سپاه سبز

این خون از آن کیست؟ این خون که در گلوی زمین، لخته بسته است؛

امام حسین علیه السلام خون تو ...

محمدسعید میرزایی

این خون از آن کیست؟ این خون که در گلوی زمین، لخته بسته است؛

این خون که در مشام بادها وزیده است؛ این خون که خواب آینه ها را سرخ کرده است. خونی که چهارده قرن، راه پیموده است و «درختان حماسی» را سیراب کرده است. هر بامدادان، خورشید برمی آید تا به این خون مقدس سلامی دیگر دهد؛ خونی که در خاکی غریب ریخته شد، خونی که خاک را متبرّک کرد.

 

این خون از آنِ کیست؟ این خون که از پشتِ پلک های جهان بالا آمده است و خواب های مردم دنیا را ارغوانی کرده است. این خون که در عروقِ رخوتناک اهالی خاک، روح «حماسه» و «قیام» می دمد و درخت «شهادت» را آبیاری می کند.

به یاد دارم که شهادت درخت بلوطی بود، بلوطی کهنسال ـ که ما میوه هایش را فشنگ یافته بودیم ـ ما به نام این خون، و صاحب این خون، به این درخت، هزاران دخیل سبز بسته بودیم. ما دعاهای سرخمان را در پای این درخت می خواندیم. ما زیارتنامه ارغوان ها را در پای این درخت، زمزمه می کردیم. و این درخت، سایه ای کریم داشت. گاه صدها دخیلِ بسته شده را به یک اشاره بازمی گشود، و همه این ها به برکت این خون مقدس بود ـ خونی که بر خاکی غریب، ریخته شده بود ...

فردا بهار خون تو از خاک می دمد

محمدسعید میرزایی

خون تو می دود، در رگ های خشک خاک؛ خون تو جاری است.

امروز در دلم دسته های سینه زنی به راه افتاده اند.

مولا! درخت ها؛ نشانه های سبز لشکر تو هستند.

امروز، در باغ، هر برگ، دست بریده ای است که ندای تو را لبیک می گوید.

نسیمی که لابه لای شاخه ها و برگ ها می پیچد، نوحه خوان مصیبت تو است. توفان به طبل عزای تو می کوبد.

در آسمان، ابرها، سقّای خیل تشنگان تواند.

حالا تمام سنگ های زمین نیز می دانند: فردا، بهار، خون تو از خاک می دمد.

 

... و هر غروب، خورشیدِ در خون نشسته، سر جدا از تن توست، آن هنگام ـ که در مجلس یزید ـ در تشت خون نهاده شد ...

آه ... این همان لب و دندانی است که بوسه گاه پیامبر بود. این همان سری است که در دامان فاطمه علیهاالسلام جای داشت.

تو را چه حاجت است به فرات

مهدی میچانی فراهانی

آخر تو را چه حاجتی می تواند باشد به فرات و غیر فرات؟ تو که چشمانت، خود، طرح عمیق ترین و زلال ترین اقیانوس هاست، و کلامت رودی است که فرات، تنها موجی کوچک از آن می تواند باشد، و دستانت سرچشمه شفاف ترین برکه هایی است که زایران تشنه مقصد دریا، از آن سیراب می شوند. آنان که می اندیشند با بستن فرات تشنه خواهی ماند، خود، از همه آب های جهان، تنها به قدر کف دستی بضاعت دارند و هرگز نمی توانند راز دریا بودن تو را دریابند.

تو را چه حاجت است به فرات و غیر فرات؟ بگذار فرات را از ریشه بخشکانند، دشتی که تو را در خویش داشته باشد، برایش چه فرقی می کند که قطره ای چون فرات از آن بگذرد یا نه؟

تو را چه حاجت است به فرات و غیر فرات؟ تو را که هرگاه تشنه بوده ای، جز به گشایش چشمه معرفتی آسمانی سیراب نگشته ای. آبی که از خاک بگذرد، بی شک در پیکر آسمانی تو راهی نخواهد داشت. وجود تو، خود، معجون شراب های مطهّر بهشتی است، آخر آبِ خاک خورده فرات را چه به لب های آسمان چشیده تو؟

تو را چه حاجت است به فرات و غیر فرات؟ که کاروان کوچک تو، خود، رودی است سرشار از سرکشیده ترین موج ها که چون می گذرند، همه فرات در تلاطم همهمه ملایم کاروان تو محو می شود. رودی چندان جانبخش که چون پا به این صحرا گذاشت، این بیابان تا ابد به رفیع ترین خاک های مقدّس و آباد زمین مبدّل شد.

