هرچند ابعاد مختلف شخصیت جامع و کامل حضرت امام خمینی"س" ناشناخته مانده اما به بعد عرفانی ایشان کمتر توجه شده است. غیر از آثاری چون سرالصلوة یا صلوة العارفین و معراج السالکین، شرح دعأ سحر و مصباح الهدایه الی الخلافة و والولایةٌ برخی از نامه ها و همچنین اشعار ایشان می تواند ما را با دیدگاهها و آرأ عرفانیشان آشنا سازد. اشعار بویژه غزلیات امام در این زمینه از اهمیت ویژه ای برخوردار است.
غزل از مناسبترین قالبهای شعر فارسی است که می تواند اندیشه ها و بینشهای نغز و لطیف از جمله معارف و دریافتهای عرفانی را منعکس سازد. از این روست که یکی از زیباترین و مهمترین دستاوردهای عرفانی یعنی عشق و محبت در غزل بازتاب وسیعی یافته و محتوا و مضمون غزل را غنا بخشیده است. هر چند عشق مجازی جایگاه خویش را در غزل استوار ساخته بود اما وقتی حکیم سنایی غزنوی غزل را به خدمت گرفت تا باورها و دیدگاههای لطیف عرفانی خود را ـ که مثنویها و قصاید او کشش بیان آن را نداشتند ـ بازگو کند، در شعر فارسی تحولی شروع شد که نتایجی درخشان و پربار در پی داشت. عطار، فخرالدین عراقی، مولانا و بالاخره حافظ غزلهایی عارفانه را کمال بخشیدند و زیباترین آثار ادبی ـ عرفانی را از خود بر جای گذاشتند. یکی از ارکان اساسی غزلهای عارفانه تبیین و تشریح عشق عارفانه است که این سنت تا امروز باقی مانده است.
عشق و محبت هدیؤ بزرگ عرفان اسلامی است و چنان جایگاه بلند و بااهمیتی یافته است که آن را سخن همه عارفان می دانند و عرفان را در آن خلاصه. این رکن مهم و اساسی عرفان تا حدود قرن پنجم هجری بیشتر با واژه حب و محبت شناخته می شد و از این زمان به بعد بتدریج واژه عشق به کار رفت و در حول زمان کاربردی وسیع و گسترده یافت.(1) گرچه در قرآن واژه عشق به کار نرفته و از حب و محبت سخن گفته شده، عارفان همانند دیگر مباحث خود، ریشه و منشا عشق را در قرآن جستجو کردند، و به آیاتی در این باب اشاره نموده اند از جمله: "یا ایها الذین آمنوا مَنْ یَرْتَدّ منکم عن دینه فَسَوْفَ یَاْتِیَ اللّهُ بقَوْمٍ یُحِبّهُمْ و یُحِبّونَهُ" (مائده / 54)و "قُلْ اِنْ کُنْتُمْ تُحِبّونَ اللّهَ فَاتّبِعُونی یُحْبِبْکُمُ اللّهُ وَ یَغْفِرْ لَکُمْ ذُنُوبَکُمْ" (آل عمران/31)(2)
از قرن ششم عشق بعنوان یک محور در شعر عرفانی وارد شد. سنایی برای اولین بار در حدیقه الحقیقة عشق را در یک فصل مستقل مطرح کرده و به بیان کمال، صفات، اشراق، احتراق عشق و همین عشق مجازی پرداخته است.(3) بعد از این، عشق جزء لاینفک شعر عرفانی شد و شاعران عارف در اشعار خویش ابعاد و زوایای مختلف آن را تشریح کردند.
در غزلیات عرفانی امام نیز عشق عرفانی اهمیتی خاص و ویژه پیدا کرده و جنبه های مختلف آن در کسوت مجاز و استعاره به شعر تبیین شده است. در کتاب فرهنگ دیوان امام خمینی"س" و در برخی از مقاله ها به عشق در اشعار امام اشاره شده اما این موضوع تحقیق و تفصیل بیشتری می طلبد. در این مقاله کوشش شده ـ در حد توان ناچیزم ـ عشق و ویژگیها و صفات آن در غزلیات امام تبیین و تاحدی که این مجال اجازه می دهد تصویری روشن از عشق در اشعار امام ارائه گردد. در این جا بیان دو نکته ضروری به نظر می رسد:
الف ـ برای حفظ انسجام بحث از تحلیل اشعار امام خودداری شده و در جاهایی که ضرورت احساس می شد در کمال اجمال و اختصار در پی نوشتها مطالبی یادآوری شده است.
ب ـ برای هر ویژگی شواهد مختلفی استخراج شده که برای حفظ انسجام و اختصار تنها به بیان چند شاهد در متن اکتفا گردیده و بخشی از این شواهد در پی نوشتها ضمیمه شده است.
