود، زنم بر آهویان تیر |
(613)
کجا بردیش از ره آن سواری، |
اگر نی کردیش تقدیر یاری؟ |
(639)
پس از صنعت، به حیله کردن انگیز؛ |
روان کردن ورا بر پشت شبدیز |
(849)
ستاد از خاموش آن گوهر و زر؛ |
همه دریای او افشاند یکسر |
(1702)
نهد سر چند گاهی بر سر کوه؛ |
بگیرد آخرش ز این کار استوه |
(1859)
فزونتر از فریدونی و از جم؛ |
گذشتی از نیایان، تا به آدم |
(2125)
کاربردهای مردمی و هنجارهای گویشی:
با همه آنکه شیرین و فرهاد سروده ای است سَخته و سُتوار و به زبانی ادبی و پیراسته سروده شده است، نمونه هایی بسیار از کاربردهای مردمی و ریختهای گویشی در آن راه جسته است. در پی، پاره ای از آنها یاد کرده می آید:
شبم حمّال سرگین همچو مبرز؛ |
همه روز، آفتابی می کنم گز |
(75)
بدو گر حق نگفتی «قم فانذر»، |
کسی هرگز ندانستی هر از بر |
(123)
که اکنون طبعها گشته ست نازک؛ |
نمی تابد حکایتهای لُک پُک |
(240)
ندیدم همچو شیرین دلربایی، |
نه چون شبدیز یک بادپایی |
(413)
گرفت او یک سر راهی و بنشست، |
گرفته گوشه طومار در دست |
(539)
از آن خاطر نبودی بر قرارش، |
که می دیدی به یک دستی دو کارش |
(1311)
ز هستی در وجودش اندکی بود؛ |
شبی تا روز در اللّه یکی بود |
(1338)
به خاک و خون به هم اینجای خفتن |
که پای خود به سلاّخانه رفتن |
(1595)
ببین تا خویشتن را در نبازی؛ |
که دانایان از این خوردند بازی |
(2038)
بزرگ آنگه ندید آن کار را خرد؛ |
ببرد آنها و شکّر را بیاوُرد |
(2190)
نه تنهااند اهل چین غلامت |
که همچین اند هندستان تمامت |
(183)
به شمع من زد از باد هوا پف؛ |
فکندش سیْه سال اندر توقّف |
ز بعد سی، به خاطر آمدم باز |
که بگشاید در گنجینه راز |
(208 و 209)
که باید کردن این اَلْبَت تمامت |
کز آن، عالم شود پر صیت نامت |
(225)
لبش برده گرو از ساغر مل؛ |
تنش همچون حریر آغنده از گل |
(387)
در آن بستان ز سیب و به گزیدن |
ملک آمد به شفتالود چیدن؛ |
بلی! چون آتشش از می بیفزود، |
برش از سیب شفتالود بِه بود |
(1144 و 1145)
میان ما و تو، ما و تویی نیست؛ |
دویی بگدار؛ کاین جای دویی نیست |
(1171)
به شادی، بگدران با من جهان را؛ |
غنیمت دان حضور دوستان را |
(1174)
نه شب خواب و نه روز آرام دارم؛ |
شب و روزی، بدین سان، می گدارم |
(1640)
مبین بگدشته آب چشم از فرق؛ |
دلم را بین، در او صد بحر خون غرق |
بود زین سان که بینی حال فرهاد؛ |
تو را اینجا گدر بهر چه افتاد؟ |
(1802 و 1803)
بدین مکّاره، با حکمت به سر بر؛ |
بمان بر جایش و بگدار و بگدر |
(2039)
نیز با آنکه شیوه سخنوری سلیمی بر روشنی و روانی استوار است، گاه در پاره ای از بیتها ساختار نحوی مایه دیریابی و پیچیدگی سخن شده است. نمونه را، در بیتهای زیر، کار برد شناسه پیوسته «م» که برابر با «مرا» است، چنان است که می تواند با شناسه فاعلی در آمیزد:
سعادت آمدم؛ نشناختم پیش؛ |
گواهی می دهم بر کوری خویش |
(734)
که تا دیده بدان صورت گشودم، |
چه معنیها از آن صورت نمودم! |
(500)
نکردند از من اینجا یاد هرگز؛ |
نگشتم دل از ایشان شاد هرگز |
(900)
یکم امشب به زلف خویش ده جا؛ |
تو می دانی! دگر اللیل حبلی |
(1175)
اگر چه گاه کامم زو غمی بود، |
دریغ از وی که خوبم همدمی بود |
(2094)
نه آن پایم که پرسیم، از سر پای؛ |
به دستانم مگر برگیری از جای |
(2430)
درم گویی بیا بر روی بگشای؛ |
دمی از پرده ام رخسار بنمای |
(2409)
نیز با شناسه ت:
نمایم من خودت از پرده رخسار؛ |
ولی ترسم نیاری تاب دیدار |
(2410)
نیز با شناسنه ش:
یکش ریزد دُر و یاقوت پیوست؛ |
یکش ساغر دهد از لعل بر دست |
یکش هر سو گلاب افشان کند راه؛ |
یکی شادی کند بر مقدم شاه |
(2354 و 2355)
در بیت زیر نیز «بر آرایید» به جای «بر آراست» به کار رفته است که با ساخت امری در آمیخته می تواند شد:
برآرایید لشکر از پی جنگ؛ |
سوی بهرام چوبین کرد آهنگ |
(1224)
در این بیت دیگر نیز، کاربرد«»خفتم» به جای «خسپم» (= خوابم) سخن را از روشنی و رسایی بی بهره گردانیده است:
روا باشد، گر از این غم زنم شور؛ |
کنم گوری و خفتم زنده در گور |
(1212)
در بیت زیر نیز، ستردگی حرف اضافه «در» بیت را به سستی و نارسایی دچار آورده است:
تو بی خود شو؛ که هشیاری و مستی، |
جدا از من نه ای، هر جا که هستی |
(2415)
در این بیت دیگر نیز، «زشت» که به جای «زشتی» به کار رفته است سخن را سست گردانیده است و از «سکّه» انداخته است:
خجل گردید و برد از کار خود زشت؛ |
ز هر سو، موی بر اعضا فرو هشت |
(710)
شیرین و فرهاد سلیمی جرونی را آقای نجف جوکار، بر پایه بَرْ نوشته ای یگانه از آن که در بنیاد مارتین بودْمِر در شهر ژنو نگهداری می شود، به شایستگی ویراسته است و یادداشتهایی سودمند، هر چند نیک فشرده و کوتاه، بر آن افزوده است؛ نیز دیباچه ای که در آن، زندگانی سخنور و روزگار وی و ستودگان و سخنوران همزمان او و پیشینه تاریخی جرون کاویده و باز نموده آمده است. مرکز نشر میراث مکتوب نیز کتاب را به گونه ای پاکیزه و حرفه ای به چاپ رسانیده است. هر دوان را می باید فرّخباد و دست مریزاد گفت.
با این همه، نکته ای چند «پچینشناختی» (= مربوط به نسخه بدل) را در پیش می نهم تا ویراستار گرامی در آنها بیندیشد و اگر در آنها با نویسنده این جستار همرای و همداستان بود، در چاپهای آینده کتاب این نکته ها را بورزد و در کار آرد؛ بیشینه این نکته ها به چگونگی خواندن واژه ها باز می گردد که در ویرایش متنی که بَرْ نوشته ای یگانه دارد، به ویژه، از کارکردی بنیادین برخوردار است و سرنوشت ویرایش را در آن متن رقم می تواند زد:
1 چنان می نماید که در بیت زیر، واژه قافیه باری است که یکی از نامهای آفریدگار است، نه «یاری»؛ زیرا ی، در «یاری» پساوند ناشناختگی (= تنکیر) است و بای، در «بیقراری» که پساوند مصدر ساز است، ناساز:
به جستجو نهاده هر کجا رو؛ |
همی جستم بزرگی را ز هر سو |
نبودم هیچ گه جز بیقراری؛ |
که ناگاهم عنایت کرد یاری |
(192)
2 در بیت زیر: واژه قافیه می باید چوگانباز باشد؛ وگرنه بیت قافیه نخواهد داشت:
سوی میدان چو چوگان باز گشتی، |
سواد نه فلک زو بازگشتی |
(271)
3 در بیت زیر نیز، تخت درست و بآیین می نماید، نه «تختت»:
که شاها! تا فلک را زندگانی |
بود، بادی به تختت کامرانی |
(346)
4 گوییا واژه های قافیه، در بیت زیر، جاودانی و زندگانی است؛ زیرا «آب زندگان» کاربردی است شگرف و دور از ذهن:
در آنجا، عمر مانا جاودان است؛ |
تو گویی آبش آب زندگان است |
(357)
سلیمی خود، چند بیت فراتر، این هر دو قافیه را به کار گرفته است:
خضر زو دیده عمر جاودانی؛ |
خجل زو مانده آب زندگانی |
(366)
5 در بیت زیر، واژه می باید مه جبین باشد؛ «چنین» ساختار نحوی را در بیت می پریشد:
چو شد موهاش بر اعضا پریشان ، |
تو گفتی ماه شد در ابر پنهان، |
به خود گفت: «این کدامین مه چنین است؛ |
عجب گر آنکه می جستم نه این است!» |
(712)
6 در بیت زیر، واژه قافیه تیز می تواند بود و قیدی برای پیش آمدن:
در این گفت و گزارش بود پرویز، |
که از محرم یکی پیش آمدش نیز |
(836)
7 در بیت زیر نیز، همچون نکته سوم، واژه می باید تخت باشد، نه «تختت»:
... که شاها! تا سفیدی و سیاهی |
بود، بادی به تختت پادشاهی |
(1131)
8 در بیت زیر، رشته ای درست می نماید؛ زیرا، با «رشته» جمله از دید نحوی آشفته و نافر جام خواهد بود:
ز باریکی شدش چون رشته تن؛ |
دل، از تنگیش، همچون چشم سوزن |
(1333)
9 در بیت زیر، زنگی درست است که به «شاه زنگ» بر می گردد و استعاره ای است آشکار (= مصرّحه) از شب:
بر آمد رومیی خفتانش از لعل |
که اسپ شاه زنگ افکند از آن نعل |
به میدان تاخت همچون مرد جنگی؛ |
رخ خود سرخ کرد از خون رنگی |
(1463)
10 در بیت زیر، که خواهم درست می نماید؛ زیرا این بیت دنباله بیت پیشین است، شیرین می گوید چرا باید همه شب خون بخورد بر یاد روزی که در آن روز می خواهد از دهان خسرو کام برگیرد:
چنین تا کی ز بهر دلفروزی |
همه شب خون خورم بر یاد روزی، |
بخواهم کز دهانش کام گیرم؛ |
که می ترسم به ناکامی بمیرم |
(1642)
11 در بیت زیر، «آبش» می باید آتش باشد:
نفس می زد، گهی سخت و گهی نرم؛ |
ولی چون سیخ کز آبش بود گرم |
(1774)
12 در بیت زیر، واژه می باید بری باشد نه «بدی»:
بگفتش چون بدان بیدل بدی راه، |
به تعظیمش بیاری سوی درگاه |
(1790)
13 در بیت زیر نیز، عالم جز درست و بآیین می نماید؛ با «جز عالم»، سخن معنایی پذیرفتنی و سنجیده نمی تواند داشت:
منه پر بار عالم بر دل خویش؛ |
که دیدم؛ نیست جز عالم دمی بیش |
(1408)
14 قافیه، در بیت زیر، می باید پادشایی باشد تا با «گدایی» سازگار افتد:
بگفتا: «خواهش از دلبر گدایی است؛» |
بگفتا: «این گدایی پادشاهی است» |
15 در بیت زیر، «ار» می باید از باشد که نشانه فراگیری است: «از شاه گرفته تا درویش»:
... که در این کِشته زار ار شاه و درویش، |
نشیند هر کسی بر کشته خویش |
(2150)
16 در بیت زیر، «ارشاد» ناساز و نابر جایگاه است. شیرین، در این بیت، خداوند را به پیران و پیشوایان درویشی و پرهیزکاران و بندگان سوگند می دهد و «ارشاد» از این گونه نیست. ریخت درست می تواند رُشّاد باشد، جمع راشد:
به زهّاد و به عبّاد و به ارشاد، |
به ابدال و به اقطاب و به اوتاد... |
(2296)
17 لَخت نخستین از بیت زیر می باید چنین باشد، و گرنه ساختار نحوی جمله پریشان است و معنایی سنجیده از آن بر نمی آید: در این منزل که گه پس گاه پیشیم:
در این منزل که کُه پس کاه بیشیم، |
به نیک و بد همه مهمان خویشیم. |
(2397)
18 قافیه نخستین در بیت زیر می باید سهوت باشد؛ و گرنه بیت از قافیه بی بهره خواهد بود:
فتد در هر نظر صدگونه شهوت، |
اگر نه کور سازی چشم شهوت. |
(2454)
پی نوشتها
1 فرهاد نامه، عارف اردبیلی، تصحیح و مقدمه و حاشیه دکتر عبدالرضا آذر، انتشارات بنیاد فرهنگ ایران 1355 / 137.
2 شماره های آورده در دوکمانه ( ) شماره بیتهاست در فرهاد و شیرین، سروده سلیمی جرونی، تصحیح نجف جوکار، نشر میراث مکتوب، 1382.
3 نوح در معنی زنان زار و شیونگر است که بر مردگان می مویند.
*. عضو هیئت علمی دانشگاه علامه طباطبائی.