تنزیه و تشابه حرکت دوسویه آکوئیناس برای شناخت نحوه وجود خدا

نگارنده در این مقاله سعی کرده است به بررسی شناخت نحوه وجود خدا از دیدگاه توماس آکوئینی بپردازد. نظر نگارنده این است که توماس برای انجام چنین کاری، حرکت دوسویه ای را انجام داده است

چکیده

نگارنده در این مقاله سعی کرده است به بررسی شناخت نحوه وجود خدا از دیدگاه توماس آکوئینی بپردازد. نظر نگارنده این است که توماس برای انجام چنین کاری، حرکت دوسویه ای را انجام داده است. به عبارت دیگر، او در خداشناسی اش، با بهره گیری از بحث «بساطت الهی»، از دو طریق سلبی و تشبیهی نهایت استفاده را به عمل می آورد. بنابراین، اولین مطلبی که مورد بررسی قرار گرفته است این است که آیا ما می توانیم به ذات خدا علم داشته باشیم یا نه؟ پاسخی که توماس می دهد این است که ما وقتی که درباره خدا سخن می گوییم واقعاً نمی دانیم چه می گوئیم. ما درباره خدا از بسیاری از حقایق سخن می گوئیم، هرچند که نمی دانیم خدا چیست. در نتیجه، نمی توان با روش ایجابی او را از دیگر مخلوقات جدا کرد و به این طریق او را شناخت. پس باید از طریق سلبی به شناخت او پرداخت.

دومین مطلبی که مورد بررسی قرار گرفته است این است که چرا خدا نمی تواند متعلق شناخت علمی و ایجابی ما قرار بگیرد؟ پاسخ توماس به این پرسش در این امر نهفته است که «چون خدا کاملاً بسیط است» لذا نمی تواند متعلق شناخت علمی ما قرار بگیرد. او باتوضیحی که درباره ملاک بساطت الهی می دهد این مسأله را توجیه می کند.

بلافاصله پس از این بحث، مطلب سوم مطرح می شود: آیا ما واقعاً نمی توانیم درباره خدا به نحو ایجابی سخن بگوییم؟ در اینجاست که توماس نظریه تشابه خود را مطرح کرده و می گوید شناخت انسان برحسب تشابه، شناختی صادق ولی ناقص است. خدا تمامی کمالات مخلوقات را – با حفظ صرافت و بساطتش – به وجهی متعالی در خودش دارد. پس اگر همیشه تعالی خدا و بساطت وجود او در نظر گرفته شود. از طریق تشابه می توان در باب او سخن گفت. از این رو، نتیجه می شود که هرچند توماس در ابتدا طریق سلبی (تنزیه) را اختیار می کند، ولی نسبت به توانایی انسان در سخن گفتن به طور حقیقی و صادق درباره خدا «خوش بین» است. این نوع شناخت هرچند صادق ولی ناقص است و این مسأله به ضعف قوای شناخت انسان که از حس سرچشمه می گیرد، قابل ارجاع است.

کلید واژگان:

وجود خدا، بساطت خدا، سلبی، ایجابی، استعاری، اشتراک معنوی، اشتراک لفظی، تشابه.

مقدمه

مردم در زندگی روزمره شان، وقتی که درباره خدا سخن می گویند، گروهی طریق سلبی و برخی دیگر نیز طریق ایجابی را اختیار می کنند. عده ای از آنها چنان درباره خدا سخن می گویند که گویی او را کاملاً می شناسند! آنها با این نحو سخن گفتن، حس تردید را در انسان برانگیخته و او را به این فکر وا می دارند که: آیا نحوه سخن گفتن آنها یا زبانی که به کار می برند، واقعاً صادق است؟ معتقدین به خدا معمولاً چنین وانمود می کنند که دارای زبان دینی مختص به خودشان هستند؛ زبانی که در کلام و الهیات شکل گرفته و قبل از آن وجود نداشته است.

عده ای دیگر، حتی پافراتر گذاشته و با استفاده از انواع استعارات و تشبیه ها درباره خدا و مخلوقات سخن می گویند. آنها به راحتی از کلماتی استفاده می کنند که هم بر خدا و هم بر مخلوقات قابل اطلاق است. اما این مسأله باعث می گردد که فرد این سؤال را از خودش بپرسد: آیا ما حق چنین کاری را داریم یا نه؟ ما چگونه می توانیم چنین کاری را انجام دهیم؟ آیا زبان استعاری یا تشبیهی می تواند ماهیت واقعی خدا را بر ما نشان دهد؟ آیا ما واقعاً می توانیم خدا را به نحو ایجابی بشناسیم؟ یا اینکه ما فقط می توانیم به نحو سلبی او را بشناسیم؟ تمام این سؤالاتی که مطرح شد، محصول تلاش دیرینه انسان در شکل دادن به تاریخ زبان دینی، یا به عبارت دیگر، نتیجه تلاش او در شناخت نحوه وجود خدا بوده است. انسان برای یافتن پاسخی مناسب به این سؤالات، همواره به طرق مختلفی متوسل شده است که از جمله می توان به: طریق سلبی، اشتراک لفظی، اشتراک معنوی و تشابه اشاره نمود. مسلماً توماس آکوئینی1 نیز بنابر سنتی که در آن بزرگ شده است. یکی از مهمترین دغدغه هایش این مسأله بوده است. بنابراین، محور اصلی بحث ما در این مقاله به این امر اختصاص یافته است که ببینیم راه حل توماس در حل این مشکل چه بوده است. ظاهراً توماس حرکت دوسویه ای را برای خداشناسی اش در پیش گرفته است. به طوری که در نظام فکری او راهکار جدیدی در شناخت نحوه وجود خدا و نحوه سخن گفتن درباره او مطرح شده است. حال باید دید که راهکار توماس در این مورد چیست و چگونه آن را توجیه می کند.

1- چگونگی امکان علم به ذات خداوند

توماس آکوئینی در جامع علم کلام2 پس از ذکر پنج طریق برای اثبات وجود خداوند، سخن خود را چنین ادامه می دهد: «پس از اینکه یقین حاصل شد که موجودی وجود دارد، برای درک اینکه این موجود چیست، تحقیق بعدی ما درباره نحوه و چگونگی وجودش است«(ST Ia.3). اما اوبلافاصله می گوید: «حال چون ما نمی توانیم بدانیم که خدا چیست،بلکه می دانیم که چه چیزی نیست؛هیچ وسیله ای برای بررسی اینکه خدا چگونه هست، در دست نداریم»(ST Ia.3). سؤالی که مطرح می شود این است که در اینجا منظور توماس از این سخن چیست؟ آیا او واقعاً معتقد است که ما نمی توانیم بدانیم که خدا چیست و فقط می دانیم که او چه چیزی نیست؟ به نظر می رسد این سخن او با الهیات مسیحی مطابقت ندارد، برای اینکه متکلمان مسیحی بر این عقیده اند که به وجود ذات خدا می توان علم داشت، در حالی که اگر سخن توماس را بپذیریم در این صورت هیچ تصوری از ذات خدا نخواهیم داشت. ظاهراً او در اینجا، تحت تأثیر نو افلاطونیان، معرفت به خدا را از طریق سلبی (تنزیه) مجاز می شمارد.

توماس همین مسأله را در «جامع در رد کافران»3 نیز آورده و می گوید: «جوهر الهی فراتر از هر صورتی است که عقل ما به دست می آورد. بنابراین، ما نمی توانیم با شناختن آنچه او هست، او را درک کنیم» (SGI.14). دلیل این امر آن است که از نظر توماس «عظمت خداوند، فراتر از تمام گفته ها و شناخت ما است. او نه تنها فراتر از زبان و دانش ما است، بلکه هیچ ذهنی، حتی فرشتگان4 نیز نمی توانند او را بشناسند» (DN I, iii, 77).

چنانکه ملاحظه نمودیم توماس در اینجا نیز از الهیات (کلام) تنزیهی استفاده می کند و شناخت خدا را از طریق سلبی5 میسر می داند. او در تفسیر درباره «اسماء الهی» دیونسیوس6 می گوید: «در این دنیا، کاملترین شناختی که می توانیم از خدا بدست آوریم این است که او فراتر از آن چیزهایی است که ما می توانیم بنشاسیم بنابراین، تنزیه بهترین روشی است که می توانیم خدا را خطاب کنیم... از آن جایی که خدا فراتر از همه چیز است و چون هر نامی که بر او خطاب کنیم کمتر از آن چیزی است که خدا است،پس اولین وبهترین حالتی که می توانیم خدا را خطاب کنیم روش تنزیه می باشد: سلب تمام چیزها از او

(DN I. iii, 83-4).

از این رو، توماس معتقد است که وقتی ما درباره خدا سخن می گوییم واقعاً نمی دانیم که چه می گوییم. به نظر نمی رسدکه معنای سخن توماس این باشدکه ما وقتی درباره خدا سخن می گویی: نمی توانیم هیچ حکم صادقی را درباره خدا درست کنیم. در واقع، توماس این مسأله را قبول دارد که ما درباره خداوند چیزهایی را می گوییم که هم صادق هستند و هم اینکه می دانیم که آنها صادق اند. اگر بخواهیم نمونه ای از این موارد را مثال بزنیم، باید بگوییم که وقتی می گوییم «خدا حی است»، «خدا خوب است»، «خدا کامل است» یا «خدا سرمدی است»، این جمله ها هم صادق هستند و هم اینکه ما می دانیم که آنها صادق هستند. اما مسأله ای که توماس می خواهد بگوید این است که ما همچنین به خدا چیزهایی را خطاب می کنیم که هرچند صادق هستند، اما ما به صادق بودن آنها علم نداریم؛ مثلاً می گوییم «خداوند سه شخص در یک ذات است».

بنابراین، چنین به نظر می رسد که توماس می خواهد بگوید که ما در زندگی روزمره مان، درباره خیلی چیزهای صادقی که نمی دانیم که چه هستند سخن می گوییم.

همین طور وقتی که درباره خدا سخن می گوییم، واقعاً نمی فهمیم که چه می گوییم. ما درباره خدا از بسیاری حقایق سخن می گوییم، هرچند که نمی دانیم خدا چیست. به عبارت دیگر، اگر ما درباره یک چیز علم و آگاهی نداشته باشیم نمی توانیم آن را بشناسیم و همچنین اگر به ذات چیزی علم نداشته باشیم، نمی توانیم آن را تحت جنس و نوع درآورده و تعریف نماییم. این مسأله در مخلوقات جهان مسلم است، برای اینکه آنها دارای جنس و نوع هستند، ولی درباره خداوند صادق نیست، چون که خداوند جنس و نوع ندارد؛ او جزئی از این جهان نیست، بلکه دلیل هر جهان ممکنی است. او فراتر از مفاهیمی چون جنس و نوع است و در نتیجه نمی توان با روش ایجابی7 او را از دیگر مخلوقات متمایز کرد، لذا باید از طریق سلبی به شناخت او پرداخت.

اما چرا خداوند نمی تواند متعلق شناخت علمی ما قرار بگیرد؟ چرا شناخت او به روش ایجابی ممکن نیست؟ و چرا ما محکوم به عدم شناخت خداوند هستیم؟ پاسخ مناسب توماس به این پرسش ها در این امر نهفته است که «چون خداوند کاملاً بسیط8 است، لذا او نمی تواند متعلق شناخت علمی ما قرار بگیرد. بنابراین او بساط الهی را دلیل اصلی در اختیار طریق سلبی (تنزیه) و طرد طریق ایجابی در شناخت خدا می داند» (Aquinas, 69).

2- بساطت خداوند و ارتباط آن با «تنزیه» در خداشناسی توماس

اعتقاد به بساطت الهی یکی از ارکان اصلی مباحث دینی مختلف و ازجمله کهن ترین مباحث دینی و فلسفی می باشد، به طوری که این مسأله از جانب بسیاری از متفکران قدیمی و معاصر مسیحیت، یهودیت و اسلام مورد دفاع قرار گرفته است. برای مثال اگوستینوس9 دلیل بسیط بودن یک ذات را «عدم انفکاک پذیری صفات از ذات» می داند. به نظر او، یک ذات را بسیط می نامیم صرفاً به این دلیل که نمی توان آن را از صفاتی که دارد جدا کرد. بنابراین، یک ذات بسیط ذاتی است که میان آنچه هست و آنچه دارد تفاوتی نباشد. از نظر آگوستینوس، چون در ذات خداوند هیچ تغییری وجود ندارد، پس بسیط است. بسیط بودن خداوند به این معنا نیست که او دارای صفات و ویژگی های متمایز است. «علم خدا» و «خوب بودن خدا» چیزی غیر از خدا نیست؛ برای اینکه هر آنچه در خدا هست خداست. از نظر آنسلم10 نیز، وقتی که می گوییم «خدا خوب است» ، «خدا عدل است » و «خدا حکیم است» در تمام این احکام، صفاتی که بر خدا حمل می شود چیزی غیر از ذات خدا نیست. پس هردو معتقدند صفاتی که بر خدا حمل می شوند، واقعیاتی متمایز از خدا نیستند و به عبارت دیگر آنها خدا هستند

(Aqunias, 2003, 69-70).