حالا بگذار هرچه می خواهند فرات را از تو دور کنند. ایشان هرگز نخواهند دانست که آن چه تو را و کاروان تو را سیراب خواهد کرد، جز رسیدن به سرچشمه آفرینش چشمه ها نخواهد بود. پس به زودی سیراب خواهید شد. شمشیرهای جهل عرب به زودی قفسِ خاکی پیکرهای شما را خواهد دَرید. پس آن گاه آزاد و سیراب، بال های پنهان بسته خویش را خواهید گشود.

شما بلند پروازان آسمان، می روید و آن چه که می مانَد، حدیث ناجوانمردی جماعت کوفی و بی مروّتی شمشیر کشانی است که آب، این مَهر مادر را بر فرزند روا نداشتند. آن چه می ماند، داستان ناسپاسی قومی است که در پناه تدبیر و شمشیر علی علیه السلام زیستند و زیستن را به شمشیر خویش بر فرزند علی علیه السلام حرام کردند.

و نیز آن چه می مانَد، قصّه حماسه ای است حک شده بر پیشانی این دشت که جاودان بر چهره این خاک خواهد درخشید؛ قصّه ای در نهایت ایجاز، حادثه ای در چند روز، امّا جاری در وسعت بی کرانگی، حماسه ای که در گوش نسل ها و عصرها می پیچد و بر دوش بادها به دیاران می وزد و در «خش خش» بلندترین درختان نجوا می شود.

بلندتر از آفتاب بر فراز قله ها

مریم سقلاطونی

رگ های گردنت را بریده بودند

سرت را از بدن جدا کرده بودند

پیکرت را تکه تکه کرده بودند

انگشتانت روی تن داغ صحرا می سوخت

دستانت را قطعه قطعه به غنیمت می بردند

تو آن قدر بزرگ شده بودی که آفتاب نمی دانست بر کدام چشمت بتابد

تو آن قدر بزرگ شده بودی که زمین نمی دانست چگونه برایت آغوش بگشاید

تو آن قدر بزرگ شده بودی که آسمان نمی دانست چگونه تماشایت کند

تو آن قدر بزرگ شده بودی که ستارگان نمی دانستند چگونه بر بدنت نماز بخوانند

صدای ضربان قلبت در تمام ذرات جهان پیچیده بود.

خیزران با بوسه بر لب های تو زیبا شد

گودال با در آغوش گرفتن تو عزیز شد

صحرا با رد گام های تو به شکوفه نشست

و تو نبودی، که آدم، نینوای تو را گریست

و تو نبودی، که خاک تشنگی ات را در گوش دریاها گفت

و تو نبودی، که آسمان غربت تو را به غروب نشست

و تو نبودی، که فرشتگان، گهواره ات را مقدس شمردند

عاشورای تو مظلومیت تاریخ انسان است

بزرگ ترین واقعه جغرافیای بندگی است

عاشورای تو، عشق است

تو خدا را آن گونه که سزاوار است به تماشا ایستادی

مرگ را آن گونه که سزاوار است در آغوش گرفتی

زندگی را آن گونه که سزاوار است تجربه کردی

صحرا از آن روز جانی تازه گرفت

خون به ارزش واقعی اش رسید

و تو بلندتر از آفتاب ایستادی بر قله های سرخ مردانگی

امام سجاد علیه السلام مرثیه ای برای صحیفه

سید علی اصغر موسوی

ای زیباترین روح پرستنده! ای تفسیر کامل عاشورا!

«خوشا فرزدقِ اشکی که عاشقانه دل به مرثیه نگاهت بسپارد!» آن گاه که سخن از گودال قتلگاه می گفتی و شانه هایت فراوانی گریه را همراهی می کردند!

مولا جان! چگونه می شود تو را جدای از «کربلا» انگاشت؟

چگونه می شود با یادآوری نامت، دل به نی ناله های نینوایی نسپرد؟

حتی شهادتت! با حوادث کربلا پیوند خورده بود. حتی تاریخ، روز شهادتت را در ردیف روزهای عاشورایی قرار داده است.

مولا جان! با کدامین داغ عاشورایی، همراهی ات کنم؟ با کدامین گریه شرح دهم، زخم ناله هایم را؟ به کدامین شعر، بسپارم آخرین آه غنچه را؟! در کدامین نوحه بریزم، اشک آتشین لاله را؟! چگونه می توانم، تنها اندوهگین سوگتان باشم؟!

چگونه می توانم سیراب از کنار «شطّ» بگذرم و با مرثیه ناتمام خویش نخلستان را شعله ور نسازم؟!

چگونه می توانم نگاهم را از قنداقه خونینی بازگیرم که گناهش حضور در معرکه عشق بود و صداقت کودکانه ای که بر تبسّمش نقش بسته بود؟!

چگونه می توانم به قامت دلارای «علی اکبر علیه السلام » دل نبندم، هنگامی که هنگامه ای شگفت انگیخته بود؟!

چگونه می توانم فریاد «قاسم علیه السلام » را که هنوز در گوش تاریخ طنین انداز است؛ فراموش کنم؟

چگونه می توانم به وداع واپسین «امام علیه السلام » در لحظه های سراسر خونین گودال قتلگاه؛ در فریاد جگرسوز خیمه ها و در لحظه های ارغوانی وحشت و آتش، نیندیشم؟! چگونه می توانم، شام غریبان را پایان یافته بدانم؟! چگونه؟!

این تو بودی، که، لحظه لحظه، در گوشه گوشه کربلا جاری بودی و تلخ ترین روز زندگی ات را نظاره می کردی.

مولا جان! کربلا یعنی، تفسیر «صحیفه» دلت. صحیفه ای که آیه آیه اش، آکنده از عطر دست های توست. دست هایی که جسم گل گون «پدر» را به آغوش کربلا سپردند. صحیفه یعنی: ستاره ریز بی شمار اشک هایت؛ یعنی، آسمان همیشه ابری مدینه؛ یعنی، تحمّل نامردمانِ ناچیزی چون، یزید و مروان و هشام. صحیفه یعنی، آرزوهای سبز پیامبر صلی الله علیه و آله که عَلَمِ علم و اندیشه را بر قلّه های تیره جهل افراشت؛ یعنی، سایه سار سبز ولایت؛ یعنی، چلچراغ توانمند و نورانیِ هدایت. مولا جان! هنوز دل هامان آکنده از عطر اندوه کربلاست و سینه هامان سرشار از داغِ شهادت تو. شهادتی که تقارن با مویه های نینوایی دارد و یاد عاشورا را در اذهان زنده می کند.

مولا جان؛ یا علی بن الحسین علیه السلام ! اگر نبود حضور «حیدری ات»، غرور و تکبّر خیبریِ امویان شکسته نمی شد و آرمان عاشورا در سیاه چادرهای جهل و گمراهی، تنها به افسانه ای بدوی تبدیل می شد؛ هرچند خدای عاشورا، صداقت ولایت را در ادامه عاشورا و حماسه کربلا قرار داده است.

مولا جان! این تو بودی که فانوس های معرفت را در کوچه های تنگ و تاریک اعقادات آویختی و دین حقیقی خداوند و سنت واقعی حضرت رسول صلی الله علیه و آله را جار زدی و در مسیر درست خویش جریان دادی.

مولا جان؛ ای تفسیر عاشورا؛ ای حقیقت پایدار ولایت؛ ای صحیفه داغ های نینوایی! تو را به غریبانه های شام غریبان قسم می دهیم که در قیامت و یوم الحساب، ما را از عنایتِ شفاعت محروم نگردانی.

بازمانده قبیله شهادت!

خدیجه پنجی

چشم هایم سوگ غم انگیز تو را، می گریند. دست هایم وداع سرخ تو را، بر سر و سینه می کوبند. تو را ضجّه می زنم و چشم های اندوهگین تو را، که سی سال گریست!

سی سال تمام گریستی و گریاندی. هیچ وقت، فرات چشم هایت، خشکسالی را تجربه نکرد! هیچ وقت، مشک اشک هایت، تهی نگشت. هیچ وقت، توفان اندوهت، فرو ننشست!

پلک که می گشود، کربلا را می دیدی، واضح و روشن، درست مثل سی سالِ پیش! آب را که می دیدی، لب های ترک خورده به یادت می آمد ... عطش را می دیدی که از کویر لب ها، جاری بود. آب را که می دیدی، تصویر پدر، در آینه چشم هایت، می درخشید که در گودی قتلگاه، با لبی تشنه، جان می داد ...

می دیدی و می گریستی و می گریاندی!

صدای گریه هر کودکی، تو را به یاد برادر شش ماهه ات می انداخت ... لالاییِ هر مادری، اندوه و تشنگیِ علی اصغر را تداعی می کرد ... ، یادِ غنچه پرپری می افتادی که، در آغوش پدر، شکوفایی را به شوق نشست ...