با بررسی و تعمق در غزلیات امام ابتدا به این نکته مهم و برجسته برمی خوریم که امام خود را عاشقی می دانند که عشق همچون شمع وجود ایشان را پروانه وار سوزانده و بیمار و دردمند ساخته است و البته به این مقام افتخار می کنند و آن را با هیچ چیز قابل مقایسه نمی دانند:
من کشته آن ساقی و پیمانؤ عشقم
من عاشق و آوارؤ آن روی نکویم(4)
گرچه پیرم به سرزلف تو ای دوست قسم
در سرم عشق چو ایام جوانی باشد
آتشی از عشق در جانم فکندی خوش فکندی
من که جز عشق تو آغازی و پایانی ندارم
جز سرکوی توای دوست ندارم جایی
در سرم نیست بجز خاک درت سودایی(5)
در اشعار امام عشق می تواند در سه محور مورد بررسی قرار گیرد: عشق و ویژگیهای آن، معشوق و صفات و ویژگیهای او، عاشق و صفات و وظایف او.
الف ـ عشق
1ـ عشق سرمدی است. از دیدگاه امام فطرت انسان از ازل با عشق سرشته شده است و تا ابد عشق در عمق جان باقی خواهد ماند.
عشق جانان ریشه دارد در دل از روز الست
عشق را انجام نبود چون ورا آغاز نیست
ساکنان در میخانؤ عشقیم مدام
از ازل مست از آن طرفه سبوئیم
جلوؤ دلدار را آغاز و انجامی نباشد
عشق بی پایان ما جز آن چرا و چون نداند
ما زادؤ عشقیم و پسر خواندؤ جامیم
در مستی و جانبازیِ دلدار، تمامیم
2ـ عشق با وجود عاشق عجین شده است. از این دیدگاه عشق در وجود انسان عارضی نیست بلکه در وجود و فطرت اوست.
جز عشق تو هیچ نیست اندر دل ما
عشق تو سرشته گشته اندر گل ما
لایق طواف حریم تو نبودیم اگر
از چه رو پس ز محبت بسرشتی گل ما
ای پردگی که جلوه ات از عرش بگذرد
مهر رخت عجین به بن موی موی ماست
حاش للّه که جز این ره ره دیگر پویم
عشق روی تو سرشته به گل و آب من است
3ـ عالم هستی به عشق گرفتار است:(6)
این همه غلقل و غوفا که در آفاق بود
سوی دلدار روان و همه بانگ جرس است
وه چه افراشته است در دو جهان پرچم عشق
آدم و جن و ملک مانده به پیچ و خم عشق
عرشیان ناله و فریاد کنان در ره یار
قدسیان بر سر و بر سینه زنان در غم عشق
ذره ای نیست به عالم که در آن عشقی نیست
بارک اللّه که کران تا به کران حاکم اوست(7)
4ـ عشق قدرت فراوان دارد و عالم هستی زیر سیطرؤ اوست:
عشق اگر بال گشاید به جهان حاکم اوست
گرکند جلوه در این کون و مکان حاکم اوست
من چه گویم که جهان نیست بجز پرتو عشق
ذوالجلالی است که بر دهر و زمان حاکم اوست
سرزلف تو بنازم که به افشاندن آن
ذره خورشید شد و قطره همی دریا شد
ذره ای نیست که از لطف تو هامون نبود
قطره ای نیست که از مهر تو دریا نشود
5ـ برای دست یافتن به عشق تنها کوشش عاشق کافی نیست. عنایت و کشش معشوق، عاشق را عشق عطا می کند:
با که گویم غم دیوانگی خود جز یار
از که جویم ره میخانه به غیر از دلدار
راهی کوی توام قافله سالاری نیست
غم نباشد که تو خود قافله سالار منی
مشکل حل نشد از مدرسه و صحبت شیخ
غمزه ای تا گره از مشکل ما بگشایی
6ـ عشق تنها بهرؤ شایستگان و دردمندان است:
گر سوز عشق در دل ما رخنه گر نبود
سلطان عشق را به سوی ما نظر نبود
بلقیس وار گر در عشقش نمی زدیم
ما را به بارگاه سلیمان نظر نبود
7ـ بزرگی و عظمت عشق در بیان و گفتار نمی گنجد:
بشکنم این قلم و پاره کنم این دفتر
نتوان شرح کنم جلوؤ والای تو را
سرعشق است که جز دوست نداند دیگر
می نگنجد غم هجران وی اندر گفتار
8ـ عشق با علم و خردسازگاری ندارد:
دکؤ علم و خرد بست در عشق گشود
آن که می داشت به سر علت سودای تو را
راه علم و عقل با دیوانگی از هم جداست
بستؤ این دانه ها و دامها دیوانه نیست
از پیچ و خم علم و خرد رخت ببندم
تا بار دهد یار به پیچ و خم مویم
عاقلان از سر سودایی ما بی خبرند
ما ز بیهودگی هوشوران بی خبریم(8)
9ـ زهد، تصوف و عرفان نیز انسان را به عشق رهنمون نمی سازد. از مباحث مهمی که مکرر در دیوان امام در باب عشق بیان شده این نکته است که دل بستن به مطالب و اصطلاحات زهد، تصوف و عرفان خود حجاب بزرگی است که انسان را از رسیدن به او باز می دارد:
چون به عشق آمدم از حوزه عرفان دیدم
آنچه خواندیم و شنیدیم همه باطل بود
از ورق پارؤ عرفان خبری حاصل نیست
از نهانخانؤ رندان خبری می جویم
در محضر شیخ یادی از آن یار نبود
در خانقه از آن صنم آثار نبود
صوفی و عارف از این بادیه دور افتادند
جام می گیر ز مطرب که رَوی سوی صفا(9)
10ـ برای دست یافتن به معشوق وجود پیر ضروری است:
بیچاره گشته ام ز غم هجر روی دوست
دعوت مرا به جام می چاره ساز کن
روم در جرگه پیران از خود بی خبر شاید
برون سازند از جانم به می افکار خامم را
ساغر از دست تو گر نوشم برم راهی به دوست
بی نصیب آن کس که او را ره بر این پیمانه نیست
11ـ دل جایگاه عشق است و ارزش دل به عاشق بودن آن است:
به می بربند راه عقل را از خانقاه دل
که این دارالجنون (10)هرگز نباشد جای عاقلها
عشقت اندر دل ویرانؤ ما منزل کرد
آشنا آمد و بیگانه مرا زین دل کرد
دل که آشفتؤ روی تو نباشد دل نیست
آن که دیوانؤ خال تو نشد عاقل نیست
12ـ عشق با درد و بلا و سختی همراه است:
این پریشان حالی از جام بلی نوشیده ام
این بلی تا وصل دلبر بی بلا دمساز نیست
در غم هجر رخ ماه تو در سوز و گدازیم
تا به کی زین غم جانکاه بسوزیم و بسازیم
کردی مرا از فراق رخت کباب
انصاف خود بده که بود این سزای دوست
عمری گذشت از غم هجران روی دوست
مرغم دورن آتش و ماهی برون آب
13ـ درد عشق بی درمان است:(11)
دردی است در دل ما درمان نمی پذیرد
دستی به عاشقان ده کز شوق دل بمیرند
14ـ عشق با آوارگی همراه است:
من داشتم به گلشن خود آشیانه ای
آواره کرد عشق توام ز آشیان خویش
با کس ننمایم بیان، حال دل خویش
ما خانه به دوشان همگی صاحب دردیم
عاشق روی او را خانه و کاشانه نیست
مرغ بال و پرشکسته فکر باغ و لانه نیست
عشق دلدار چنان کرد که منصور منش
از دیارم به درآورد و سر دارم کرد
15ـ راه عشق مشکل و پرخطر است:
سالها باید که راه عشق را پیدا کنی
این ره رندان میخانه است راه ساده نیست
گفته بودی که ره عشق ره پرخطری است
عاشقم من که ره پرخطری می جویم
گر دل از نشئؤ می دعوی سرداری داشت
به خود آئید که احساس خطر باید کرد
در آتش عشق تو خلیلانه خزیدیم
در مسلخ عشاق تو فرزانه و فردیم
16ـ عشق با ریا سازگاری ندارد:
جامؤ زهد و ریا کندم و بر تن کردم
خرقه پیرخراباتی و هشیار شدم
این خرقؤ ملوّث و سجّادؤ ریا
آیا شود که بر در میخانه بردرم
ساقی به روی من در میخانه باز کن
از درس و بحث و زهد و ریا بی نیاز کن
برگیر جام و جامؤ زهد و ریا درآر
محراب را به شیخ ریاکار واگذار
کورکورانه به میخانه مرو ای هشیار
خانؤ عشق بود جامؤ تزویر برآر
17ـ عشق انسان را به کمال می رساند:
رسد جانم به فوق قاب قوسین
که خورشید شب تارم تو باشی
سفر از هیچ به سوی همه چیزم در پیش
لنگ لنگان روم و همسفری می جویم
18ـ ارزش انسان به عشق است و جایگاه عشق از هر چیز بالاتر است:
آن که سر در کوی او نگذاشته آزاده نیست
آن که جان نفکنده در درگاه او دلداده نیست
خانؤ عشق است و منزلگاه عشاق حزین است
پایؤ آن برتر از دروازؤ عرش برین است
ب ـ معشوق
1ـ معشوق عرفانی بی مانند است:
قامت سرو قدان را به پشیزی نخرد
آن که در خواب ببیند قد رعنای تو را
رخ نما تا همه خوبان خجل از خویش شوند
گر کشی پرده ز رخ کیست که رسوا نشود
جان عزیز من بت من چهره باز کرد
طعنه به روی شمس و به روی قمر زدم
2ـ معشوق در همه جا جلوه گر است.(12)
حاصل کون و مکان جمله ز عکس رخ توست
پس همین بس که همه کون و مکان حاصل ما
هرکجا پا بنهی حسن وی آنجا پیداست
هر کجا سر بنهی سجده گه آن زیباست
همه جا خانؤ یارست که یارم همه جاست
پس ز بتخانه سوی کعبه چسان آمده ام
هر جا روند جز سر کوی نگار نیست
هر جا نهند بار همانجا بود نگار(13)
3ـ معشوق نزد، و در جان ماست؛ دوری از سوی ماست:(14)
رسم آیا به وصال تو که در جان منی
هجر روی تو که در جان منی نیست روا
عیب از ماست اگر دوست ز ما مستور است
دیده بگشای که بینی همه عالم طور است
لاف کم زن که نبیند رخ خورشید جهان
چشم خفاش که از دیدن نوری کور است
یارب این پردؤ پندار که در دیده ماست
باز کن تا که ببینیم همه عالم نور است
امام در تکمیل این مطلب روشن می سازند که جز وجود عاشق، بین معشوق و عاشق حایلی نیست:
بگذر از خویش اگر عاشق دلباخته ای
که میان تو و او جز تو کسی حایل نیست
پاره کن انوار میان من و خود
تا کند جلوه رخ ماه تو اندر دل من
4ـ تنها طبیب و پرستار درد عاشق، معشوق است:
بر سر بالین بیمار رخت روزی گذر کن
بین که جز عشق تو بر بالین پرستاری ندارد
دردمندم نه طبیبی نه پرستاری هست
دلخوشم چون تو طبیب و تو پرستار منی
محرمی نیست که مرهم بنهد بر دل من
جز تو ای دوست که خود محرم اسرار منی
عاشقم عاشقم افتاده و بیمار توام
لطف کن لطف ز بیمار پرستاری کن(15)
5 ـ معشوق دست نایافتنی است:
به سر کوی تو ای قبلؤ دل راهی نیست
ورنه هرگز نشوم راهی وادی "منا"
دیدار یار گرچه میسّر نمی شود
من در هوای او به همه بام و بر زدم
خاک کویش شوم و کام طلبکار شوم
گرچه دانم که از آن کام، طلب، کامم نیست
اکنون که یار راه ندادم به کوی خود
ما در نیاز خویشتن و او به ناز خویش(16)
6ـ معشوق عاشقان را به سوی خود می کشد:
در صید عارفان و ز هستی رمیدگان
زلفت چو دام و خال لبت همچو دانه است
7ـ معشوق ناز و جفا می کند:
هر جفا از تو به من رفت به منت بخرم
به خدا یار وفادار توام
فراق آمد و از دیدگان فروغ ربود
اگر جفا نکند یار دوستیش چه سود؟
طبیب درد من آن گلرخ جفا پیشه
به روی من دری از خانقاه خود نگشود
شب هجران تو آخر نشود رخ ننمایی
در همه دهر تو در ناز و ما گرد نیازیم(17)
ج ـ عاشق
1ـ عاشقان از هر تعلقی به دورند:
می گساران را دل از عالم بریدن شیوه است
آن که رنگ و بوی دارد لایق میخانه نیست
تا اسیر رنگ و بویی بوی دلبر نشنوی
هر که این اغلال در جانش بود آماده نیست
یاد روی تو غم هر دو جهان از دل برد
صبح امید همه ظلمت شب باطل کرد
آن که از بادؤ عشق تو لبی تازه نمود
ملک هستی بر چشمشش پرکاهی نبود(18)
2ـ عاشق در پی نام و آوازه نیست:
الا یا ایها الساقی زمی پرساز جامم را
که از جانم فرو ریزد هوای ننگ و نامم را
گرد دلدار نگردد غم ساقی نخورد
غیر آن رند که بی نام و نشانی باشد
عاشقان روی جانان جمله بی نام و نشانند
نامداران را هوای او دمی برسد نیامد
فارغ از ما و من است آن که به کوی تو خزید
غافل از هردو جهان کی به هوای من و ماست(19)
3ـ عاشق از همه ظواهر حتی خرقه و سجّاده نیز دوری می کند:
رهرو عشقی اگر خرقه و سجاده فکن
که بجز عشق تو را رهرو این منزل نیست
مسند و خرقه وسجاده ثمربخش نشد
از گلستان رخ او ثمری می جویم
برکن این خرقؤ آلوده و این بت بشکن
به در عشق فرود آی که آن قبله نماست
پاره کن سبحه و بشکن درِ این دیر خراب
گر که خواهی شوی آگاه ز سرّ الاسرار(20)
4ـ عاشق در پی بهشت و نعمتهای بهشتی نیست:(21)
زاهد از روضؤ رضوان و رخ حور مگوی
خم زلفش نه به صد روضه رضوان ندهم
مده از جنت و از حور و قصورم خبری
جز رخ دوست نظر سوی کسی نیست مرا
فردوس و هر چه هست در آن قسمت رقیب
رنج و غمی که می رسد از او از آن ماست
خواست شیطان بد کند با من ولی احسان نمود
از بهشتم برد بیرون بستؤ جانان نمود
خواست از فردوس بیرونم کند خوارم کند
عشق پید ا گشت و از ملک و ملک پران نمود(22)
5ـ عاشق به بیخودی و سکر دست می یابد:(23)
تو گر از نشئؤ می کمتر از آنی به خود آئی
برون شو بی رنگ از مرز خلوتگاه غافلها
جرعه ای می خواهم از جام تو تا بیهوش گردم
هوشمند از لذت این جرعؤ می بی نصیب است
قصؤ مستی و رمز بیخودی و بیهشی
عاشقان دانند کاین اسطوره و افسانه نیست
همچو پروانه بسوزم بر شمعش همه عمر
محو چون می زده در روی نکویش باشم
باده از پیمانؤ دلدار هشیاری ندارد
بی خودی از نوش این پیمانه بیماری ندارد(24)
6ـ عاشق فراتر از بیخودی در پی نیستی و فناست:
نیستی را برگزین ای دوست اندر راه عشق
رنگ هستی هر که بر رخ دارد آدم زاده نیست
گر اسیر روی اویی نیست شو پروانه شو
پای بند ملک هستی در خور پروانه نیست
عاشق از شوق به دریای فنا غوطه ور است
بی خبر آن که به ظلمتکدؤ ساحل بود
تا از دیار هستی در نیستی خزیدیم
از هر چه غیر دلبر از جان و دل بریدیم(25)
7ـ حال عاشقان را تنها عاشقان دلسوخته دانند:
عاشقان دانند درد عاشق و سوز فراق
آن که بر شمع جمالت سوخت جز پروانه نیست
دوستان غم من راز نهانی باشد
آن شناسد که ز خود یکسره فانی باشد
8ـ عاشقان در پی دردند و از درمان دوری می جویند:
درد می جویند این وارستگان مکتب عشق
آن که درمان خواهد از اصحاب این مکتب غریب است
درد خواهم دوا نمی خواهم
غصه خواهم نوا نمی خواهم
ما زادؤ عشقیم و فزایندؤ دردیم
با مدعی عاکف مسجد به نبردیم
در ره خال لبش لبریز باید جام درد
رنج را افزون کنی نی در پی درمان شوی
در غم عشقت فتادم کاشکی درمان نبودی
من سر و سامان نجویم کاشکی سامان نبودی
9ـ عاشق وفادار و در عشق پابرجاست:
می نیارم ز آستانت روی خود برداشتن
گر دو صد بارم ز کوی خویشتن سازی توطرد
گر کشی یا بنوازی ای دوست
عاشقم یار وفادار توام
گر برانی ز درم از در دیگر آیم
گر برون راندیم از خانه ز دیوار شدم
دیدار یار گرچه میسّر نمی شود
من در هوای او به همه بام و بر زدم
10ـ عاشقانی که به وصال می رسند از گفتن اسرار باز می مانند:(26)
لب فرو بست هرآن کس رخ چون ماهش دید
آن که مدحت کند از گفتؤ خود مسرور است
11ـ جایگاه عاشقان در عالم هستی بی مانند است:
عاشقان صدرنشینان جهان قدسند
سرفراز آن که به درگاه جمال تو گداست
ما عاشقان ز قله کوه هدایتیم
روح الامین به سدره پی جستجوی ماست
با مطربان بگو که طرب را فزون کنند
دست گدای صومعه بالا به سوی ماست
شاگرد پیر میکده شود در فتون عشق
گردن فراز بر همه خلق اوستاد باش
تا شدم خادم درگاه بت باده فروش
به امیران دو عالم همه فرمان بدهم
12ـ عاشق از معشوق جلوه گری می خواهد:
ناز کن تا می توانی غمزه کن تا می شود
دردمندی را ندیدم عاشق این ناز نیست
گوشؤ چشم گشا بر من مسکین نگر
نازکن ناز که این بادیه سامانش نیست
راز بگشا پرده بردار از رخ زیبای خویش
کز غم دیدار رویت دیده چون جیحون شود
روی بگشا بر این پیر ز پا افتاده
تا دم مرگ به جان عاشق دیدار توام(27)
پی نوشتها:
1 ـ برای تفصیل نگ : ابونصر سراج، اللمع، حَقّقَهُ و قدّم له الدکتور عبدالحلیم محمود، طه عبدالباقی سُرور، دارالکتب الحدیثه بمصر و مکتبه المثنی ببغداد، 1960، ص 86،88؛ ترجمه رسالؤ قشیریه، تصحیح بدیع الزمان فروزانفر، چاپ دوم، مرکز انتشارات علمی و فرهنگی، 1361، ص552ـ573؛ علی بن عثمان هجویری، کشف المئحجوب، افست از روی متن مصحّح والنسین ژوکوفسکی، ص392 ـ 404
2ـ امام خمینی"س" در کتاب سرالصلوة با بیان این آیه شریفه مقام محبان را در عبارت تشریح می کنند. برای تفصیل نگ: امام خمینی، سرالصلوة، با مقدمه سیداحمد فهری، ص 24
3ـ نگ: مجدودبن آدم سنایی، حدیقه الحقیقه و شریعة الطریقه، تصحیح و تحشیه مدرس رضوی، چاپ سوم، دانشگاه تهران، 1368، ص325 به بعد
4ـ منبع مورد استفاده دیوان امام چاپ موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی"س" است
5ـ ابیات زیر نیز به همین موضوع اشاره می کند:
افسانؤ جهان دل دیوانؤ من است
در شمع عشق، سوخته پروانؤ من است
گیسوی یار دام دل عاشقان اوست
خال سیاه پشت لبش دانؤ من است
سرکوی توبه جان تو قسم جای من است
به خم زلف تو در میکده ماوای من است
مجنون اسیر عشق شد اما چو من نشد
ای کاش کس چو من نشود مبتلای دوست
چشم بیمار تو ای می زده بیمارم کرد
حلقؤ گیسویت ای یار گرفتارم کرد
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
جز خم ابروی دلبر هیچ محرابی ندارم
جز غم هجران رویش من تب و تابی ندارم
6ـ امام مانند بسیاری از عارفان و حکیمان برآنند که حب و عشق در تمام مراتب هستی و در همؤ موجودات وجود دارد و عالم هستی بر بنیان عشق پدید آمده است. در کتاب مصباح الهدایه می نویسند "...ولولا ذالک الحبّ لما یظهر موجود من الموجودات و لایصل احد الی الکمال من الکمالات فان بالعشق قامت السموات." و همان گونه که در تعلیقات این کتاب اشاره شده این مضمون نزدیک است به سخن صدرالمتالهین: "لولاالعشق ما یوجد سمأ ولاارض و لابرّ و لابحر." (نگ مصابح الهدایه الی الخلافة و الولایه، مقدمه استاد سیدجلال الدین آشتیانی چاپ دوم موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی"س" ،1373)
7ـ به ابیات زیر نیز توجه کنید:
همه سرگشته آن زلف چلیپای وی اند
در غم هجر رخش این همه شور و غوغاست
بر هر دیاری بگذری بر هر گروهی بنگری
با صدزبان با صدبیان در ذکر او غوغا بود
عاشقم عاشقم و جز وصل تو درمانش نیست
کیست کاین آتش افروخته در جانش نیست
سرگشته و حیران همه در عشق تو غرقند
دل سوخته هر ناحیه بی تاب و توانند
8ـ در ابیات زیر نیز همین موضوع اشاره شده:
سرّی که نهفته است در ساغر می
با اهل خرد جرات گفتار نبود
دردی که ز عشق در دل می زده است
با هشیاران مجال اظهار نبود
ابن سینا را بگو در طور سینا ره نیافت
آن که را برهان حیران ساز تو حیران نمود
اسفار و شفأ ابن سینا نگشود
با آن همه جرّ و بحثها مشکل ما
با شیخ بگو که راه من باطل خواند
بر حق تو لبخند زند باطل ما
در بر دلشدگان علم حجاب است حجاب
از حجاب آن که برون رفت بحق جاهل بود
هوشمندان را بگو دفتر ببندند از سخن
کانچه گویند از زبان بیهش و مستانه نیست
9ـ در ابیات زیر نیز همین موضوع بیان شده:
از فتوحاتم نشد فتحی و از مصباح نوری
هرچه خواهم در درون جامؤ آن دلفریب است
بشکنیم آینؤ فلسفه و عرفان را
از صنمخانؤ این قافله بیگانه شویم
با صوفی و عارف و درویش به جنگیم
پرخاشگر فلسفه و علم کلامیم
گوش از عربدؤ صوفی و درویش ببند
تا به جانت رسد از کوی دل آواز سروش
اگر ز عارف سالک سخن بود روزی
یقین بدان که نخواهد رسید بر مقصود
علم و عرفان به خرابات ندارد راهی
که به منزلگه عشاق ره باطل نیست...
10ـ "روایت است که از جعفربن محمدالصّادق پرسیدند که : "ما معنی العشق... گفت العشق جنونٌ الهی" (فرهنگ اصطلاحات دیوان، امام خمینی"س"، ص ـ 230 ـ 231) دارلجنون نامیدن دل می تواند با این حدیث مرتبط باشد زیرا دل جایگاه عشق است.
11ـ دربارؤ دردمندان عاشق و بی درمان بودن عشق فخرالدین عراقی در دیوان اشعارش نکاتی بدیع و دلکش بیان می کند. از این نظر اشعار او در خور اهمیت و توجه خاص است. او می گوید:
با درد خستگانت درمان چه کار دارد
با وصل کشتگانت هجران چه کار دارد
با محنت فراقت راحت چه رخ نماید
با درد اشتیاقت درمان چه کار دارد
(فخرالدین عراقی، دیوان، به کوشش سعید نفیسی، چاپ هفتم، کتابخانؤ سنایی، 1372، ص172)
12ـ هویدا بودن جلوه های معشوق در سراسر عالم هستی از قرآن گرفته شده:
وَلِلّهِ المشرقُ والمغربُ فَاَیْنَما تُوَلّوا فَثَمّ وَجْهُ اللّهِ (بقره/117) وَ هُوَ الْاَوّلُ والْ آخرُ و الظاهرُ والباطنُ و هو بکل شَئٍ علیم(حدید/3). این موضوع بتفصیل در مباحثی که به وحدت وجود مربوط است، مطرح می شود. (نگ: مصباح الهدایه الی الخلافة والولایه، ص64ـ67)
13ـ به ابیات زیر نیز توجه شود:
طرؤ گیسوی دلدار به هر کوی و دری است
پس به هر کوی و در از شوق سفر باید کرد
با عقلان بگو که رخ یار ظاهر است
کاوش بس است این همه در جستجوی دوست
در هر چه بنگری رخ او جلوه گر بود
لوح رخش به هر در و هر رهگذر زدم
هر چه بوئیم ز گلزار گلستان وی است
عطر یار است که بوئیده و بوئیم همه
در سراپای دو عالم رخ او جلوه گر است
که کند پوچ همه زندگی باطل من
14ـ در مبحث قرب در عرفان به این موضوع اشاره می شود. قشیری گوید: "قرب بنده نبود به حق مگر به بعدش از خلق." لاهیجی در شرح گلشن راز می نویسد: "قرب عبارت از ارتفاع وسایط است میان شئ و موجد او یا قلّت وسائط." به حدیثی در این باره اشاره می شود:"اِنّ للّه سبعین الف حجابٍ مِنْ نورٍ و ظُلْمَةٍ" به آیاتی از قرآن نیز درباره استناد می شود: وَهُوَ مَعَکُمْ اَیْنَما کُنْتُمْ (حدید/4)؛ وَنَحْنُ اَقْرَبُ اِلَیْهِ مِنْ حَبْلٍ الوریدِ(ق/16) وَنَحْنُ اَقْرَبُ اِلَیْهِ مِنْکُمْ ولکِنْ لاتُبْصِرون (واقعه/85) (برای تفصیل نگ: ترجمؤ رسالؤ قشیریه، تصحیح بدیع الزمان فروزانفر، چاپ دوم، مرکز انتشارات علمی و فرهنگی، ص125؛ شمس الدین محمد لاهیجی، شرح گلشن راز، مقدمه ،تصحیح و تعلیقات محمد برزگر خالقی، عفت کرباسی، زوار، 1371،ص82، مصباح الهدایه الی الخلافة والولایه. ص28ـ29؛ 94)
15ـ به ابیات زیر توجه شود:
درد من عشق تو و بستر من بستر مرگ
جز توام هیچ طبیب و پرستاری نیست
با که بتوان گفت از شیرینی درد غم یار
جز غم دلدار عاشق پیشه غمخواری ندارد
بیچاره ام ز درد و کسی چاره ساز نیست
لطفی نمای با نظر چاره ساز خویش
عاشقم سوخته ام هیچ مددکاری نیست
تو مددکار من عاشق و دلدار منی
چشم بیمار توای می زده بیمارم کرد
پای بگذار به چشمم که پرستار منی
بی هوای دوست ای جان دلم جانی ندارم
دردمندم عاشقم بی دوست درمانی ندارم
16ـ در ابیات زیر نیز به این موضوع اشاره می شود:
شب هجران تو آخر نشود رخ ننمایی
در همه دهر تو در نازی و ما گرد نیازیم
عمری گذشت و راه نبردم به کوی دوست
مجلس تمام گشت و ندیدیم روی دوست
گلشن معطر است سرا پا زبوی یار
گشتیم هر کجا نشنیدیم بوی دوست
17ـ در ابیات زیر نیز به این موضوع اشاره می شود:
یار امشب پی عاشق کشی است
من نگویم ز خدنگش پیداست
اکنون که یار راه ندادم به کوی خود
ما در نیاز خویشتن و او به ناز خویش
شادیم داد غمم داد و جفا داد و وفا
با صفا منت آن را که به من داد کشم
18ـ به ابیات زیر توجه شود:
عاشق از هر چیز جز دلدار دل بر کنده خامش
چون که با خود جز حدیث عشق گفتاری ندارد
نسیم قدس به عشاق باغ مژده دهد
که دل زهر دو جهان بی نیاز باید کرد
معتکف گشتم از این پس به در پیر مغان
که به یک جرعؤ می از هر دو جهان سیرم کرد
زهد مفروش ای قلندر آبروی خود مریز
زاهد ار هستی تو پس اقبال بر دنیا چه شد
مستان مقام را به پشیزی نمی خرند
گو خسرو زمانه و یا کیقباد باش
یارم به نیم غمزه چنان جان من بسوخت
کاتش به ملک خاور و هم باختر زدم...
19ـ در این ابیات نیز به این موضوع اشاره می شود:
عاکف این کعبه وارسته ز مدح این و آن است
خادم این میکده دور از ثنای این و آن است
این ما و منی جمله ز عقل است و عقال است
در خلوت مستان نه منی هست و نه مایی
این همه ما و منی صوفی درویش نمود
جلوه ای تا من و ما را ز دلم بزدائی
20ـ به این ابیات توجه شود:
بر کنم خرقؤ سالوس اگر لطف کنی
سر نهم بر قدمت خرقه گذارم بکنار
صوفی صافی اگر هستی بکن این خرقه را
دم زدن از خویشتن با بوق و با کرنا چه شد
رهرو عشقم و از خرقه و مسند بیزار
به دو عالم ندهم روی دل آرای تو را
تو که دل بستؤ تسبیحی و وابستؤ دیر
ساغر باده از آن میکده امید مدار
21ـ بین زاهد، عابد و عارف دو تفاوت وجود دارد: یکی در هدف، دوم در اندیشه. هدف زاهد و عابد توجه به آخرت، دوری از آتش دوزخ و رسیدن به نعمتهای بهشتی است در حالیکه عارف در پی وصال معشوق است. جملؤ معروف امام علی(ع) این موضوع را بخوبی روشن می سازد: الهی ما عبدتک خوفاً من نارک و لا طمعاً فی جَنّتِکَ بَلْ وَجَدْتُکَ اهْلاً للعبادَةِ فَعَبَدْتُکَ (برای تفصیل نگ: یحیی یثربی، عرفان نظری، دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم، 1372، ص28 به بعد)
22ـ در این ابیات نیز این موضوع مطرح شده:
بلبل باغ جنان را نبود راه به دوست
نازم آن مطرب مجلس که بود قبله نما
با خلدیان بگو که شما و قصور خویش
آرام ما به سایؤ سرو روان ماست
با مدعی بگو که تو و جنت النعیم
دیدار یار حاصل سر نهان ماست
آب کوثر نخورم منت رضوان نبرم
پرتو روی تو ای دوست جهانگیرم کرد
به روز حشر که خوبان روند در جنت
ز عاشقان طریقت کسی نخواهد بود...
23ـ در سفر اول عشق در منزل پنجم و سکر و حیرت در منزل ششم و فنا و بقا در منزل هفتم مطرح می شود. بنابراین عشق سالک را به سکر و حیرت سپس به فنا می رساند.
24ـ به ابیات زیر نیز توجه شود:
آنچه دیدم از حریفان همه هشیاری بود
در صف می زده بیداری من خواب من است
دریم علم و عمل مدعیان غوطه ورند
مستی و بیهشی می زده گرداب من است
راه و رسم عشق بیرون از حساب ما و توست
اّن که هشیار است و بیدار است مست باده نیست
مستم از بادؤ عشق تو و از مست چنین
پند مردان جهان دیده و هشیار مخواه
به مستی کاروان عاشقان رفتند از این منزل
برون رفتند از "لا" جانب "الاّ" نمی دانی
دوستان می زده و مست و زهوش افتاده
بی نصیب آن که در این جمع چو من عاقل بود...
25ـ به این موضوع در ابیات زیر نیز اشاره می شود:
از آن می ریز در جامم که جانم را فدا سازد
برون سازد ز هستی هسته نیرنگ و دامم را
آتشی را که ز عشقش به دل و جانم زد
جانم از خویش گذر کرد و خلیل آسا شد
سر نهادن بر در او پا به سر بنهادن است
هر که خود را هست داند پا به سر بنهاده نیست
فارغ از خانقه و مدرسه و دیر شده
پشت پایی زده بر هستی و فرزانه شویم
از اقامتگه هستی به سفر خواهم رفت
به سوی نیستیم رخت کشان خواهی دید
این ره عشق است و اندر نیستی حاصل شود
بایدت از شوق پروانه شوی بریان شوی...
26ـ مفهوم همان حدیث واردؤ مشهور است: مَنْ عَرَف اللّهَ کَلّ لِسانُهُ (بدیع الزمان، فروزانفر، احادیث مثنوی، چاپ دوم، امیرکبیر ، تهران، 1347، ص 67، 174)
27ـ در ابیات زیر نیز به این موضوع اشاره می شود:
با او بگو که گوشه چشمی ز راه مهر
بگشا دمی به سوختؤ پاکباز خویش
عشوه کن ناز نما لب بگشا
جان من عاشق گفتار توام
آید آن روز که در باز کنی پرده گشایی
تا به خاک قدمت جان و سر خویش ببازم
|