ایوب بنده ای بود نیک و پیغمبری بود معصوم و پاک و خدای عزّ و جلّ او را آزمایش کرد به بلایی که هیچ پیغمبر را نکرده بود و صبوری کرد چنان که کس نتواند کردن. و خدای عزّ و جلّ اندر قرآن گفت او را: اِنّا وَجَدناهُ صابرا ...(ما او را صابر یافتیم)
آن را که خدای عزّ و جلّ گوید نیک بنده ای بُوَد، به حقیقت نیک بُوَد. و جای ایوب به زمین شام بود و آن امروز نزدیک دمشق است معروف به «باهه».
و خدای عزّ و جلّ او را به زمین باهه فرستاد به پیغامبری و هفت سال آن مردمان را به خدای همی خواند. از ایشان سه تن بگرویدند. و خدای عزّ و جلّ ایوب را خواسته (مال) بسیار داد و آن روستای باهه و آن دیه ها (ده ها) او را شد. و او را ده فرزند بود بزرگ شده، از او هفت پسر بود و سه دختر بودند، ایشان را معلم آورده بودند و همی صُحفِ ابراهیم آموختند.
و خدای عزّ و جلّ را به زمین [در آن زمان] هیچ بنده ای نبود به عبادت ایّوب و پیوسته عابد بودی. و هیچ کس را چندان نعمت نبود که او را. و خدای عزّ و جلّ، آن نعمتِ وی همی افزود و به میان فریشتگان اندر او را ثنا کرد و بستود. و فریشتگان آسمان او را درود دادندی. ابلیس او را حسد کرد بر آن حالِ او، هم چنان که بر آدم. [پس ابلیس] خدای را گفت: یا ربّ! ایوب را به نزد تو عبادت بسیار است و کدام بنده است که با چندین نعمت عبادت نکند؟!
یا ربّ! مرا بر آن خواسته او مسلط کن تا خواسته او را هلاک کنم تا ببینی که او کافر شود.
خدای عزّ و جل گفت: ای ملعون! هر چه خواهی و بتوانی بکن. ابلیس بیامد و بر زمین بانگی کرد و همه شیاطین بر وی گرد آمدند. ایشان را گفت: مرا یاری کنید تا خواسته ایوب را هلاک کنیم تا وی به خدای عزّ و جلّ کافر شود. و هر کجا ایوب را خواسته ای بود و چهار پای، دیوان را بفرستاد و خود به تنِ خویش به نزد گوسپندانِ ایوب شد و از دهن آتشی بیرون دمید و به هوا اندر آتش خواست و آن گوسپندان و چهار پایان و بندگان که شبانان بودند، همه بسوختند.
و ابلیس سوی ایوب آمد بر صورت یکی که چوپان بود و بر همه شبانان مهتر بود و گفت: یا ایّوب! خدای از آسمان آتشی فرستاد و گوسپندان و چهارپایان و شبانان تو همه بسوختند و جز من کس نَرَست.
ایوب گفت: این همه، مرا خدای تعالی داد و هم او باز سِتَد و اگر اندر تو خیری بودی، هم چو ایشان بسوختی.
ابلیس خاکسار (سر افکنده) بازگشت.
گفت: یا ربّ! ایوب تو را شناسد و به تو به یقین است که او را بی روزی نگذاری، مرا بر فرزندانش مسلط کن تا ایشان را هلاک کنم. گفتا: ای ملعون! کردم. ابلیس بدان خانه آمد که فرزندان ایوب آن جا بودند و زمین را بلرزانید و هر ده پسر و دختر و معلم هلاک شدند. و ابلیس بیامد بر صورت معلم جامه دریده و خون از وی همی دوید و گفت: یا ایوب! خدای عزّ و جلّ [زلزله] افکند و آن خانه که فرزندان تو اندر او بودند بر سرِ ایشان فرود آمد و همه بمردند و جز من کس نَرَست و من بیامدم تا تو را آگاه کنم و بر همه زمین هیچ جایی لرزه نیامد مگر آن جا و اگر تو بدیدی آن فرزندان را زیر آن خاک اند، به چه زاری مُردند، بسا اندوه که تو کشیدی!
ایوب را آب از چشم بجَست از بهر فرزندان، پس دل به خدای افکَند و صبر کرد و جَزَع نکرد. او را گفت: چند گویی! همانا که تو ابلیسی. ابلیس خاکسار بازگشت و گفت: یا رب! مرا بر تنِ وی گُمار. خدای عزّ و جلّ گفت: تو را بر دل و عقل و زبان وِی کار [تاثیر [نیست و دیگر اندام ها تو را است.
ابلیس بیامد و ایوب همی نماز کرد و چون سر بر سجده نهاد، ابلیس پیشِ روی وی به زمین فرو شد و بادی به بینی او اندر دمید چنان که تَفِ آتش به تنِ وی اندر بپراکند و همه اندام وی سرخ گشت و سوراخ شد و خون و زردابه دویدن گرفت و [پس از مدتی] همه اندام وی کِرم خاست از سر تا پای و هیچ اندام وی درست نماند مگر سر و روی و چشم و دل و جز زن وی، رَحیمه، با وی هیچ کس نماند و هر چه داشت بر وی نفقه کرد تا هیچ چیز نماند. پس به دیه ها شدی و از بهرِ وی طعام آوردی.
پسی از مدتی بر اثر بیماری، مردمان از او رنجه شدند و نتوانستند اندر آن دیه بودن با او مردمان دیه او را از دیه بیرون انداختند و بر درِ دیه یکی توده خاک بود، او را آن جا بیفکَندند و گفتند تا بمیرد.
پس ایوب اندر آن بلا هفت سال بماند و هر روز بلا همی افزود و ایوب صبر همی کرد و خدای را شکر همی کرد و یک ساعت زبانِ او نیاسود از ذکرِ خدای عزّ و جَلّ و تحمید (الحمد لِلّه گفتن) و تهلیل (لا اله الا لله گفتن) [و در آن حال، وی] سخن [ناشکر] نگفتی و بر دلِ او اندیشه ای نرفتی که خدای عزّ و جَلّ نپسندیدی تا وی از حدِّ صبر به حدِّ جَزَع افتاد تا فریشتگانِ آسمان، اندر او عجب بماندند و ابلیس اندر کار وی خیره شد و متحیر گشت و ندانست که چه حیلت کند.
پس اندیشید که به حیلت، زنش را از وی جدا کند تا ایوب تنها بماند و کس او را تعهّد نکند مگر بدان اندر (به خاطر آن وضعیت سخت) جَزَع کند.
یک روز آن زن همی رفت با طعام که سوی ایوب بشود. ابلیس اندر راه پیش او آمد بر صورت پیری و گفت: تو نه دخترِ پسرِ پیغمبرِ خدایی؟ گفت: آری. گفت: این چه حالت است که تو را همی بینم؟ گفت: شوی من پیغامبر خدای تعالی است و او مبتلا شده است و او را همی خدمت کنم. گفت: ایوب را خدمت مکن تا بلای او به تو نرسد چون دست بر وی نهی. زن گفت: مرا چاره نیست که او پیغمبر خدای است و شویِ من است و او را بر من حق است و به روزگار نعمت، از آنِ او بوده ام و به [وقت] شدت از او جدا نشوَم.
ابلیس نومید بازگشت از وی، و رحیمه ایوب را بگفت. گفتا: آن ابلیس است. نگر تا دیگرباره با وی سخن نگویی.
پس دیگر روز ابلیس پیش رحیمه آمد بر صورتِ مردی جوانِ نیکو روی. او را گفت: ای زن! تو کیستی بدین نیکویی؟ گفت: مرا شویی هست پیغامبر و مبتلا شده است و من از مردمان طعام خواهم و به خدمت او بَرَم و او را دهم و خدمت او کنم. گفتا: ای زن! با این روی نیکو، مبتلایی را چه کنی؟ او را بگویی تا تو را طلاق دهد تا من تو را به زنی کنم و من از فلان ده ام و خواسته من چندین و چندین است، آن همه تو را دهم و تو را نیکو دارم. زن گفت: شوهر من پیغامبر خدای است و من بر وی هیچ کس دیگر نگزینم.
ابلیس از وی نومید گشت. رحیمه به نزدیک ایوب آمد و آن چه ابلیس وی را گفته بود، پیش او بگفت. ایوب گفت: نه تو را گفتم که با وی سخن مگوی. و چون روزگاری چند برآمد، ابلیس دیگر باره بر صورت فریشته ای بیامد و گفت: ندیدی که خدای عزّ و جَلّ ایوب را چندین نعمت داده بود از زن و فرزند و خواسته. آن همه را از او باز ستد و او را به دوزخ خواهد کردن. تو باری خویشتن را از وی جدا کن تا تو را به دوزخ نکند و این بلا بر تو نیاید چنان که بر وی آمد.
آن زن چون آن بدید که او چه گفت: رحمت آمَدَشْ بر ایوب و ابلیس اندر گذشت. و رحیمه به نزدیک ایوب آمد و او را این سخن بگفت. ایوب را دلْ تنگ و سوگند خورد به خدای عزّ و جلّ که اگر من از این بلا بَرَهَم و درست شوم، تو را صد چوب بزنم. پس روزگار بر آمد و این زن هم چنان او را خدمت همی کرد. و آن سه تن که در آن دیه بر ایوب گرویده بودند، هر سه بیامدند تا ایوب را ببینند از پسِ هفت سال. و او را دیدند با آن سختی و بلا و عذاب گفتند، همانا خدای تعالی او را به لعنتِ خود [گرفتار] کرده است و نامش از پیغامبری ببرده.
و ایوب آن سخن ایشان بشنید. چون ایشان برفتند، دلش تنگ شد و سخت آمدش و با خدای مناجات کرد و بنالید و گفت: ای خداوند! در این سختی و بلا مرا فریادرس که جز تو رحمت کننده و آمرزنده نیست.
خدای عزّ و جلّ دعای او اجابت کرد و آن بلا و سختی را از وی برداشت و بدو وحی کرد و گفت: یا ایوب! وقتِ فریاد رسیدن آمد. پای بجنبان بر زمین.
ایوب پای بجنبانید. از زیر پای وی بر آن خاکدان، چشمه ای آب برآمد خوش تر از همه آبی که در روی زمین بود و آن آب بر جوشید و آبی پاک پدید آمد و خدای عزّ و جلّ فرمود که خویشتن را بدان آب بشوی. و ایوب را قوت نبود که اندام را بجنبانیدی. آن زن او را از آن آب، بر سر و تن ریخت تا خویشتن را بشست و آن کرم ها و پلیدی از تنِ وی فرود آمد و نیکوتر از آن شد که اول بود.
پس خدای تعالی فرمود که از این آب بخور. ایوب از آن آب بخورد و هر چه اندر اندرونِ وی [از] رنج و بلا و مشقَّت بود همه بیرون آمد و درست شد، بهتر از آن که بوده بود. و خدای عزّ و جلّ او را فَرَج داد. ایوب خواست که رحیمه را چوب زند که سوگند خورده بود.
و خدای عزّ و جلّ نخواست که ایوب را سوگند به دروغ شود و او را گفت که دسته ای چوب باریک بگیر و بر هم دیگر ببند و او را بزن، چنان که او را سخت درد نکند. ایوب صد چوب باریک بر یکدیگر بست و رحیمه، زن خویش را از آن بزد تا سوگند او راست شد و صد چوب زده بود.
و هرچه از ایوب بشده (از دست رفته) بود از خواسته و چهارپای و فرزند، خدای عزّ و جل، همه را به وی باز داد و گفت: رحمت کردم بر ایوب تا یادگار باشد عابدان را و خداوندان عقل را، و هرکه مرا شکر کند و به جایِ من نیکویی کند، من رنجِ او را ضایع نکنم.
و ایوب از پسِ آن اندر نعمت بسیار، بزیست تا تمامی نود و سه سال، پس به جوار حق تعالی شتافت و از او بسیاری پسران بماندند و نسل او بسیار شدند.