در سینه ات، آتش جریان داشت. شعله شعله درد در سینه ات، زبانه می کشید ...

تاریخ از تو می نویسد، از دردهایی که فزون تر از ستاره های آسمان است و بیش تر از ریگ های بیابان؛ از زخم های مکرّرت، زخم هایی عمیق تر از تمام درّه ها و بلندتر از تمام کوه ها.

بازمانده قبیله شهادت!

تو را می گویم! غم های تو را می سرایم! تو را که یعقوب وار، فراق هفتاد و دو یوسف را، صبورانه به سوگ ایستادی! تو را که سی سال گریستی و گریاندی!

خارهای بیابان را می دیدی، زخم هایت تازه می شد. خارهای بیابان تو را به یاد آتش و خیمه می انداخت؛ به یاد فرار دخترکان خردسال، در لابه لای خارهای مغیلان.

مشک که می دیدی، یاد عمو می افتادی، یاد سقای مهربان گل های محمّد! یاد دست های بریده در کنار علقمه!

آه! زینت بخش عبادت کنندگان!

مدینه، داغ هجران تو را بر سینه دارد. مدینه، فراق تو را آه می کشد! دیگر صدای گریه اش نمی آید. کوچه ها دلتنگ قدم های توأند؛ می روی با اندوهی بزرگ تر از تمام عالم!

آقای من! سجادّه ات، هنوز طعم اشک هایت را می دهد. باد هنوز، معطر از مناجات توست. تو می روی و دنیا، فرزدق وار، به ستایش نشسته است آن همه عظمت را.

تو می روی و چشم ها، به سوگ می نشیند رنج سی ساله ات را،

که همیشه می گریستی و می گریاندی... تا عاشورا... فراموش نشود!

حضرت ابالفضل علیه السلام هفتمین روز ...

حبیب مقیمی

ثانیه های تشنه، در جست وجوی آب، ساعات کربلا را قدم می زنند. هفتمین روز، تشنه از راه می رسد، خسته و شرمگین؛ خسته از دلهره ای شش روزه، از اضطراب کاروان کربلا؛ و شرمگین از مشک های بی آب.

حالا مشک ها در دلشوره بی نهایت خود، آبی نمی یابند تا کودکان خیمه گاه حسین را سیراب کنند. حالا سقا، در هاله ای از شرم، دستان خود را خالی می بیند و فرات، چند لحظه آن سوتر، جای دستان خود را خالی می بیند. حال زمین کربلا از لرزش شانه های حسین، می گرید و آسمان بر خود می لرزد، وقتی زبان خشکیده مادران بر لبان عطشان کودکان فرود می آید، تا شاید کمی از تشنگی شان بکاهد.

آسمان می لرزد و چه چاره که باری ندارد برای باریدن! هفتمین روز، اشک، غلتان غلتان خود را بر لبان خشکیده یاران حسین می رساند، اما اشک چه کند جز شکوه از شوری خویش؟! هفتمین روز، آغاز اسارت فرات است و قحطی مردانگی. هفتمین روز، آغاز عطش زمان است و درماندگی زمین. هفتمین روز، سراب آب است در چشمِ در راه مانده کاروانیان کربلا؛ روز فریاد فرات.

بگذارید لبان خشکیده را به قطره ای از خویش سیراب کنم. بگذارید بار دیگر به دستان مقدس عباس متبرک شوم. بگذارید از آب روی آل علی آبرو گیرم.

او می نالد چرا که می داند به زودی علی اکبر سراغش را از پدر خواهد گرفت: «ای پدر! تشنگی مرا کشت؛ آیا قطره ای آب پیدا می شود، تا رفع عطش کنم و باز گردم؟».

او می نالد چرا که می داند فرات، به زودی از قطره ای خون عباس رنگین خواهد شد. و اکنون هر غروب، فرات، خون شهدای نینوا را به خورشید هدیه می کند. اکنون هر محرم، فرات، هفت روز می گرید و در هفتمین روز، آبی در چشم هایش باقی نمی ماند.

و چه قدر زیباست عروج 72 عطشان از زمین خشک به سوی دریای آسمان!

ردّی از ذوالفقار

عاطفه خرّمی

... در چشم هایش، دردی غریب موج می زند؛ زیبایی اش خیره ات می کند، و برق عشقی که از چشم هایش می تراود، عقل کودکانه ات را به مسخره می گیرد؛ دست هایش یادآور هیبت مردی است که هیئت «خیبر» او را خوب می شناسد، ردّی از خشم ذوالفقار در نگاهش موج می زند. احساس می کنی او را می شناسی ...

