ماهان شبکه ایرانیان

شهادت حضرت امام محمد تقی علیه السلام جواد الائمه

از این مُرکب سیاهِ سوگ که بر در و دیوارِ «کاظمین» پاشیده شده، ضایعه ای بس عظیم روایت می شود.

ستاره های سوخته در دجله

محمدکاظم بدرالدین

از این مُرکب سیاهِ سوگ که بر در و دیوارِ «کاظمین» پاشیده شده، ضایعه ای بس عظیم روایت می شود.

دجله حل شده است در «إنّا الیه راجعون».

رنگ ها در تلاطم دوری، تلخْ می آمیزند و نگاه ها در بسترِ سکوتی سرخ می افتند.

ابرهای پُرسخاوت با حریرِ دستانِ این برگزیده خدا تازه آشنا شده بودند.

شمایلِ قرآنی اش در ذهنِ زمان نقش بسته.

سرزمین های آفتاب، مقیمِ چشمانش بودند و فصاحت و بلاغت، غوطه ور در گفتارش.

دانشِ پُرقدرت او، دستانِ «معتزله» را در دستانِ شکست گذارد. «یحیی بن اکثم»ها را در گنداب فخرفروشیِ خودشان نشاند و پای برگه های عجز خویش، امضا زدند.

دایره روزگار، چاره ای نداشت که به تأیید او برسد؛ وگرنه دچار تسلسل می شد. هر روز خورشید، در مجاورتِ نور و بخشندگیِ کامل او، صبح را جورِ دیگر معرفی می کرد.

پرندگان تبعیت، بال های خویش را در اقیانوس فضایلِ چون آینه اش شست وشو می دادند.

بر درخشندگیِ غنچه های جهان، گشاده روییِ نامِ جوانش بُرده می شد. دریغا که نیت های آلوده، تا عمق تاریکی می روند. بُرج هایی از نیستی برای خود در جهنم می زنند.

و اینک مائیم و ستاره های سوخته ای که با مرثیه های خویش، در دامانِ دجله می تابند.

مائیم و صفت داغی که بر آلاله ها و شقایق های جوانِ دشت، ریخته شده است.

اسبانِ بادپایِ خبر، شیهه عزا می برند.

فوران آتش! زندگی اهمیتی که دارد این است که در این قبیل ثانیه ها بسوزی و خاکستر شوی که این سوختن، همان ساخته شدن است. گریانیِ کاظمین، درست روبه رویِ تمامی قرون نشسته است.

میهمان کاظمین

سید علی اصغر موسوی

شهر، در عمق سکوت، لحظات اندوهباری را پشت سر می گذارد! گویی به دنبال تکرار خاطره ای است که تلخی آن را پیش تر تجربه کرده است.

آن روز، تابوت مظلومانه امامی بود و شانه چند مرد ناآگاه؛ و امروز شانه تنگ مردمانی ست و عطر تابوت امامی در نهایت مظلومیت؛ امامی که در نهایت جوانی و بهار زندگانی، تأثیر زهرآگین خزان را بر جای خویش به تماشا بنشیند.

گویی تمام آسمانیان، میهمان بغدادند؛ میهمان سوگی غریبانه؛ غریبانه، مثل تمام داغ های نینوایی!

کجایید، شانه های سبز مدینه؟

این شانه های نامحرم، بسی نامهربانند!

کجایید کوچه های مدینه تا مرثیه خورشید را به گریه بنشینید؛ این کوچه ها همیشه با خورشید نامحرمند!

کجایید، بانوان حرم که با فرشتگان الهی، مویه گر شوید!

کجایید، داغ پروردگان حریم ولایت که امروز، روز ماتم آل الله است!

 

معتصم، در سیاهی جامه و بغداد در تیرگی جهل، دست و پا می زدند؛ هنگام ظهور خورشیدی بود که پیام آور انوار آسمانی ولایت باشد، تا ابرهای تیره جهالت را از اذهان امت بزداید!

از بخشش های کلامش تا کرامت های مرامش، عوام و خواص بهره می بردند و چتر انوار الهی اش، همه را یکسان به «طور» معرفت رهنمون می گشت!

دشمنانی که تنها هنرشان در خلافت، ظلم و تنها تکیه گاهشان در دیانت، تعصّب و جهل بود، نه خیری در «نسبت»شان بود و نه خیری در «وصلت»شان. «ام فضل»هاشان، بی فضیلت ترین زنان و «معتصم»هاشان، بی عصمت ترین مردان؛ علماشان جهل اندیش و حکماشان کافرکیش بودند.

صورت هاشان، تبسم آذین و دل هاشان تنفّرآگین بود. جامه هاشان سیاه، دل هاشان سیاه و چهره هاشان از شدت تعصب و جهل، سیاه سیاه بود. کسی باید می بود تا این همه تیرگی را از اذهان بزداید!

باید کسی بود تا معارف راستین الهی را به عوام و خواص می آموخت!

اما دریغا که این دنیای سفله پرور، اهریمن حسادت را برای مقابله با نور علم و معرفت پرورانیده است!

دریغا که میزبانان نامهربان، پاس میهمانان نگه نداشتند؛ میهمانی که آسمان و زمین، مقابل نامش، قد به تکریم خم می کرد!

آن روز، بغداد بود و نُهمین خورشید ولایت که غریبانه به همجواری «جد» غریبش می رفت؛ به همجواری کسی که تلخی خاطره هایش را زندان های هارون، همواره به یاد می آورند!

تابوتی از نور، به آسمان و تابوتی از نور، به کاظمین نزدیک می شد و زمان، زمان وداع عالم خاک با فرزند افلاک بود؛ فرزندی که از پرتو آیینه وجودش، انوار حق، به دل ها می تابید و گمگشتگان مسیر حق را به حق رهنمون می شد!

درود خداوند بر تو و شهادت غریبانه ات باد، یا مولا، یا جواد الائمه!

غم سرشار

حمیده رضایی

لوح مقدرات به هم خورده خاک است؛ آسمان در هم پیچیده است؛ ستاره ای روشن نیست؛ ماه، در سوی دیگر آسمان فرو ریخته است؛ شیطان، پشت درهای بسته نامردی، زهر در کاسه می ریزد. آسمان در خویش مچاله می شود از اندوه؛ خاک، تاب نمی آورد؛ واپسین لحظاتِ نفس کشیدنِ بغداد است در هوایی که مولا در آن نفس می کشد.

جوانی اش را ملائک به نوحه نشسته اند.

طنین توطئه، خواب تاریخ را می آشوبد، حقیقتی ویرانه بر دیوارها سرگذاشته، های های می گرید.

رنجی نزدیک ـ کاظمین منتظر است با آغوشی گشوده تا جوان ترین ستاره دنبال دار امامت را از خاک تا افلاک دنبال کند ـ حالتِ محزون خاک، ملائک را به زاری نشانده است. ثانیه ها، پُرشتاب می گذرند، پاییز بر پنجره ها پنجه می کشد، چشم های شیطان، نزدیک و نزدیک تر می شود ـ دست ها و کاسه زهر ـ

تو را با زهر سیراب کرده اند. صدای رفتنت را ملکوتیان نزدیک حس می کنند. رفته ای و آفتابی از خاک رو گرفته است، غمی سرشار در رگ های زمین می جوشد.

نبودنت را بر سر می کوبیم. سال های سال می گذرد؛ اما هنوز صدای گام هایت را می شنویم که در کوچه های آسمان قدم می زنی جوانی ات را، بیست و پنج سالگی ات را.

کبوترانه بال گرفته ایم بر گنبد و گلدسته هایت.

گذشته ای و زمان، شرمگین به دور دستِ نگاهت چشم دوخته است.

«بغداد»، دست و پا در شوره زار اندوه می زند بیهوده.

باد از هوای حادثه، بوی توطئه می آورد و همچنان کائنات سیاه پوش تواَند.

«شبِ بدی ست نفس ها به خاک افتاده ست و ماه بادیه حتی به خاک افتاده ست
زمین مدار نخواهد شناخت بعد از این چه آتشی ست که در خوابِ خاک افتاده است»

ای خورشیدِ شهید!

روزبه فروتن پی

بوی کلماتِ سوخته می آید از دهانِ آسمان.

عطر شهادتِ تو در هفت آسمان می پیچد.

هان، ای «معتصم»! باز در تاریکیِ کدام کوچه جنایت قدم می زنی که کاسه چشمانت را به دست گرفته ای و به خفاشان، خون تعارف می کنی؟

هان، ای «امُّ الفضل»!

دلت خانه شیطان!

دست هایت مارهایی نابکار!

چشم هایت لانه زنبورها!

ای از نسلِ خودکامگیِ عباسیان! ای دُختِ شیطان!

به کدامین جُرمِ ناکرده، قلبِ سخاوتِ زمین و آسمان ها را با انگورِ زهرآلود، خاموش کردی؟!

«معتصم» ـ شیطان مجسم ـ تو را مسحور کدام وعده دست نیافتنی کرده است؟!

«ام الفضل»، ای دُخت شیطان!

شیطان شدن، عاقبتِ نحس توست. اگرچه در خانه نورانی ترین بنده خدا و در سرایِ باب الحوائجِ دل ها باشی.

آری:

«عاقبت، گرگ زاده گرگ شود گرچه با آدمی بزرگ شود»

ای باب الحوائج، یا جواد الائمه! ای بهارِ نُهُم، تو را شهید کردند؛ در حالی که هنوز بیش از 25 گُل در باغِ عمرت شکوفا نشده بود.

آسمان، یتیمی اش را با ستارگانی از جنسِ خون می گرید.

زمین، بر مدارِ اندوه می چرخد و سیاره های درد، منظومه ای از عزا را پدید می آورند.

ای خورشیدِ شهید! کدام فرشته است که اشکبارت نیست؟! کدام انسان؟ کدام جنگل؟! کدام کوهستان؟ کدام دشت؟ کدام دریا؟ کدام صحرا؟ کدام رودخانه؟ کدام پرنده؟ کدام آسمان و کدام کهکشان است که سوگوارت نباشد؟!

غم آمد و شادی مرا راند از من سیلابِ بزرگِ اشک، افشاند از من
دردِ تو چنان کاست ز جانم که فقط مُشتی پر و بال در قفس ماند از من

امام جوان

خدیجه پنجی

باد، هوهوکنان، خاکستر یتیمی پاشید بر تمام خانه های بغداد و خبر، زلزله خیز، تکان داد روزگار در خود فروپیچیده را.

اتفاقی شوم، سایه گسترانیده بر آسمان ها.

نمی دانم، شاید خورشید در پرده کسوف افتاده است!

گویا زمین، 25 سال بزرگواری را محروم شد!

گویا زمان، باید از این پس، حسرت به دل کرامت جاری جواد بماند!

انگار همین دیروز بود که خاک، عطر حضورش را نفس کشید و عالم، در سایه مهربانیِ «جواد الائمه» میهمان شد!

انگار همین دیروز بود که حضورش مایه آرامش زمین شد و وجودش، باعث دلگرمی «رضا»!

و امروز که دست های توطئه از آستین «ام الفضل» برآمده، زهر عصیان و نفاق چه بر سر قلب رئوفت آورد، امام جوانم؟!

تلخی کینه توزی روزگار را، جگر سوخته ات چگونه تاب آورد، امام جوانم؟!

رستاخیز داغت، کمر روزگار را خواهد شکست.

قیامت اندوهت، به آتش خواهد کشید دل ها را.

هنوز، کاخ مأمون می لرزد از هیبت حیدری ات. هنوز اقیانوس «علم لدنی»ات، جرعه جرعه فرو می نشاند عطش جهل بشر را.

تو را می برند؛ بر شانه های فرشتگان.

کجاست دستان تسلی بخش، تا مرهم زخم های «هادی»ات باشند؟

بعد از تو چه کند «علی» در محاصره «معتصم»ها؟

جوان ترین حجت خدا! هر بار، با یاد ماجرای تو، پا به پای امام عصر(عج)، تا همیشه روزگار، خون خواهم گریست.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان