آفتاب، ش 14
چکیده: بنیادگرایی و مدرنیته ای که در جامعه آمریکا نهادینه شده است، هردو، با گرایشی ارزش مدار و تمامیت گرا، بقای خویش را مرهون وجود «دشمن » می بینند و، در وجود یکدیگر، دشمن مطلق و مطلوب یکدیگر را می یابند . اقتدار و نفوذ بنیادگرایی، پدیده ای گذراست و در آمریکا نیز نظام ارزشی مسلط، با چالش های جدی، مواجه است . با این همه، هیچ کدام از این دو تحول، امکان تلاقی دو طرز برخورد یکسره متفاوت با مدرنیته را کاهش نمی دهد .
حادثه یازدهم سپتامبر آمریکا، محکومیت جهانی بنیادگرایی را در پی داشته است . طیف وسیعی از سیاست مداران، روشن فکران و فعالان اجتماعی، علیه پدیده ای که چند دهه است وجودی جهان شمول یافته، به سخن درآمده اند . لیبرال های آرمان گرا و آرمان گرایان رادیکال نیز بنیادگرایی را رقیبی خطرناک یافته و نقد آن را در دستور کار خود قرار داده اند . لیبرال های آرمان گرا، بنیادگرایی را دشمن ارزش های والای جهان مدرن، از سکولاریسم و عقلانیت انتقادی گرفته تا عدم قطعیت حقیقت و پویایی دانش و نظام های ارزشی می یابند . آرمان گرایان رادیکال نیز از آن در هراسند که رادیکالیسم تمامیت گرای بنیادگرایی بر رادیکالیسم انتقادی، عقلایی و معطوف به آزادی و برابری انسان ها سایه افکند و آن را در سپهر اعتراضات و مبارزات سیاسی و اجتماعی به حاشیه براند .
بنیادگرایی، بدیلی برای گروه کوچکی در حاشیه جامعه یا گروه های اجتماعی محروم از سرمایه اقتصادی و فرهنگی نیست که تصور شود دایره نفوذ آن، در نهایت، بخش ها و گروه های اصلی جامعه را در بر نمی گیرد . مساله این است که حتی جوانان طبقه متوسط و لایه های تحصیل کرده جامعه، با سرمایه فرهنگی و اقتصادی چشم گیری، بدان تمایل نشان می دهند . بنیادگرایی، با تکیه بر سنت مطرح دینی، آرمانی را فرا می افکند که نه تنها تا حد معینی ناظر بر ارزش های جهان مدرن است، بلکه در همین زمینه ادعای پشت سر گذاشتن گفتمان و وعده های متعارف نیروهای مدرن جامعه را دارد .
متفکران بنیادگرا، دیری است که، حداقل در جهان اسلام، برنامه ای را ارایه می دهند که هم بیشتر و هم کمتر از الهیات سیاسی است . آنها برداشتی اصول گرایانه و زاهدانه از دین دارند . هدف غایی آنها سازمان دهی زندگی فردی و جمعی بر مبنای باورهای دینی است . در این محدوده، آنها نگرشی متحجر دارند و سعی می کنند دین را، آن گونه که در اصل بوده، بر مبنای نخستین قرائت ها و تفسیرها بفهمند . جهان در بطن خود، برای بنیادگرایان، چیزی جز مجموعه ای از روابط غیر عقلانی، غیر سامان یافته، فاسد و منحط نیست . در دیدگاه آنها، این نور دین است که حقیقت را بر انسان آشکار می سازد .
دموکراسی نیز پدیده ای نیست که آنها، تا آن جا که آن را به سود خود می بینند، از به رسمیت شناختن و حتی تبلیغ آن دوری کنند . آنها خواهان پویایی و سرزندگی نهادهای مدنی هستند . بنیادگرایان عملا بر این باورند که دین، آن چنان حقیقت را به وضوح انعکاس می دهد که هر انسان آزاده، مبارز و عدالت جویی، آن را به عنوان یک بدیل اعتقادی و سیاسی بر خواهد گزید .
موفقیت چشم گیر بنیادگرایان در دو دهه اخیر را می توان بر مبنای دو مجموعه عوامل فرهنگی، سیاسی و ایدئولوژیک توضیح داد . شتاب تحولات اقتصادی و اجتماعی و عروج دیدگاه های نوین فرهنگی، را برای گروه های زیادی در جهان، خلا هنجاری و ارزشی بزرگی به وجود آورده است . هم زمان، مناسبات در حال عروج و در حال تکوین مدرن، (در جوامع تازه وارد به فرایند مدرنیزاسیون) امکان تاثیرگذاری اجتماعی فردی را بیش از پیش کاهش می دهد .