صدای کودکان حرم تو را به خود می آورد: «عمو! عمو! العطش ...»

مشک خالی اش قصه غربت دین خداست؛ او را می شناسی ... همه تاریخ او را می شناسند ...

عشق و غیرت در بازوان مردانه اش گره می خورند و شمشیر و مشک و عطش توشه راهش می شوند.

به حقیقت راهش ایمان دارد و به حقّانیت مردی که غریب و تنها از بیابان ماتم زده کربلا فریاد مظلومیت آیین محمّد صلی الله علیه و آله را در سراسر عالم منتشر می کند.

با کوله باری از یقین به پیش می تازد. تاریخ، هیبت مردانه اش را به نظاره نشسته است، تاریخ بر رشادت جانانه اش گواه خواهد بود: «گواهی می دهم که تو سستی نکردی و رو برنتافتی و با آگاهی و بصیرت در کار خود درگذشتی».

احساس می کنی، علی علیه السلام است که خاطره بدر و اُحد را در هیئت عباس علیه السلام تکرار می کند.

«خدا را گواه می گیرم که تو به همان روشی درگذشتی که پیکارگران بدر و مجاهدان راه خدا درگذشتند. چون آنانی که با خیراندیشی در راه خدا با دشمنان خدا مبارزه کردند و در یاری اولیای الهی کوشا بودند و از دوستان خدا دفاع کردند...» شمشیرت را با آب ایمان و اعتقاد سیراب کردی، شمشیرت مرز حدود خدا شد. شمشیرت سرنوشت تو را به شهادت پیوند می زند، شهیدان به سرنوشت سرخ تو غبطه خواهند خورد که: «همانا برای حضرت عبّاس علیهاالسلام نزد خداوند تبارک و تعالی مقامی است که همه شهدا روز قیامت بر مقام او غبطه خواهند خورد. «امام سجاد علیه السلام ».

زیر بارش تیغ

مریم سقلاطونی

نسیم، بوی خون گرفته بود

صحرا در تب هراس و شکنجه می سوخت

اسب ها، از پا افتاده بودند

خیمه گاه نفس نفس می زد، در چنگال شوم گرگ های گرسنه.

کودکان زانوی مصیبت در بغل گرفته بودند

روز سیاهی بود

روز وحشتناک زخم و نیزه بود

زمین رنگ عصیان و سرکشی گرفته بود

نخل ها گواهی می دادند که تو عاشقانه با فرات زمزمه کردی

نخل ها گواهی می دادند که مردان قسیّ القلب، مشک هایت را نشانه رفتند

نخل ها گواهی می دادند که چشمان مهربانت را تیغ ها سوزاندند

نخل ها گواهی می دادند که دستانت را شمشیرها دریدند

روز سیاهی بود

شام غریبی بود

خاکستر مرگ بر سر صحرا باریدن گرفت

تو به تماشای داغ های بزرگی رفتی

زیر تاخت و تاز وحشیانه گرگ ها

زیر تابش صورت های نیم سوخته کودکان خیمه ها

ترس بر اندام ها افتاد

دیوارهای شرم فرو ریخت

تو سیراب شدی، از جاودانه ترین اندوه

ماهِ پیشانی ات زیر آوار تیغ ها ماند

با جنازه های بریده، حرف زدی

با چشم های زخمی، قرآن خواندی

زمین، تاول زخم های تو را دانه دانه شمرد

آب، فریاد روشن تو را قطره قطره سوخت

هیچ روزی، روشن تر از آن روز، ویران نبود

هیچ چشمی، سوخته تر از آن چشم ها، خداوند را ندید

و تو بر زمین افتادی

نه ... زمین تو را بر شانه های زخمی خویش گرفت

مشکی خالی ات، هوا را پر کرد، از نسیمی که بوی خون گرفته بود ...

... ماه دیگر از آن روز، روشن نتابید ...

... ماه دیگر از آن روز، در مُحاق خون افتاد، تشنه و زخمی.

حضرت زینب علیهاالسلام ایستاده بر بلندای گودال

مریم سقلاطونی

بالای گودال ایستاده ای

گودال؛ این بهشت کوچک

گودال، این روشنی همیشه

صدای تازیانه های فدک را می شنوی

صدای شکستن دندان را می شنوی

صدای ضربات سیلی را می شنوی

صدای فرو ریختن در و دیوار را می شنوی

صدای شعله بار خیمه گاه را می شنوی

صدای آب آب کودکان را می شنوی

صدای غرش تیر و نیزه را می شنوی.

