گشت نورانی از امام دهم
ماه ذیحجه روز پانزدهم
چشم زهرا، از این عطا روشن
شادمان، زین پسر، امام نهم
هر کسی عاشقانه پیرو اوست
نشود هیچ گاه، سردرگم
آسمانی مقام او، والا
فضل او بی شمار چون انجم
هادی امت است و می داند
حال درماندگان عصر اتم
حاجت ما، به درگه کرمش
قطره در پیش بی کران قلزم
عید دیگر در این مبارک ماه
هست فرخنده روز هیجدهم
یعنی آن روز خوش، که شد منصوب
به خلافت، علی، امام یکم
عید عشق است و بزم عشاق است
و عده گاه غدیر و ساقی و خم
در چنین روز های خوش، دو علی
میزبانند بر همه مردم
علی اولین، امام نخست
با علی النقی، امام دهم
کاش بودی «حسان» در این ایام
زائر قبر حجّت هشم
مزار عسکریین از جفا و ظلم ویران شد
ز جور و کفر وهابی ببین انسان پریشان شد
***
نظر کن شیعة آل علی زین غصّه می سوزد
دریغ و درد ویران مرکز و ارکان ایمان شد
ولی عصر را بنگر به چشم جان که خون بارد
چو ویران قبر باب و جدّ آن منجی انسان شد
فغان از ظلم آمریکا، دریغا از تحجّرها
بداده مفتی این فتوا، که انسان مات و حیران شد
دریغ از انگلیس دون و فریاد از بنی صهیون
که از ظلم و ستم تخریب عرش پاک یزدان شد
از این غم گشت نالان حضرت پیغمبر اعظم
جنایتها ز قوم پست وهابی نمایان شد
نظر کن حضرت زهرای اطهر گشته دل خونین
ببین قلب علی از این جفا و کینه لرزان شد
دریغا شد حسن گریان، حسین از این جفا نالان
قلوب آل عصمت زین رذالتها پریشان شد
شده ویرانه قبر مادر پاک ولی عصر
حسین بن علی از این جفا ظلم گریان شد
شد تجدید گویا خاطرات روز عاشورا
ببین دخت علی آوارة دشت و بیابان شد
بیا مهدی، بیا مهدی، بیا از مقصد هستی
که دنیا از جفای دشمنان بی نظم و سامان شد
بیا ای حجت یکتا، بیا ای زاده زهرا
روان خون از دو چشم عاشق یزدان ز هجران شد
بیا ویرانه کن کاخ سیاه ظلم دشمن را
ببین خون، قلب ها از آتش اندوه و حرمان شد
کی ایی مهدی موعود، تا با چشم خود بینم
بقیع و سامرا آزاد از زندان دیوان شد
اینه عبرت: غلامرضا عبداللهی
بشنو از هادی(ع) امام متقی
پاکزاد طاهر و طیب، نقی
با خلیفه، هادی پاکیزه خو
برخلاف میل خود شد روبرو
مجلسی سلطان جور آراسته
بوالحسن را در کنارش خواسته
آن حرامی گفت با عالیجناب
با من امشب نوش کن جامی شراب
گفت هادی: ای امیر باده نوش
چشم از این خواهش بی جا بپوش
ابن هارون گفت: ای پور عمو
باید امشب تر کنی لب از سبو
گفت با سلطان امام خوش سخن
با من از می مطلقاً حرفی مزن
منع می را امری از ایزد بدان
جسم و جان ما نیامیزد بدان
آن خلیفه گفت: ای سبط رسول
جام می از دست من فرما قبول
گفت: شرب خمر از من درمخواه
حرمت جدّم اگر داری نگاه
هادی است و حجّة الله است او
زانچه مجهول است آگاه است او
هر که مست از باده عشق خداست
از پلید و از پلیدی ها جداست
هر چه جعفر همچنان اصرار کرد
هادی از انجام آن انکار کرد
وای بر احوال ره گم کردگان
پیروان نفس و شیطان بندگان
ابن هارون گفت با ابن الرضا
بگذریم از باده، مافاتَ مَضا
پس بیا شعری برای من بخوان
تا شوم سرخوش در این بزم گران
آن سخندان سخنور ناگزیر
چند بیتی خواند با مضمون زیر
زور و زر داران دیبا پوش خاک
عاقبت خفتند در آغوش خاک
صاحبان قصرهای پرشکوه
راه کج رفتند تا بالای کوه
تاجداران مطاع این ملل
مدتی ماندند بر اوج قلل
می به کام و خون مردم در گلو
فاصبحو بسیار خوش، واستنزلوا
خوش فراز امّا چه بد افتادنی
بد فرودی بود و بد جان دادنی
چونکه لغزیدند از راه غرور
پس در افتادند در اعماق گور
قوم خسران دیده، غافل، بی خبر
عرصه بازارشان غرق ضرر
این ندا آمد از آن کوه بلند
هان! چه می دانید از این چون و چند؟
از غبار ره نشین پرسید کوه
چهره ها کو؟ چهره ها! اینَ الوُجوه؟
کو تن و اندام و کو چشمانشان
کو غلامان و نگهبانانشان
این صدا برخاست از حلق قبور
جمله اینجایند، پیش مار و مور
چند روزی بیشتر نگذشت، ها
کرم ها خوردندشان با اشتها
زورمندان مرده و پوسیده اند
دست گرگ مرگ را بوسیده اند
روزشان شب شد، شب تار و سیاه
عمرشان بر باد و هستیشان تباه
گشته محروم از جلال و جاه و فر
ناتوان و بینوا و کور و کر
تا رسد پیک اجل بر کوخ و کاخ
گر دهد مهلت، فقط یک آه و آخ
در مغاک خاک و در ژرفای چاه
بد فرو بسته نگاه از مهر و ماه
تخت و تاج و زیور آلات طلا
ماند بهر دشمنان مبتلا
مستبدّان و طواغیت جهان
ماندنی بودند اگر، بودند، هان!
کو حریم و پرده های رنگ رنگ
برده های بی نصیب اهل زنگ
واژگون شد کاخ و یکسر خاک شد
راوی افلاس و استهلاک شد
گنجهاشان ماند از آنان نشان
زیر کوه خاکی آتشفشان
محتشم بیخود که بی حشمت نشد
کار کارستان که بی حکمت نشد
کاخ ها ایینه عبرت شده
احتشام الملک بی حشمت شده
گر چه هارون زاده آنشب شد خجل
اشک ریز و شرمسار و منفعل
باز دست از ظلم هرگز برنداشت
دانه ای از نیکنامی برنکاشت
طاق را ایینه عبرت نکرد
ترک استبداد بی غیرت نکرد