ناصر میخواهد تمامی قدرت را در دست بگیرد و مهمترین مانع در تحقق این هدف را علما میداند. او میخواهد گزینههای سوسیالیستی را حاکم بسازد در حالیکه سیستم قضایی و آموزشی در دست علماست. بدین منظور اصلاحات 1961 را در الازهر آغاز میکند. این اصلاحات به اسم هویت اسلامی انجام شده و توسط نخبگان حکومت طرحریزی میگردد و اساس آنرا قرار گرفتن دروس غیرمذهبی و سکولار در کنار علوم مذهبی، با هدف کم رنگ کردن نقش و قدرت دین در جامعه، تشکیل میدهد و علیرغم مخالفتهای فراوان اجرا میگردد. اصلاحات، الازهر را میان علوم مدرن و مذهبی سر در گم مینماید، مرزهای میان دین و مذهب بهم میخورد، علما و خطبا را حقوق بگیر دولت میکند، اما آثار دیگری هم دارد، الاهز را گسترش میدهد و انحصار مذهبی بدست الازهر که تحت کنترل حکومت است میافتد. در این حال جمال میمیرد و سادات جای او را میگیرد. او میخواهد از دست چپگرایان ناصری رهایی یابد از اینرو فضای سیاسی را باز میگذارد و این فرصت را برای علما بوجود میآورد که پس از دورهای خاموشی دوباره انظار عمومی ظاهر شوند. اما این آزادی، ظهور جبنشهای اسلامگرا را نیز بدنبال دارد که با الازهر به رقابت میپردازد و مسابقهای ایجاد میشود که شرکتکنندگان آن حکومت، اسلامگرایان و الازهر هستند. اسلامگرایان میخواهند حکومت اسلامی برپا کنند اما علما به اجرای شریعت در چهارچوبة همین حکومت رضایت میدهند. علما از ارائه یک قانون اساسی اسلامی ناتوان هستند و به کمک دانشآموختگان دیگر مراکز مدرن دانشگاهی، قوانین شریعت را غالبهای جدید میریزند. سادات که احساس میکند علما از حد خود فراتر رفتهاند درصدد کنترل دوبارة الاهز برمیآید یک بار در سال 74 و بار دیگر در سال 77 و مرتبة دوم موفق میشود. اینجاست که علمای حاشیهای الازهر بوجود میآیند که نقش کالیدیای را در سالهای بعد ایفا میکنند. این علما حاشیهای مبارزات خود را بر روی سکولاریزم متمرکز میکنند اما حرکتهای آنها دوام چندانی ندارد. و از میان آنها عمر عبدالرحمان بوجود میآید که فرمان قتل سادات را صادر میکند و همیشه در آرزوی تحقق جامعه اسلامی است، او به اجتهاد و جهاد تکیة فراوان مینماید، دموکراسی غربی را قبول ندارد معتقد است تا آنجا که قدرت دارد باید جهاد کند بالاخره در زندان ایالات متحده به جرم بمبگذاری در مرکز تجارت جهانی این دنیا را ترک میکند.
آنچه که میماند اصلاحات ناصری است که نه تنها سکولاریزم را برخلاف تمام تصورات نخبگان سیاسی با خود به همراه نمیآورد بلکه به ظهور مجدد علما در صحنة سیاسی میانجامد
پس از دهة 1980، آثار بسیاری دربارة ظهور جنبشهای اسلامگرا در خاور میانه انتشار یافتهاند[3]. این نوشتهها، دلایل متفاوتی برای ظهور انواع جدید دشمنان رژیمهای سیاسی منطقه ارائه کردهاند. مبارزان اسلامگرا در حوالی دهة هفتاد، با پر کردن خلائی که بوسیلة مخالفان چپگرای حکومت برجای مانده بود، بعنوان بازیگران سیاسی جدیدی وارد صحنه شدند. ورود آنها، هم برای نخبگان حکومت که پیشتر نوسازی اصلاحات سیاسی و اجتماعی را آغاز کرده بودند و هم برای دانشمندان سیاسی که تحقیقاتشان را بر فرضیههای مدرنیزاسیون استوار ساخته بودند، ناخوشایند و غیر منتظره بود.گروه اول فکر میکردند سیاستهای اصلاحی آنها دربارة مراکز مذهبی، تسلط آنها را بر فضای دینی تقویت خواهد کرد و گروه دوم انتظار داشتند غیر مذهبی کردن (سکولاریزم) با نوسازی (مدرنیسم) جامعه همراه باشد. شگفتی و هیجانی که از این پدیدة سیاسی جدید حاصل آمد ناظران را واداشت تا تنها بر اسلامگرایان تمرکز کنند و نقش علما متخصصان قوانین اسلامی را که کاملاً مطیع حکومت تلقی میشدند، نادیده بگیردند.
این مقاله[4] قصد دارد این توصیفات را با روشن کردن ارتباط بین تغییر ساختاریای که نخبگان حاکم بر الازهر(نهاد دینی مصر) بوجود آوردند و تحول رفتار سیاسی مردمی که به این مؤسسه متعلقند(علما)، کامل کند. بخش اول این مقاله نشان میدهد که نوسازی الازهر در سال 1961 عواقب ناخواستهای در پی داشته است. هدف اعلام شدة اصلاح، پیوند دادن علما به قسمتی از جامعه بود که در حال نوسازی تلقی میشد. در عوض مهمترین و فراگیرترین نتیجة اصلاح، ظهور رفتار سیاسی جدیدی در میان علما بود. من استدلال خواهم کرد اگر ملی کردن مؤسسه [ء الازهر] از سوی اکثر علما با مخالفت و انزاجار روبرو شد و میشود، شکلی که به خود گرفت و سؤالاتی که در آنزمان برانگیخت عواقب و آثار درازمدت و غیر منتظرهای در پی داشت که هویت سیاسی و اجتماعی علما را تغییر داد. هستة اصلی سخن من این است: علما مجبور به همراهی با تغییراتی شگفتانگیز شدند اما از طرف دیگر رژیم ناصری هم بواسطة اصلاحاتی که خود انجام داد، مجبور به هماهنگ نمودن خود با وضعیت فکری علما و گسترش اصلاحاتی که اساساً دو پهلو بود، گشت. بنابراین، رفتار تحصیل کردگان مذهبی الازهر نباید تنها به عنوان پاسخی به سیاست ناصر در قبال مؤسسة مذهبی نگریسته شود و نمیتواند تنها تحت عنوان تسلیم و تسلط توجیه شود رژیم ناصری با آفریدن یک انحصار مذهبی تحت کنترل دولت، علما را تحت سلطة خود در آورد و آنان را در طول دهة شصت کاملاً مجبور به تسلیم نمود، ولی در همان زمان ابزارهایی برای ظهور سیاسی آنان در دهة هفتاد فراهم آورد. بنابراین رژیم دهة 1960 نقش مهمی در شکل دهی دوبارة کارکردهای الازهر در فضای عمومی، برای نیمة دوم قرن بیستم ایفا کرد.
من این تحولات سیاسی را با تغییرات آموزشیای که دولت برازهریها تحمیل نمود، مرتبط خواهم ساخت. معرفی موضوعات جدید در برنامة درسی الازهر در سال 1961 محیط معرفتی علما را با مجبور ساختن آنان به رفع تضاد و دوگانگی بین دانش جدید و علوم دینی تغییر داد. در حقیقت نوسازی الازهر با نهاد مذهبی آن به مبارزه برخاست؛ هویتی که بعدها علما تلاش بسیاری برای بدست آوردن دوبارة آن از طریق مشارکت در صحنة سیاست انجام دادند. فرآیند نوسازی، هرچند تأثیر منفی بر نشاط سیاسی علما نداشت و لیکن بیش از حد، هویت سیاسی آنان را متحول ساخت زیرا این فرآیند مسامحتاً و ناخواسته فضای گفت و گو و بحث سیاسی را برای آنان بوجود آورد، همچنان که پایهای نیز برای گسترش مؤسسة آموزشی آنان بنا نهاد. درو اقع همچنان که قسمت دوم این مقاله نشان خواهد داد، در فضای سیاسی دهههای 1970 و 1980 الازهر به عنوان یک نهاد سعی کرد در منازعات عمومیای که با ظهور اسلام افراطی رشد یافت، ایفای نقش کند، از آنجا که محیط مذهبی رقابتیترشد و اسلامگرایان مشروعیت الازهر را مورد تردید قرار دادند، الازهر دوباره به عنوان بازیگری سیاسی وارد صحنه شد و شروع به دخالت در فضای عمومی کرد. شکست الازهر در رساندن صدای خود به گوش دیگران در دهة هفتاد، موجب پدید آمدن تنوع سیاسی رو به گسترش در بدنة علما گردید. «علمای حاشیهای» پدید آمدند و از جهتگیریها و نظرات رسمی الازهر از طریق انجام عمل «دعوة» (تبلیغ دین مخصوصاً از طریق سخنرانی) فاصله گرفتند و انواع گوناگون اسلامگرایی را به الازهر معرفی کردند. افزون براین ظهور خشونت در مصر در نیمة دوم دهة 1980 اکثر علما را مجبور نمود که با شروع مجدد فعالیتهای خود، نقش دلالان سیاسی را باز کنند. بنابراین الازهر طبع انعطافپذیر و انحصاریای را که ناصر بدو عطا کرده بود از دست داد و پیکر متکثر و متنوعی شد که خود اکنون در رقابت با دیگر مراکز مذهبی قرار داشت. تفکر اعضای الازهر در تفسیر مذهبی، امروزه حتی از سوی اکثر علمای رسمی الازهر که پلورالیزم را در تفکر دینی به رسمیت شناختهاند، به زیر سؤال رفته است. همچنان که دیل ایکن من (Dale Eckelman) و جمیز پیکاتوری (James Piscatori) دربارة اسلام معاصر نوشتهاند: «اکنون در نزد عامة مسلمین، سیاست، جزء برجستهای از مرجعیت و قدرت است. دیگر علما انحصار مرجع مقدس را دارا نیستند اگرچه روزی آنرا در دست داشتند بلکه شیوخ صوفی، مهندسین، استادان تربیتی، متخصصان پزشکی، رهبران نظامی و شبه نظامی و دیگران برای اظهار نظر دربارة اسلام با هم در رقابتند. در این فرآیند، زمین بازی مسطح و همدست شده ولی همچنان خطرناک است.»[5] در واقع در مصر، همچنان که این مقاله نشان خواهد داد، تجزیه افزایندة سیاسی گروههای علما مانند قدرت رو به افزایش آنها، رابطة نزدیکی با ظهور خشونت در عرصة سیاسی دارد.
دو مفهوم محوری که مطالعات پیشین علما برآن استوار بود یکی نوسازی (modernization) فرآیندی که مؤسات «سنتی» را تضعیف میکند و دیگری غیردینی کردن (secularization) است که در اینجا به عنوان تصرف کارکردهایی که به طور سنی توسط مؤسسات مذهبی انجام میشد، بوسیلة حکومت، تعریف میشود. [6]
رفتار علما به عنوان یک عکس العمل به این تهاجمات بیرونی تحلیل شده است و نه ایفای نقش در تغییر اجتماعی. اخوان المسملین از زمان تأسیسشان درسال 1928 به طور مداوم، علمای الازهر را به دلیل ضعف سیاسی و عقیدتی مورد انتقاد قرار میدادند، هر چند تعلقات خاطر فردیای بین برخی علما و اخوانالمسلمین وجود داشته است.[7] برای بیشتر از دو دهه مخالفان اسلامگرا، مانند نتایج بیشتر مطالعات سیاسی در مصر، به الازهر به عنوان مؤسسهای که بیش از حد تسلیم دولت است و از ایفای یک نقش مستقل سیاسی مذهبی ناتوان میباشد، نگاه کردهاند. گزارشات آکادمیک از وضعیت سیاسی و فکری علمای قرن بیستم نیز بیشتر به شکست علما در همراهی با مدرنیست متمرکز شده است. علمای فارغالتحصیل الازهر، نه به عنوان مردان عمل به حساب میآمدند و نه جزء نوآوران فکری تلقی میگشتند و بلکه از نظر مورخان و دانشمندان اجتماعی، نقش بازیگران سنتیای را بازی میکردند که از همراهی با تغییرات اجتماعی بخصوص سکولاریزم که در مصر سر برآورده بود، ناتوان بودند. چهرة آنان بعنوان کسانی که بطور مصصم و بیتردید از فضای در حال نوسازی جامعه از دوران «محمد علی» انزوای فکری و سیاسی اختیار کرده بودند و با اکراه فراوان ولی بطور کامل، مجبور به پذیرفتن تغییرات ذلیلانهای که حکومت «اسماعیل» برآنان تحمیل کرده بود شده بودند، مطرح بود. تضعیف و تنزّلشأن آنها به عنوان «دلالان سیاسی» با از دست دادن تدریجی قدرت سیاسی و اقتصادیشان در طول سالهای قرن نوزدهم کاملاً مرتبط است؛ همچنان که بوسیلة دانیل کرسلیوس (Daniel Crecelius) توضیح داده شده است.[8] همین الگو برای توصیف علما در مصر مستقل، بکار میرود: تصور میشود حکومت ناصر با ملی کردن اوقاف در سال 1952 ضربة آخر را به علما وارد کرده باشد. کرسلیوس در سال 1972 تضعیف سیاسی علما را در ادامة همین روند اینگونه تفسیر میکند: «[علما] بطور ناخواسته و یا ناتوان از ایجاد هر گونه تغییرات مستقیم و یا حتی سازگاری و همراهی با این تغییرات، د رنهایت، بوسیلة تحولاتی که ناگزیر ابتدا در دولت و نخبگان و سپس در مؤسسات دولتی و دیگر گروههای اجتماعی صورت گرفت، در هم شکسته و مضمحل شدند. در واقع اصلاحات سال 1961 مراکز مذهبی، آخرین حمله علمیه علما نبود چرا که نتوانست از عملکرد مذهبی آنان جلوگیری کند. در عوض، نوسازی و مدرنیتهای که ناصر در الازهر بوجود آورد راهی بود که بوسیلة آن رئیس جمهور کنترل نزدیکی براین مؤسسة مذهبی داشته باشد و بدون آنکه بخواهد مذهب را از صحنة عمومی حذف بکند، آن را از آن خود بنماید. خود کرسلیوس بعداً با تأکید برپیوندهای محکم میان حکومت ناصر و مذهب، توصیف خود از اصلاحات 1961 را، جرح و تعدیل کرد.[9] اما در درازمدت، نوسازی الازهر به ظهور مجدد علما در عرصههای سیاسی و اجتماعی کمک شایانی نمود. این اصلاحات نوسازی (modernizing reform) در فهم رابطة امروزی موجود بین دین و سیاست در مصر اهمیت کلیدی دارد.
ابهامات و عواقب اصلاحات 1961 الازهر
رژیم ناصری در سال 1961، تمامی تلاش خود را برای فشار بر مؤسسات مذهبی به منظور مجبور ساختن آنان به نوسازی و اصلاح بکار گرفت[10] و برای اینکه بتواند اصلاح الازهر و کنترل پیکرة علما بوسیلة حکومت را مشروح جلوه دهد، علما را بعنوان طبقات اجتماعی سنتیای معرفی کرد که میبایست از طریق اجرای اصلاحات عمیق و انقلابی، متحول شده، بتوانند جامعة مدرن را همراهی نمایند. حکومت اینگونه استدلال میکرد که علمای الازهر در ایجاد هر گونه اصلاحات خودجوش در مراکز مذهبی و حتی پذیرفتن آنچه که بعنوان اصلاحات موقت، بوسیلة دولت یا بعضی از اصلاح طلبان الازهر از قرن نوزدهم شروع شده بود، ناتوان بودهاند. محققان نیز با بررسی عملکرد علما در قبال اصلاحات به ظاهر به این نتیجه رسیدند که علما از دادن پاسخ ایدئولوژیک به این تهاجمات ناتوان بودهاند و این موجب شده است که به ارائه اسلامی سنتی و محافظه کار اقدام کنند که برحافظت از تراث (میراث اسلامی) و مشروعیت بخشیدن به قدرتهای سیاسی موجود، متمرکز بود. در پایان دهة شصت این موضوع بخوبی آشکار بود که علما با امتناع از همراهی با جریان نوگرایی، نتوانستهاند نقش فعال ایدئولوژیک خود را ایفا کنند. «علما توانسته بودند با مقاومت در برابر این فرآیند نوسازی، همواره پیشرفت آنرا در مصر با کندی مواجه سازند. اما برای همین کار هم، علما و اسلام، بهای سنگینی پرداخته بودند: شیوخ مذهبی کاملاً از دیگر بخشهای در حال پیشرفت جامعه جدا و بیگانه شده بودند و دیدگاههای سنتی آنها معمولاً، بطور کامل نادیده گرفته میشد.»[11] آنچه را که کرسلیوس در سال 1972 «تسلیم علما در برابر حکومت»[12] نامید در طی دورانی که آنها آموختند چگونه جزء تشکیلات دولتی قرار بگیرند بواقع یک تسلیم ظاهری و موقت بود. اگر علما از دادن پاسخ ایدئولوژیک به «انقلاب ناصر» ناتوان بودند، تنها بدین خاطر نبود که آنها وسایل و ابراز تولید و واکنش در زمینه ایدئولوژیک نداشتند بلکه بیشتر بدین خاطر بود که محدودیتها و قید و بندهای سیاسی که در آن زمان آنان را در برگرفته بود، بینهایت عرصه را تنگ نموده بود. علما با محروم شدن از قدرت سیاسی و اقتصادیشان، هیچ چارهای جز تسلیم در برابر خواستههای رژیم ناصری و صدور فتاوا در مشروعیت بخشیدن به سیاستهای حکومت و انزواطلبی بیشتر، علیرغم شور و نشاط فراوانی که در آن زمان برای شرکت در عرصههای سیاسی وجود داشت، نداشتند. آنگونه که از مقالات نوشته شده بوسیله بعضی از علما در مجله الازهر مشخص میشود، مخالفت ایدئولژیک با اصلاحات که از دهه پنجاه تاکنون همچنان باقی بود[13]، با تسلیم سیاسی بزرگان مذهبی در سالهای 1960 اختلاف و تضاد فاحشی داشت.