صدای شیهه ذوالجناح می آید

باتلاق خون و نیزه است صحرا،

چشم هایت بی رمق شده اند

دستانت را بالا می گیری

چشم به کدام سو دوخته ای؟

داغ کدام لحظه را بر سینه می زنی؟

بالای گودال ایستاده ای

صدای ضجه کاروان را می شنوی

صدای ضربه خیزران را می شنوی

صدای قطعه قطعه شدن دست ها را می شنوی

صدای تشنگی مشک ها را

صدای شعله و تنو خولی را

صدای داغدار خرابه های شام را می شنوی

صدای هلهله زنان دمشق می آید

چشم هایی در کاخ یزید تو را صدا می زنند

تازیانه ها در جست وجوی بازوان تواند

تیرها سراغ شش ماهه را از تو می گیرند

مردان جام های شراب؛ لبخند زنان، زخمت می زنند

نیش خنده های شکنجه سر باز کرده است

 

بالای گودال ایستاده ای

ذوالجناح در خویش می پیچد

ذوالجناح برهنه و زخمی برمی گردد

زخم هایت سر باز کرده اند

بیابان، بی رحمانه زیر شلاق سوزان عطش است

صحرا زیر بار سنگین خنجرهاست

تن های عزیزانت در عطش می سوزند

فرشتگان، چهره می خراشند

بیرق ها، سرنگون، بر تن بیابان افتاده اند

صحرا، تلّی از دست ها و چشم هاست

صحرا از تپش افتاده است

بالای گودال ایستاده ای

بوی عمامه برادرت می آید

بوی انگشت می دهد خاک

بوی باران اندوه می پیچد در چشم هایت

و تو فقط زیبا می بینی

و زیبا، تمام خاطره های تلخ را می چشی

تو ایستاده بودی ...

پانته آ صفایی

صحرا از هم می پاشید با صدای شیهه اسب های سرخ. صحرا سرخ بود. و تکه های خورشید گداخته، کویر را آتشفشانی کرده بود، ز زخم های مذاب ...

ستاره ها یک یک فرود می آمدند و فرشته ها، دسته دسته به عرش می رفتند... و تو ایستاده بودی، بر بلندای تپه ای که به نام تو سربلند کرده است، از پشت هزار و چهار صد سال تاریخ شرم ساریِ انسان.

و تو ایستاده بودی، بر بلندای تپه ای، و تپه ایستاده بود بر گُرده صحرا، و صحرا به هم می آمد و از هم می پاشید و شیهه می کشید و می تاخت ... و تو هم چنان ایستاده بودی ...

و دشت کتابی بود، گشوده، در برابر چشمانت که ورق ورق می سوخت و به خاکستر می نشست، و تو برگ برگ می خواندی و با انگشت های کشیده ات ورق می زدی... و خورشید روبه روی تو بود، و تو رو در روی خورشید ... ملایک به گرفتن رخصت نبرد، به عرش رفته بودند. زمین از فرشته خالی بود و تو بودی: انسان! ایستاده در برهوت زمین، بر شانه های برهنه زمان، و نگاه می کردی: ... صحرا نقاشی بزرگ خدا بود ـ که ستاره ستاره می افتاد و فرشته فرشته برمی خاست ـ و خورشید روبه روی تو بود ـ که می سوخت و می رقصید و آتش می انداخت به جان تشنه صحرا و چه می کرد خورشید! ...

و خون بود که قطره قطره می چکید و دانه دانه بلند می شد در دل زمین، و جوانه می زد، و می بالید و برگ می داد ... و خون بود که درخت درخت، جنگل می شد و جنگ جنگل، زمین سرخ را سبز می کرد، و سبز می شد ... و خورشید بود که می گداخت و ذوب می شد و می چکید در دهان تشنه خاک و خاک بود که می نوشید و روشن می شد ...

... و تو ایستاده بودی که خورشید افتاد، و خوشید افتاده بود که فرشته ها به زمین برگشتند، با رخصت جنگیدن در نبردی که به پایان رسیده بود؛ با رخصت دویدن در رکاب سواری که دیگر سوار نبود ... با رخصت یاری کردن سپاهی که دیگر سپاه نبود؛ تکه تکه پیکرهای سرخ بود، در زیر پایِ اسب های کهر؛ و خورشید خورشید، فانوس سبز بود، بر فراز نیزه های شب.