توماس آکوئینی نیز همانند آنها فکر می کند، ولی برخلاف آنها، دفاع مفصلی از این موضوع به عمل آورده است. او معتقد است که به سه دلیل می توان از بسیط بودن خدا دفاع کرد:

 

 

الف- عدم تغییر در ذات خدا

ب – عدم فرد 11 بودن خدا

ج – قائم به ذات12 بودن خد

الف) عدم تغییر در ذات خدا: یکی از دلایلی که توماس در جهت صادق بودن «خدا وجود دارد» اقامه کرد این بود که خدا علت تغییر است، بدون اینکه خودش در معرض تغییر باشد. به تبع آن، این مسأله را بدیهی در نظر گرفت که خداوند نمی تواند دارای ترکیبی باشدکه وجود یک فرد جسمانی دارا است؛ یعنی خدا متشکل از اجزاء فیزیکی متفاوت نیست. پس او همانند اجسام نیست. علت این امر آن است که او فکر می کند که اجسام همیشه به طور بالقوه تقسیم پذیر هستند؛ در حالی که این خداوند است که اجسام را به جای اینکه عدم باشند وجود بخشیده است. بنابراین، او مبدأ و منشاء تمام محدثات است. «زیرا هرچیزی که امکان وجود دارد، صرفاً بوسیله چیزی که پیش از آن موجود است به وجود می آید ... اولین موجود نیز خدا است. در نتیجه ، هیچ استعداد و امکان بالقوه ای در خدا وجود ندارد (). از این مطلب می توان استنباط نمود که هیچ نوع تغییری برای خدا ممکن نیست. دلیل توماس این است که افرادمادی مشمول هردو نوع تغییر جوهری و عرضی می شوند، یعنی آنها همیشه مرکب از ماده و صورت هستند. بنابراین، خداوند نمی تواند مرکب از ماده و صورت باشد ، بلکه خدا ذاتاً صورت است(ST Ia, 3, 1-2).

ب) عدم فرد بودن خدا: اینکه چیزی وجود دارد که مرکب از ماده و صورت نیست، بلکه فقط صورت است، یعنی چه؟ معنایی که ما معمولاً برای فرد به کار می بریم در رابطه با نوع است: فرد را به چیزی می گوییم که یکی از مصادیق یک نوع است، به طوری که آن نوع دارای افراد و مصادیق زیادی است که این فرد جزء یکی از آن افراد و مصادیق می باشد. اما به نظر توماس، عاملی که باعث می شود ما هریک از افراد یک نوع را از هم جدا و متمایز کنیم، ماده است. پس اگر چیزی باشد که مرکب ازماده وصورت نیست، بلکه فقط صورت محض است، مشمول این معنای مصطلح «فرد» نمی گردد. علت این امر مشخص است. برای اینکه چیزی را نمی توان از ماهیت اش جدا کرد. بنابراین، خدا که جوهری غیرمادی است، نمی تواند به عنوان یکی از افراد مختلف یک نوع محاسبه گردد. فردیت13 آن چیزهایی که مرکب از ماده و صورت نیست، از این یا آن ماده فردی بدست نمی آید، یعنی فردیت آنها به ماده نیست، بلکه صورت آنها فی حد ذاته فردی است. چنین چیزهایی عین ماهیت خودشان هستند (ST Ia, 3.3).

از نظرتوماس، چیزهای زیادی وجود دارند که فردیت آنها را صرفاً صورت جوهری شان تشکیل می دهد.برای مثال،می توان ازفرشتگان نام بردکه صورت بدون ماده هستند. همچنین ما نمی توانیم میان شخص یا فرد خدا و ماهیت الهی تمایز قایل شویم.به عبارت دیگر، ربوبیت14، حیات15 و صفاتی از این قبیل که بر خدا حمل می شوند، چیزی جز خدا نیستند (ST Ia, 3. 3). بنابراین خداوند ترکیبی از فرد و ماهیت نیست.

ج) قائم به ذات بودن خدا: آیا خداوند هیچ گونه ترکیبی ندارد؟ آیا او ترکیبی از ماهیت و وجود نیست؟ به نظر توماس – چیزهای دیگر – به جز خدا – همگی مرکب از وجود و ماهیت اند. به عنوان مثال، فرشتگان نیز مرکب از وجود وماهیت اند، برای اینکه اگرچه آنها دارای ماده نیستند، اما وجود آنها از خودشان نیست، بلکه از چیزی غیر از خودشان است. این مسأله در مورد همه چیز – غیر از خدا – صادق است. یعنی هرچیزی – به جز خدا – وجود نیست، بلکه دارای وجود است. اما خداوند دارای وجود نیست، بلکه خود وجود است (BE, 44).

در موجودات دیگر، وجود چیزی است که از غیر به آنها رسیده است و جزء ذات آنها نیست. اما درباره خداوند مسأله این طور نیست: وجود جزء ذات خداست و آن را از چیز دیگری اخذ نکرده است. بنابراین، خدا مرکب از وجود و ماهیت نیست و وجودش از خودش است، در حالی که موجودات دیگر مرکب از وجود و ماهیت اند. توماس این مسأله را دلیلی بر ناشی شدن وجود هر چیزی از خدا می داند. چیزی که دلیل وجود چیزهای دیگر است، وجود آن نمی تواند از چیزی خارج از خودش یا از منشأیی دیگر باشد. در نتیجه، وجود خدا نمی تواند قائم به چیزی باشد که خدا نیست. پس «خدا وجود خودش» است و خدا بودن مساوی است با وجود داشتن. اما از این مسأله نباید نتیجه گرفت که توماس وجود را به عنوان یک صفت یا عرض برخدا حمل می کند. او در وجود و ماهیت16، پس از بررسی رابطه میان جوهر خدا و ماهیت او می گوید؛ «در مورد جوهر خدا باید گفت که ماهیت خدا همان وجود اوست. برای این که ماهیت خدا چیزی غیر از وجودش نیست. به این خاطر است که برخی فیلسوفان براین باورند که خدا هیچ ماهیت (یا چیستی ای) ندارد. در نتیجه، او یک جنس نیست، زیرا هرچیزی که جنس است باید ماهیتی (یا چیستی ای) غیر از وجود داشته باشد ... اگرچه ما می گوییم که خدا وجود صرف است، اما نباید مثل برخی مرتکب این خطا شده و بگوییم که خدا آن وجود کلی ای است که صورت هرچیزی از آن است. ویژگی وجود خدا این است که هیچ چیزی را نمی توان بر آن اضافه کرد. از این رو، وجود خدا – با حفظ صرافت17 خودش – متمایز از موجودات دیگر است (BE, 44).

او در ادامه بحث اش از رابطه میان وجود صرف خدا و کمالات او سخن گفته و می گوید: «اگر چه او وجود صرف است، اما فاقد هیچ نوع کمالی نیست. در واقع، او دارای تمام کمالاتی است که درکل اجناس وجود دارد. به این خاطر است که هم ارسطو18 و هم ابن رشد19 در کتاب پنجم متافیزیک20، خدا را کامل محض نامیده اند، به طوری که کمالات در او به طرز متعالی تری نسبت به چیزهای دیگر وجود دارد: کمالات در خداوند یک چیز هستند، ولی در موجودات دیگر با هم فرق دارند. علت این امر آن است که تمامی این کمالات که متعلق به او هستند، مطابق با وجود بسیط اش است. به این طریق است که خداوند تمامی کمالات را در وجود (بسیط)اش دارد (BE. 44).

در واقع، این آموزه توماس که وجود خداوند عین ماهیت اوست، چیزی نیست جز آنچه که در برخی مواقع «الهیات سلبی یا تنزیهی»21 نامیده شده است. در الهیات سلبی هدف این نیست که خدا توصیف بشود، بلکه هدف این است نشان داده شودکه چه چیزی درباره خدا نمی تواند صادق باشد. به نظر توماس، اگر ما از کلمه «خدا» استفاده می کنیم و آن را علت چیزهایی که وجود دارند در نظر می گیریم، در این صورت ما نمی توانیم خدا را طوری در نظر بگیریم که وجودش نیازمند غیر باشد. در این صورت، خدا علت وجود تمامی موجودات است.

در اینجا چنین به نظر می رسد که هنگامی که توماس می گوید: «هیچ تمایزی میان وجود و ماهیت خدا وجود ندارد»، او به نحوی، ادعای شناخت ماهیت خدا را می کند، اما چنانکه در مباحث قبلی نیز گفتیم این باور توماس که «هیچ تمایزی میان وجود و ماهیت خدا وجود ندارد» - حتی اگر به صادق بودن آن علم داشته باشیم – هیچ شناختی از چیستی خدا به ما نمی دهد و ما از این طریق ماهیت خداوند را درک نمی کنیم. آنچه که صرفاً از این گزاره برمی آید این است که «چه چیزی درباره خدا نمی تواند صادق باشد». منظور توماس از این همه بحث درباره «بساطت خداوند» نیز ذکر همین مسأله است. هدف از طرح «بساطت الهی» این نیست که به ما بگوید خدا چیست یا یک نوع شناخت ایجابی به ما بدهد، بلکه تمام آنچه که می خواهد بگوید این است که خداوند یک ماهیت مخصوصی نیست، او چیزی نیست که ذهن ما بتواند آن را بشناسد و ما نمی توانیم نسبت به او آگاهی علمی داشته باشیم. بنابراین، طرح بحث «بساطت الهی» در جامع علم کلام، مقدمه ای است بر اینکه «آنچه درباره خدا مطرح می کنیم بیانی است از نحوه سلبی (تنزیهی) وجود خداند: یعنی اینکه خداوند چه چیز نمی تواند باشد. در نتیجه، وقتی درباره خداوند به طریق سلبی و تنزیهی سخن می گوییم، منظور ما صرفاً این است که خدا چه چیزی نیست»، مثلاً می گوییم: «خداوند جسم نیست»، «خداوند مرکب از ماده و صورت نیست» و ... اما این مسأله چیزی نیست که انسان را کاملاً قانع کند. به عبارت دیگر، آیا صرف توجه به اینکه «خداوند چه چیزی نمی تواند باشد» می تواند متکلمان مسیحی را راضی و مجاب کند؟ آیا هیچ راهی وجود ندارد که بتوان براساس آن درباره خداوند به نحو ایجابی سخن گفت؟ مسلماً در آن زمان پرسش هایی از این قبیل برای بسیاری از متکلمان مطرح بوده است و بالطبع توماس نیز درگیر آنها بوده است. حال باید دید که عکس العمل توماس در این موارد چگونه بوده است. مطالب بعدی ما در همین رابطه است، تنها چیزی که می توان در اینجا مطرح کرد این است که ظاهراً این پرسش ها مقدمه ای است بر انتقال توماس از تنزیه به تشابه.

3- امکان یاعدم امکان بحث ایجابی ازخدا

توماس آکوئینی در جامع علم کلام به گزاره هایی چون «خدا حی است» اشاره کرده و می گوید: «اگر چه این نوع گزاره ها ظاهری ایجابی دارند، اما در واقع چیزی را از خدا سلب می کنند» (ST Ia, 13.2). در نگاه اول به نظر می رسد که توماس موافق این موضع باشد، اما او این موضوع را قبول نمی کند. به نظر او اگر برای مثال «خداوند حی است» صرفا بدین معنی است که «خدا شبیه یک چیز بی جان نیست» ، در این صورت دلیلی وجود نخواهد د اشت که درباره خدا برخی کلمات را بکار بریم و برخی دیگر را بکار نبریم. به نظر او، وقتی که مردم درباره خدا سخن می گویند آنها صرفا نمی خواهند بگویند که خدا چه چیزی نیست. آنها وقتی که درباره «حی بودن» خدا صحبت می کنند صرفا نمی خواهند بگویند که خدا متفاوت از یک جسم بی جان است» (ST Ia, 13,2). بنابراین، چنین استدلالاتی نشان می دهند که توماس معتقد است که می توان درباره خداوند به نحو ایجابی و صادقانه سخن گفت.

در نتیجه، مطلب مهم این است که توماس به چه نحوی این دو موضع متفاوت را باهم ربط می دهد: چنانکه متذکر شدیم او از یک طرف معتقد است که ما نمی توانیم بدانیم که خدا چیست، بلکه فقط می توانیم بدانیم که او چه چیزی نیست. و از طرف دیگر ادعا می کند که ما می توانیم درباره خدا به نحو ایجابی و صادقانه سخن بگوییم. به عبارت دیگر، او در خداشناسی اش، از یک طرف به الهیات تنزیهی و سلبی معقتد است و از طرف دیگر به الهیات ایجابی قائل است. حال، سؤال این است که او چگونه این دو موضع را با هم وفق می دهد؟

پاسخ رسمی به این سؤال این است که اگرچه توماس قبول می کند که ما می توانیم درباره خداوند به نحو صادقانه و ایجابی سخن بگوییم و حتی به این مسأله علم هم داشته باشیم، اما چنین عقیده ای نیز دارد که کلماتی که بدین وسیله به کار می بریم مناسب با واقعیتی که ناظر به آن هستند نمی باشد. معنایی که ما از این کلمات در نظر می گیریم، بیشتر از آن چیزی است که معمولاً معنا می دهند. لذا در اینجا لازم است که این قسمت مهم اندیشه توماس رامورد تجزیه وتحلیل بیشتر قرار دهیم. مواردی که باید در تجزیه و تحلیل این مسأله مورد بررسی قرار گیرند عبارتند از:

الف) بحث از خدا به صورت ایجابی و استعاری

ب) تمایز میان اشتراک لفظی، اشتراک معنوی و تشابه

ج) نظریه تشابه و مسأله شناخت خد

الف) بحث از خدا به صورت ایجابی و استعاری22: توماس آکوئینی به عینه می پذیرد که ما می توانیم درباره خدا چنان سخن بگوییم که ایجابی، صادق و کاملاًمعقول باشد. برای این که او تصدیق می کند که بسیاری از چیزهایی که بر خدا اطلاق می کنیم استعاری هستند. از دیدگاه توماس هنگامی که می گوییم «خدا سنگ است»، اولاً چیزی را از خدا سلب نمی کنیم، ثانیا می دانیم که سنگ به چه معنی است و ثالثا این گزاره – برای این که خدا صمد23 است؛ یعنی مثل سنگ محکم است – صادق است. در نتیجه، به نظر توماس زبان استعاری درباره خدا24 نه تنها صادق است بلکه از اهمیت بالایی نیز برخوردار است، چنان که کتاب مقدس پر است از این استعارات.

اما آیا قضیه «خدا یک سنگ است» واقعاً صادق است؟ اگر چه من می توانم بگویم که «خدا سنگ است» یا «خدا قلعه مستحکم است»، اما آیا همچنین می توانم واقعاً قبول کنم که خدا هیچیک از اینها نیست؟ پاسخ توماس به این پرسش هامثبت است. به نظر او من مثلاً می توانم قضیه «خدا سنگ است» را به این خاطر که او یک شیء طبیعی (فیزیکی) نیست، واقعاً انکار کنم. به عقیده او، وقتی که ما درباره خدا به صورت ایجابی و استعاری سخن می گوییم، از این طریق ما قادر نیستیم بدانیم که خدا واقعاً چیست. علت این امر نیز همچنانکه گفته شد این است که آنچه به این طریق گفته می شود، قابل انکار نیز هست. اما توماس اذعان می کند که این امر درباره خدا صادق نیست. زیرا او معتقد است که ما بر خدا چیزهایی را حمل می کنیم که هم صادق اند و هم غیرقابل انکار. مثلاٌ وقتی که می گوییم «خدا خوب است» یا «خدا حی است»، اینها قضایایی هستند که نمی توان آنها را به طور قطعی انکار کرد. نتیجه ای که از مطالب گفته شده به دست می آید این است که: هر چند ما می توانیم به نحو ایجابی درباره خداوند سخن بگوییم، اما زبان ایجابی صرفاً استعاری نیست؛ زیرا چنانکه مشاهده نمودیم بسیاری از چیزهایی که در قالب گزاره های ایجابی و به صورت استعاری بر خدا اطلاق می کنیم، قابل انکار نیز هست. ولی باید اذعان نمود که در برخی مواقع در قالب گزاره های ایجابی چیزهایی را بر خدا حمل می کنیم که نه تنها استعاری و قابل انکار نیستند، بلکه همچنین واقعا صادق هستند.

به عبارت دیگر، از نظر توماس ما می توانیم درباره خدا به نحو استعاری سخن بگوییم. در واقع، سخن استعاری درباره خدا باعث می گردد که ما درباره خدا دچا راشتباه نشویم. زیرا هرچند ما به طریق استعاری درباره خدا سخن می گوییم اما زبان استعاری نمی تواند به ما بگوید که خدا واقعاً چیست. وقتی به نحو استعاری می گوییم که «خدا سنگ است» آیا خدا واقعا سنگ است؟ مسلم است که خدا یک سنگ نیست. این مسأله باعث می شود که ما به زبان استعاری درباره خدا قانع نشویم و او را به طور جدی در نظر بگیریم

(ST Ia, 1,9).