عاملی که در این میان نقش مهمی ایفا می کند، خلا ایدئولوژیکی است که، در چند دهه اخیر، در جهان شکل گرفته است . دو تفکر فلسفی، سیاسی و آرمانی عصر، لیبرالیسم و سوسیالیسم، در موقعیتی بحرانی بسر می برند . اساسا آرمان گرایی، تا حد زیادی، در چند دهه اخیر رنگ باخته است . لیبرالیسم و سوسیالیسم، به نوبه ی خود، بدیل هایی یکسره متفاوت از آنچه وجود دارد و بر جامعه حاکم است، جلوه نمی کنند . به بیان دیگر، در آنها وعده جهانی متفاوتی را نمی توان مشاهده کرد .
همان گونه که بارها تاکید شده، اشخاصی که به صفوف بنیادگرایان می پیوندند، به طور عمده، نه محروم ترین لایه های جامعه، کارگران و زحمت کشان، که لایه های میانی جامعه هستند . اقشار حساس به تحول در جامعه، عملا بیش از هر گروه دیگری، تمایل به بنیادگرایی دارند . این نیرو در آمریکا، به طور عمده، عبارت از مردان سفیدپوست متعلق به طبقه متوسط است . آنها در هراس از قدرت رشدیابنده زنان، مهاجران و اقلیت های نژادی و دینی، انحصاری شدن هر چه بیشتر بازار، و گسترش آزاداندیشی و تنوع شیوه های زندگی، رو به سوی بنیادگرایی (مسیحی) می آورند . این روی کرد، همچون جستن سرپناهی در مقابل تحولی است که هویت واقتدار آنها را به چالش می خواند . در خاورمیانه، طبقه متوسط متشکل از دانشجویان، معلمان، مهندسان و پزشک هاست که، بیش از همه، به بنیادگرایی روی می آورد . این گروه که دسترسی به درک سنتی دینی ندارد، در تقابل با مدرنیسم و دولت مطلقه ای که ارزش های اجتماعی خودی و اقتدار فردیشان را به چالش می خواند، این تمایل را از خود نشان می دهد . آنها فرزندان و برخاسته از لایه های سنتی جامعه هستند، در کانون بازتولید مادی و فرهنگی جامعه قرار دارند، آشنا به اصول و ارزش های مدرن هستند; اما همین مناسبات مدرن به آنها اجازه سر زندگی و اعمال اراده نمی دهد .
اسلام به سان یک دین، معتقدان و قوام خود را در اشاعه باور به ذاتی مقدس، هنجارهایی ارزشی و آیینی نیایشی یافته است . اسلام همچون تمام ادیان الهی، دین زندگی، فعالیت های این جهانی و تضمین رستگاری است . اشاعه آن نه در بستر تمامیت گرایی، که در بستر فرافکنی وحدت مؤمنین، حول باور به اعتقادی معطوف به پرهیزگاری این جهانی، رستگاری آن جهانی و مشارکت در آیینی جمعی، به دست آمده است . این امر ضعف آن را نیز در جهان آکنده از تنوع و سیاسی شده مدرن رقم می زند . مؤمنین امروز می توانند زندگی این جهانی را بر اساس باور به آرمان هایی صرفا سیاسی سامان دهند; هم بستگی را با شرکت در آیین های سکولار قوام بخشند و رستگاری خود را بر اساس باور به یکی از ادیان موجود و در حال رقابت با یکدیگر تضمین کنند . این وضعیت می تواند وحدت امت را در مخاطره قرار دهد . برای حفظ این وحدت یا، به طور کلی، وجود امت، دشمنی معین، دشمنی کم و بیش مدرن، فرا افکنده می شود و امت، در جهت تقابل با آن، به صف مبارزه خوانده می شود .