... و سپاه دیگر سپاه نبود. سپاه یک تن بود؛ یک زن! و آن زن تو بودی؛ ایستاده بر گُرده صحرا؛ خیره در تقاشیِ بزرگ خدا؛ چشم در چشم خورشید ...

و تو ایستاده بودی به تماشای دشت؛ و خدا ایستاده بود به تماشای تو؛ و فرشته ها به تماشای آن چه نمی دیدند ...

 

صبح شد، و تو لب گشودی، و شیهه اسب های پریشان و شیون دشت فروکش کرد. و تو لب گشودی: «مَا رَأَیْتُ إِلاَّ جَمیلاً» و خدا لب گشود: «فتبارک الله أحسن الخالقین ...» و فرشته ها به سجده فرود آمدند و هیچ نگفتند ...: «سبحانک ما علم لَنا إلاّ ما علَّمتَنا» و ابلیس هم هیچ نپرسید! ...

وارث کربلا

اکرم کامرانی اقدام

چشمانمان را از پس غبار قرون می گشاییم و هزاره رنج هایش را به سوگ می نشینیم، و می ستاییم خاتون اشک را، بانوی کوفه را، مادرِ صبوری را و روحِ کربلا را؛ او را که اسطوره رنج است و مقاومت، و اسیر دستانِ هزار کوفه خیانت؛ زینب را در فصلی، سرخ، کبود، سبز، در کوچه های تحقیر و تبعید، در لابه لای زنجیر و اسارت، با پیکر زخم خورده بر فراز واقعه ایستاد و وارث عطش های کربلا شد و نگارنده غم های عاشورا.

طنین فریاد نخل های سوخته از شقاوت، و آفتابِ سر بریده از عداوت، به گوش می رسد:

بانوی غیرت، خواهر خورشید، زینب مجموعه مردانگی در هیأتِ زن
باید خلاصه در سه معنا کرد و صفت ماتم کشیدن، زخم دیدن، صبر کردن

بغض های در گلویش را جرعه جرعه فرو کشید، و قطره قطره خویش را بر اندوه سوزانِ کربلا بارید. داغ برادر، سنگ صبورش را ذوب کرد، آتشفشان شد و گدازه گدازه از سینه اش جوشید و بر زبانش جاری شد و بر دارالاماره فرو ریخت. از ورایِ خاکستر خیمه ها و جنون نیزه ها، فریاد شِکوه بر لبان دردناکش جاری ساخت: «لَیْتَ السَّماءُ تطابَقَتْ علی الارض ...». فریادهای عطشناک کربلا را می شنید، که:

من گفته نمی توانم اندوهم را یک بار دگر به خطبه بنشین زینب

از پسِ پرده حجاب، منطق آسمانی اش را در نطقی کوبنده سرود و زمزم ایمان از سنگ صبورش جوشید؛ معصومیت نگاهش، یزید را به مسخره گرفت و یزیدیان را محکوم کرد.

زینب! خیمه پایداری ات هنوز پابرجاست و جامه صبوری ات هنوز بر تن، در آن هنگام که تو بودی و کربلایی ماتم و دریایی غم؛ در آن هنگام که تو ماندی و فریادهای نینوا و خاکستر خیمه ها؛ قلبت شکسته بود مانند پهلوی مادر، زهرا علیهاالسلام ؛ و تو مانند مرغکی در ساحلِ آرام و خونین کربلا، بی تاب از سکوت سرخِ صحرا، میان موج های خون و جنون، بی پروا، تمام آسمان را گریستی؛ فریاد خشم از گلوی حق برآوردی و بلندای حقیقت را بر ارتفاع زخم خورده زمین، ـ کربلا گنجاندی؛ بار غصه پشتت را رخم کرد و تو نشسته به نماز ایستادی ...

تو شیر زنِ دیار عاشورا و اندوه همیشه جاری کربلایی که «از عصر عاشورا تجلی کردی» تویی که با حدیث توفان، قلب یزیدیان را شوراندی و حادثه آفریدی، چونان کربلا.

