ماهان شبکه ایرانیان

روزمرگی

آه … آه از این زمانه … خسته شده ام … سرگردانم، حیران و هراسان … و گاه در آرامشی پوشالین که خود می دانم اوج حیرت است، تکیه بر باد می دهم … هر روزم تکراری است و زمان قصه جدیدی بلد نیست که شبها پیش از کابوسهای آشفته، در گوشم فریاد زند … هر لحظه بی هدف کتاب آرزوهای گذشته و آرمانهای بلند آینده را ورق می زنم، اما گویی صفحه حال را کسی کنده است … دلم بدجو ...

آه … آه از این زمانه … خسته شده ام … سرگردانم، حیران و هراسان … و گاه در آرامشی پوشالین که خود می دانم اوج حیرت است، تکیه بر باد می دهم … هر روزم تکراری است و زمان قصه جدیدی بلد نیست که شبها پیش از کابوسهای آشفته، در گوشم فریاد زند … هر لحظه بی هدف کتاب آرزوهای گذشته و آرمانهای بلند آینده را ورق می زنم، اما گویی صفحه حال را کسی کنده است … دلم بدجوری گرفته … مثل دل تنگیهای روزهای ابری … و هر روز ابری تر از دیروز … و سیاهی بختم ابر تیره شده بر آفتاب … و آفتاب گویی قصد بیرون آمدن از پشت ابرها را ندارد … همچو ماشینی شده ام که هر روز صبح روشنش می کنند و شباهنگام که بنزین یارانه ای اش تمام می شود، به گوشه ای پرتش می کنند تا صبحی دیگر … و این مرا دیوانه می کند …

سرت را درد نیاورم، بگذار خلاصه بگویم، روزمره شده ام … و روزمرگی بهترین وصفی است که می توانم برای حالاتم بگویم …

آری … روزمرگی تفاوت میان انسان و ماشین است … و یا فراتر از آن، تفاوت انسان و حیوان …

حال حق داری بگویی: حرف بزرگ تر از دهانت می زنی … و یا شاید بگویی در بینش اسلامی مان چیز دیگری خوانده ایم … مگر یادت نیست؟ … چرا یادم است و من هم مثل تو این درس را پاس کرده ام … اما پاس نداشته ام …

عزیز من! قبول کن که روزمره شده ایم … و قبول کن که کم کم فرقمان با حیوانات دارد از میان می رود … و اکنون دیگر طبیعی است که به جای انسان ها با حیوانات به گردش برویم و دوستانمان را از میان سگان انتخاب کنیم … ببینیم کدام سگ خوشرنگ تر و زیباتر است و پشمالوتر … و آنگاه عاشقانه آن را در آغوش بفشاریم و سینه سپر کرده در خیابانهای شهرک غرب با دوست جدیدمان به خودنمایی بپردازیم …!

و نزدیک است آن زمان که با کشتن سوسکهای متجاوز، لقب خشونت طلب و تروریست به ما دهند و ما از ترس انجمن حمایت از سوسکها به زندگی مسالمت آمیز با آنان ادامه دهیم …

اصلا آیا تاکنون اندیشیده ای که روزمرگی چیست؟ بگذار برایت بگویم … روزمرگی این است که بی هدف و پوچ گرایانه زندگی کنیم … یعنی زندگی کنیم چون باید زندگی کرد و همه دارند زندگی می کنند. غذا بخوریم چون باید غذا خورد … نماز بخوانیم چون بالاخره باید خوانده شود … همدیگر را تحویل بگیریم چرا که همه اینگونه اند … و این باید ها نه بایدهایی از روی تکلیف و اندیشه که بایدهایی بسیار پوچ و بی محتوا است …

آیا به نظر تو خداوند ما را برای چنین زندگی آفریده است … آیا خداوند مرا آفریده تا برای گستردگی آسایش خویش، آرامش دیگری را به تنگنا کشانم و آنگاه به خود آفرین بگویم؟ … کمی بیندیش … آیا این روزمرگی همان نشانه های آخر الزمان نیست که از آن به حیوانی و سرگردانی مردم زمین تعبیر شده … ایامی که هر روز انسان بارها آروزی مرگ می کند … آیا روزمرگی همان نیست که به مساوی بودن یک روز مسلمان با روز پیشش معرفی شده که حاصل آن زیان دیدن است و یا اینکه روز انسان از روز پیشش بدتر باشد که نتیجه ای جز ملعون بودن ندارد …