حکومت ناصر ناصری در ژوییه 1961 و درست قبل از اینکه «قوانین سوسیالیستی» را تصویب کند، الازهر را با قوانین مبهم و دوگانهای دستخوش تغییر نمود: اولاً، این اصلاحات، محتوای علوم را جدید و مدرنیزه کرد و علوم نوین را در مؤسسات و دانشگاههای الازهر گسترش داد. موضوعات جدید مانند علوم طبیعی، ریاضیات و جغرافی در کنار موضوعات مذهبی در برنامة درسی «معاهده» مؤسساتی که جایگزین نظام سنتی مدارس مذهبی یعنی «کتاب[14]» میشد معرفی میگشتند. در سطح دانشگاهها، مواد درسی جدید در پی اصلاحات، ابتدا در قاهره و بعد از آن در مراکز استانهای بزرگ در کنار دیگر مواد درسی (مانند شریعت یا قوانین اسلامی[15]، اصول الدین یا مبانی اعتقادات مذهبی و لغة عربیة یا همان زبان فصیح عربی) گنجانده شدند که علاوه برعلوم طبیعی، ریاضیات و جغرافی شامل دانشکدههای مدرن (مانند پزشکی، داروسازی و مهندسی) نیز میگشت. ثانیاً، قانون 1961، مدیریت الازهر را از نو سازمان دهی کرد و ادارة آن را بطور کامل در اختیار سردمداران مصر قرار داد.
عمق و دامنة اصلاحات ناصری در سال 1961 طبیعتاً، بسیار بیشتر و وسیعتر از اعمال نظارت و کنترل نزدیک بر مؤسسات مذهبی بود. با معرفی علوم جدید و ایجاد نظام اداری کنترل شده و وابسته به حکومت، ناصر توانست بدون اینکه بخواهد علما را کاملاً نابود گرداند، آنان را وادار به تمکین سازد. این رژیم انقلابی، بمنظور خنثی نمودن نفوذ گروههای اخوان المسلمین و برخورداری از توازن با رژیم مسلمان سعودی در سطح جهان اسلام، نیاز به مشروعیت دینیای داشت که تنها از طریق متخصصان مذهبی میتوانست آنرا بدست آورد و الازهر با وجود علمای مذهبیاش میتوانست به بهترین وجه این نیاز سیاسی را برآورده سازد البته در صورتی که این مؤسسه کاملاً اصلاح میشد.
ایجاد انحصاری مذهبی
ناصر در ابتدا تسلط پایان بخش خود براصلاحات قرن نوزده را با از بین بردن استقلال اقتصادی علما و کنار زدن آنها از نظام قضایی کشور، اعمال کرد. سپس به شکل متناقضنمایی، با انجام تغییراتی مبهم و نامشخص، الازهر را تحت کنترل خود در آورد. ناصر باید بمنظور از بین بردن نفوذ سیاسی گروهها و مؤسسات مذهبی مستقل، تعیین مشروعیت مذهبی را در گروهی از متخصصان دینی، که او توانسته بود آنها را با وارد کردن در سیستم جدید ادارة کشور تحت کنترل خود در آورد، منحصر میکرد. بنابراین او باید پیکرهای از رجال دینی میساخت که بعنوان کارمندان حکومتی با دریافت حقوقی ثابت، انحصار مذهبی را تحت کنترل دولت در سراسر کشور در دست میگرفتند و در خصوص علوم دینی دارای نفوذ و قدرت اجرایی بودند. رژیم پیش از آنکه بخواهد به اصلاحات مورد نظر خود دست بزند و حتی پیش از آنکه بعنوان یک اصلاح طلب وارد صحنه شود سر و صدای گسترده و فوقالعادهای را ضد علما و رفتارهایی که از آنان سر میزد آغاز کرد. در سالهای 1950، حکومت ناصر، هنگامیکه خواست سیستم قضاوت دینی وسیستم اوقاف را براندازد، چندین هجمه تبلیغاتی گسترده برای رویارویی با علما تدارک دید و به انکار موقعیت اجتماعی آنان بعنوان دست اندارکاران امور دینی پرداخت. برای مثال، در تابستان 1955، درست پیش از اصلاح دادگاههای مذهبی، مطبوعات دولتی اعلام کردند که دو نفر از قضات دینی بنامهای شیخ الفیل و شیخ السیف، با مراجعان زن خود دارای رابطة نامشروع میباشند. این هجمهها همچنان در سالهای 1960 ادامه پیدا کرد.
نویسندگان اینگونه مطالب نقش علما را بعنوان اعضای بدنة متخصص و حرفهای جامعه، انکار میکردند. این همان چیزی است که در سخنان ناصر انعکاس یافته است: «شیخ به چیزی جز بوغلمون و غذایی که شکمش را پرکند نمیاندیشد. او چیزی جز آلت دستی در دست ارتجاع، فئودالیسم و سرمایهداری نیست.[16]» ناصر درادامة سخنان با به زیر سؤال بردن نقش اجتماعی رجال دینی میگوید: «از همان ابتدا، اسلام به چیزی جز کار دعوت نکرده است، خود پیامبر همانند هر فرد دیگری کار میکرد [تبیین] اسلام، هرگز یک پیشه نیست.»
با این وجود، اصلاحات 1961 بطور متناقض نمایی به علما «شغلی» داد که از سویی کارکرد آن، اعطاء مشروعیت مذهبی به تصمیمات رژیم و اعمال سیاستهای آن و از سوی دیگر منفعت آن، ماهیانههای دولتی و بدست آوردن شأن وموقعیت کارمندان حکومتی بود. الازهر تحت کنترل مستقیم رئیس جمهور قرار داشت و او بود که شیوخ الازهر را منصوب میکرد، آکادمی تحقیقات اسلامی (مجمع البحوث الاسلامیة) شاخة جدیدی برای بزرگان مدرسین یا هیأت کبارالعلما به شمار میرفت؛ دانشکدههای مدرن به دیگر مراکز علمی مذهبی اضافه شده بود و معلم، استاد، امام (امام جماعت) و خطیبی که از الازهر فارغالتحصیل میشدند، کارمندان دولتیای بودند که در مقابل دریافت ماهیانة خود به ارائة خدمات مذهبی میپرداختند. قانون سال 1961 به مؤسسات مذهبی ساختار و شکل جدیدی بخشید بطوریکه همة آنها را تحت اختیار و در حوزة الازهر قرار داد. در یک نظام اداری گستردهتر، مدارج اجرایی و دولتی متنوع شد و زمینة گستردهای از موقعیتهای شغلی در پیش روی علما قرار گرفت. این شرایط در الازهر مانند آنچه که در دانشگاههای نوین و مدرن وجود داشت با سلسله مراتب اداره میشد. این مقامات و شرایط جدید اداری، در همان زمان اصلاحات و بطورکامل از طرف شیوخ پذیرفته شد و مخصوصاً به عنوان [بازگشت به] هویت اسلامی مورد موافقت قرار گرفت و تقویت گردید. همانگونه که یکی از شیوخ این مطلب را در قالب اهداف اصلاحاتی که در گذشته مطرح بوده اظهار میدارد: «آنها گفتند که باید یک دانشگاه مدرن از الازهر ایجاد کنیم… اگر شما همة فارغالتحصیلان دانشگاهها مصر را در نظر گرفته باشید باید به این نتیجه برسید که بیش از نصف آنها کپت (copt) هستند … و همگی آنها باید از وضعیت معیشتی بسیار خوبی برخوردار باشند … الازهر به همة مسلمانان تعلق داشت و برای من این بسیار مایة آرامش خاطر بود. این یک طرح بسیار مفید بود. در دانشگاه الازهر دیگر هیچ کپتی وجود نداشت.[17]»
بنابراین از ابتدا، آنچه بعنوان اصلاحات توسط ناصر معرفی شد، چیزی مبهم و نامشخص بود. قانون جدید علما را بسیار آشکارتر از گذشته به حکومت وابسته کرده بود اما در این تغییر و تحولات ابتکار عمل بدست علما افتاد و فضای سیاسی برای فعالیت آنها مهیا شد؛ کسانی که در طول دورة ناصری فقط میبایست به مشروعیت بخشیدن به حکومت ناصر بعنوان تنها فعالیت سیاسی، رضایت میدادند. رژیم اگرچه عموماً شیوخ را مورد انتقاد قرار میداد، همچنین سعی میکرد اصلاحات ایجاد شده در الازهر را با مطرح کردن [بازگشت به] هویت اسلامی، در چشم آنان مشروع جلوه دهد.
دین و علوم جدید: کدام هویت برای الازهر؟
تضاد و ابهام در برنامة اصلاحات ناصر، در الازهر بیش از هر جا در زمینة آموزشی خود را نشان میدهد. حکومت ناصری در سال 1955 از پیشنهاد طه یاسین برای از بین بردن الازهر حمایت نکرد. ارادة وزیر سابق آموزش و پرورش براین بود که سیستم کتاب و شعبههای کم تعدادی که در آن زمان از الازهر وجود داشت را تقویت کند و دانشگاه الازهر را به یک دانشکدة الهیات که میبایست در چهارچوب یک دانشگاه مدرن به کار خود ادامه میداد، تبدیل نماید. برای طه یاسین، الازهر باید به یک دانشگاه با سیستم پیشرفتة آموزشی تبدیل میشد اما این تغییر فقط با اجرای یک برنامة ویژة طولانی مدت اصلاحات دانشکدهها و برنامههای تخصیصی امکانپذیر بود. برنامة آموزشی اصلی و فرعی الازهر میبایست به تدریج از بین میرفت، همانطوریکه خود سیستم مدیریت آن نیز باید کمکم کنار گذاشته میشد.
مطمئناً، مهمترین علت مخالفت شدید علما[18] با این طرح این نبود که حکومت میخواست سلیقة خود را در ایجاد نوع دیگری از اصلاحات تحمیل کند، بلکه بیشتر بدین خاطر بود که رژیم ناصر پیشتر الازهر را بعنوان سمبل استقلال ملی معرفی کرده بود. منبر مسجد قدیمی بعنوان یک تریبون سیاسی، مشروعیت مذهبی را به حکومت ناصر داده بود و هنوز هم با حمایتهای خود از آن پشتیبانی میکرد. بنابراین الازهر باید بعنوان یک مؤسسة ملی باقی میماند. پس بجای تغییر و تبدیل علوم مذهبی به علوم جدید، راهحلی که پذیرفته شد این بود که مؤسسات مذهبیای که به امر آموزش اشتغال داشتند را با اضافه کردن مواد آموزشی جدیدی که در بردارندة علوم نوین بود، در سطوح مختلف ابتدایی، دبیرستان و آموزش عالی، توسعه دهند.
از مجاروان تا دانش جویان جدید الازهر
در آستانة اصلاحات سال 1961، دانشجویان دانشگاه الازهر به آموختن علوم مذهبی محدود میشدند واکثر یت آنها از روستاها و مناطق کوچک و کم جمعیت میآمدند. از زمانیکه مؤسسات مدرن برای تحصیل بوجود آمدند، خانوادههای تازه به دوران رسیده و ثروتمند الازهر، در دانشگاههای مدرن مشغول به تحصیل شدند. بنابراین، علوم دینی فقط برای مجاورین باقی مانده بود که از ادامة تحصیل در مدارس نوین محروم بودند. کسانی که عملاً در اطراف مسجد الازهر یا رواقهای آن در مرکز قدیمی قاهره زندگی میکردند. بچههایی که از نعمت وجود کتاب برخوردار بودند، میتوانستند در همان روستاهای خود قرآن را حفظ کنند، آنها در حدود دوازده سالگی پس از گذراندن یک امتحان شفاهی در یکی از مؤسسات الازهر در قاره، تانتا یا دیگر شهرهای ایالات مهم مصر مشغول به تحصیل میشدند. جریان مدرنیزه کردن برنامة آموزشی بخاطر پائین بودن موقعیت دانشجویان الازهر در جامعه اجرا شده بود زیرا، برنامة آموزشی دینی الازهر آنها را از دسترسی به بازارکاری مشابه آنچه که دانشجویان تحصیل کرده در دانشگاههای نوین برخوردار بودند، محروم میکرد. دانشجویان الازهر از شأن اجتماعی پائین خود، رنجیده بودند و قانون 1961 چنین بیان کرد که اصلاحات به نزدیک کردن هر چه بیشتر موقعیت و شأن دانش جویان الازهر به موقعیت دانشجویان دیگر مراکز تحصیلی مدرن کمک میکند[19]. این روش دیگری بود که حکومت با اتخاذ آن میخواست اصلاحات خود را در نظر علما مشروع جلوه دهد. برای تحقق کامل این هدف، از سال 1961 به بعد، مراکز مذهبیای که از سال 1930 بوجود آمده بودند از دست کتّاب گرفته شدند چرا که پس از آن میل چندانی به استفاده از کتّاب بعنوان تنها طریق راهیابی به الازهر وجود نداشت. این مؤسسات، علوم دینی و جدید را در سطح دبستان و دبیرستان به محصلان خود میآموختند و آنها را برای ورود به دانشگاههای مذهبی یا مدرن در الازهر آماده میساختند. رژیم، مدارس ابتدایی و دبیرستانی الازهر را یکنواخت کرد و همة آنها تحت مدیریت و کنترل مؤسساتی که یکی از پنج مؤسسة و شعبة الازهر به شما میرفت متمرکز نمود.
قرار دادن موضوعات جدید در سیستم آموزشی علما، راهی بود برای مجبور کردن آنها به مواجهه با مدرنیزاسیون و تجدد. اکنون بجای اینکه کتاب تحت نظارت و کنترل چشمان تیزبین شیخ به سر برند و با ترس و وحشت منتظر ضربات عصای اوباشند، دانشجویان جوان الازهر باید آمیزهای از تعلیمات مذهبی و علوم جدید را در کلاسهای جدید مؤسسات ابتدایی و دبیرستان الازهر میآموختند. آنها باید راههای سنتی آموختن مطالب یعنی نشستن بر روی زمین بصورت حلقهای - که دانش آموزان دور تا دور مینشستند و گوش دادن به قرآن که استاد از حفظ میخواند و تکرار کردن بعد او را فراموش میکردند؛ یک فضای مادی جدید به دانشآموزان و دانشجویان الازهر ارائه شده بود. آنها اکنون میبایست با نشستن بروروی نیمکتها و نوشتن بر روی تابلوها در حالیکه در جلوی آنها تخته سیاه قرار داشت، به مطالعه و تحصیل میپرداختند. تحولات فیزیکیای که همراه با تغییرات مواد درسی و آموزشی در کلاسها ایجاد شده بود، معنایی فراتر از یک تغییر ساده از چهار زانو نشستن به نشستن برروی صندلی داشت. اینگونه تصور میشد که این تغییرات با خود عقلانی کردن علمی را نیز به همراه داشته است. از آن به بعد دیگر تنها راه فراگیری مطالب، تکرار و حفظ آنها نبود.
گذشته از همة اینها، اصلاحات این اجازه را به دانشآموزانی که در مدارس جدید تحصیل کرده بودند میداد که بتوانند در الازهر حضور یابند. آنها میتوانستند پس از به پایان بردن دوران تحصیلات متوسطه در دبیرستان با وارد شدن به یکی از سه دانشکدة علوم دینی یا با تحصیل دروس تخصصی در رشتههای پزشکی، مهندسی، مدیریت دولتی، داروسازی و دیگر رشتههای جدید درسی[20]، به تحصیلات خود در الازهر ادامه دهند. بنابراین میتوان گفت پس از سال 1961 یعنی از زمانیکه اصلاحات موجب بوجود آمدن دانشکدههای مدرن بجای سیستم آموزش مذهبی گردید، مواد درسی جدید بطور شگفتانگیزی به دو شاخة جداگانه منشعب شد. مواد درسی سکولار (غیردینی) و مواد درسی مذهبی (دینی). هدف عمده و آشکار این تغییرات، تصویر کردن چهرة جدیدی برای علما بود که میبایست آنها را به جامعة مدرن ملحق میساخت و به تقسیمبندیای که ظاهراً آنها را برای مدت زیادی معذّب ساخته بود، پایان میبخشید. آنها باید در حالیکه به تبلیغ دین و شرکت در انجام فریضة «دعوة» میپرداختند، قادر بودند کارهای تخصصی خود را نیز انجام دهند. آن دسته از علمایی که آن زمان از اصلاحات حمایت میکردند، پس از آن برروی وحدت دو مفهوم متمرکز شدند: دین (مذهب) و دنیا (زندگی). نامهای که برای قانون اصلاحات سال 1961 نوشته شده[21]، درخواست اتحاد این دو مفهوم را نشان میدهد:
«فارغ التحصیلان الازهر هنوز هم رجال دینی هستند و هیچگونه رابطة مفیدی با علوم دنیوی ندارند، در حالیکه اساساً اسلام، علوم معنوی دین را از علوم مادی (دین) جدا نمیکند، چرا که اسلام مکتبی اجتماعی است…. هر مسلمان باید در یک زمان واحد، هم مرد دین و هم مرد دنیا باشد.»
اصلاح الازهر بدین طریق را میتوان بمفهوم نزدیک کردن هر چه بیشترآن به نوع نوین و جدید آموزش و کشاندن علما بسوی زندگی مدرن، بدون اینکه وجود آنها را زیر سوال ببرد، دانست و این مسأله برای حکومت بسیار حیاتی بود. قانون 1961، برای آندسته از اهالی الازهر که اتحاد با حکومت سوسیالیست را پذیرفته بودند، بمنزلة ایجاد فرصتی بود تا علما با پیوستن به مجموعههای تخصصی جدید جریان دعوة را را آسانتر سازند. براساس آنچه این دسته از علما اعتقاد داشتند، اصلاحات همچنین موجب شد که دانشجویان الازهر دارای یک شخصیت دوگانه گردند، یک طلبة دینی که از یک طرف از عقاید مذهبی آگاه است و از طرف دیگر میتواند با تجربه کردن یک تخصص حرفهای، با مردم و جامعه پیوند بخورد. در طول سالهای 1960، رژیم از دانشجویان الازهر چهرة جدیدی ارائه کرد که بعنوان مظهر دعوة در در داخل و خارج مصر معرفی و تبلیغ گردید. شیخ حمید یکی از فارغالتحصیلان رشتة حسابداری از دانشکدة تجارت الازهر، نظر خود را در مورد وحدت دین و دنیا، اینگونه برای من بیان میکند:
«نه تنها از نظر معنوی و اخلاقی، بلکه از نظر علمی و دینی هم من نباید یک حسابدار ساده و معمولی باشم، برعکس… من باید در مورد دین و تمام چیزهایی که بدان مربوط میشود صحبت کنم، پس از انتشار خبر ورود من به الازهر من باید کاملاً با آنچه که قبلاً بودم متفاوت نشان میدادم. ما باید واقعاً تحصیل کردههای الازهر میشدیم. ازهری، ازهری، این چه معنایی میدهد، این یعنی اینکه یک سری آدمهایی پیدا شدهاند که میخواهند مردم را بطرف خدا دعوت کنند. پس شخصیت و رفتار ما، باید با آنچه که قبلاً داشتهایم کاملاً متفاوت باشد [چرا که ما وارد الازهر شدهایم].[22]»
حتی اگر اکثریت علمای ازهری با اصلاحات الازهر مخالفت میکردند، در نهایت آنها با برداشتی که از جدید و مدرنیزه ساختن الازهر بعنوان مظهر توازن و تعادل میان دنیا و دین وجود داشت، موافقت مینمودند.
ناصر با اعمال سیستم آموزشی جدید یعنی تغییر و تبدیلی مبهم و غیرواضح بر الازهر و با پدید آوردن نوعی تقابل و دوگانگی بین علوم نوین در الازهر، مراکز مذهبی را بر سرمعضل و دو راهیای قرار داد که هنوز هم علما دست به گریبان آن هستند. الازهر باید میان از دست دادن هویت مذهبی خود، در حالیکه سعی در گسترش و نگهداری موقعیت مذهبی اختصاصیاش دارد، و کوچک شدن بیش از پیش آن دست و پا میزد.
تغییر ساختار الازهر: سیاست توسعه
شیخ عبدالحمید محمود: افزایش دهندة بودجة الازهر
شیخ عبدالحمید محمود، که شیخ الازهر بین سالهای 1973و 1978 بود، در گسترش الازهر نقشی کلیدی ایفاء کرد. او با گسترش نقش مراکز مذهبی در عرصه عمومی، چهرة جدیدی به این مراکز بخشید و موفق شد دروازة مؤسسات دبستانی و دبیرستانی الازهر را بروی تعداد زیادی از دانشآموزان باز کند[23].(به جدول شمارة یک نگاه کنید.) این تنها قسمتی است از آنچه او بعنوان یک استراتژی همه جانبه و مؤثر برای بازگرداندن جامعه بسوی اسلام انجام داد. شیخ همچنین فعالیتهای خود را بر روی سازش میان هویت مصری و اسلامی الازهر و تبدیل آن به مرکزی که مسئولیت جهان اسلام را برعهده داشته باشد، معطوف ساخت. او در نامهای که در سال 1976 برای رهبران حکومتهای عرب فرستاد[24] از آنها خواست با پرداخت کمکهای مالی در توسعة الازهر مشارکت بجویند. استدلال او این بود که این مرکز همانند سدی در برابر گراشیات انحرافی مانند سوسیالیزم که در آن زمان بعنوان یک خطر جدی برای کشورهای اسلامی مطرح شده بود، ایستادگی خواهد کرد. بطور رسمی کشورهای عربی با پرداخت سه میلیون دلار و مشارکت در توسعة الازهر به دعوت شیخ پاسخ گفتند که دو سوم این مبلغ را کشورهای کویت و عربستان سعودی تقبل نمودند[25] اما مقدار پولی که طبیعتاً باید بوسیلة الازهر دریافت شده باشد، مطمئناً بیشتر از مقداری است که آمار رسمی نشان میدهد. این استراتژی تنها بخاطر حمایت از دولتی که با پیامدهای ناشی از سیستم آموزشی مردمی مواجه بود، اتخاذ نشد بلکه به خود مجموعة الازهر نیز کمک شایانی نمود تا تغییرات لازم را صورت بدهد. پس از آن دیگر الازهر ستارة درخشانی نبود که تنها جوانان روستایی را به شهر قاهره جذب میکرد (همانطوریکه جاکوئش برک Jacques Berque در پایان سالهای 1960 تشریح کرده بود.[26]) در سالهای 1980، مؤسسات و دانشکدههای الازهر در طول روخانة نیل گسترش پیدا کردند و دیگر ثبت نامهای الازهر، منحصر به افراد روستائی و حاشیه نشین نمیشد.
آمار مراکز مذهبی در طی دهة شصت وجود تعداد بسیار اندکی از دانشآموزان مشغول به تحصیل در این مراکز را نشان میداند. از دهة هفتاد به بعد، تعداد دانشآموزانی که در این مراکز به امر تحصیل اشتغال داشتند با سرعت قابل توجهی افزایش پیدا کرد.[27] همچنین تعدادی از دانشآموزانی که نتوانسته بودند در دبیرستانهای مدرن ثبت نام کنند در دبیرستانهای الازهر قبول شده بودند و این شانس را داشتند بدون اینکه لازم باشد در کنار دانشآموزان دیگر در دبیرستانهای نوین قرار بگیرند، بتوانند در دانشگاهها به تحصیلات خود ادامه دهند. کسانی که نتوانسته بودند در مدارس و دانشگاههای جدید درس بخوانند اکنون از طریق مؤسسات و دانشکدههای الازهر میتوانستند به تخصصهای روز دست یابند.
جدول شمارة 1 گسترش مدارس الازهر
سال |
تعداد مؤسسات |
تعداد دانشآموزان |
63-1962 |
212 |
64390 |
73-1972 |
1265 |
89744 |
83-1982 |
1273 |
302044 |
88-1987 |
2053 |
517968 |
93-1992 |
3161 |
966629 |
تنگنای اصلاحات: از تطویر (تکامل) تا تدمیر (تخریب)
ترکیب معلوم مذهبی و دانشگاهی که از قبل تصور میشد قدمی در راه تکامل الازهر باشد اکنون به نظر میرسید که از طرف اکثریت علما، یک شکست تلقی میشود. نوگرایی در الازهر بجای اینکه بتواند موجب گسترش تأثیرات سازنده و متقابل علوم دینی و مادی گردد، به سختی توانست در ایجاد ارتباط میان آن دو موفق باشد که این مطلب شکست و ناکامی در ترکیب آنها را نشان میداد. الازهر با ارائه ترکیبی از علوم مذهبی و نوین به دانشجویان که طبق نظر اکثر اساتید الازهرا امری غیر ممکن و نشدنی قلمداد میشود آنها را بطور کامل به علمایی تبدیل کرده بود که از طریق خودآموزی تحصیل میکرندند و چیزی جز قرآنی که حفظ کرده بودند، نمیدانستند.
شیخ حمید برای من ادامة تطویر (تکامل) الازهر را اینگونه تشریح کرد: «الازهر بوسیله طراحان در این وضعیت قرار گرفت. تطویر الازهر در حقیقت تدمیر (نابودکردن) آن بود. هنگامیکه شیخ عبدالحمید محمود تصمیم گرفت با ایجاد تعداد قابل توجهی از مؤسسات الازهر و باز کردن آنها برروی بخش عظیمی از مردم، اقتدار و عظمت سابق الازهر را به آن باز گرداند، این فکر بسیار خوبی بود اما اجرای آن در عمل، زیاد هم مفید و مؤثر نبود … یک دانشجوی الازهر میبایست علوم دینی را همراه با علوم جدید در کنار هم میخواند و این بسیار مشکل بود. چگونه میتوان ازفردی که در آموختن علوم جدید ناموفق بوده و از راه یافتن به مراکز مدرن باز مانده است انتظار داشت که در آموختن دوبارة همان علوم موفقیت بدست آورد، در حالیکه اینبار، علوم مذهبی هم به آن اضافه شده است؟[28]» این ارزیابی تا حد زیادی شبیه به انعکاس انتقاداتی است که طرحهای اصلاحات در سالهای 1950 از طرف مجموعة محافظهکاران الازهر مانند «جبهة علما»، با آن مواجه بود:
«آنان فریاد میزنند که … یک عالم الازهر باید یک دکتر یا مهندس یا چیزی شبیه آن باشد … اما هیچ دکتر ماهری وجود ندارد که بتواند در همان زمان یک عالم و متخصص علوم اسلامی باشد و هیچ عالم اسلامی وجود ندارد که بتواند خود را با اصول مهندسی وفق دهد در حالیکه دارای دیدگاهی کلی ناشی از مطالعات اسلامی باشد.[29]»
ارائه چنین ترکیبی از علوم مذهبی و مدرن به دانشجویان ازهری، به شکلگیری شرایطی در الازهر منجر شد که با آنچه در دانشگاههای نوین وجود داشت و تا حدی میتوانست توضیح دهندة این مطالب باشد که چرا گرایشات اسلامی در میان علمای آنان بروز کرده است، مشابه بود. برای علمای دینی، بررسی و تجزیه و تحلیل زمینههای اجتماعی و علمی خشونت طلبان مسلمان در مصر و همچنین در دیگر مناطق سنی نشین جهان با آنچه در میان جوانان و روشنفکران مسلمان تازه فارغالتحصیل شده از دانشگاههای مدرن که در قالب گروههای خاص مذهبی ظهور کرده بودند، متفاوت و مخالف بود. فضای روشنفکری اخیر که از یک سری منابع مذهبی تقریباً جامع که در طول مدت زمان طولانی بوسیله محققانی که بطور تخصصی برروی این موضوع کار میکردند نشأت گرفته بود، فضایی یکنواخت و همگن به شمار میرفت. محیطشناسی اصلاحات پر بود از «تناقضات و بن بستها». اکثر افراد تشکیل دهندة این محیط کسانی بودند که در مؤسسات نوین علمی تحصیل کرده و اکنون دانش خود را با علوم مذهبی که بدون هیچگونه ارتباط و وابستگی به مراکز رسمی اسلامی بدست آورده بودند، ترکیب میکردند. گذشته از این، آنگونه که آلیور روی (olivier Roy) بیان میکند «مراجع و منابع این روشنفکران جدید اسلامی بسیار متفاوت و پراکنده است و آنها هرگز قادر نخواهند بود که کل [اسلام] را درک کنند.[30]» این اختلافات در تحصیل علوم دینی بین طلاب و شبه نظامیان اسلامگرا آنها را در دو فضای مبهم و کاملاً متفاوت از یکدیگر قرار داد. پس در اینجا «روی» از نظریة بریکولج (bricolage) برای تشریح علمکرد تشکیلات باز و پراکندة روشنفکران و مخالفان اسلامگرا در مقابل جهان بستة علما که تنها براساس مبانی انتزاعی و ذهنی شکل گرفته بود، استفاده نمود. نظریة بریکولج نوعی از روشنفکری را تعریف میکرد که در شرایطی که مواد اصلی بکار رفته برای ساختار این روشنکفری ناهمگون و نامتناسب باشد، بوجود میآید. پس از آن بریکولج به این مطلب اشاره میکند که سرهم کردن مجموعهای با استفاده از انواع علوم مختلف، همان مرد همه کارهای است که در هیچ کاری تخصص ندارد. در اینجا اختلاف میان دو عالم معرفتی همانند افزایش منطقی اختلافات در دو نوع آرمان اجتماعی، متفاوت عمل میکردند. عالمی که به یک مؤسسه میپیوندند کسی است که هیچ سئوال سیاسی در مورد حکومت موجود ندارد و از منطقهای روستایی آمده است در مقابل یک جوان، یک شبه نظامی مسلمان شهرنشین که به تازگی از دانشگاههای مدرن فارغالتحصیل شده است. شرایط سالهای 1970 به طور طبیعی نمایانگر چنین تضادهایی بود. حتی اگر علما سعی میکردند عملکردشان را به عنوان نصیحت و تذکر به حکومت[31] دوباره از سر بگیرند، از طریق حداکثر فشار سیاسی ممکنی که از طرف حکومت برآنان وارد میشد، از این کار آنها ممانعت شده دوباره تحت کنترل رژیم در میآمدند. واضح است الازهر از عقاید اعضای گروههای خشونت طلب اسلامی که اعضای آن را فارغالتحصیلان مؤسسات غیر ازهری تشکیل میدادند و همواره بخاطر اعتقاد به غیراسلامی بودن حکومت برای براندازی آن تلاش میکردند، فاصلة زیادی داشت.
درحقیقت، مدرنیزه کردن علوم در الازهر عبارت بود از نابود کردن حدود و مرزهایی که نه تنها توسط افکارعمومی بلکه بوسیلة دانشمندان علوم اجتماعی بین اسلامگرایان و علما ترسیم شده بود. آشنایی با دانش روز این فرصت را برای علمای جوانتر فراهم آورده تا با ترکیب علوم دینی و غیر دینی، وارد دنیای بریکولج شوند. با تغییر زمینههای تحصیلی طلاب جوان، آنان به روشنفکرانی تبدیل شدند که از منابع و ادبیاتی همانند دیگر همکفران مذهبی خود که در دانشگاههای جدید تحصیل کرده بودند، برخوردار گشتند. این پدیده موجب ظهور گرایشات اسلامگرایانه در میان علمای الازهر گردید که به ورود گستردة آنان به عرصة سیاسی و اجتماعی در دهة هشتاد منجر شد.
ظهور علما در عرصة سیاسی: سالهای 1970
تغییرات بوجود آمده در سطح آموزشی، تنها دلیل تغییر و تحولات سیاسی در الازهر نمیباشد. کاهش فشارهای سیاسی در زمان انورسادات که در زمان ناصر بر الازهر اعمال میشد نیز نقش مهمی در این سیر تغییرات ایفا کرد. هر دوحکومت ناصر و سادات از مذهب به عنوان وسیلهای درجهت رسیدن به اهداف سیاسی خود که در رأس آن تأمین مشروعیت برای حکومتهایشان بود استفاده کردند، با این تفاوت که روشهای آنها متفاوت بود. ناصر در ابتدا توانست مراکز مذهبی را به سختی کنترل کند و سیطرة دولت را بر تمامی الازهر نهادینه سازد. پس از آن او قادر شد با استفاده از تفسیری که علمای ازهری از اسلام داشتند، گزینههای سوسیالیستی حکومت را مشروعیت بخشد: یک بار، هنگامیکه گروه اخوان المسلمین با حمایت رسمی الازهر سرکوب و روانة زندان شدند و بار دیگر، موقعی که ناصر در سال 1961 به طور جدی کنترل خود را بر تمامی الازهر اعمال کرد، او توانست بدون هیچگونه ترسی از دخالت و مزاحمت علما با قاطعیت بر ایدئولوژی سوسیالیزم عربی تکیه کند. رابطة سادات با الازهر را باید در شرایط سیاسی کاملاً متفاوتی بررسی کرد. او خود را در شرایط و موقعیتی قرار داد که به مشروعیت مذهبی، بسیار بیشتر احتیاج داشت: او از سوسیالیزم عربی دوری گزید و برای خلاص شدن از دست جناج چپگرای ناصری در عرصة سیاسی به فضای باز روی آورد. بنابراین فضای نسبتاً گسترده و آزادی برای اظهار نظر علما و چند صدایی بوجود آمد که موجب شد آنها بدین فکر بیفتند که از چهار چوبة انعطاف ناپذیری که بخاطر قرار گرفتن در زمرة مؤسسات دولتی برآن اعمال شده بود، خود را خارج کنند. علما که اینک بخاطر انحصار مذهبیای که در زمان ناصر برای آنها بوجود آمده بود توانسته بودند خوب خود را آماده و مجهز سازند ، از آزادی سیاسیای که سادات بوجود آورد بهرة فراوانی بردند. عمدة کار آنان بصورت تشکیل مجامع اسلامی یا شرکت در آن بود. با فرا رسیدن سال 1967، علما تلاش کردند که ذهنیت عمومی را نسبت به مذهب ارتقاء بخشند. ظهور دوبارة آنان در فضای جامعه همزمان بود با ظهور اسلام سیاسی که آن نیز یکی از محصولات آزادی سیاسیای به شمار میرفت که سادات در سالهای 1970 آغاز کرده بود.
توبه
یکی از پیامدهای جنگ 1967 این بود که اندیشة توبه در میان علمای الازهر گسترش پیدا کرد. شکست در جنگ، این فرصت را برای آنان بوجود آورد تا بطور کلی نظریة رجعت به مذهب و احیای حافظة مذهبی جمعی را مطرح سازند. از این زمان به بعد علما توانستند بحثهای خود را که کلاً همة آنها به نوعی به سوسیالیزم عربی باز میگشت به بحث در مورد برتری و عظمت اسلام تغییر دهند. در حقیقت، شکست باید همانند پیروزی نوعی رحمت تفسیر میشد که از طرف خداوند فرستاده شده بود. در پایان سال 1967، شیخ «عبداللطیف شبکی» نوشت: خداوند به دشمنان ما پیروزی عطا کرد اما نه بدین خاطر که او آنها را دوست میداشت بلکه بدین علت که آنها را در کفر خودشان هرچه بیشتر فرو ببرد. پیروزی آنها در واقع، بیدار شدن ما بود و توبیخی که خداوند برای تحقیر ما مقدر فرموده … اکنون ما قادریم بفهمیم چه چیزی را پشتسر خود جا گذاشتهایم و بیاد آوریم چه چیزی را فراموش کردهایم؟»[32]چنین تصوری از شکست که نوعی تنبنیه از طرف خداوند و فرصتی دوباره برای پشیمانی تلقی میشد، چیزی نبود که یافتن آن در سخنان همان زمان ناصر، کار مشکلی باشد. در 23 ژوئیه 1967 رئیس جمهور مصربحرانهایی که حکومت را تضعیف میکنند را درسی از طرف خداوند برای ملت دانست که برای «تطهیر» آنان نازل شده است.[33]
مبارزه ضد چپ گرایی
سادات استفاده از علمای رسمی را در مسیری که ناصر قبلاً از آن استفاده کرده بود، طریقی میدانست که میتوانست بوسیلة آن از دست مخالفان چپگرای خود خلاص شود. الازهر درست همانگونه که از طریق صدای علمای حکومتی خود توانسته بود در سالهای 1960 بین اسلام و ملیت گرایی رسماً آشتی ایجاد نماید، اکنون ده سال پس از آن وقایع به مواضع سیاسی و اقتصادی جدید رژیم سادات مشروعیت میبخشید. شیخ الازهر «محمد فهام» بعد از تظاهراتهای دانشجویی سال 1972، جوانان چپگرا را افراد بیاعتقادی معرفی کرد که مقید به هیچ چیز نیستند و بطور ضمنی اعلام نمود که آنان به سوی ارتداد پیش میروند.[34] در سال 1975 سادات از فتاوای جدید شیخ عبدالحمید محمود که بر ضد کمونیستها صادر شده بود برای آغاز مبارزة ضد چب خود در رسانهها استفاده نمود. در این فتاوا از مکانیزم تکفیر استفاده شده بود، اتهام بیدینی که در همان زمان در سطح بسیار گستردهای توسط گروههای تندروی اسلامگرا که البته فارغ التحصیلان الازهر نبودند [برضد مخالفنشان] استفاده میشد. شیخ عبدالحمید محمود نوشت: «کمونیسم کفر است و هر کس از آن حمایت کند ایمان ندارد.»[35] [با صدور چنین فتوایی] گروههای تندروی اسلامگرا این جرأت را به خود دادند که حاکم را از جامعة مؤمنان جدا دانسته[36] و حکم به تکفیر او بدهند و فتوای قتل او را صادر کنند. با این وجود، عبدالحمید محمود از اینکه از چنین حربهای ضد کمونیستهای مصر استفاده کند تا بتواند پاسخگوی نیازهای حکومت باشد، هیچ واهمهای به خود راه نمیداد.
دهة 1970، حتی برای علمایی که در سالهای شصت با شور و اشتیاق فراوان از ایدئولوژی ناصری حمایت میکردند، این فرصت را فراهم آورد که محور بحثها و گفتگوهای خود را از لفافة ملیگرایی عربی وسوسیالیسم در آورده و آن را در سطح جامعه در مسیر ایجاد یک «اصلاح درونی» که از آن بعنوان «بازگشت و رجعت» تعبیر میکردند، تغییر دهند. شیخ الباهی که مسؤولیت اصلاحات در دانشگاه الازهر را بر عهده داشت در سال 1979 نوشت: انقلاب ژوییه 1952 یک خلاء دینی (فراق دینی) بوجود آورده بود وهمانطور که استعمار در پی براندازی دین بود، دین را نابود کرد.در رژیم ناصری، ناسیونالیسم عربی جانشین اسلام شد در حالیکه «تاریخ اعراب درواقع تاریخ اسلام در نزد عربهاست.»[37]
- جنبشهای اسلامگرا، چالشی جدید در برابر الازهر دولتی
دهة هفتاد، همچنین عرصة سیاسی جدیدی برای علما بهمراه داشت. نهضتهای جدید اسلامی که نشأت گرفته از اسلام افراطی بود، در طول این دوره از آزادسازیهای سیاسی و اقتصادی، در عرصههای سیاسی ظهور پیدا کردند. اعضای این گروهها که تحصیل کردههای دانشگاهای مدرن بوده و تفسیرهای جدیدی از قرآن و سنت داشتند، اصطلاحات اسلامی را با اندیشههای سیاسی خود ترکیب کرده و رئیس حکومت مصر را بدین دلیل که او را فاقد خصوصیات یک مسلمان واقعی میدانستند با حکمرانان پیش از اسلام مساوی قرار دادند (یعنی حکمرانانی که در دوران جاهلیت، عصر جهل و نادانی حکومت میکردند.) اعضای این گروههای تندروی اسلامی علما را به بیتوجهی نسبت به بدعتهای سیاسی متهم میکردند و آنها را بخاطر ناتوانی در ارائه تفسیری از اسلام که غیر از تفسیری دولتی برای پاسخگویی به نیاز صاحبان قدرت باشد، محکوم و سرزنش مینمودند. مبارزان اسلامگرا که در وهلة اول بوسیلة سیاستهای سادات تشویق میشدند با از بین بردن انحصار مذهبی الازهر مؤسسات دینی را برای شرکت در مناظرات عمومی که بواسطة نوع جدید رفتار سیاسی جامعه رایج شده بود و حرکت بسوی میادین سیاسی، تحت فشار قرار میدادند. عبدالحلیم محمود [برای مقابله با این موج جدید] روش تازهای را برای حرکت الازهر انتخاب کرد. او تلاش نمود با این مفسران جدید دین کنار نباید و سعی کرد بعنوان مخاطب این مبارزان اسلامگرا قرار بگیرد، نقشی که دولت نظامی از اجرای آن ناتوان بود. الازهر میبایست قبل از آنکه مبارزان اسلامگرا در انظار عمومی ظاهر میشوند، تمام تلاش خود را در جهت بازگرداندن جامعة مصر به اسلام (در سال 1967) به کار میگرفت.اما بالاخره پیدایش اسلامگرایان تندرو، حکومت و الازهر را در بازیای روبروی هم قرار داد که سه رقابت کنند اصلی آن با شرایطی کاملاً در هم تنیده رو در روی یکدیگر قرار گرفتند.
شیخ عبدالحلیم محمود مثال گویایی از چگونگی استفادة علمای الازهر از موقعیتهای اداری در جهت کسب اقتدار سیاسی به شمار میرود. او در سال 1969 چندین کمیته در دانشکدة تحقیقات اسلامی به منظور استنباط و استخراج قانون شریعت تشکیل داد. او همواره دعوت به اجرای احکام اسلامی میکرد و با تلاش برای کشاندن اعضای پارلمان به بحث در این مورد، از آنها بعنوان مهمترین عوامل برای ایجاد تغییرات استفاده مینمود. ارادة استوار شیخ عبدالحکیم به او کمک نمود تا بتواند چندین متن در مورد «حدود» یا مجازاتهای اسلامی و طرحی برای یک قانون اساسی اسلامی تهیه کند.[38] نظرات رسمی الازهر، در مدعیاتی که بوسیلة فارغالتحصیلان دانشگاههای مدرن به عنوان احکام اسلامی مطرح میشد و منازعاتی را در پارلمان بر میانگیخت، نقش مهمی داشت.
علما به احیای نقش سنتی خود در قالب ناصحان حکمرانان (advisers of the sovereign) نه بعنوان تلاشی برای بدست آوردن قدرت بواسطة مشارکت در رقابتهای دموکراتیک مینگریستند و نه آن را کوششی برای اصلاح تدریجی افراد در نظر میگرفتند، بلکه برداشت آنان از این قدرت، در تلاش برای هدایت جامعه در قالب احکام الهی بواسطة اجرای مستقیم و کامل قوانین الهی برروی زمین که بوسیلة خود علما [استنباط و بطور ساده] دوباره نوشته شده بود خلاصه میشد.شیخ عبدالحلیم محمود در نامهای که به رئیس مجلس در سال 1976 ارسال کرد، دربارة اجرای شریعت بعنوان دغدغهای که باید بسرعت مورد توجه قرار بگیرد چنین میگوید: «اسلام موضوعی نیست که دستخوش مباحثی به اسم دموکراسی شود و یا بواسطة آن تعیین و مشخص گردد… تا وقتی نصوص شریعت (که از وحی گرفته شده) وجود دارد، هیچ بشری اجازة اجتهاد ندارد.» این اولین باری بود که شیخ الازهر به خود جرأت میداد مستقیماً از رئیس مجلس بخواهد که قوانین اسلامی در جامعه به اجرا در آید.
امروزه این ادعا با موانع متعددی روبروست. این نشان میدهد که علما بیش از این نمیتوانند ادعا کنند که تنها متخصصان فقه اسلامی به شمار میروند. این وظیفه تا حد زیادی بر عهدة فضلا و محققانی است که یا از دانشگاههای مدرن فارغالتحصیل شدهاند و یا در آن مشغول به تدریس میباشند. پیشنویس قانون اساسی اسلامیای که بوسیلة شیخ عبدالحلیم محمود منتشر شد، مثالی است از مشکلاتی که علما با آن روبرو بودند: حقوقدانان جدید به آنها کمک نمودند تا این قانون را طراحی کنند که در حدود بسیار دقیق و در بحث سازمانهای سیاسی مبهم و دو پهلو بود. بدین ترتیب دیگر علما یگانه متخصصان قوانین اسلامی نبودند و مجبور بودند در آنچه که سابقاً قلمرو کاملاً اختصاصی خودشان به حساب میآمد به متخصصان جدید بپیوندند. آنها مجبور بودند از نوع ساختار روشنفکری بریکولج استفاده کنند چرا که مهارتهای دینی خود را با دانشی که از «حقوق مدرن و جدید» آموخته یا اخذ کرده بودند، ترکیب نمودند.
الازهر در مقابل حکومت میایستد
در دهة هفتاد علما از دولت خواستند سیستم حقوقی مصر عوض شود اما حکومت آمادگی پذیرش تمامی خواستههای آنان در این زمینه را نداشت؛ مضاف براینکه این درخواست فراتر از حدود اختیار و آزادیای بود که سادات برای مشارکت علما در فعالیتهای سیاسی در نظر گرفته بود. در ژوییة 1974 رئیس جمهور مصر دستوری صادر کرد که اقتدار شیخ الازهر را با چالش مواجه ساخت و همة قدرت او را به وزیر اوقاف تفویض نمود. [قضیه از این قرار بود که] در ماه آوریل، یک گروه از نظامیان دانشکدة افسری سعی کردند قدرت را بدست گیرند و رژیم هم پس از ضربهای که در اقدام برای کودتا بر آن وارد شد، تلاش نمود الازهر را بطور کامل تحت کنترل خود در آورد. شیخ عبدالحلیم محمود در اعتراض به فرمان صادر شده، در ژوییة 1974 استعفای خود را تسلیم کرد و با به ریشخند گرفتن سرنوشت، درخواست کرد قانون سال 1961 به اجرا در آید. [براساس این قانون] شیخ الازهر باید دارای مقام وزارت میبود و فقط با رئیس جمهور ارتباط میداشت. او نمیتوانست بپذیرد که تحت کنترل وزارت اوقاف که هیچ نقشی در ادارة الازهر نداشت، قرار بگیرد.
این اولین بحران، با عقب نشینی سادات از اجرای فرمان خود فروکش کرد و شیخ عبدالحلیم محمود در رأس الازهر باقی ماند، اما بحران عظیم دیگری سه سال بعد بوجود آمد که تقریباً همة شیوخ الازهر را در برابر حکومت به تسلیم واداشت. در ژوییة 1977 گروه «تکفیر و هجرت» شیخ ذهبی، وزیر سابق اوقاف را دزدیده و او را اعدام نمود. شرایط سیاسی خاصی در اطراف این حادثه شکل گرفت: به این علت که شیخ ذهبی در برابر حکومت تسلیم شده بود، قربانی اختلافات میان مبارزان مسلمان و حکومت شد. این واقعه افکار عمومی را به علما معطوف ساخت و آنها را بعنوان سخنگویان مذهبی حکومتای مطرح کرد که با مبارزان مخالف بودند. مبارزان جوانی که بدون هیچگونه تحصیلات مذهبی یا موقعیت رسمی دینی، تنها براساس تفاسیری که از متون مذهبی داشتند عمل میکردند مجلات الازهر[39] حتی قبل از اینکه جماعت تکفیر و هجرت بخاطر اعمال خشونتآمیز خود مشهور شود با مبانی این گروه مخالفت کرده بودند. مجلة ازهری از گروه تکفیر و هجرت بعنوان خوارج نام برده بود یعنی کسانی که هدفی جز تفریق (اختلاف) و فتنه (آشوب) ندارند. این مجله بیش از آنکه واقعاً بخواهد با این افکار مخالفت کند از آن بعنوان وسیلهای در راه پیشبرد خواستههای خود در تحقق و اجرای شریعت استفاده کرد. هنگامیکه شکری مصطفی رهبر جماعت اسلامی، کوچکترین تعریفی از امت اسلامی که مرزهای آن از مصر فراتر میرفت ارائه میکرد، الازهر همة امتهای اسلامی را از جنبة ضرورت تسلیم در برابر قوانین اسلامی تعریف مینمود:
«این عافیت طلبها (اعضای جماعت تکفیر و هجرت) نمیبینند که همة امت در جهت بازگشت به کتاب خدا و سنت پیامبرش دست به مجاهدت زدهاند و با چیزی جز حکومت الله راضی نخواهند شد. اینان نمیبینند که این امت قانون خارجی بازمانده از دوران سیاه استعمار را به ارث بردهاند … مسئولان و قانونگذاران سعی میکنند زمینه را برای تحقق احکام و فرامین شریعت آماده سازند.»
تغییرات مذهبی تنها زمانی تحقق میپذیرد که هیچگونه خشونتی وجود نداشته باشد و هیچ جمعیت یا قانونگذاری به تعلق داشتن به دوران جاهلیت متهم نگردد. جامعة مسلمانان، بیشتر از آنکه برای کوچک کردن دیگران از حرفة تکفیر استفاده میکند باید تا آنجا که ممکن است در اختیار علما قرار گیرد.
بعد از حادثة ترور شیخ ذهبی، شیخ الازهر در مبارزهای که از طرف مطبوعات دولتی ضد «جماعت» آغاز شد، شرکت جست و از حربة «استفاده از مکانیزم تکفیر ضد دیگر مسلمانان» انتقاد کرد.علمای حکومتی همانگونه که در زمان ناصر عمل میکردند، اینبار نیز به حمایت از حکومت برخاستند اما در روشی که اینبار برای ورد به فضای عمومی انتخاب کرده بودند، تغییراتی روی داد. آنان در این قضیه بیشتر از موارد مشابه در سالهای 1950 و 1960 مواضع خود را بیان کردند. هنگامیکه باید از ناصر در مقابل «اخوان المسلمین» حمایت کردند، جملات آنها بیاندازه کوتاه بود. تنها در چند جمله خلاصه میشد. گویی آنها با بیمیلی از «اخوان المسلمین» انتقاد میکردند. از سالهای هفتاد به بعد، فتاوای علمای حکومتی در مورد اسلام افراطی بسیار گسترش یافت و به تدریج به آنچیزی که قبلاً در زمان ناصر وجود داشت تبدیل گشت. با وجود این، شرکت در مشاجرات سیاسی هنوز هم با محدودیتی مواجه بود که از طرف حکومت نظامی وقت بخاطر محاکمة شکری مصطفی اعمال میشد. بدلیل به خطر افتادن حیات رژیم سیاسی، الازهر از آزادی کامل برای ما نورهای سیاسی برخوردار نبود. در این زمان دادگاه نظامی از الازهر تقاضای حمایت کرد. از طرف دیگر شهرت و اعتبار شیخ عبدالحلیم محمود بعنوان یک روحانی شجاع که بدون هیچ ترس و واهمهای سه سال قبل در برابر حکومت سادات ایستاده بود، وکلای مدافع «جماعت» را ترغیب نمود تا از او برای همراهی تقاضای کمک نمایند. دادگاه نظامی که قاعدتاً میبایست از دیدن شیخ الازهر در زمرة موکلان نگران میشد، این درخواست را رد کرد. دادگاه با پرهیز از هرگونه تعاملی با شیخ عبدالحلیم محمود و خودداری از درگیر شدن با مرکزیت الازهر که در امام بزرگ خود (شیخ عبدالحلیم) تجسم مییافت، بعضی علمای دانشگاه الازهر و دو وزیر اوقاف سابق مصر را دعوت کرد و آنها نیز خواستار دسترسی مستقیم به افکار اعضای تکفیر و هجرت شدند. دادگاه در حکمی که صادر کرد به شدت علما را مورد انتقاد قرارداد و از اینکه آنها در راه اجرای عدالت کارشکنی میکنند، اظهار تأسف نمود.[40]در این شرایط، شیخ عبدالحلیم محمود که از شرکت در این مشاجرات کناره جسته بود با انتشار بیانیهای که البته موفق نشد آن را در مطبوعات مصر چاپ کند، به این حکم دادگاه واکنش نشان داد. در این بیانیه او درخواست کرده بود که برای «رویارویی اندیشه[41]»، با اعضای گروه تکفیر و هجرت مناظرهای داشته باشد شیخ همچنین در این بیانیه حکومت را به داشتن تصوری غلط از تلاشهای علما و دادگاه نظامی را به جاهل بودن نسبت به احکام اسلام، متهم کرده بود.
ظهور مبارزان اسلامگرایی که در دانشگاههای مدرن تحصیل کرده بودند و ورود آنها به فضای بحثهای عقیدتی، علما را نیز به فعالیتهای سیاسی کشاند. تا کنون هرگز الازهر در مرکز منازعات سیاسی قرار نگرفته بود. در حقیقت هم حکومت مصر و هم گروههای اسلامی، تلاش میکردند آنچه را علمای الازهر همواره دوست داشتند بعنوان قلمرو اختصاصی خود ببینند، تصاحب کنند. عکس العمل عبدالحلیم محمود این بود که ادعا کرد او تنها کسی است که میتواند از لحاظ دینی تعیین کنندة مشروعیت مسائلی باشد که در عرصه سیاسی روی میدهد، اما دولت نظامی به سرعت شیخ را ساکت کرد.پس از آنکه بخاطر ظهور اسلام تندرو و سکوت حکومت، پای الازهر به صحنة سیاسی باز شد و به دخالت در امور آن پرداخت، اکنون دوباره میبایست بعنوان یک مرکز دولتی تابع حکومت بوده و به دخالت خود در امور سیاسی پایان میبخشید.
علما، خشونت سیاسی و اعمال فشار
پس از ترور انور سادات، رئیس جمهور مصر، بوسیلة اعضای گروه جهاد صحنة سیاسی تا سال 1986 شاهد فعالیت خشونتآمیز مهم و قابل توجهی نبود. البته این مسأله بدین معنی نبود که تهدیدات اسلامگرایان افراطی از بین رفته بود بلکه حکومت چندین مرتبه حرکتهای آنها را به شدت سرکوب و اعضای این گروهها را به زندان انداخته بود. اعضای گروههای اسلامگرای تندرو، هنوز هم بر پی ارزش شمردن الازهر و علمای آن اصرار داشتند. در ماه مارس 1982 حسنی مبارک فردی را که بعنوان عالمی آرام و سر به زیر شناخته شده بود در رأس الازهر قرار داد. او عالم جادالحق، مفتی و وزیر اسبق اوقاف بود که تا قبل از آن به خوبی توانسته بود خواستههای حکومت را پاسخ گوید. چندین شیخ بر صفحة تلویزیون ظاهر شدند تا عقاید جماعت را تکذیب کنند [و آنرا انحرافی جلوه دهند] و از طریق رسانههای گروههای تلاش شد تا نزد افکار عمومی، اختلاف و مشاجرات از فضای مبارزات عملی و خشونت طلبانه بسوی فضای بحث و گفتگو هدایت شود. دولت تلاش جدیدی را برای بازنگری در مطبوعات اسلامی به منظور خنثی و تعدیل نمودن حرکات آنها، آغاز کرد: به کمک تعداد زیادی از علمای الازهر «اللواء الاسلامی»، تفسیر و قرائت دولتی و محافظهکارانهتری از اسلام را ترویج میکرد. حکومت بالاخره در سال 1983 جشن هزارة الازهر را که در واقع تاریخ اصلی برگزاری آن باید سال 1979 میبود بعد از حوادث مختلفی که چندین بار انجام آنرا به تعویق انداخته بود، بصورت باشکوهی برگزار کرد. علاوه برآن، تعدادی از علمایی که تحت نظر وزارت کشور بودند با اعضای زندانی شدة گروه «جماعت» ملاقات کرده و سعی نمودند که افکار و عقاید مذهبی آنها را «اصلاح» نمایند. رژیم نیز خود الازهر را وادار فضای عمومی جامعه نمود تا از آن بعنوان پوششی برای محافظت از جامعه در برابر خشونت اسلام نظامی استفاده کند. الازهر نیز از این شرایط استفاده کرد: از یک طرف الازهر موافقت کرد اسلام افراطی خشونت طلب را زیر سئوال ببرد و از طرف دیگر ابزار بیشتری برای فشار بر دولت مبارک بدست آورد و مراکز مذهبی، رژیم مبارک را را وادار به قبول افزایش اسلامیت جامعه کردند. دولت به الازهر برای تأمین مشروعیت در مقابل اسلام تندرو احتیاج داشت و بنابراین مجبور بود که چنین توافقاتی را بپذیرد با این وجود، همانطور که یکی از شیوخ الازهر بیان میکند، این اقدام این حقیقت را بدنبال داشت که:
«شیخ، شیخالازهر و مفتی یا هر شیخی که عنوان دولتی و رسمی داشته باشد باید ضد جماعت یا ضد این جوانان سخن بگوید … فکر کردهاید که این جوانان چگونه به آنها نگاه میکنند. مانند مزدوران حکومت. این جوانان فکر میکنند آنها بیان کنندة افکار رژیم هستند. سخنانشان را تنها با شک و دو دلی میپذیرند … (پس باید حکومت) آزادی بیشتری بدهد.»[42]
وقتی حکومت مبارک بطور مشخص الازهر را در مبارزة ضد اسلامگرایی با خود همراه ساخت بعضی از علما از شرکت در این کار خطیر سرباز زدند. هنگامیکه الازهر بطور رسمی از رژیم در مبارزات خود بر ضد اسلام سیاسی خشونت طلب حمایت میکرد و این حمایت نه تنها از طریق کمک شیوخ حکومتی بلکه از طریق استفاده از دیگر شیوخ مشهور همانند غزالی و شعراوی ادامه داشت علمای دیگر، آشکارا و بطور مشخص و علنی از گرایشات سیاسی الازهر عقب نشستند. در تضاد با جهتگیری سیاسی شیخ سابق الازهر، عبدالحلیم محمود، مرکز الازهر تسلیم خواستههای حکومت شده بود و اینبار مخالفت از سوی شیوخی صورت میگرفت که قبلاً کمتر در مجامع رسمی مطرح بودند، و به تدریج زمینة محبوبیت خود را در خارج از محدودة تحت کنترل حکومت، از طریق دعوة، تا پیش از سالهای 1970 میگستراندند. در میان آنها، شیوخی همچون کسیک، محلاوی و صلاح ابو اسماعیل بودند که در طرح «قوافل» یا «قافلهها» که از گروههایی تشکیل میشد که به شهرهای مختلف فرستاده میشدند تا با جوانان مسلمانان به گفتگو بپردازند شرکت نجستند. آنها از حاشیة الازهر بودند: در مؤسسات الازهر تحصیل کرده بودند و جایگاه مهمی بعنوان مقامات حکومتی نداشتند اما در تبیلغ و خطا به استاد بودند. مقام و منزلت آنها بیشتر در خارج از نظام اداری الازهر، در مساجد خصوصی،کلاسهای درس (در خود الازهر یا دانشگاههای دیگر)، و در جمعیتهای اسلامی و بواسطة شغلی که داشتند شکل گرفته و گسترش یافته بود. با اینکه تعالیم آنها، هرگز محتوا و اعتبار ازهری خود را از دست نداد، افکار عمومی هیچگاه چنین برداشتی نداشتند که آنها دنباله رو علمای رسمی هستند که در رأس مدیریت الازهر قرار گرفتهاند.
بنابراین در اواسط دهة هشتاد، این حاشیه خود را از مرکزیت مؤسسات الازهر جدا کرد، چرا که شیخ الازهر و رئیس دانشگاه الازهر که هر دو توسط رئیس دولت انتخاب میشدند در رأس این نظام قرار داشتند و بهمین دلیل انتظار میرفت خواستههای صاحبان قدرت را دنبال کنند و بطور رسمی با سیاستهای آنها موافقت نمایند. در اطراف آنها نیز اکثریت ازهریها جمع شده بودند که به همان مجموعه تعلق داشتند که یا مستقیماً برای شیخ الازهر کار میکردند یا دارای پستهای مهمی در دانشگاه الازهر بودند. با وجود این، تحت چنین شرایط آرام و مطمئنی باز هم ممکن بود مشاجرات و نزاعها بین شیخ الازهر و حکومت بالا بگیرد. همانگونه که مثال شیخ حادالحق نشان خواهد داد.
حاشیه، از لحاظ سیاسی دارای تنوع بسیار بیشتری بود. علمای حاشیهای معمولاً به جمعیتهای اسلامی که کار خاص آنها دعوة [تبلیغ] بود، تعلق داشتند (مانند جمعیت شریعت و دعوة الحق) آنها بطور کلی با اخوانالمسلمین شباهتهایی داشتند و از ایدئولوژی آنها متأثر بودند اما در سرتاسر این مؤسسة مذهبی پراکنده شده و از لحاظ طبقات اجتماعی، متفاوت و ناهمگون بودند. بعضی از آنها که از بقیه مشهورتر بودند از طریق مطبوعات حرفهای خود را میزدند و بعضی دیگر در میان مردم شناخته شده بودند مانند شیخ عبدالحمید کسیک و شیخ محمود الغزالی. آنها در میان علما و دانشجویان، شنوندگان خاص خود را داشتند و اصولاً عقایدی که در ضمن تدریس بیان میکردند با آنچه که در سخنرانیها مطرح میساختند متفاوت بود. ارائه تبیینی کلی براساس آمار دشوار مینماید ولی همانگونه که ادامة مطالب این مقاله نشان خواهد داد به نظر میرسد به مناسبتهای مختلف در اواسط دهة هشتاد و در دهة نود، این گروه از علما به شکل عوامل سیاسی قدرتمندی ظاهر شدند. مؤید این ادعا، دخالت آنها در منازعات عمومی و همچنین روابطی است که با اسلامگرایان تحصیل کردة جدید داشتهاند و حتی علقهها و همدردیهایی که گهگاه نسبت به اسلامگرایان تندرو نشان میدادند. آنها به ظاهر با گروههای سیاسی هیچ ارتباطی نداشتند اما مجموعههای کوچک، غیر رسمی و انعطافپذیری درست کرده بودند که بوسیلة بیانیهها عمومیای که منتشر میساختند، قابل تشخیص بودند. آندسته از علمایی که به این قشر تعلق داشتند و با مرکز الازهر بطور علنی مخالفت میکردند، از طرف مدیریت الازهر بعنوان تدریس در دانشکدههای ایالتی مؤسسه یا سفر به خارج برای تحقیق و بررسی محیطهای دانشگاهی، از مرکز الازهر دور نگهداشته میشدند. لذا با اینکه این گروهها حتی گهگاه در هیأت فرقههای جدید مذهبی ظهور میکردند، عمر کوتاهی داشتند.
علمای حاشیهای در سالهای1980 در عرصة عمومی ظهور کردند که این پدیده معلول دو علت بود: اصلاحات الازهر که توسط ناصر صورت گرفت. قانون 1961 بمنظور تحول در محتوای مباحث سیاسی و انحصار تفاسیری که از دین وجود داشت، این اجازه را به مؤسسات الازهر داد تا گسترش بیابند. لذا پایههای حضور قدرتمندانه و مستحکم علما در جامعة مصر بنا نهاده شد. نوسازی علوم در الازهر این فرصت را برای علما فراهم کرد تا ادبیات اسلامگرایان را تصاحب کنند، کسانی که خود بطور خاصی، علوم دینی و جدید را تلفیق کرده بودند. از اینرو، جریان تجدد و اصلاح طلبی ازهریها را قادر ساخت تا در منازعات و کشمکشهایی که برای تسلط برمنابع و نمادهای اسلامی صورت میپذیرفت، شرکت جویند. عامل دوم عبارت بود از آزادیای که سادات در فضای سیاسی کشور در سالهای 1970 بوجود آورد. و با این کار جوی را ایجاد کرد که رقابت میان مؤسسات و گروههای مختلف مذهبی را افزایش داد. اگر بخواهیم این شرایط را به یک مکان تجاری تشبیه کنیم میتوان گفت ناصر اجناس مذهبی را از لیست کالاهایی که میباید در فروشگاه برآنها نظارت قانونی صورت میگرفت خارج کرده در نتیجه الازهر موقعیت انحصاری خود را از دست داد. برای یک موسسة دینی، تنها راه باقی ماندن در یک محیط رقابتی تنوع بخشیدن به محصولات دینی بمنظور کنترل اوضاع [و تأمین سلایق متشریان] بود که در صورت تحقق چنین امری، رقابت در بازار به رقابتی سودمند تبدیل میشد. بدین علت شیوخ الازهر هرگز بطور جدی در صدد برنیامدند که علمای حاشیه را از میان بردارند چرا که آنان به تنوع اندیشههایی که در چهارچوبة الازهر تولید میشد، کمک میکردند.
اجرای شریعت: اولین فرصت سیاسی برای علمای حاشیه
در قضیة اجرای شریعت اسلامی، علمای حاشیهای با سرباز زدن از تبلیغ رسمی ضد جماعة، یکی از اولین پایههای نارضایتی خود را بنا نهادند. در اواسط دهة هفتاد، خبر قانون مترقی امور خانواده که اصول شریعت اسلامی را به زیر سئوال برده و مورد حمایت جیهانه سادات، همسر رئیس جمهور بود خشم تعدادی از علما را برانگیخت و موجب شد که آنان با عصبانیت در خیابانها و مطبوعات به مخالفت با آن برخیزند. با ناکامی آنان و علیرغم تلاشهای فراوان الازهر برای مجبور ساختن حکومت به اجرای قوانین شریعت، پارلمان در سال 1979 «قانون جیهانه» را تصویب کرد و این در حالی بود که تنها مدت کوتاهی از مرگ عبدالحلیم محمود میگذشت. این مسئله بهمراه صلح با اسرائیل که شیخ الازهر با صدور فتوایی از آن حمایت کرد، سهم بسزایی در دور نگهداشتن علمای حاشیهای از مدیریت الازهر داشت. اصلاح قانون اساسی در سال 1980 که طبق آن، شریعت، یگانه منبع قانونگذاری در مصر معرفی شده بود برای آنها یک حرکت ظاهری و سطحی بیش نبود. علما دریافته بودند که حکومت به آنها قولهایی میدهد که هرگز در صدد تحقق آنها برنخواهد آمد. هنگامیکه در سال 1984 «اخوان المسلمین» وارد پارلمان شدند، علمای حاشیه، چه در درون و چه در بیرون قوة مقننه، از خواستههای آنان مبنی بر اجرای شریعت حمایت کردند. برای مثال شیخ عطیه سقر یکی از اعضای ازهری پارلمان و عضو مجلس ملی قانونگذار (Nationed povrty) خطاب به مجلس مصر که در حال تصویب قسمتی از قوانین شریعت بود، خدا را شکر کرد و در ادامه گفت: «ما بیشتر و بیشتر میخواهیم، چرا که یک مؤمن، هرچه قویتر باشد، بهتر است و خداوند او را بیشتر دوست میداد تا مؤمنی که کاهل و ضعیف باشد …، در طول صد سال گذشته و پیشتر از آن، همواره خواستار بازگشت به شریعت اسلام بودهایم و گفتهایم که «قرآن قانون اساسی ما است.» ما لباسهایی میپوشیدیم که از الیاف طبیعی تهیه شده و بدنمان را محافظت میکردند چرا که کسی که بدن ما را با قدرت خویش آفریده است، همو هم با حکمت خود آنرا پوشانیده، [اما پس از مدتی] از پوشیدن لباسهایی که خداوند برایمان آفریده بود، سرباز زدیم و چیزهایی پوشیدیم که الیاف آن از مواد شیمیایی ساخته شده و برای ما حساسیت ایجاد کردند.»[43]
آزادیای که سادات در اواسط دهة هفتاد، بوجود آورد و شرکت «اخوان المسلمین» در امور سیاسی، این فرصت را برای علمای حاشیهای فراهم آورد تا در منازعات عمومی که در مورد اجرای قوانین اسلامی در جامعه مصر بوجود آمد داخل شوند و ادبیاتی را که معمولاً بوسیلة آن میشد با «اخوان المسلمین» به گفتگو پرداخت در اختیار اختصاصی و انحصاری خود بگیرند.
علما و خشونت سیاسی
نا امیدی علمای حاشیهای در خصوص ارادة رژیم در اجرای قانون اسلام که با ظهور دورهای دراز مدت وپیوسته از خشونتهای سیاسی که از سا ل1984 آغاز شده بود همزمان گشت، باعث شد آنان هر چه بیشتر از حکومت فاصله بگیرند. آنان با اعلام مخالفت و نارضایتی خود از سرکوب مبارزان مسلمان توسط حکومت سعی کردند با بازیافت جایگاه پیشین خود بعنوان دلالان سیاسی بوسیلة میانجیگری میان مبارزان اسلامگرای تندرو و دولت، بمنظور ارتقاء صلح و آرامش اجتماعی، موقعیت خود را در نیمة دوم دهة هشتاد بهبود بخشند. با فرار رسیدن ژوییة 1977 که همزمان با ظهور در گیریهای خشونتآمیز میان هر دو گروه بود، علما برآن شدند که باردیگر به مداخله درامور سیاسی پرداخته و ادامة اعتراضات خود را از سرگیرند. طلبههای دینی الازهر در زمینة سیاسی به گروههای مختلفی منشعب شده بودند. همة این تجزیة سیاسی به آسانی رخ داد چرا که از آغاز دهة هشتاد، مبارک از علما برای مقابله با خشونت استفاده کرده بود و به آنان فرصت مناسبی داده بود تا خود را نشان دهند. این مشارکت نه تنها اشکال مختلفی پیدا کرد بلکه همة قسمتهای مرکزی و حاشیهای الازهر را نیز فرا گرفت. مثالهایی که در ادامه خواهد آمد این رفتار جدید را در میان علما که منجر به ایجاد شکاف عمیق در فضای مؤسسة الازهر شد، روشنتر میسازد.
در ژوئیه 1989، شیخ شعراوی در رأس گروهی از علما قرار داشت که تصمیم گرفته بودند با خشونت طلبی «جماعت اسلامی» مبارزه کنند. نیروهایی از علمای حاشیهای مانند شیخ غزالی نیز به او پیوستند. در آوریل 1993 تجربة مشابهی بوسیلة تعداد زیادی از علمایی که خودشان در غالب «کمیتة میانجیگری» تشکل یافته بودند، تکرار شد. آنان بیانهای را در رسانههای گروهی منتشر ساختند که آن نه تنها اعمال خشونتآمیز جماعة را رد کرده بودند بلکه سرکوب آنان بوسیله رژیم را نیز محکوم کرده بودند. آنان از دولت درخواست کردند به زندانیان گروههای اسلامگرا رسیدگی کند و با اعضای گروههای تندرو اسلامی، وارد گفتگو شود و همچنین پیشنهاد نمودند خودشان و اسطههای این گفتگو باشند. آنها خودشان را بعنوان «گروه سوم» یا «الطائفة الثالثة» معرفی کردند که ما بین اسلامگرایان افراطی و رژیم قرار داشت.[44] اندکی پس از انتشار این بیانیه، دولت به کار این کمیته و خواستههایش پایان بخشید و عبدالحلیم موسی وزیر کشور وقت را که از این طرح علما حمایت کرده و در آن مشارکت جسته بود، از کار برکنار کرد. از 1989 به بعد، شیخ الازهر شخصاً از دیدگاههای بیان شده توسط مفتی حکومتی که در واقع انعکاس خواستهها و مواضع حکومت بود، تا اندازهای فاصله گرفت. او با فتوای مفتی که سود بازار بورس را شرعی دانسته بود مخالفت کرد. او به کارمندان دانشکدة تحقیقات اسلامی اجازه داد سیاست سانسور را علیه افکار سکولاریزم بکار بندند و خود فتوایی محتاطانه در مورد مقام و منزلت زن منتشر ساخت. شیخ الازهر از سویی دست به جنگ با سکولاریزم زده و از سوی دیگر در مقابل دارالفقوا ایستاده بود و با فتاوای خود با فتاوای مفتی مصر که در واقع از هیئت دولت صادر میشدند، مبارزه میکرد. بالاخره، این کشمکش با مرگ شیخ جادالحق در ماه مارس 1996 و انتصاب مفتی سابق، شیخ محمد سعید تنطاوی بعنوان شیخ الازهر، پایان یافت. شیخ الازهر، جادالحق از اواخر دهة هشتاد تا هنگام مرگ خود همواره کوشید تا با متحد و مرتبط نمودن خود با گروهی از الازهر حاشیهای، مرکز مؤسسة خود را از حکومت جدا نگه دارد در همین زمینه، بیشترین فتاوایی که توسط او صادر شد حول موضوع رابطه مصر با اسرائیل میگشت. در پایان سال 1994، منازعات در مورد عملیاتهای انتحاری فلسطینیان که بر ضد اسرائیل آغاز شده بود مفتی و شیخ الازهر را رو در روی یکدیگر قرار داد. شیخ الازهر در فتوایی آنان را «شهداء» خواند و بنابراین به استفاده از خشونت مشروعیت بخشید. مفتی با صدور بیانیهای اعلام کرد که شیخ الازهر باید خود را آماده کند تا در آینده نزدیک، اسرائیل را به رسمیت بشناسد و از فتوای خود مبنی بر معرفی کشته شدگان عملیاتهای انتحاری بعنوان شهدا برگردد. در این جنگ فتوا، شیخ الازهر بطور تلویحی مخالفت با قدرت سیاسی را که از علما نشأت میگرفت، جایز دانست.[45]
این رفتار جدید، نتیجة توافق ضمنیای بود که میان رهبران الازهر و حکومت صورت گرفته بود. بعد از سال 1992 سطح درگیریهای خشونتآمیز میان گروههای اسلامی تندرو و نیروهای امنیتی افزایش پیدا کرد. شیخ الازهر همکاری خود با حکومت را از طریق محکوم کردن اسلامگرایان خشونت طلب حفظ نمود و در عوض از آزادی بیشتری در سخنرانیها برخوردار شد؛ بهرحال بحثهایی که در مورد قضیة اسرائیل در گرفت، به حکومت مبارک ثابت کرد که قطب اصلی الازهر بیشتر از آنچه که تصور میشد از حکومت فاصله گرفته است. بالاخره با انتصاب شیخ تنطاوی بعنوان مسئول الازهر در سال 1996، بین مرکزیت الازهر و رژیم، آشتی برقرار شد.
افزایش برخوردهای خشونت آمیز بین اسلامگرایان تندرو و حکومت، به افزایش نفوذ و قدرتی که الازهر در دستگاه دولت داشت و تنوع و تحکیم آن در عرصة سیاسی کمک کرد. اگرشرایط و وقایع سیاسی در نیمة دوم دهة هشتاد براساس فتاوای مفتی مصر مرتب گردد، نشاندهندة سیاستهای رژیم خواهد بود نسبت به فتاوای شیخ الازهر؛ به حلقة «ندوة العلماء» که در اوایل سالهای 1990 برای مقابله با روشنفکران سکولار بوجود آمد[46]؛ به جبهة علما؛ و به سخنرانیهای شیخ عمر عبدالرحمن[47]، که خط دهندة فعالیتهای خشونتآمیز «جماعت اسلامی» بود. اسلام سیاسی و بریکولجهای آن از طرق مختلفی وارد جهان علما شدند، چنانکه موارد ندوة العلماء، جبهة علما، و عمرعبدالرحمن نشان خواهد داد.
ندوة العلماء و جبهة علماء: جنگ علیه سکولاریزم
در ژوئن 1992، روزنامة اسلامی «النور» بیانیهای را چاپ کرد که بوسیلة دوازده تن از اساتید دانشکدة «دعوة» الازهر و دوازده تن از اساتید دانشگاه قاهره که همگی در مجمعی بنام «مجمع علما» یا «ندوة العلما» گرد آمده بودند، تهیه شده بود. آنها از مبارک خواسته بودند حزب سیاسی «فرج فودا» بنام «حزب المستقبل»، را [از صحنة اجتماع] طرد کند. فودا یک نویسندة سیاسی سکولار بود که بطور مستمر ضد اسلامگرایان فعالیت میکرد و برای جدایی دین از سیاست در مصر مبارزه مینمود. به فاصلة چند روز پس از انتشار بیانیة ندوة، دو مبارز مسلمان که گفته میشد وابسته به گروههای تندرو هستند، فودا را ترور کردند. متفکران سکولار، جمیعت ندوة العلما را متهم کردند که با انتشار بیانیهای خود، مبارزان افراطی را به ترور این نویسنده تشویق کرده و در نتیجه آنان از همدستان اسلامگرایان تندرو و خشونت طلب به حساب میآیند. شیخ عبدالجعفر عزیز، یکی از اساتید دانشکدة دعوة و رهبر گروه ندوة، در جزوهای به این اتهامات پاسخ داد. در این جزوه شیخ هرگونه دخالت ندوة العلما را در این قضیه رد کرد و تکفیر فرد مرتد را شرعی دانست و برای اثبات این مطلب به نوشتة «ابن کثیر» (73-1300م) استناد کرد. استشهاد او به همان متنی بودکه عبدالسلام فرج، مهندس الکترونیک و یکی از رهبران گروه جهاد، ده سال پیش از آن، در توجیه ترور سادات در «الفریضة الغائبة» آورده بود[48]:
«خداوند هر آنچه را که خارج از قانون و شریعت او باشد رد میکند. او حکم و داور همة خوبیها و خیرهاست و اوست که همة بدیها و شرها را ممنوع کرده است. او به همة اجتهادها و استنباطهای شخصی، هوا و هوسها و خودسریها پایان داده و نیز به هر آنچه که ناشی از خوی انسانی باشد. خوی انسانهایی که حیات خود را برمبنای شریعت قرار ندادهاند بلکه مانند مردم دوران جاهلیت هستند و برپایة هوای نفس خود، جاهلانه، حکم میکنند یا بهتر بگوئیم به شیوة تاتارها براساس سیاست پادشاهی (السیاسة الملکیة). این تعبیر به امیر آنها، چنگیزخان اشاره دارد زیرا او برای آنها قانون یاسا را آورد که نظام قانونی است که در آن قوانین اقتباس شده از یهودیان و مسیحیان، مسلمانان و سایرین همراه با قوانین بسیار دیگری که مستقیماً از آراء و نظرات خودش و هوا و هوس خودش صادر شده، جمع شدهاند.»[49]
عبدالعزیز جعفر از آوردن ادامة مطلب که البته عبدالسلام فرج برای توجیه و شرعی جلوه دادن تکفیر سادات بیان کرده بود، خودداری نمود:
«این ناشی از کم تقوایی و سست ایمانی است که ادعا شود چنین مجموعة قانونی میتواند پایه واساس حکومتی قرار بگیرد که براساس قرآن و سنت پیامبر شکل گرفته است. مبارزه با کافر و ملحد واجب است تا او براساس احکام و فرایض خدا و پیامبرش به حکومت بپرازد و ترک آن هر چند بسیار اندک باشد، بر هیچکس جایز نیست.»
ایدئولوژی ندوه با افکاری که عبدالسلام فرج بیان میکرد، نقاط مشترک فراوانی داشت بدون اینکه هر دو آنها در مسیر خود از نوعی تندروی همسان برخوردار باشند. رهبر ندوه، جزوهای به همان شکل الفریضة الغائبه که در واقع مجموعهای بریکولجی بود منتشر ساخت. این جزوه مطالب مختلفی مانند استشهادات و ارجاعات قرآنی، نقل قولهایی از ابنکثیر و ابن تیمیه و مقالات مختلفی که بین فودا و مخالفانش رد و بدل شده و در روزنامهها به چاپ رسیده بود را شامل میشد. ندوه با استفاده از عقاید و افکار ابنکثیر در صدد بود که فودا را فردی مرتد و بیایمان نشان دهد که اگر توبه نمیکرد باید پس از یک محاکمه، اعدام میشد.[50] علمای ندوه این سئوال و شبهه را ایجاد نمیکردند که آیا حاکم مرتد است یا نه، اما میگفتند: روشنفکران سکولاری که انحراف آنها از معیارهای اسلامی کاملاً مشخص و آشکار است، مرتد هستند. گروه ندوه اندکی پس از رسوایی تحریک برای ترور فودا از انظار عمومی ناپدید شد.
آنچه از ظاهر ندوة و عملکرد آن به ذهن خطور میکند در این حقیقت خلاصه میشود که این گروه علما در محکوم کردن فودا، تنها نبود. طبیعتاً قبلاً، در دهة هشتاد، مجلّه الازهر مطالبی را در محکومیت نوشتههای او به چاپ رسانده بود[51].حتی اگر هم مجلة الازهر بطور علنی، نوشتههای فودارامحکوم نکرده باشد، شیخ الازهر به این مجله که بطور رسمی زیر نظر او اداره میشد اجازه داده بود بیانیههایی را که در اعتراض به فودا صادر میشد، به چاپ برساند. اگر چه عمر ندوة بسیار کوتاه بود اما چند نفر از اعضای آن بعد از مدتی به شکل یک گروه جدید بنام جبهة علما ظهور پیدا کردند. جبهة علما برای اولین بار در سال 1946 از میان محافظهکاران ازهری متولد شد که با سکولاریزم و متفکران سکولار مانند طه حسین و احمد خلفالله مبارزه میکردند.[52] آنها با «اخوان المسلمین» شباهتهایی داشتند و به فعالیت خود در مقابله با نوشتههای سکولارها تا سالهای 1960 ادامه دادند که از این زمان به بعد، مداخلة آشکار در این امور را متوقف کرده و مجبور به تسلیم در برابر حکومت ناصر شدند. این جبهه دوباره در سال 1992 در میان جنجالهایی که بر سرمرگ فودا بوجود آمد ظهور کرد. شیخ جاد الحق خودش دست به احیای مجدد جبهه زد. او این کار را با درخواست از بعضی از علما برای باز آفرینی گروه بعنوان یک گروه دفاع از اسلام در برابر سکولاریزم شروع کرد. آنها به این جبهه یک ساختار دموکراتیک دادند بطوریکه رهبران آن از طریق انتخاباتی که در میان اعضا برگزار میشد، انتخاب میگردید. محمدالسعدی فرهود، رئیس سابق دانشگاه الازهر بعنوان اولین رئیس جبهه انتخاب شد. او کار خود را با مبارزه با کنفرانس بینالمللی سازمان ملل متحد با عنوان: «جمعیت و توسعه» که در سپتامبر 1994 در قاهره برگزار شد، آغاز کرد. جبهه مخالفتهای «اخوان المسلمین» با کنفرانس را که هر دو گروه آنرا ضد اسلامی تعبیر میکردند، منعکس میکرد. بخصوص در زمینة روابط جنسی و حقوق سقط جنین اینبار نیز جبهه در محکوم کردن برگزاری اجلاس تنها نبود. خود جادالحق و اعضای آکادمی تحقیقات اسلامی نیز این کنفرانس را که تصور میشد مقام دولت مبارک را در میان سایرکشورهای در حال توسعه بسیار ارتقاء بخشد، محکوم کردند.[53]
در سال 1995، جبهه پس از انتخابات جدید که براساس آن محمد عبدالمنعم البری، یکی از اعضای سابق گروه ندوة العلما، به رهبری آن انتخاب شد، خط مشی بسیار تندتری را سرلوحة کار خود قرار داد. اسماعیل یحیی یکی از اساتید دانشگاه الهیات، بعنوان دبیر کل جبهه انتخاب شد. به این طریق جبهه با حدود پنجهزار نفر عضو بطور گستردهای در میان مردم، نمود پیدا کرد و بیانیههای خود را با فکس به دیگر بنگاههای خبری عربی میفرستاد. این گروه، همچنین مبارزات خود علیه سکولاریزم را با شرکت فعال در انتقاد و تکفیری که مستقیماً متوجه ناصر حمید ابوزید بود ادامه میداد. ناصر حمید ابوزید یکی از اساتید دانشگاه قاهره بود که آماج حملات تمامی گروههای اسلامی در مصر قرار گرفت.[54] بار دیگر علمای حاشیهای با روشنفکران و مبارزان اسلامگرای غیر ازهری علیه آنچه آنان از آن بعنوان رفتار خلاف اسلام تعبیر میکردند، متحد شدند. پس از آنکه شیخ جادالحق در سال 1996 درگذشت، جبهه مستقیماً با شیخ جدید الازهر یعنی شیخ تنطاوی که براساس ادعای آنها با رژیم همکاری بسیار نزدیکی داشت به مخالفت پرداخت. علمای جبهه بحثهای خود را بر روی موافقت تنطاوی در ایجاد روابط دولتی و رسمی با اسرائیل متمرکز ساختند[55].آنها همچنین موقعیت وزیر اوقاف را که در آوریل 1996 تصمیم گرفت کنترل منظم و فشردهای را بوسیلة حکومت بر سخنرانان اعمال کند به زیر سؤال بردند.[56] وزیر اوقاف تصمیم داشت سخنرانی افراد غیر ازهری را در مسجد ممنوع کند تا بدینوسیله به نفوذ اسلامگرایان در میان مردم که از طریق سخنرانی در مساجد بدست آمده بود، پایان ببخشد. علمای حاشیه با انتقاد از این قانون، مخالفت خود را با انحصار ازهری در تفسیر دین اعلام داشته و کنترل حکومت بر فضای دینی را به شدت محکوم کردند. آنها همچنین قانون 1961 را زیر سئوال برده، اعلام کردند برنامة نوگرایی و مدرنیزه کردن الازهر به شکست انجامیده است. براساس گفتههای آنان، الازهر میبایست مستقل از حکومت، تنها و تنها به نشر و گسترش علوم دینی و مذهبی میپرداخت.[57]
دیگر مراکز مذهبی تا زمانی که علمای حاشیه اقدام به زیر سئوال بردن مشروعیت حکومت مبارک نکرده بودند، هرگز در صدصد رد کردن و مانع شدن آنها برنیامدند. با این وجود پس از آنکه یکی از روحانیون الازهر به اسم عمر عبدالرحمن آشکارا حکومت مصر را مورد حمله قرار داد، موقعیت رسمی خود را نیز در الازهر از دست داد. این گروه از علما بخاطر ارتباط آشکار با اسلام سیاسی خشونت طلب، امروزه، هم از طرف حکومت و هم از طرف مؤسسة الازهر مطرود واقع شدهاند.
عمر عبدالرحمن، یک ازهری در میان حاشیه ایهای بنیادگرا
شیخ عمر عبدالرحمان، از همان ابتدای خط سیر روشنفکرانة خود، مسیر سنتیای را که بطور معمول توسط ازهریهای جوان طی میشد، دنبال کرد[58] او درسال 1938 در شهری از شهرهای دلتای شمال مصر به دنیا آمد. این کودک نابینا به کمک خانوادة خود توانست از زادگاهی فقیر و روستایی خود را تحت نظر یک شیخ قرار دهد و تحت آموزش کتّاب در سنین جوانی، قرآن را از بر کند. هنگامیکه زمان رفتن او به دانشگاه فرا رسید، بیست و دو سال بیشتر نداشت و ورود او به دانشگاه دقیقاً یک سال قبل از آن بود که ناصر اصلاحات خود را در الازهر در سال 1961 آغاز کرد. در سال 1965، شیخ عبدالرحمن از دانشکدة الهیات در قاهره (کلیة الاصول الدین) فارغالتحصیل شد و به امامت جماعت و سخنرانی در مسجدی در فیوم انتخاب شد. او از قدرت ومهارت خود در سخنرانی برای انتقاد از سیاستهای ناصر استفاده میکرد و در سخنرانیهای خود اعمال او را فرعون مقایسه مینمود. افکار و عقاید او در این زمان تا اندازهای از افکار «اخوان المسلمین» و مخصوصاً نوشتههای سید قطب تأثیر پذیرفته بود. با وجود این، او هرگز بطور رسمی به حرکت آنها نپیوست. شکست 1967 تأثیر عمیقی بر او گذاشت و موجب شد بیش از پیش از حکومت فاصله بگیرد. در سال 1970، عمر عبدالرحمن از منبری که همیشه برآن سخنرانی میکرد، شرکت مسلمانان در مراسم تشییع جنازه رئیس جمهور فقید، ناصر را حرام دانست. بخاطر صدور این فتوا ورود او به دانشگاه الازهر ممنوع شد و در اکتبر سال 1970 به زندان افتاد.او در ژوئن 1971 از زندان آزاد شد و تقریباً یک سال بعد توانست درجة «عالمیت» خود را از دانشکدة الهیات بگیرد.شیخ برای کسب این عنوان مجبور شد بطور مخفیانه از تزخود در برابر سه تن از اساتید الازهر که دوست داشتند به این طلبة اخراجی کمک کنند، دفاع نماید[59]. در این زمان، شیخ عبدالرحمن برای خود شخصیت دوگانهای درست کرده بود: از یک طرف عالمی بود که میتوانست با اجازهای که بخاطر کسب درجة مذهبی عالمیت بدست آورده بود، متون دینی را تفسیر کند و از طرف دیگر قبلاً اثبات کرده بود که یکی از مخالفان سیاسی سرسخت حکومت میباشد. او بعد از بدست آوردن مدرک دکترا و پیوستن دوباره به الازهر، از سال 1973 تا 1977 به منظور تدریس در دانشکدة زنان در ریاض، برای چهار سال به عربستان سعودی مسافرت کرد. هنگامیکه او در اسیوط بود با افرادی ارتباط داشت که پس از مدتی به خشونت طلبترین گروه اسلامگرا در مصر تبدیل شدند. این گروهها که در سالهای 1970 جماعة الاسلامیة نامیده شدند، پس از آن بعنوان تشکلهای مشهور دانشجویی در دانشگاههای نوین و مدرن شروع به فعالیت کردند. این گروه با نام جماعة الاسلامیة (گروه اسلامی) در همان زمان فعالیتهای خود را بر اعمال و تحقق یک سری اصول اخلاقی معنوی و اجتماعی، متمرکز کردند برای مثال کارهایی همچون جداسازی زنان و مردان، ممنوعیت تاتر و موسیقی و بطور کلی مجموعهای کامل از قوانینی که آن را بعنوان قوانین اسلامی میشناختند[60]
در سال 1979، هنگامیکه عمر عبدالرحمن در ریاض بود، عبدالسلام فرج که یک مهندس الکترونیک بود گروه جهاد را در قاهره تشکیل داد. اعضای جوان جماعت اسلامی با سازمان جدید ادغام شدند. از آن به بعد جماعت اسلامی به حمایت و تقویت درگیریهای مستقیم و مسلحانه با حکومت پرداخت، فعالیتهای سیاسی خود را در خارج از محیط دانشگاه گسترش داد و همزمان باگروه جهاد، خود را برای طرحریزی قتل سادات آماده کرد. یک سال بعد، یعنی در سال 1980 شیخ عمر عبدالرحمن به مصر بازگشت. روحانی و معلم ازهری به درخواست مبارزان، رهبری معنوی جوانان مسلمان گروه جهاد و جماعت اسلامی را بر عهده گرفت. شیخ فارغالتحصیل الازهرکه اکنون بیش از چهل سال از عمرش میگذشت، از آن به بعد با جوانان اسلامگرا در اسیوط و قاهره ارتباط مستمر داشت. او همانگونه که بعداً در اولین محاکمهاش در مصر در اوایل دهة هشتاد گفت، پس از اندکی شک و دو دلی، فعالیتهای گروه را از لحاظ شرعی مورد تأیید و تصویب قرار داد. البته او پس از ترور سادات دستگیر شد و در مدت محاکمهای که برای مجازات قاتلان رئیس جمهور مصر تشکیل شد، در کنار متهمان نشست. این مسأله کاملاً برای الازهر غیرعادی بود که در میان علمایش فردی پیدا شود که به توطئه علیه حکومت متهم گردد.
بخاطر عدم وجود مدرکی دال بر صدور فتوای قتل سادات از سوی شیخ و شاید بدین منظور که با بازگرداندن او به بدنة علما، شاهد عکس العمل آرامتری از جانب آنان باشند، رژیم با صدور حکمی که از طرف دادگاه نظامی صادر شد، شیخ را تبرئه کرد. عمر عبدالرحمن سرانجام در جریان دادرسی بعنوان عالمی که اجازة تفسیر قرآن و سنت و اجتهاد داشت (عالم) محاکمه شد و نه بعنوان یک رهبر سیاسی (امیر). او هرگز مطلبی ننوشت که در آن ترور سادات را تأیید کرده باشد و عجیب اینکه این کار مهم توسط فرج صورت پذیرفت. عمر عبدالرحمان معمولاً عقاید و فتاوای خود را بطور شفاهی بیان میکرد که این مطلب او را از لحاظ سیاسی در برابر دشمنانش محفوظ نگه داشت. پس از آن، شیخ در سال 1984 آزاد شد، اما در آن زمان عملکرد او در هر گروه تندرو مورد سئوال قرار گرفته بود. آیا او میتوانست نقش رهبری سیاسی و فکری مذهبی را بازی کند؟ اگرچه جواب این سئوال برای ناظران دور، هنوز مشخص نشده بود[61] اما برای مبارزان گروههای جهاد و جماعت اسلامی زمانیکه این دو گروه درسال 1984 برسر مقام و عملکرد شیخ عبدالرحمان رو در روی یکدیگر قرار گرفتند، اینگونه نبود. در کانون این جنجالها مسئله امارت الضریر [وجود رهبر سیاسی نابینا] مطرح بود. بحث بر سر این بود که آیا یک روحانی نابینا که توانایی جنگیدن هم ندارد میتواند در میان گروهی از مبارزان نظامی اسلامگرا رهبری سیاسی را برعهده بگیرد؟ گروه جهاد که در قاهره پایهریزی شده بود براین اعتقاد بود که منصب امیر (رهبری سیاسی) یک منصب نظامی است و بنابراین بهیچ وجه نمیتوانست قبول کند شخصی که دارای نقص عضو است در چنین جایگاهی قرار بگیرد. عمرعبدالرحمان که شخصی نابینا بود نمیتوانست در این موقعیت، علملکرد موفقیتآمیزی داشته باشد. چرا که او میبایست طرحهای نظامی را به نتیجه میرساند و اینکار به کسی احتیاج داشت که در مسائل نظامی و مهارتهای تکنیکی خبره باشد. بنابراین این روحانی از طرف گروه جهاد به کار سابق خود که همان تفسیر متون دینی بود ارجاع داده شد در حالیکه فضای خالی برای فعالیتها داشت و استراتژیهای سیاسی برای مردانی که از تخصصهای مدرن و جدید برخوردار بودند، نگه داشته شد. جماعت اسلامی که اساس آن در السیوط پیریزی شده بود و در زمینة استراتژیهای سیاسی خود بسیار نامشخص عمل میکرد، عمرعبدالرحمن را به عنوان رهبری معنوی خود انتخاب کرد.
پرسشهایی که در مورد خصوصیات و ویژگیهای رهبر مطرح بود تنها به یک سری مشاجرات فنی و تخصصی محدود نمیشود بلکه زمینههای اختلاف میان دوگروه اسلامگرا را آشکارا میکند و شخصیت سیاسی شیخ عمر عبدالرحمان را که از سال 1984 به بعد همواره با جماعت اسلامی در ارتباط بود برای ما روشنتر میسازد. در سال 1984، این دو گروه بخاطر اختلافات سیاسی از یکدیگر جدا شده هر یک استراتژی خاصی را دنبال کردند. گروه جهاد که هیچگونه مجال سیاسی به شیخ عمر عبدالرحمان نداده بود تا آگوست 1993 در درگیریهای مسلحانه شرکت نکرد. این گروه ترجیح داد استراتژی خود را بطور مخفیانه برای عقب نشینی رژیم و تصاحب قدرت دنبال کند. آنها در این مسیر برای تجدید نیروهای خود سعی کردند نفرات بعدی را از میان ارتشیان مصر انتخاب کنند و تجهیزات و امکانات حکومتی را در دست گیرند. بعد از یک دورة درگیریهایی خونین میان جماعت اسلامی و نیروهای امنیتی، شیخ عبدالرحمان در سال 1989 دستگیر شد اما اندکی پس از آن دوباره آزاد گردید. او برای برگزاری مناسک حج در ژوییه 1990 به مکه سفر کرد و این فرصت را بدست آورد که به سودان برود. در ژوئن 1990 او از سودان به ایالات متحده رفت و فعالیتهای خود را بصورت سخنرانی دنبال کرد. او در سخنرانیهای خود به انتقاد از حکومت مصر و علمای آن که در برابر حکومت تسلیم شده بودند ادامه داد و سخنان خود را برسیاست آمریکا در قبال رژیم مبارک متمرکز کرد. انفجار مرکز تجارت جهانی در 26 فوریه 1993، شخصیت شیخ را بیش از پیش مطرح ساخت. او از طرف دولت ایالات متحده متهم شد که با همکاری نه نفر دیگر رهبری گروه اسلامگرای «جنگ تروریسم شهری بر ضد ایالات متحده»[62](war of urban terrorism against the united states) را برعهده داشته است. او سرانجام بخاطر نقشی که در ترورها و طرحهای بمبگذاری در ایالات متحده و مصر داشت به اتهام توطئه و خرابکاری، پس از یک محاکمه که تقریباً نه ماه به طول انجامید محکوم شناخته شد و در هفدهم ژوییه 1996 در زندان، جهان را بدرود گفت.[63]
با وجود مبهم بودن افکار شیخ عبدالرحمان، گرایشات او بر دو محور عمده متمرکز شده است: انتقاد از حکومت مصر و تبلیغ ایدة ایجاد حکومت اسلامی. در حول و حوش اینگونه عناوین، گروهی از موضوعات دیگر با سؤوالاتی از قبیل اینکه مثلاً چه کسی باید واضع قوانین اسلامی در مسائل سیاسی باشد و مانند آن مطرح میشود (یا مثلاً سؤوالاتی در مورد بانک اسلامی که در زمینة اقتصادی مطرح میشود یا در مورد جایگاه و مقام زن یا وضعیت اقلیتهای مسیحی که در سرزمینهای اسلامی زندگی میکنند.) این عناوین همچنین شامل مسائل بینالمللی بخصوص صلح اعراب و اسرائیل، رابطة دولت مصر با ایالات متحده و همچنین اقلیتهای مسلمان که در مناطق غیراسلامی زندگی میکنند نیز میشود. تمامی این مسائل از تصورات شیخ از تشکیل حکومت اسلامی که مظهر اجرای قوانین الهی برروی زمین است نشأت میگیرد. آنچه در مورد این حکومت اسلامی توضیح داده شده این است که نه تنها تمامی ویژگیهای یک مدینة فاضله را در خود جمع کرده بلکه از وجود هرگونه حضور انسانی آزاد و مختار که بتواند آنرا به انحراف بکشاند بریء و مصون مانده است.
بنابراین شاید منطق شناخت افکاراسلامی افراطی شیخ عبدالرحمان، آرزوی او در جهت خلاصی از استبداد حکومتی بوده است که او آنرا فاسد میدانست و همچنین خواستههای او برای تشکیل حکومت جهانی که براساس قانون الهی پایهریزی شده باشد. برای عمر عبدالرحمان عرصة سیاسی باید کاملاً در خدمت قوانین و دستورات الهی در میآمد چرا که خداوند، اولین مالک و فرمانروای جهان است و قلمرو الهی برخلاف نوع بشری خود نظامی کلی است که عالم انسانی را اداره میکند. کسانی که بر روی زمین قدرت دارند باید دقیقاً قوانین الهی را اجرا نمایند. بنابراین انسانها تنها در صورتی مجاز به فرمانبرداری از قوانین وضع شده توسط دیگر افراد انسانی هستند که این قوانین براساس دستورات الهی صادر شده باشد. اگر قانونگذار از قوانین اسلامی اطاعت نکند، ملحد است و مردم وظیفه دارند در برابر او خروج نمایند. اینها ملاکهایی است که شیخ برای دفاع از هرگونه رفتار سیاسی در جامعة اسلامی براساس آنها عمل میکرد. قانونگذار باید قوانینی را که در قرآن و سنت ثبت گردیده بپذیرد و از آنها اطلاعت کند و این همان چیزی است که علما بعنوان مفسران و مراجع مذهبی، مانند عمر عبدالرحمان، آن را بیان میکنند و برآن اجماع دارند.[64]
تحقق و اجرای اینگونة شریعت است که ماهیت انسانی حکومت و سیاست را به حداقل ممکن میرساند و متضمن «آزادی انسان از انسان» میباشد و آزادی انسان از هر آنچه که بعنوان فساد و نقص برای حکومت بشری مطرح است را عینیت میبخشد. عمر عبدالرحمن با چنین برداشتی در سخنرانی دفاعیة خود در طی محاکمهاش در مصر گفت: «این سؤالی است در مورد آزادی انسان، سؤالی است در مورد تعالی انسان.»[65] وجود انسانها به تنهایی نمیتواند منبعی برای قدرت سیاسی باشد و همچنین نمیتواند به آن مشروعیت ببخشد. اما به شکلی متناقض نمایانه، چنین به نظر میرسد که همین افراد بشری در جهانی که بوسیلة قانون الهی که باید دارای ماهیتی آزادانه باشد اداره میشود، اهمیت پیدا میکنند.
عمر عبدالرحمن میگوید: «اسلام هیچگونه رابطهای با حکومتهای دموکراتیک که در آنها حکومت مردم بر مردم متصور است ندارد چرا که در این صورت فرمانروایی (حاکمیت) از آن مردم خواهد بود نه از آن خدا.»[66]
بنابراین میتوان سؤال کرد: اگر قوانین حاکم برجامعه باید آنچیزی باشدکه بوسیلة متون مذهبی تحمیل میشود مردم چه نقشی در این حکومت خواهند داشت؟ سیاستهایی که بوسیلة بشر بوجود آمدهاند چگونه خواهند بود؟ از دیدگاه شیخ ، انسان همانند بازیگری به نظر میرسد که میباید دوباره قوانین خداوند را بر روی زمین جاری و محقق کند. بنابراین اندیشة سیاسی عمر عبدالرحمن، بیانی منفی از سیاست به نظر میآید. او براین اندیشه که هر کدام از مسلمانان به تنهایی باید قانون خدا را برروی زمین بمنظور برگرداندن جامعه به اسلام اجرا کنند تأکید میورزد بیآنکه تعریف دقیق و مشخصی از محتوا و میزان این قوانین الهی ارائه بدهد. چنین به نظر میرسد که دیگر هیچ نیازی نباشد شیخ حکومت اسلامی را تشریح کند. مباحث او در مورد اهمیت فعالیتهای سیاسی و شرح نظریة خروج (طغیان) در دو چیز تبلور مییابد: جهاد و اجتهاد.
عمر عبدالرحمن با تعریف محافظه کارانهای که از جهاد وجود دارد و آنرا بعنوان یک امر باطنی و فردی معرفی میکند مخالف بود و بر معنی سیاسی آن بعنوان «جنگ» تأکید داشت: «جهاد فی سبیلالله، که البته این وظیفهای است که بر فرد فرد مسلمانان واجب است.[67]» در سخنرانیای که او دربارة جهاد ایراد کرده، گفته است: «آنها میگویند کسی که به هنگام ظهر برای رفتن به مسجد، محل کار خود رها کند، جهاد کرده است و کسی که به سخنرانیهای مذهبی دهد، جهاد کرده است! این دیگر چه برنامهایست؟ این تحریف موضوع جهاد است. نماز خواندن، سخنرانی گوش دادن جهاد باشد؟ چرا ما از مسائل مختلف با اسامی خودشان نام نمیبریم؟ چرا این کار را نمیکنیم؟ یک اسم، اسمی برای خودش است و جهاد، جهاد است.[68]» همچنین در کنفرانس «همبستگی با بوسنی» گفت[69]: «از وقتی که ما جهاد در در راه خدا را رها کردیم، چه بر سر ما آمده است؟… ما میبینیم که دشمنانمان در تمامی سرزمینهای اسلامی ما را محاصره کردهاند. در فیلیپین، … در کشمیر، در هند، در افغانستان، در فلسطین، در یوگسلاوی، در سودان، … آنان میخواهند اسلام را ریشه کن بکنند، آنها دو دشمن مهم و عمده هستند: یکی دشمنی که پیشاپیش تمامی تلاشها برای براندازی اسلام قرار دارد و آن آمریکا و متحدانش میباشند.» سپس عبدالرحمان دشمن دوم را اینگونه معرفی کرد: «و دشمن دیگر، حکام کشورهای اسلامی هستند… آنها هرگز در فکر خدمت به اسلام و مسلمین نیستند و نمیخواهد پول و اسلحه در دسترس مسلمانان قرار بگیرد، رئیس جمهور مصر میگوید: «ما نباید به قضیة بوسنی بعنوان مشکل مسلمانان نگاه کنیم بلکه این یک مشکل داخلی در میان گروهها و جناحهای یک کشور است» پس ببینید که او به این قضیه از چه زوایة نادرستی نگاه میکند؟ نگاهی که تا آنجا که ممکن است از اسلام و تعالیم آن دور است.» شیخ در همان سخنرانی اضافه میکند: «این تیتوی جنایتکار (Tito)، این تیتو … و نهرو و جمال [ناصر] این مثلث جنایتکار میخواستند مسلمانان را به کلی نابود کنند.» برای عمر عبدالرحمن جهاد بمعنی مبارزه با سوسیالیزم، سکولاریزم و ملیگرایی است، سه علمی که ناصر آنها را در دهههای پنجاه و شصت بلند کرد و فکر میکرد اینها باید جانشین «امت اسلامی» بشوند. اجتهاد برای عمر عبدالرحمن، معنی بسیار خردمندانهتر و روشنکفرانهتری داشت و عبارت بود از: تلاش برای فهم و تفسیر متون مذهبی و به شکل بسیار تخصصی، تلاش برای پاسخگویی به سؤوالاتی که جواب آنها بطور واضح و مشخص در قرآن و سنت نیامده است. دراین خصوص، او افکار اسلامی متداول را رد نمیکرد. چنانچه عمر عبدالرحمان تصویر کرده است مجتهد همان «عالم» است، اما لزوماً یک ازهری نیست و نماد نخبگان روشنفکر در جامعة اسلامی به حساب میآید.
آنچه از توضیحات عمر عبدالرحمان در مورد مجاهد و مجتهد میتوان برداشت فهمید، فاصلهای است که در عمل[70] بین کسانی که بطور فیزیکی برای تحقق قوانین خداوند بر روی زمین میجنگد و کسانی که با تفسیر [منابع دینی و بدست آوردن] قوانین آنها را تشویق میکنند، بوجود میآید. با چنین برداشتی است که عمر عبدالرحمان کلید فهم روابط خود با مبارزان نظامی گروههای اسلامگرا را به ما میدهد. در حقیقت، اگر عمر عبدالرحمان در مورد جهاد بصورت یک جنگ نظامی صحبت میکند، این وظیفه و مسئولیت بردوش دیگران است که آن را اجرا کنند. بدین طریق عمر عبدالرحمان که یک طلبة دروس دینی و فارغالتحصیلان دانشگاه الازهر است، هنوز بی میلی خود را نسبت به شرکت مستقیم در فعالیتهای سیاسی نشان میدهد و با رفتار خود به تقسیمبندی عملی بین روشنفکران مسلمان و مبارزان مسلمان عینیت میبخشد. تقسیمکاری که امروزه قسمتی از علمای الازهر به آن مبتلا هستند.
پس از شرایط انحصار [دینی] که تحت نظر ناصر که مجری اصلاحات 1961 بود، مرزهای محدودیت و افتراق بین علوم مذهبی و علوم جدید تا اندازهای باز شد، مردان مذهبی مصر توانستند به خوبی از فضای باز جدید که سادات بوجود آورد استفاده کنند. بعد از سالهای 1970 بود که آنان به تصوری که از خودشان بعنوان عوامل منفعل و بیتفاوت داشتند وبراساس آن در برابر بخشهای مدرن جامعه و مخصوصاً حکومت تسلیم شده بودند، پایان دادند. این تغییرات عمیق بنیادی تنها، نتیجة افزایش رقابتهای مذهبی و سیاسی درمیان اعضای گروههای اسلامی افراطی و طلبههای مذهبی الازهر نبود. بلکه به نوعی، پیامد تغییرات گستردهای نیز به حساب میآمد که در خود مؤسسات ازهری با اجرای اصلاحات 1961 آغاز شده بود. رژیم ناصری، اصلاحات در مؤسسات مذهبی را یک تکامل (تطویر) قلمداد میکرد (البته اگر اندیشة مدرنیزاسیون یا تجدد را کنار بگذاریم). بزرگان و نخبگان سیاسی که تصمیم به ایجاد تغییر در فضای مذهبی و مرتبط ساختن آن با جهان سکولار داشتند احتمالاً از پیچیدگیهای این طرح آگاه بودند اما [طمع ناشی از] فکر کردن به این مطلب که آنها در نهایت خواهند توانست قدرت سیاسی مذهب را بدست بگیرند، مانع از این شد که بتوانند این مسأله را پیشبینی نماید که اصلاحات مؤسسات مذهبی و تغییر و تحول در دنیای علما ممکن است به ظهور مجدد آنان در صحنة سیاسی، بیش از آنچه که درسی سال قبل از آن مطرح بودهاند، بیانجامد. و بدین صورت دیگر هیچ دلیلی وجود نداردکه بپذیریم نوگرایی الزاماً با سکولاریزم همراه خواهد بود. اصلاحاتی که بر مؤسسات و مراکز مذهبی اعمال شد بجای تضعیف آن، با تغییر در حد و مرزهای میان سکولاریزم و فضای مذهبی، هم در زمینههای سیاسی و هم در زمینههای فرهنگی، فضای تازهای را برای ظهور علما فراهم آورد.
در زمینة سیاسی، کنترل الازهر و علمای آن بوسیلة کسانی که در رأس قدرت سیاسی بودند بدین معنی بود که مذهب در سطحی گستردهتری از قبل تحت سلطه و نفوذ حکومت قرار میگرفت بطوریکه به الازهر فضای بیشتری برای مانور داده نمیشد و آن را در بخش وسیعی از حوزههای فعالیتش از عملکرد مؤثر محروم میکرد. با انجام اصلاحات در سالهای 1950 و 1960، حکومت قلمرو مذهبی را محدود کرد و کنترل آن را بدست گرفت. اگرچه سیاست و دین در قانون اساسی از همدیگر جدا بودند، اما اولی بر دومی سایه افکند. در همین زمان ناصر، گویی در صدد جبران تصرف محیط دینی بوسیلة حکومت برآمده باشد، فضای مذهبی را در زمینههای آموزشی گسترش داد. بهرحال مرزهای جدایی آموزشهای سکولار و مذهبی بهم خورد، چرا که دروس نوین با سیستم آموزشی ازهری آشنا شده بودند. اهمیت و ضرورت این علوم مدرن، فرهنگ بریکولج را برای علما قابل قبول ساخت.
بنابراین، نوسازی و مدرنیزاسیون، سکولاریزم را تولید نکرد. فضای آزاد سیاسی در دهة هفتاد، این فرصت را به علما داد که به بیان اعترضات و نگرانیهای خود بپردازند، چرا که حجم خشونتهای سیاسی افزایش یافته بود و در نتیجه علما به قدرتمندترین دلالان سیاسی تبدیل شده بودند که به محکوم کردن اسلامگرایان افراطی برای بدست آوردن قدرت بیشتر میپرداختند. امروزه هم، تعدادی از علما کنترل و نظارت حکومت بر فضای مذهبی را با چالش مواجه ساختهاند. اینان، عوامل سیاسی حیاتی و بسیار مهمی هستند که مهمترین هدفشان گسترش حجم مداخلاتشان در حکومت است که به موازات افزایش استقلال خود در برابر آن، از طرق مختلف در پی افزایش این نفوذ هستند. از طرف دیگر همینکه فضای سیاسی آزاد شد، سیاست نوسازی که پیش از آن نخبگان سیاسی برفضای مذهبی تحمیل کرده بودند، بطور غیرمنتظرهای برای حکومت نتیجة معکوس داد. اصلاحات در راستای تجدد و مدرانیزاسیون، بجای اینکه مراکز مذهبی را تحت کنترل در آورد بهترین فرصت را برای الازهر ایجاد کرد تا حیات سیاسی خود را باز یابد و در عمل معلوم سازد که سکولاریزم فرایندی است که به محدود کردن خود میانجامد.
یادداشتهای
یادداشت مترجم: الحمدالله که توفیق یافتم ترجمة این اثر با ارزش را به پایان برسانم. در اینجا برخود لازم میدانم که از تلاشهای صمیمانه دوست عزیزم آقای محمود سیفی که در تهیه و ترجمة این متن نقش اساسی داشتند و همچنین دکتر کریمی و حسین کاظمی تشکر کنم
یادداشت نویسنده، من این مقاله را در طی بازدیدی که از مرکز مطالعات بینالمللی دانشگاه پرینگتن داشتم نوشتم. من لازم میدانم از رحیم ابراهیم، کارل براون، الیس گلدبرگ، هیدی کلال، آرنج کشاورزیان، الیزابت سملپسن و سه تن از اساتیدی که نام آنها را در اختیار ندارم بخاطر نظرات مفیدی که در بانجام رسیدن زودتر این نوشتار و ترجمة آن ارائه دادند، تشکر کنم.
[1] Int.J. Middle East Stud. 31 (1999). 371 – 399. Printed in the United States of America
[2] عضو تحقیقاتی مرکز بینالمللی تحقیقاتی علمی (CNRS) در فرانسه Malika Zeghal
[3] برای مثال میتوانید به منابع زیر رجوع کنید:
Martin kramer, political Islam (Beverly Hills: sage 1980); A. Dessouki and D. Hillal, ed., Islamic Resurgence in the Arab world (New York: praeger 1982); Hamid Enayat, Modern Islamic political thought (Austin: university of Texas press, 1982); said Amir Arjomaned, ed. ,From Nationalism to Revolutionary Islam (Albany: state univerity of New York press, 1981); R. Dekmejian, Islam in Revolution: Fundamentalism in the Arab world (syracuse, N.Y.: syracuse university press, 1985); Gilles kepd, muslim Extremism:in Egypt: The prophet and the pharaoh (Berkeley and los Angeles: University of california Dress, 1985); Emmanuel sivan, Radical Islam: Medieval Theology and Modern politics (New Haven and london: Yale University press, 1985); John L .Esposito, Islam and politics, 2nd ed. (new York: Syracuse university press, 1987); Giues kepel and rann Richard, Intellectuels et Militants de l, Islam contemporain (paris: Editions duseuil, 1990); Martin E. Marty and R.scott Appleby, ed, ed., Fundamentalisms obserevd (chicago and london: university of Chicago press, 1991).
[4] در خلال دوسالی که در قاهره به تحقیق میدانی مشغول بودم (1993-1992) با سی و پنج نفر از علمای الازهر که از طیف وسیعی از موقعیتهای اجتماعی و حرفهای انتخاب شده بودند، مصاحبههایی در مورد زندگیشان و حوادثی که در دوران حیات آنان روی داده بود، انجام دادم. عالم ازهری کسی است که دارای درجه دکترا در حقوق اسلامی میباشد و از دانشگاه الازهر فارغالتحصیل شده و درجه عالمیت یا دکترا گرفته است. من اینگونه برداشت کردم که هر فردی در مدارس ابتدایی یا دبیرستانها ( یا مؤسسات) الازهر تحصیل کرده باشد، ازهری نامیده میشود. عنوان عالم همچنین به کسانی که در موضوعات دینی از سطح بالایی از دانش برخوردار هستند اطلاق میگردد. ازهریهایی که من با آنها مصاحبه کردم همگی یا به نظام اداری الازهر تعلق داشتند یا معلمانی بودند که در دبستانها و بیرستانها (ی الازهر) تدریس میکردند، یا اعضای دانشکدهها بودند یا وعاظ فارغالتحصیل الازهر و یا دانشجویان دانشگاه الازهر. آنها همچنین ممکن بود که در الازهر تحصیل کرده و در یکی از دانشگاههای مدرن یا دیگر بخشهای اجتماع که به الازهر مربوط نمیشد فعالیت کنند. مصاحبة من براساس حرفه این مردان مذهبی از چند جهت متمرکز بود: جغرافیا، نژاد و خانواده، مذهب، تخصص و سیاست. به منبع زیر مراجعه کنید:
Malika zeghal, Gardiens de I‘Islam: les oulemas d ‘Al Azhar dans I‘Egypte contemporaine (paris: presses de sciences po. 1996)
[5] Dale Eickelman and James piscatori, muslim politics (princeton, N.J.: princeton University press, 1996), 131.
همچنین میتوانید منبع زیر را مشاهد کنید.
John voll, Islam: (continiuity and change in the Modern world 2nd ed. (syracuse, N.Y.: syracuse University Press, 1994), 376
که در این کتاب، نویسنده جریان اسلامگرایی را بعنوان تعادل و هنجارسازی در جهت ایدئولوژیای که اسلامگرایی براساس آن شکل گرفته، تفسیر میکند این ایدئولوژی امروزه خط فکری الازهر را تشکیل میدهد.
[6] Jose Casanova, Publie Religions in the Modern world (chicago: Univesity of Chieago Press, 1994), 13.
[7] Richard P. Mitchell, the society of the Muslem Brothers (Oxford: Oxford University Press, 1969), 211.
[8] Daniel crecelius, »Non Ideological Responses of the Egyptian Ulama to Modernization,« in scholars, saints and sufis. Muslim Religious Institutions in the Middle East since 1500, ed. Nikki R. keddie (Berkeley: University of Califomia Press, 1972); and »Al – Azhar in the Revolution,« Middle East Journal 20 (winter 1966): 31 – 49.
[9] Daniel crecelius, »The Course of Secularization in Modern Egypt,« in Islam and Development: Religion and Socio - Political change, ed. john Esposito (Syracuse: Syraecse University Press, 1980).
[10] شیخ البهی که نماینده حکومت در خلال بحثهای 1961 پارلمان بود که البته این بحثها دوام چندانی هم نداشت گفت: «انقلاب، الازهر را صلاح کرد، چرا که شیوخ آن نمیخواستند الازهر را اصلاح کنند.» رجوع کنید مجد صلاح، الدور السیاسی للازهر (1981-1952) (قاهره: مرکز البحوث والدراسات السیاسیة، 1992) 137.
[11] Crecelius, »Non Ideological responses,« 208.
[12] همان منبع
[13] نگاه کنید به 91-126وZeghal, Gardiens de I Islam
[14] kottab
[15] در سال 1961، دانشکده شریعت به دانشکده شریعت و قانون (قانون اسلامی و قانون مدرن) تغییر نام پیدا کرد.
[16] Crecelius, »Al – Azhar in the Revolution,« 42.
[17] مصاحبه با شیخ ظهیر، کارمند بازنشته الازهر، قاهره، 21 می 1992
[18] نگاه کنید به مقالات طه حسین در الجمهوریة در 21 اکتبر 1955 و 6 نوامبر 1955 و مجلات الازهر در نوابر 1955. بعد از آنکه طه حسین پیشنهاد یکسانسازی سیستم آموزشی مصر را از طریق آنچه او «فاز دوم» نامید تسلیم کرد، چند تن از علما در مجله الازهر واکنش نشان دادند. گروه «جبهه علما» که در سالهای 1940 بوجود آمد، با پروژه طه حسین که یکی از شیوخ آنرا بعنوان «نقشه اسلام مدرن آمریکایی یا فرانسوی» نامید، به مخالفت پرداخت. جبهه ادعا میکرد که علوم دینی و زبان عربی باید در تمامی سطوخ مختلف آموزش در مصر وجود داشته باشد.
[19] Zeghl, Gardiens de I‘Islam, 125 - 26
[20] آنها میتوانستند پس از گذراندن یک سال مطالعات مقدماتی موضوعات مذهبی در الازهر، وارد الازهر شوند.
[21] نگاه کنید به: الهیئة العالم لشئون المطابع الامیریة ، القانون، رقم 103، لسنة 1991، (قاهره 1986) 34-33
[22] Zegol, Gardiens de I‘Islam, 172
[23] آمار ارائه شده برای سالهای 63-1962 و 73-1972 از (الازهر، تاریخه و تطوره) گرفته شده است. آمار سالهای 83-1982، 88-1987 و 93-1992 بوسیله سازمان مدیریت مؤسسات الازهر به من داده شد.
[24] رئوف شبلی، شیخ الاسلام عبدالعلیم محمود، (کویت، دارالقلم، 1982)، 92 – 391.
[25] علی عبدالعظیم، مشیخة الازهر منذ انشاءها حتی الان (قاهره: الیئة العلما لشئون الامیریة، 1978): 422.
[26] Jacques Berque, L‘Egypte, Impericalisme et Revoution (paris: Ganimard, 1967)
[27] رجوع کنید به جدول شماره (1)
[28] مصاحبه با شیخ حمید، حسابدار فارغالتحصیل از دانشکده تجارت الازهر، در 4 می 1992، قاهره
[29] شیخ عبداللطیف سبکی و مجلات الازهر (نوامبر 1995): 95-394
[30] livier Roy , »Les Nouveaux Intellectuels islamistes: Essai dapproche philosophique,« in Intellectuels et Militants de I‘ Islam Contemporoin, ed. Gilles kepel and Yann Richard (Paris: Seuil, 1991), 266: … disparate et fragmente, jamais ressaisi comme un tout.
[31] nasiha (advice) toward the state
[32] مجلة الازهر (دسامبر 1967)، 566.
[33] سخنرانی 23 ژوییه 1967 بمناسبت سالگرد انقلاب 1952.
[34] مجلة الازهر (دسامبر 1972)
[35] شیخ عبدالحلیم محمود، فتوا عن شئونیة (قاهره: دارالمعارف، 1990)، 9.
[36] Gilles kepel, le Prophete et le Pharam (paris: la Decouverte, 1984).
[37] محمود البهی، مشکلات المجتمع الاسلامیة المعاصرة و الفراق من الاسلام (قاهره، مکتبة وصبه 1979)
[38] متن این طرح در مجله الازهر در سال 1978 به چاپ رسید.
[39] مصطفی الطیر، «المعصیة لاتکفر صاحبها» (نافرمانی و گناه صاحب آن را مرتد و کافر نمیکند) مجلة الازهر (فوریه 1977) و 30-222.
[40] Zeghal, Gardiens de l‘ Islam, 481- 88
[41] علی عبدالعزیز، مشیخة الازهر، 396.
[42] مصاحبه با شیخ پنجاه ساله طرفدار ناصر که اکنون در صف مخالفان چپگراها قرار دارد. 12 ژوئن 1992.
[43] نقل قول از محمد الطویل، الاخوان فی البارلمان (قاهره: المکتبة المصری الحدیث، 1992)، 115.
[44] شیخ شعراوی، شیخ محمد الغزالی و شیخ عبدالحمید کشیک که سه نفر از سخنرانان معروف ازهری بودند. و سید رزق الطویل بعنوان رهبر تشکل اسلامی دعوة الحق، در این کمیته عضویت داشتند: روز الیوسف، 19 آوریل 1993. نصف دیگر اعضای کمیته را افراد فارغالتحصیل از دانشگاههای مدرن، مخصوصاً اساتید دانشگاهها تشکیل میدادند.
[45] گاهشماری وقایعی که به نامهای مشرق مغرب (1995) و مصر از زمان عرب (1995) به چاپ رسیده جزئیات بیشتری در این زمینه به شما میدهد.
[46] zeghal, Gardiens de l‘ Islam, 328-37.
[47] همان منبع 334-58
[48] الفریضه الغائبة: این فریضه غایب، جهاد بود.
[49] نقل قول از
Gilles kepel, »L‘Egypte d‘aujourd ‘hui: mouvement is lamiste et tradition savante.« in Annles ESC, no, 4 (1984).
[50] عبدالغفار عزیز، من قتل فرج فودا؟ (قاهره، دار الاعلام الدولی، 1992) و 112.
[51] مقایسه کنید با مجلة الازهر (فوریه مارس 1986) و 854.
[52] النور، 18 دسامبر 1996
[53] الوفد، 17 آگوست 1994 و الاهرام، آگوست 1994
[54] العربی، 5 می 1996
[55] روزالیوسف، 23 مارس 1998
[56] اللواء الاسلامی، 27 ژوئن 1996
[57] برای مثال: عبدالغفار عزیر، «من ینجد الازهر من محنته؟» الوفد، 26، رس 1987. همچنین در سال 1987، بعضی علما تصمیم گرفتند که با ایجادیک مرکز مطالعات مذهبی در الازهر، علوم مذهبی را مستقل از حکومت، منتشر کنند. دولت بسرعت جلوی این حرکت را گرفت: رجوع کنیدبه النور، 16 دسامبر 1987.
[58] بردانستن جزئیات زندگی عمر عبدالرحمن به: عمر عبدالرحمن، کلمة الحق (قاهره، دارلاعتصام، 1987) مراجعه کنید.
[59] موضوع پایاننامة او عبارتی بود از «دشمنان قرآن که در سورة توبه به تصویر کشیده شدهاند.»
[60] نگاه کنید به
Gilles kepel, the Prophet and Pharaoh. Muslim Extremism in Egypt (Berkeley: University of Californi a Press, 1993).
[61] منابعی که پایه و اساس افکار سیاسی و مذهبی ناشناخته عمر عبدالرحمن را تشکیل میدهند دارای ماهیتهای مختلفی هستند که باید ویژگیهای مبهم خود او را نیز بدانها اضافه کرد. دفاع عبدالرحمان در محاکمهاش در مصر این مطلب را ثابت میکند که قتل سادات با پشتوانه نظری محکمی صورت گرفته است (در «کلمة» بچاپ رسیده است.) مصاحبههایی که او با رسانههای گروهی در مصر و بعداً در ایالات متحده انجام داده است بیشمار و گاهی اوقات متناقض است.
[62] Wall Street Jounnal 1995,1.
[63] نگاه کنید به نیویورک تایمز، 18 ژانویه 1996و 1. این مقاله گزارشی است که در آن شیخ به یک سخنرانی صد دقیقهای پرداخته و ایالات متحده را بعنوان «دشمن اسلام» به سختی مورد انتقاد قرار داده و خود را بعنوان قربانی یک محاکمه غیر قانونی معرفی کرده است.
[64] عمرعبدالرحمان، کلمة، 41-40.
[65] همان، منبع، 76.
[66] همان، منبع، 47.
[67] همان، منبع، 110و159.
[68] «تشکیک در مورد جهاد»، عمر عبدالرحمان، نوار صوتی، شماره 40.
[69] «اهمیت جهاد در حل مشکلات و مبارزه با دشمنان»، کنفرانس همبستگی با بسنی و هرزهگوین، 16، ژانویه 1993، نوار ویدئویی.
[70] کرپس اکسل (Chris Eccel) نظریه «تقسیم کار» بین «عالم و مجاهد در مصر: راست دینی در مقابل خرده فرهنگها یا تقسیم مسئولیتها؟» (Orthodoxy Uersus Subculture, or Division of labor?)جهان اسلام، 85 (ژولای 1988) 208-189