یک روز تمام کوفیان می فهمند روح تو و بوتراب همزاد همند

چشمانمان را از پس غبار قرون می گشاییم و هزاره رنج هایت را به سوگ می نشینیم و ناباورانه، تو را می ستاییم و رنج هایت را می سُراییم:

کجاست آن که بفهمد غم نگاهت را دلم گرفته به یاد غریبی ات امشب
هزار قافله دردم، بیا مرا دریاب فدای صبر و شکیبایی تو ای زینب

بر تو چه گذشت؟

حمزه کریم خانی

ای دریای صبوری که آفاق خسته دل ها را با آرامش آبی خویش تسلّی می بخشی! بر تو چه گذشت آن هنگام که ایستادن قلب زمان را از بالای گودی قتلگاه می نگریستی؟

بر تو چه گذشت آن هنگام که در لحظه های سرخ عاشورا، از گونه های به سرخی نشسته رقیه اشک می زدودی؟ بر تو چه گذشت آن هنگام که هفتاد و دو مسافر خورشید را بدرقه کردی؟ و آن هنگام که سکینه در کرشمه آسمانی نگاه تو، آرامش خویش را جست وجو کرد.

ای شکیب مجسم! اندوه بی نهایت قلبت را در چادر سیاه خویش فرو بر؛ که رقیه تازه به خواب رفته است و امشب شام غربت غریبان است.

زینب! نمی دانم آن شب چگونه گذشت بر یتیمانی که هنوز چشم به راه پدر بودند؛ بر کودکانی که آتش عطش خویش را با اشک فرو می نشاندند و به یاد تشنه ها در زلالی آب، اشک می ریختند.

فردا روضه آسمانی تو شیطان را در قفس استخوانی وجدان به زنجیر می کشد. فردا واژه ها در گفتار تو، خویش را گم می کنند و هر واژه که از لب های خشکیده ات می تراوند، شیون جانسوز قلب ها را برمی انگیزد. فردا حادثه نگاران تاریخ، عاشورا را از خروش سهمگین فریاد تو درخواهند یافت؛ و نقاشان، اندوه بی پایان عاشورا را از توفان آن کلمات خروشان تصویر خواهند کرد.

آری! بغض نهفته در گلویت شعله بر آسمان احساس می زند. فرشتگان هنوز سر بر سینه صبورت، درد خویش را فریاد می کنند و تو ای آینه دار مصیبت، بلور خانه اشکت را در خلوت صحرا لبریز مکن که قلب زمین منتظر بهانه ای برای گریستن است.

حضرت علی اصغر علیه السلام پلک بر هم نگذار

حمیده رضایی

آتش از هر سو زبانه می کشد، خورشید کوچک می شود، آن قدر که در صفحه آسمان گم می شود. ابرها در هم می پیچند، خاک بوی خون می دهد، فرشته ها مصیبتی را که در برابر چشم هایشان اتفاق می افتد، بر سر می کوبند و اشک می ریزند. ستون هفت آسمان به لرزه می آید، بال پرواز کبوتران قدرت گشوده شدن ندارد، هیچ دریچه ای این جا باز نیست جز به دوزخ. دست های شیطان در خاک ریشه می دواند، فرات، خون لخته های جگرش را موج می زند، و اندوهی عظیم بر شانه لرزان امواج می کشد.

خیمه ها در آتش می سوزند و دود می شوند، بیابان در تف آه ملائک گُر می گیرد، و در دستان خورشید، بهاری نورس پر پر می شود؛ بهاری که عطش، جوانه هایش را خشکانده است؛ بهاری که هنوز صدای گریه اش، آسمان و زمین را از اندوه، به هم می ریزد؛ بهاری که هزاران پروانه بر پیکرش بال گسترده اند تا ظهر عاشورا پیکرش را آزار ندهد.

خون، قطره قطره بر خاک می چکد از گلوی تشنه بهاری که هنوز نشکفته است؛ بهاری که در راه رسیدن، تیر باران می شود. خون، قطره قطره بر خاک می چکد و هزاران شقایق سر برمی دارند از خون گلوی بهار.

پلک بر هم نگذار که آسمان، وامدار گوشه چشم توست که به اشاره ای در هم بپیچانی اش!

لبخند تو خلاصه خورشید است، خلاصه تابش، نگذار قطرات اشک، گونه هایت را شیار بیندازد.

دست هایت شاخه های آسمان است که ستاره ها بر آن آویزانند، بهار تویی، بهاری که در ظهر عاشورا پر پر شد؛ تشنه کامی ات را فرات موج می زند، با اندوهی به عظمت شانه های خورشید. این دشت از این پس، بوی بال های سوخته می دهد، بوی حادثه، بوی اتفاقی که نباید.

قنداقه ات را ملائک از کهکشانی به کهکشان دیگر بر سر دست می برند. گاهواره آرامشت، فراتر از آسمان بالا دست است. بال های پروازت آماده است، بوی عروج می دهد.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان