شهید عبدالله میثمی
غروب بود، غروب دوازدهم رجب، هزارو سیصدو سی و چهار هجری شمسی و محله ی «مسجد حکیم » اصفهان . در یکی از خانه های محله، زنی با شادی از اتاق بیرون آمد و گفت: «بچه به دنیا آمد، پسره!»
زن دیگری گفت: «مبارکه باشه، چه وقت خوبی، شب ولادت مولا علی ( علیه السلام) پس اسمش معلوم شد: «رجب » شاید هم «علی » . غنچه ی لبخند، با دیدن بچه، بر لب های پدربزرگ، شکوفا شد .
بعد از خواندن اذان و اقامه در گوش بچه، پدربزرگ قرآنی را بازکرد و خواند:
«انی عبدالله، آتانی الکتاب واجعلنی نبیا» (سوره مریم آیه 30)
عبدالله، آرام خوابیده بود .
داخل مغازه ی سلمانی، سه چهار نفر نشسته بودند . شاگر سلمانی که پسر بچه ی دوازده - سیزده ساله ای بود .
میرزا جعفر گفت: «این آقا رئوف هم دیگه کاسب نمی شه، هر وقت می آییم نیست، یه الف بچه را گذاشته اینجا، معلوم نیست کجا غیبش زده ...»
مش صادق گفت: «دنبال تهیه ی جهاز دخترشه، دستش هم تنگه، چه کار کند؟! دنبال فروختن فرش زیر پاشه، اما ...
میرزا جعفر گفت: «خب اگه فرش داره، بده به آقا عبدالله خودمون دستش تو کاره کمک آقاش می کنه . - حاج آقا میثمی »
در مغازه به شدت باز شد . آقا رئوف تا گوشه ی مغازه رفت و قالی را انداخت زمین . رو به همه سلام کرد . مش صادق گفت: «باز که برش گرداندی » - می خواهند به قیمت مفت بخرند - مثلا چند؟! - هشت هزار تومان، ده هزار تومان . تا یازده هزارتومان حاضرم بدم .
مش صادق گفت: «آقای این پسر فرش فروش، ببین چی می گه »
عبدالله بلند شد . فرش را با دست لمس کرد . گفت: «می رم براش مشتری پیدا کنم .»
مش صادق گفت: یازده هزار کمتر نفروشی! - به امید خدا .
سلمانی گفت: هرچه فروختی، یازده هزارش را بده به من، بقیه اش نوش جونت!
دو روز بعد «عبدالله » با یک بسته پول به سلمانی مش رئوف رفت . با دیدن عبدالله پرسید: فروختی؟! - بله - به چند؟! بیست و پنج هزار تومان - بچه زرنگی هستی، چهارده هزار تومان سور کردی . من سر حرفم هستم . یازده تومن مال من .
عبدالله بسته ی پول را باز کرد . دو هزار تومان برداشت، بقیه را داد . سلمانی مانده بود در برابر این همه انصاف و انسانیت چه بگوید .
عبدالله، نگاهی به دوستش کرد . دو روزی می شد که دستش خیلی گرفته بود .
دو سه روزی گذشت . صادق خیلی عصبی بود . معلوم بود که ناراحتی اش بر طرف نشده وقتی با هم سوار ماشین شدند تا به جایی بروند، عبدالله فرصت را مناسب دید و شروع به صحبت کرد .
او حرف می زد و آرام آرام دوستش را سبک و سنگین می کرد .
صادق چشم در چشم عبدالله دوخت و گفت: «زمانه خیلی سخت شده، مشکلات بدجوری شیطان را به جان آدم می اندازد ... اگر آدم تو فضای مناسبی زندگی نکند، افسارش می افتد دست شیطان و معلوم نیست به کجا بکشاندش .»
عبدالله گفت: «همه گرفتارند باید مشکل را حل کرد . باید صبر داشت . از آنچه به سرت می آید، صد درجه بدتر هم ممکنه . آن وقت از وضعی که که داری خوشحال می شی .»
مگه از سیاهی بالاتر هم رنگی هست؟!
عبدالله ادامه داد: «قبل از انقلاب ساواک ما را دستگیر کرد و برد زندان . اول با چند نفر از رفقای خودمان بودیم . چند روزی گذشت . من فکر می کردم ما خیلی سختی می کشیم; نه غذای خوبی، نه دیدار پدر و مادر، نه کتابی . فردای آن روز، ماموری آمد و مرا برد بازجویی . قانع نشد . راهی شکنجه گاه شدم و دخلم را آورند .
جای سالمی در بدنم نبود . شکنجه برنامه ی صبح و ظهر و شب بود .
نصف شب گفتم: مرا به بالاترین درجه شکنجه می کنند . بعد از چند روز دوباره بازجویی می کردند و باز هم راضی نشدند . بردنم سلول انفرادی . شکنجه سر جایش بود . تنها هم بودم . غذا و آب را هم به موقع نمی دانند . گفتم این دیگه نهایت سختیه .
چند روز گذشت، یه نفر دیگه را وارد سلولم کردند که توهین به مقدسات می کرد . خب حکمش هم معلوم بود، کافر و نجس . آب می آوردند، دست می کرد توی آب و نجس می کرد، غذا را هم همین طور . خلاصه خیلی اذیتم کرد . عربده می کشید . نمی گذاشت نماز بخوانم ...
فهمیدم ناشکری کردم . یادم آمد همه ی مراحل قبل ناراضی بودم . فهمیدم چرا این طور شد .
یاد خدا را فراموش کرده بودم . راه حل را پیدا کردم: یاد خدا
شب جمعه ای بود . دعای کمیل را حفظ بودم . شروع کردم به خواندن تا رسیدم به فراز:
و ان جمعت بینی و بین اعدائک و فرقت بینی و بین احبائک
دیدم برعکس شده، من با دشمن خدا توی یک سلول جمع شده ام . دیگه حال خودم را نمی فهمیدم . خیلی گریه کردم . شاید یک ساعت به حال خودم نبودم . یک مرتبه متوجه شدم . آن شخص بالای سرم نشسته و بلند بلند گریه می کند . شروع کرد به عذرخواهی . فهمیدم که خدا کارش را کرده - آن شخص به کلی عوض شد . دیگه به من کاری نداشت و می تونم بگم کمکم هم می کرد .»
صادق چشمانش پر از اشک شد ... گفت: «می بینم از آنی که به سرم آمده می تونه خیلی بدترش هم باشد، باید به رضای خدا راضی بود» عبدالله گفت: «از خودش بخواه مشکلت را حل کند . شاید امتحانی است، سعی کن موفق بیرون بیایی .» صادق آرامش عجیبی در خود احساس می کرد .
شب عبدالله با شادی به خانه آمد .
زن از عملیات پرسید . عبدالله گفت: «رمز عملیاتمان یازهرا ( علیها السلام) ست . با این حرف، چشمان عبدالله به اشک نشست . دست کرد و از بالای تاقچه، مفاتیح را برداشت و آن را باز کرد .
زن نگاه کرد . دید زیارت حضرت زهرا ( علیها السلام) ست .
عبدالله شروع به خواندن کرد و از همان اولین عبارت، صورتش غرق اشک شد ... رو به همسرش گفت: «این عملیات کربلای پنج عملیات عجیبی است . شاید هم به نظر من خیلی عجیب است . حس می کنم ما در این عملیات اجر و مزدمان را می گیریم . نصف شب بود که عبدالله خداحافظی کرد و رفت .
نیمه شب بود . نیمه شب دوازده بهمن سال شصت و پنج، شب شهادت حضرت زهرا ( علیها السلام) . زن چشم به دستگاهی دوخته بود که ضربان های ضعیف قلب عبدالله رانشان می داد .
خطهای شکسته ای که هر لحظه کوتاه و کوتاهتر می شد . از سرشب تا آن لحظه، زن یکسره زیارت حضرت فاطمه ( علیها السلام) خوانده بود و به سه شب پیش فکر کرده بود . شبی که عبدالله به خانه آمد و از عملیات خبر داده . شبی که گفته بود: ما در این عملیات فردا اجر خود را می گیریم و شب بعدش که به او خبر داده بود، عبدالله از ناحیه ی سر، مورد اصابت ترکش قرار گرفته است و حالا درست در شب شهادت آن بانویی که رمز عملیات به نام مطهر او بود، عبدالله آخرین لحظات زندگی اش را می گذراند و می رفت تا مزد و اجر خود را از آن بانو بگیرد .
زن وقتی به این صحنه ها فکر می کرد، اشک به چشمانش آمد . دلش برای عبدالله نسوخت . برای خودش و ماندن خودش گریه کرد و به عبدالله که سرفراز رفته بود، غبطه می خورد .
در دل می گفت: چه خوب زندگی کرد و چه خوب رفت! چه شاگرد خوبی بود . چه خوب امتحانش را پس داد! چه نمره ی خوبی گرفت . شاگرد اول کربلای پنج!
منبع خاطرات: شاگرد اول کربلای پنج، حسین فتانی