شناسه : ۳۷۵۴۲۸ - جمعه ۳۰ تیر ۱۳۹۶ ساعت ۰۵:۵۳
پدر به فدایت
صدای زنگ شترها همه جا را پر کرده بود. همه در فکر بودند. یک تکه کاغذ دست به دست می چرخید و به هرکس که می رسید خیره به آن نگاه می کرد. بهت و حیرت وجود تک تک شان را فرا گرفته بود.
صدای زنگ شترها همه جا را پر کرده بود. همه در فکر بودند. یک تکه کاغذ دست به دست می چرخید و به هرکس که می رسید خیره به آن نگاه می کرد. بهت و حیرت وجود تک تک شان را فرا گرفته بود.
ـ باورش سخت است که یک دختر نه ساله...
ـ من با همة علم و فضلم، نتوانستم حتی در یکی از جواب هایش شکی کنم.
کاروان در راه بود و یکی یکی از کوچه پس کوچه های مدینه عبور می کرد. روز گرمی بود عرق از سر و روی تک تک اهل کاروان جاری شده بود. بیش از نیمی از راه را رفته بودند که ناگاه یکی از میان جمع فریاد زد: نگاه کنید! و با دست اشاره به راهی کرد که پیش رو داشتند. از دور مردی به طرفشان می آمد. کاروانیان دست ها را سایبان چشم هایشان کردند و مرد را دیدند که هر لحظه به آن ها نزدیک تر می شد. کاروران ایستاد تا سوار نزدیک تر شود.
ـ به گمانم اوست!
ـ آری! خودش است.
ـ باید جواب ها را نشانش دهیم.
لبخند بر لب های همه نقش بست. از شترها پیاده شدند و به استقبالش رفتند. سلام کردند و او با خوش رویی سلامشان را پاسخ داد.
- مدینه بودیم. گفتند به مسافرت رفته اید.
- ای پسر رسول خدا! آمده بودیم پاسخ سؤال های دینی مان را بدهید.
- نمی توانستیم بمانیم. مجبور به بازگشت بودیم.
کاغذ را به دست امام دادند:
ـ نگاه کنید! پاسخ این سؤال ها را
ـ دخترتان معصومه نوشته!
ـ هنگام بازگشت به ما داد.
ـ به خدا لحظه ای گمان نکردیم که اشتباهی در آن باشد.
ـ ولی خواستیم...
امام کاغذ را نگاه کرد. همه منتظر جوابش بودند. نگاه کردند و دیدند اشک از چشمان او سرازیر شد و با خوشحالی فرمود: همة جواب ها درست است، بی هیچ کم و کاستی.
لحظه ای به سکوت گذشت. سپس امام رو به آن ها کرد: فداها ابوها! فداها ابوها! فداها ابوها؛ پدر به فدایش.