در دیدگاه بنیادگرایان اسلامی، آمریکا و تمامی آن ارزش هایی که قدرت و عملکرد آن را تداعی می کنند، شر و شیطان مطرح امروز جهان هستند . این قدرت و ارزش های بنیادین آن، در حال نابود ساختن ارزش های سنتی، باورهای ترافرازنده دینی و شیوه زیست تاریخی مردمان اقصی نقاط جهان است . آمریکا این کار را نه صرفا به وسیله اعمال زور که همچنین به وسیله ایجاد وسوسه در مردم به پیش می برد . مبارزه با آمریکا، مبارزه ای همه جانبه، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی و همچنین برونی و درونی است . مبارزه با آمریکا گامی است در جهت بازیافتن گوهر دینی که می باید ماخذ سامان دهی کلیت زندگی اجتماعی ای قرار گیرد که تهاجم مدرنیته یکپارچگی آن را در هم شکسته است . آمریکا، از برخی لحاظ، رقیب جدی بنیادگرایی است . شباهتی جدی به آن دارد و بنیادگرایی، برای طرح و تثبیت خود، احتیاج به متمایز ساختن خود از آن (و در نتیجه مبارزه با آن) دارد . آمریکا به یکی از مدرن ترین و بازترین جوامع معاصر است . اقتصاد، فرهنگ و نهادهای سیاسی آن، تا سر حد ممکن، مدرن و متحول هستند; اما مساله این است که این تجدد، در کنه خویش، بر نوعی از اصول گرایی استوار است که بیگانه با بنیادگرایی نیست; جامعه ای است که یگانگی و هم بستگی آن، ریشه در اعتقاد به نظام ارزشی معینی دارد . از سوی دیگر، آمریکا جامعه ای است که به طور مداوم در جست وجوی دشمن است; قوام و استحکام هم بستگی آن اساسا از تمایز و مبارزه با دشمنی معین، دشمنی که ظاهرا نظام ارزشی جهان شمول را نفی می کند، سرچشمه می گیرد .
نظام ارزشی حاکم بر جامعه آمریکا، نظامی مدرن، سکولار و جهان شمول است . اساس آن را نیز کوشندگی ابزاری دنیوی تشکیل می دهد . کوشندگی به معنای فعالیت و کوشش در جهت به دست آوردن اهدافی از پیش تعیین شده در زندگی است . این کوشندگی، به هر حال، خصلتی ابزاری دارد; معطوف به خود و گرفتار در خود نیست; بلکه معطوف به هدفی در بیرون از خود است . کوشندگی همچنین در خدمت اهدافی این جهانی است . سعادت این جهانی، تضمین زندگی بهتر و پربارتر به سان هدف اصلی انسان در زندگی معرفی می شود . اصلی که در این نظام ارزشی بر آن تاکید می شود این است که شخص باید به سان یک فرد، خودسامان و مستقل، و با خواست ها، دید و تمایلات خاص خود، عمل کند .
این نظام ارزشی، از آن جا که در تطابق با ساختار و ضرب آهنگ زندگی مدرن قرار دارد، نوعی هماهنگی و همسویی را بین افراد می آفریند . در اقتصاد باز و آزاد مدرن، امکان کسب موفقیت و متحقق ساختن هدف های معین این جهانی فرد و جمع، به عالی ترین شکل، وجود دارد . از این رو، وطن پرستی، در جامعه آمریکا، هویت ملی ومبنای هم بستگی جامعه ای را فرا می افکند; یگانگی و هم بستگی، را نه فقط بر مبنای اعتقاد به یک نظام ارزشی، بلکه همچنین بر اساس دشمنی با کسانی که چنین باوری ندارند فرا افکنده می شود . در آمریکا، «ما» ، بر اساس تمایز با «آنها» ، با «دیگران » ، تمایز، تعین و انسجام می یابد .
عملا جامعه آمریکا در دوران حیات (مدرن) خویش همواره دشمنی معین را به سان دشمن خویش و دشمن بشریت، دشمن نظام ارزشی جهان شمولی، فراافکنده است . این فقط آمریکا است که باید، به طور مداوم، دشمنی را مقابل خود فراافکند و اگر جنگ سرد به پایان می رسد، بنیادگرایی اسلامی را به سان دشمنی نو مقابل خود قرار دهد . جوامع و ملل دیگر همچنین دشمن خود را دشمن ارزشی خود نمی شمرند . اساسا اکثر دشمنی ها در چارچوب منافع مادی، تقسیم امکانات، مساله قدرت و ابعاد نفوذ سیاسی، درک و تاویل می شوند .
آمریکا در این نقطه با بنیادگرایی اسلامی تلاقی پیدا می کند; هر دو به دشمن نیاز دارند و در وجود یکدیگر دشمن مطلق و مطلوب یکدیگر را می یابند . هر دو، گرایشی تمامیت گرایانه دارند . در مورد بنیادگرایان، این گرایش، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی است . در مورد آمریکا تمامیت گرایی، در زمینه محدودتری، موضوعیت دارد; اما تا همان حد رادیکال است . تمامیت گرایی آمریکایی معطوف به شکل روی کرد به زندگی است . جامعه قوام خود را از اعتقاد به یک نظام ارزشی می گیرد . هر کس در جامعه زندگی می کند، به نوعی باید این نظام را بپذیرد تا در ارتباط با دیگران قرار گیرد و از امکانات جامعه بهره جوید .
اقتدار و نفوذ بنیادگرایی، در خاور میانه و سراسر جهان، پدیده ای گذراست . بازسازی گرایش های رادیکال و غیر رادیکال دیگر و همچنین آشکار شدن هر چه بیشتر ضعف های آن در پاسخ گویی به مشکلات عدیده مردم، آن را، به تدریج، تحلیل خواهد برد . اندیشه ها و گرایش های فکری دیگر، به تدریج، جای آن را خواهند گرفت . هم اکنون، به طور نمونه، در ایران قرائتی آنچنان باز و آزاد، ولی سرزنده از دین در حال تکوین است که جایی برای نفوذ بنیادگرایی باقی نمی گذارد . در آمریکا نیز نظام ارزشی مسلط با چالش های جدی مواجه است . سامان سرمایه داری مدرن، به تاکید بر مصرف، آزادی (به معنای رهایی از هدف مندی) و نوآوری نیازمند است . دیگر تولید موتور محرکه و عامل پویایی مناسبات اجتماعی نیست . توان خارق العاده تولیدی جامعه، نیاز به دانش و تخیل برای تولید کالاهای نو و آفرینش تقاضا برای آنها و افزایش چشم گیر تنوع و تکثر، به اهمیت کوشندگی ابزاری این جهانی خدشه وارد آورده اند . جامعه آمریکا، امروز، بیش از هر زمان دیگر، در آستانه تحول ارزشی قرار دارد . حتی مبانی دینی (مسیحی)، فلسفی (فلسفه غربی با تاکید خود بر فردیت، ذهنیت و عقلانیت)، نژادی (اروپایی سفیدپوست، با تسلط خویش بر جهان) و فرهنگی نظام ارزشی مسلط، با ورود خیل مهاجرین غیر اروپایی، در معرض تهدید قرار گرفته است . با این همه، هیچ کدام از این دو تحول، یعنی تضعیف بنیادگرایی و نظام ارزشی آمریکا، حتی اگر به شکل کامل روی دهد، امکان تلاقی دو طرز برخورد یکسره متفاوت با مدرنیته را کاهش نمی دهد .
اشاره
مفهوم بنیادگرایی علی رغم آن که، در دو دهه اخیر، از رسانه های غربی کرارا مطرح شده است، و آن را با اسلام سیاسی یا الهیات سیاسی پیوند داده اند، ولی هنوز در ایران، چنان که باید، مورد مطالعه علمی قرار نگرفته و دلایل این حجم وسیع تبلیغاتی، به درستی، شناخته نشده است . مقاله حاضر، هرچند در مجموع، همسو با انگاره عمومی غربیان نگاشته شده و با همان جریان عمومی تبلیغ علیه بنیادگرایی هماهنگ است، از آن جا که به بازکاوی برخی مؤلفه ها و پس زمینه های بنیادگرایی می پردازد، قابل استفاده و شایسته تامل و بررسی است .
1 . تصویری که نویسنده محترم از بنیادگرایی ارائه کرده است، نسبت به آنچه معمولا در رسانه های تبلیغی غرب ارائه می شود، واقع بینانه تر است . اما با این همه، ایشان نتوانسته است خود را از ادبیات حاکم بر این حوزه رها سازد و با دقت و حوصله، این مفهوم را از اجمال و ابهام خارج سازد . ناهمگونی و چندگانگی مقاله، شاید ناشی از همین نکته است .
این نکته که بنیادگرایی، جبهه لیبرال و جبهه چپ انتقادی را، به طور یکسان، در جهان غرب به وحشت انداخته و مخالفت آنان را برانگیخته است، مطلبی درست و در خور توجه است; اما چنان که خواهیم دید، باید رگه ها و ریشه های این نگرانی را عمیق تر از آنچه که نویسنده مطرح کرده است، جست وجو کرد .
2 . نویسنده، به جای ارائه یک تعریف یگانه از بنیادگرایی، این اصطلاح را بسته به شرایط جغرافیایی و فرهنگی، به صورت متفاوت تعریف می کند . نگرش نویسنده به بنیادگرایی در جهان اسلام، در آن جا که می نویسد «هدف غایی آنها سازمان دهی زندگی فردی و جمعی بر مبنای باورهای دینی است » ، مطلبی گویا و قابل فهم است; اما این که «در این محدوده، آنها نگرشی متحجر دارند و سعی می کنند دین را، آن گونه که در اصل بوده، بر مبنای نخستین قرائت ها و تفسیرها بفهمند» ، نه گویا و شفاف است و نه ظاهر آن بر همه مصادیقی که تا کنون برای آن برشمرده اند، قابل تطبیق است . اگر منظور این است که بنیادگرایان پدیده های مدرن و توسعه اجتماعی را بر نمی تابند، این مطلب بر گروه هایی چون طالبان صادق است; ولی بر بخش عظیمی از بنیادگرایان جهان اسلام (و از آن جمله جریان انقلاب اسلامی ایران، که آن را بنیادگرایی خوانده اند)، به هیچ روی صادق نیست .
اما شگفت تر آن است که ایشان به بنیادگرایان نسبت می دهد که «جهان، در خود، برای بنیادگرایان چیزی جز مجموعه ای از روابط غیرعقلانی، غیرسامان یافته، فاسد و منحط نیست » . دست کم بنیادگرایان مسلمان هرگز جهان را، به خودی خود، دارای چنین اوصافی نمی دانند; بلکه جهان را آیه عدالت، حکمت و خردمندی حق می دانند و فساد و تباهی کنونی را به دخالت های ناروای نظام ستم گرا و خویش محور سرمایه داری جهانی نسبت می دهند .
3 . در جست وجوی ریشه های بنیادگرایی، بی تردید، می توان از «تحولات اقتصادی و اجتماعی » و «خلاهای هنجاری و ارزشی » یاد کرد . همچنین «بحران دو تفکر آرمانی عصر، یعنی لیبرالیسم و سوسیالیسم » ، نیز در این میان بی تاثیر نیست . اما جبهه اصلی بنیادگرایی در جهان اسلام، بیش از آن که محصول سلب یا بحران باشد، نظر به ابعاد مثبت و میمونی دارد که در فرهنگ اسلامی نهفته است و در هیاهو و زرق و برق های دنیای مدرن و در زیر خاک سنت های تاریخی و قومی مورد غفلت قرار گرفته است . آری، این میراث عظیم و گرانبها، پس از چند قرن که از شعارهای مدرنیته گذشته است و در مقایسه با آن، بهتر قابل درک و شناسایی شده است . آنچه حافظان تمدن مادی غرب را نگران ساخته، این است که بنیادگرایان مسلمان در صدد پی ریزی یک تمدن نوین، بر پایه اصول و ارزش های اسلامی، هستند . وگرنه آنان با معتقدین به مذاهب و ادیان، به خودی خود، چندان ستیزی ندارند .
4 . نویسنده محترم پس از آن که اعتراف می کند که اسلام «دین زندگی، فعالیت های این جهانی و تضمین رستگاری » است، بلافاصله می افزاید: «ولی این امر ضعف آن را نیز در جهان آکنده از تنوع و سیاسی شده مدرن رقم می زند .» ; چرا که «مؤمنین امروز می توانند زندگی این جهانی را بر اساس باور به آرمان هایی صرفا سیاسی سامان دهند، هم بستگی را با شرکت در آیین های سکولار قوام بخشند و ...» . به نظر می رسد که این مطالب، در نقطه مقابل جهت گیری مقاله است و حتی با آنچه نویسنده، خود، در این مقاله، گفته است، می توان به رد و نقد آن پرداخت . ظاهرا فراموش شده است که ظهور و گسترش روزافزون پدیده بنیادگرایی در اواخر قرن بیستم، خود گویای این نکته است که نه «باور به آرمان های صرفا سیاسی » می تواند جای گزین باورهای دینی، در حیات جمعی بشر، شود، و نه آنچه در هم بستگی های اجتماعی در جوامع سکولار رخ می دهد، می تواند جایگزین امت دینی و آرمان های تحقق یک تمدن پاک انسانی و الهی باشد .
5 . در پایان، نویسنده به پیش گویی از آینده بنیادگرایی پرداخته است و آن را، همانند رادیکالیسم آمریکایی، رو به افول و ناکامی می داند . البته داوری در این باب چندان ساده نیست; ولی می توان گفت که نه مقایسه بنیادگرایی با رادیکالیسم آمریکایی درست است و نه می توان نسبت به کلیه جریان هایی که امروزه به نام بنیادگرایی خوانده می شود، حکم یگانه ای صادر کرد . همه شواهد نشان می دهد که بنیادگرایی دینی - در مفهوم اصیل آن و نه در شکل افراطی و انحرافی اش - در شکل گیری آینده جهان نقش مؤثر و مطلوبی دارد و به سادگی نمی توان حضور آن را در صحنه های اجتماعی و بین المللی نادیده انگاشت .