آیا این روزمرگی همان نیست که انسان را در سیاه چال کوته بینی و جهالت محبوس می کند و آیا این روزمرگی همان نیست که سید مرتضی آوینی ما را از آن بر حذر می دارد؟ آنجا که می گوید: »مبادا غافل شویم و روزمرگی ما را از حضور تاریخی مان غافل سازد …«

جانم به فدای قلمش که این چنین رسا با بلند نظری آینده جامعه اسلامی را می بیند و به من و تو اینگونه هشدار می دهد … الحق که سید شهیدان اهل قلم است … اما آسید مرتضی … من از حضور تاریخی خویش غافل شده ام … حضوری که در شعب ابی طالب داشتم و سنگ بر شکم می بستم و ذلت را نمی خریدم … حضوری که در کوفه داشتم و شباهنگام همبازی کودکان یتیم بودم … حضوری که در کربلا داشتم و هر روزم عاشورا بود … حضوری که در جبهه ها داشتم و بر پیشانی بند جلوی پیشانی ام تولی و بر پشت پیراهن خاکی ام تبری را فریاد می زدم … حضوری که در سیزده سالگی از تانک و توپ نمی ترسیدم و یک تنه یک گردان را به عقب نشینی وامی داشتم … حضوری که در شبیخونهای نامردانه فرهنگی داشتم و قلمم همچون صدای دلنشین تو تبری بود بر پایه های کاخ سفید، قلب روسیاهان عالم …

اصلا می دانی چیست، من هنرمند بودم … هنرمندی که سرمشق هنرم را از روی سنگ قبر خودت آموخته بودم … » هنر آن است که بمیری پیش از آن که بمیرانندت و مبدأ و منشأ حیات آنانند که چنین مرده اند« … آری … من هر روز می مردم … و این مرگ یعنی وداع با زندگی روزمره دنیا … و من مبدأ و منشأ حیات می شدم … من هنر داشتم … هنری از جنس هنرمندان خدا … هنری از جنس هنر »رحیم فتحی« … هنری به رنگ هنر »رحمان کلاشی«، یا »حمید رضا فاطمی«، »حمید مسافری« و دیگر شهدای محله ام … هنری که شهادت می خواندندش …

هنر داشتم آن روزها که هرگاه با سنگین روزمرگی کمرم را خم می کرد، به درمانگاه عشق می رفتم … به بهشت مادر شهیدان … و بهشت مادران شهید … بهشت زهرا … و آنجا از یاران حسین مدد می جستم … و با نگاه های تو، سید مرتضی، بیعت می کردم … و می مردم و آنگاه دوباره زندگی را از سر می گرفتم …

اما امان از این بی خردی … که هرچند مهنام پیروزمندان جهاد اصغر شده ام ولی شکست خورده جهاد اکبرم … گویی از سر و روی این شهرک غرب گناه و روزمرگی می بارد … و گویی شهرک غرب هیچگاه قصد »قدس« شدن ندارد… حق داشتند بسیاری از مردمان که تا خویش را بسیجی اینجا معرفی کردم می خندیدند: - مگر شهرک غرب هم بسیجی دارد؟ … مگر شهرک غرب هم شهید دارد؟

… آری … شهید دارد … مگر عکس شهید مصطفی سقط فروش را ندیده بودی که در تقاطع بلوار دریا و پاکنژاد لبخند می زند … درست است که این عکس تنها عکس شهید در تمام شهرک غرب بود، اما خود به تنهایی پرچمی از استقلال این سرزمین بود … البته حق داری … چون بار دیگر تکنولوژی ما را از ارزش هایمان غافل کرد و ساختمانی بزرگ، بی رحمانه در جلوی این تنها ترین عکس مظلوم شهید در شهرک غرب، قد علم کرد … اما در دل خانواده او چه؟ آیا آنجا هم می توانند ساختمانی بکشند …

آیا می توانند در چشم پدر سه شهید شیخ شعبانی، تکنولوژی را جایگزین عشق کنند … از او باید پرسید: پدر جان … تو که حسن و حسین و مهدی ات را با فاصله کمی از هم یک به یک به قربانگاه جبهه ها فرستادی، چگونه هنوز برپا ایستاده ای … خوشا به حال فرشتگانی که بال خویش را در زیر پای تو پهن می کنند …

کاش یک نفر از خانواده سید عبدالرضا و سید علیرضا سادات شریف به من بگوید که چگونه بدون این دو عمود اصلی، خیمه خانه تان هنوز برپاست؟…

کاش برادر شهید عباس پوراحمد به من بگوید که آیا عباس شما هم لب تشنه و بی دست رفت؟ آخر … آنجا هم کربلا بود … و به قول آسید مرتضی: »کربلا حرم حق است و هیچ کس را جز یاران امام حسین علیه السلام راهی به سوی حقیقت نیست«.

و شما خانواده شهیدان را باید زینبیون خواند… زینبیون …

وای بر من … روزمرگی مرا و تو را ببین به کجاها نیفکنده است؟ …

آن قدر سرگرم پوچی ها شده ایم که از اصل مانده ایم … و اصلا اصولمان را به پوچی تبدیل کرده ایم. روزی معراج انسانی را در »با چهره خونین سوی حسین رفتن« می دیدیم و امروز اوج انسانیت را در یک مدرک و یک خانه و اندکی آسایش خلاصه کرده ایم … آیا این روزمرگی نیست…؟ بیا تا ما دورماندگان از اصل خویش، روزگار وصل خویش را بازجوییم … و بیا که خداوند توبه پذیر شرمندگان است … اکنون یادبود است … یادبود شهیدان … یادبود حمید قاسمی و مجید قاسمی، یادبود عبدالباقی درویش، مهدی کوشا فر و سایر شهدای محله …

راستی هیچ اندیشیده ای که یادبود یعنی چه؟ … یادبود تیری است که قلب روزمرگی را نشانه رفته است و تکانی شدید است که انسان خفته را سراسیمه بیدار می کند… کمی بیندیش مگر غفور رزاق شاعر جوان همین شهرک غرب نبود … پس چگونه است که او همه چیز خویش را و خون خود را نثار هدفش کرد و من و تو حتی اندیشه جهاد را نیز در سر نداریم … از ترس اوهامی پوچ که به اشتباه آبرو خوانده ایمش، عزتمان را پایمال می کنند و ما لبخند رضایت می زنیم … آیا جنس ما از جنس شاهرخ طهماسبی نیست؟ آیا بس نیست این کابوس وحشتناک روزمرگی؟ … آیا زمان بیداری نیست؟ …

ندیده ای که فراق امثال ناصر جلیلوندها و حمید رضا ساعدی ها چگونه کمر رهبرت را شکسته؟ از پشت شیشه عینکش غربت را نمی بینی؟ … و آی منتظری که یزیدیان محاسن سپیدش را به خون خضاب کنند؟ … آیا وقت آن نیست که من و تو که در مکتب عباس بن علی بزرگ شده ایم، فریاد »والله ان قطعتموا یمینی انی احامی ابدا عن دینی« سر دهیم؟

پس بیا تا همچو سید حسن میرنظام و حبیب الله لایتی کمی انسان شویم … بیا تا از روزمرگی ها ببریم و به خدا بیندیشیم … این کامیون که یاد شهیدان را و خوی آنان را با خویش حمل می کند از کربلا می گذرد و بیمه اباالفضل است … بیا تا من و تو هم ما شویم و بر پشت این کامیون فریاد »کربلا کربلا ما داریم می آییم« سر دهیم … باور کن که شعار حسین حسین ما شهرک غرب را زیارتگاه کربلائیان خواهد کرد …

باید گذشتن از دنیا به آسانی

باید مهیا شد از بهر قربانی

سوی حسین رفتن با چهره خونین

زیبا بود این سان معراج انسانی

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان