حکایت پایداری و صبر همسران شهیدان را نمی توان آن چنان که شایسته است، به نگارش درآورد. نسلی شجاع، متعهد و دل سوز که همواره حامیان مردانی بودند که ردای شهامت و شجاعتشان، پیچیده ترین ابزارهای نظامی شرق و غرب را در هم کوبید. نقش آفرینی همسران شهیدان بزرگوار در عرصه خانواده و اداره هنرمندانه زندگی با وجود مشکلات دوران هشت سال جنگ تحمیلی و نیز تلاش شبانه روزی و طاقت فرسای آن تلاش گران بی ادعا، ولی مثبت و اثرگذار، واقعیت های ارزشمند و با شکوهی را از صبر و فداکاری در دفتر افتخارات زنان تاریخ ثبت کرد تا جایی که برخی جنبه های زندگی این بزرگواران می تواند الگو و راهنمای زندگی زنان عصر حاضر باشد.
همسر سردار شهید سید محسن صفوی ماجرای نخستین روز پیوستن شهید صفوی به جمع رزمندگان را چنین وصف می کند:
زمستان بود و تازه آهنگ جنگ نواخته شده بود. یک روز عصر، آقا محسن به منزل آمدند (زمانی بود که ایشان در سپاه شهرضا خدمت می کردند). من رفتم آشپزخانه تا چایی برایشان بیاورم. مشغول ریختن چای بودم که گفتند: «فردا عازم جبهه هستم.» من یک دفعه جا خوردم و حالت سختی را در خود احساس کردم، چون خیال می کردم جبهه یعنی شهادت. در نظر من، آن زمان شهادت هم جدایی ظاهری بود. آقا محسن تا مرا دیدند، گفتند: «ناراحت شدید؟» من که پس از کمی تأمل پی به حقیقت جهاد و ضرورت آن برده بودم، گفتم: «خدا می داند که، اگر می خواستید به زیارت خانه خدا بروید، می گفتم: نه، اما چون واقعا ما به شهادت وابسته ایم، با جبهه مخالفتی ندارم.»
آقا محسن روز بعد به جبهه رفتند. زمانی بود که ما سه فرزند خردسال پنج ساله، سه ساله و یک ونیم ساله داشتیم. غیر از اینها مسئولیت مدرسه دخترانه شهید قریشی را هم که دو شیفته بود، بر عهده داشتم. واقعا رفتن آقا محسن در آن شرایط خیلی سخت بود، اما همه می دانستیم که دشمن هجوم آورده و دفاع واجب است. آقا محسن، خودش فرمانده بود و باید می رفت. خلاصه لحظات سختی بود. بچه ها در آن سن و سال، دایما مریض می شدند. هوا بسیار سرد بود، نفت را به سختی تهیه می کردم و بیست لیتری های نفت را پیاده به خانه می آوردم. با این حال، هر وقت ایشان تماس می گرفتند، حرفی نمی زدم که نگران شوند. ما هم باید در پشت جبهه تحمل می کردیم، وگرنه آنها نمی توانستند راحت کار کنند. هر بار که خیلی خسته می شدم، این شعر را برای خودم می خواندم:
چشم گریان داشتم، با خنده می گفتم جواب |
جبهه ای در دل مرا بود و به لب صلح و صفا |
جنگ که شروع شد، همه غافل گیر شدند. خیلی ها در دو راهی تردید میان ماندن و رفتن یا میان دنیا و آخرت ماندند. خیلی ها در دو راهی انتخاب میان زن و فرزند خویش و ناموس چند میلیونی کشورمان سرگردان و خیلی ها در شک و تردید در پاسخ دادن به ندای «هل مِن ناصر حسینِ زمان» و ندای گوش خراش زنجیرهای علایق دنیا بودند. در این شرایط، بسیاری نیز کمترین تردیدی به دل راه ندادند و اینان همان یاران عاشورایی امام عشق بودند که به ندای امام زمان خویش لبیک گفتند و راه جهاد را در پیش گرفتند.
سردار شهید، حاج عبدالحسین برونسی، یکی از آن یاران بی تاب خمینی رحمه الله بود. همسر شهید برونسی، حماسه صبر و استقامت خود را در دوران جنگ، چنین به تصویر می کشد:
جنگ که آغاز شد، سپاه هم شکل گرفت. عبدالحسین دیگر وقت سر خاراندن هم نداشت. بیست و چهار ساعت در سپاه بود. اوایل، حقوقی هم نمی گرفت. بعد هم که حقوق دادند، جوابِ خرج و مخارجمان را نمی داد. برای همین، کار بنایی هم قبول می کرد. آن وقت ها خانه ما در کوی طلاب بود. جان به جانش می کردی، چهل متر بیشتر نمی شد. چند بار بهش گفته بودم: این خونه برای ما دست و پا گیره، خیلی تنگه. ما الآن پنج تا بچه داریم. هیچ وقت حتی مجال فکر کردن هم نداشت. اوایل چشم امیدم به آینده بود، ولی جنگ که شروع شد، دیگر از او توقعی نداشتم. پس از مدتی که گذشت و عبدالحسین جبهه بود، خودم دست به کار شدم. خانه را فروختم و یک چهار راه بالاتر خانه نسبتا بزرگ تری خریدم. وقتی آمد و خانه را دید، خیلی خوشحال شد... چند روزی پیشمان ماند، بعد هم برگشت جبهه. زمستان کم کم می آمد. تا آن روز مشکلی نداشتیم. مشکل از آن روزی شروع شد که باران آمد. خانه خشتی بود و کف حیاط موزاییک نداشت. دیوار دورش هم گِلی بود. همین طور که باران می بارید، یک دفعه احساس کردم سَرَم دارد خیس می شود. سقف را نگاه کردم، ازش آب چکه می کرد. دست و پام را گم کردم. چند لحظه ای گذشت، رفتم یک ظرف آوردم و گذاشتم زیر آب. فکر کردم دیگر تمام شد، ولی باران شدیدتر شد و آب چکه های سقف هم بیشتر. اگر بگویم هر چه ظرف داشتم گذاشتیم زیر سوراخ های سقف، دروغ نگفته ام. تا باران بند بیاید، حسابی اذیت شدیم. چند روز پشت سر هم باران بود. لحظه شماری می کردم که عبدالحسین بیاید. بالاخره برگشت، ولی آوردنش، با تن مجروح و زخمی. بیشتر از دیگر قسمت ها، پاهایش آسیب دیده بود.
بیایید یک بار هم شده از چشم های منتظر همسر شهید به سختی های روزانه نگاه کنیم تا مشکلات زندگی برایمان آسان شود. مگر نگاه همسران شهید به زندگی، بدون حضور ظاهری شهید چگونه است؟ راستی تا به حال به چگونگی تحمل سختی های زندگی از نظر یک زن فکر کرده ایم؟ یک همسر چشم به راه با هزاران آرزو برای زندگی اش!
این بخش، روایت یک زندگی سرشار از عشق و محبت را دربردارد و روایت گر، همسر شهید علی صیّاد شیرازی است:
همیشه توی زندگی با علی، به این فکر می کردم که اگر علی نباشد، حتی یک دقیقه هم نمی توانم زندگی کنم. زندگی ما از همان اول با دوری و فاصله همراه بود. از ابتدا او در دانشکده افسری درس می خواند و من سال آخر دبیرستان بودم. وقتی هم که عروسی کردیم، دائما در حال مأموریت بود. در طول سال های جنگ، همیشه از خودم سؤال می کردم که «سالم برمی گردد؟» و بعدها از خودم می پرسیدم: «اصلاً برمی گردد؟» وقتی دختر اولمان را حامله بودم، علی رفته بود امریکا برای دوره هواسنجی بالستیک. وقتی هم برگشت، هر از چند ماه او را به جایی می فرستادند. اول اصفهان بودیم، بعد کرمانشاه. مدتی هم اسلام آباد غرب. دوران حاملگی بچه دوممان، علی [در] کردستان بود. روزهای جنگ تحمیلی خیلی سرش شلوغ بود. آن موقع فرمانده نیروی زمینی بود. گاهی از جبهه می آمد تهران برای جلسه، ولی به خانه سر نمی زد، فقط تلفن می کرد. بچه ها تا کوچک بودند، به نبودنش عادت کرده بودند، بزرگ تر که شدند، کم کم برایشان می گفتم که پدرتان کجاست. آن روزها کم بودند کسانی که مثل علی از ته دل و برای رضای خداوند، برای جنگ دل بسوزانند.
با همه این حرف ها، یک چیز مرا آرام می کرد، می دانستم برای مال دنیا کار نمی کند. وقتی خانه بود، خیلی کمک حالم بود، اما وقتی جبهه بود، اذیت می شدم. بچه هایم مریض می شدند. دیگر حواسم به نبودنش نبود. همه حواسم می رفت پیِ مریضی بچه و اینکه ببرمش دکتر. گاهی روز تعطیل بود، هر جا می رفتم، دکتر هم نبود. از طرفی حال بچه هم خیلی خراب بود. می آمدم خانه، وضو می گرفتم، می رفتم سر سجاده و گریه می کردم. با خدا درد دل می کردم. دعای توسل می خواندم و نذر می کردم. بعد می آمدم، می دیدم بچه حالش خوبش شده.
همدیگر را پیدا کرده بودند و حرف همدیگر را می فهمیدند. زندگی زیبا و وصف ناپذیری داشتند. زمان این زندگی کوتاه بود، ولی سیره و خلق و خوی شهید، آن را جاودانه کرده و از سوی دیگر، صبر و شهامت همسرش، خاطره های زیبایی را به یادگار گذاشته است. اینک گوشه هایی از زندگی سراسر عشق و محبت آنها را به نظاره می نشینیم. همسر شهید حاج محمد ابراهیم همت از زندگی شان با یکدیگر حکایت می کند:
اولین روزهای زندگی من با حاجی، زیر باران گلوله ها در شهر دزفول آغاز شد. یکی از دوستان حاجی به او پیشنهاد داده بود که برویم و در طبقه دوم خانه او ساکن شویم؛ چون وضعمان آن قدر خوب نبود که خانه بگیریم. دو تا اتاق تو در تو داشت که البته با رفتن ساکنان قبلی، محلی مناسبی برای مرغ های صاحب خانه شده بود.
حاجی که روز اول تحویل گرفتن خانه، حضور نداشت، به محض ورود، آب و یک چاقو برداشتم و در و دیوار و کف اتاق را حسابی تمیز کردم. زحمت زیادی داشت. با این حال، هنوز بوی تعفن می داد. کف اتاق را هم با دو تا پتوی سربازی پوشاندم و ملحفه سفیدی هم جلوی پنجره آویزان کردم تا به جای پرده شود. خلاصه با هزار زحمت، یک سر و سامانی بهش دادم. مدتی در دزفول بودیم، ولی به دلیل حجم حملات عراقی ها، حاجی مرا به اصفهان فرستاد. آغاز هر عملیاتی، دلهره های من هم شروع می شد، تا وقتی خودش از خط مقدم یا جبهه زنگ بزند و من خیالم راحت شود. گاهی سیزده روز و گاهی بیشتر تنها بودم. یکی از آن مواقع، عملیات بیت المقدس بود. حاجی سیزده خرداد، یعنی چند روز پس از عملیات به شهرضا آمد. دلم حسابی برای او تنگ شده بود و دوست داشتم او را ببینم. اما به محض ورود، با عده ای از نیروهایش جلسه ای گذاشت و مشغول انجام دادن کارهای تیپ شد. فشار روحی زیادی را تحمل می کردم، اما نوع مسئولیت حاجی و ضرورت وجود او ذره ای مرا آرام می کرد. پس از مدتی، برای انجام دادن مأموریتی به لبنان رفت. مدتی پس از بازگشت او از لبنان، مهدی، فرزند اولمان به دنیا آمد. آن زمان، حاجی قم بود و من در شهرضا بودم.
دو سال از زندگی مشترک من و ابراهیم می گذشت. بچه اولمان یک سال داشت و مصطفی هم تازه به دنیا آمده بود. آن موقع، اسلام آباد غرب بودیم و حاجی درگیر عملیات والفجر چهار بود. فضای زندگی ما محدود و امکاناتمان بسیار کم بود. نگه داری و بزرگ کردن دو کودک که در سنین پایین بودند، زحمت بسیاری داشت. گاهی که حاجی می آمد، برای جبران نبودنش، لباس بچه ها را با کمک من می شست و با من حرف می زد. زندگیِ بدون مرد، زیر گلوله های خمپاره دشمن با دو بچه سخت بود.
خدا می داند که چشم انتظاری چه قدر سخت است. انتظار، چشم های فاطمه سادات را کم سو کرده بود. به ویژه از وقتی که فهمید مسافری کوچک در راه است. خدایا محمود کی می آید که حداقل خبر پدر شدنش را به او بدهم. آخر آنها در خانه تلفن نداشتند و این، بار انتظار را بر دوش همسر سنگین تر کرده بود.
همسر شهید محمود کاوه در گوشه ای از خاطره های خود چنین نقل می کند:
همسایه آمد و گفت: فاطمه سادات، تلفن با شما کار دارد! من و مادر محمود رفتیم پای تلفن. خلاصه کلام اینکه، آن قدر با عجله حرف زد که نگذاشت خبر بچه را به او بدهم، فقط فهمیدیم همین روزها می آید. حالا چند روز گذشته و محمود آمده بود خانه، اما آیا واقعا آمده بود مرخصی؟ روزها می رفت پی کارهای اداری لشکر، اعزام نیرو و سخنرانی و از این کارها. شب ها هم دیر وقت می آمد خانه. تازه شب هایی هم که خانه بود، با بچه های جنگ جلسه داشت یا تلفنی باهاشان حرف می زد و وقت نمی شد راحت بشینم و چند کلمه حرف بزنم. می خواستم بهش بگم: «دختر دوست داری یا پسر، محمود؟» انتظار داشتم ناغافل و وسط حرف زدن هاش با تلفن بپرسه «راستی از بچه چه خبر؟» ولی حق داشت، مسئولیت او زیاد بود، من هم می فهمیدم. یک شب که مهمان ها رفتند، تلفن ها هم تمام شد، دیدم حالا پلک هاش داره سنگینی می کنه و خمیازه می کشه. آمد دراز کشید تا استراحت کنه، فکر کردم با وجود خستگی زیادش فورا خوابش ببره، اما دیدم خیلی تو فکره. گفتم «محمود به چی فکر می کنی؟» گفت: «به بچه ها». گفتم: «بچه ها؟ بچه ها که هنوز نیامدن، بچه ای در کار نیست». حس کردم حالا وقتشه که بگم: «محمود، راستش خیلی وقته دوست دارم بدونم تو بیشتر پسر دوست داری یا دختر»، که یک باره محمود گفت: «بابا من منظورم بچه های جبهه است.» ساکت شدم. اولش ناراحت هم شدم حتی می خواستم گریه کنم، ولی بعد از چند لحظه به محمود حق دادم که نگران نیروهایش باشد. صبر کردم و نخواستم رشته افکارش را پاره کنم. چند دقیقه بعد، ریختم به حساب بقیه سختی های دنیا. به او افتخار می کردم. جنگ بود و این مشکلات هم از لوازم جنگ محسوب می شد.
پیام متن:
همسران شهید، با تحمل سختی ها و دشواری های فراوان و با دادن روحیه به همسرانشان، نقش بزرگی را در پیروزی جنگ ایفا کردند و چه بسا شأن آنها، کمتر از شهید نباشد.