ب) اشتراک لفظی25، اشتراک معنوی26 و تشابه27: چنانکه ملاحظه نمودیم توماس معتقد است که می توان نام ها و صفاتی همچون حکیم، خیر و وجود را به طریق ایجابی بر خدا حمل کرد؛ به طوری که نه استعاری باشند و نه قابل انکار. از نظر او این نامها بیانگر نوعی معرفت به خدا است. سؤالی که مطرح می شود این است: چنین صفاتی که بر خدا حمل می شوند، آیا به همان معنایی است که نزد انسانها مورد استفاده قرار می گیرد یا نه؟ در اینجاست که توماس بحثی پیرامون تفاوت میان اشتراک لفظی، اشتراک معنوی و تشابه مطرح کرده و خاطرنشان می سازد که بهترین روش شناخت خدا روش مبتنی بر تشابه است.

کسانی که به خدا اعتقاد دارند، وقتی درباره خدا سخن می گویند، طوری وانمود می کنندکه دارای زبان دینی متفاوتی از زبان متداول مردم هستند. اما بایدگفت که کلمات و عباراتی که آنها درباره خدا به کار می برند، متعلق به هیچ زبان دینی ای که دارای پیشینه بسیار طولانی باشد نیست. در واقع، چنین کلماتی متعلق به زبانی است که از پیش و قطع نظر از الهیات وجود داشته است. برای مثال آنها می گویند؛ «خدا نامتناهی است» یا «خدا قادر مطلق یا همه توان است». اما کلماتی همچون «نامتناهی» و «قادر مطلق» نیز بر مبنای الهیات شکل نگرفته اند. وقتی که می گوییم که «یک چیز نامتناهی است» معنی آن این است که آن چیز متناهی نیست، یعنی نا-متناهی است. بنابراین، دو کلمه «نا» و«متناهی» بدون اینکه درباره خداوند بکار بروند، معنادار هستند. همینطور – چنانکه در بالا مشاهده نمودیم – بسیاری از مردم وقتی که درباره خدا سخن می گویند از کلماتی (همچون حکیم، خیر و وجود) استفاده می کنند که آنها را بر غیر خدا نیز بکار می برند. فیلسوفان و متکلمان گاهی به «زبان دینی»28 اشاره می کنند، اما در واقع چنین چیزی وجود ندارد. هیچ زبانی که به طور خاص متعلق به مردمان دینی باشد وجود ندارد، بلکه زبان آنها چیزی غیر از زبانی که ما معمولا با آن تکلم می کنیم نیست (Aquinas, 2003, 80).

توماس کاملا به این امر واقف است. او در پاسخ به این پرسشهاکه«آیاما می توانیم واقعا از چیستی خداسخن بگوییم؟یا«آیامی توانیم درباره ذات خدا سخن بگوییم؟» میان سه طریق مختلف کاربرد یک کلمه تمایز ایجاد می کند: اشتراک لفظی، اشتراک معنوی و تشابه.

وقتی می گوییم «مریخ یک سیاره است» یا «زهره یک سیاره است»، در اینجا «سیاره» در هر دو جمله به یک معنی است. به عبارت دیگر، مفهوم «سیاره» در هر جمله مشترک معنوی است. اما وقتی که می گوییم «شیر یک حیوان است» یا «شیر یک مایع نوشیدنی است»، در اینجا مفهوم «شیر» در هر دو جمله به یک معنی نیست، بلکه معنای آنها کاملاٌ متفاوت است و صرفا در لظف با هم اشتراک دارند. از این رو، مفهوم «شیر» در هردو جمله نه مشترک معنوی بلکه مشترک لفظی است. ولی در برخی مواقع ما می گوییم «من همسرم را دوست دارم»، «من شغلم را دوست دارم» و «من سوپ جو را دوست دارم». در اینجا مفهوم «دوست داشتن» چه معنایی دارد، آیا در هر سه جمله به یک معنا است؟ یا اینکه معنای آن در هر جمله کاملاً متفاوت از جملات دیگر است؟ آیا دوست داشتن همسر به معنای دوست داشتن شغل یا دوست داشتن سوپ جو است؟ در این مورد، رابطه میان این کلمه در سه جمله نه به صورت اشتراک لفظی است و نه به صورت اشتراک معنوی. این مسأله در نظام فکری توماس بر مبنای نظریه تشابه توجیه می گردد، وقتی ما کلمه «دوست داشتن» را در سه جمله بکار می بریم، به معنای آن نه کاملاً مشترک است و نه کاملاً متفاوت. توماس با توجه به این مثالها می گوید که تمام کلماتی که هم بر خدا و هم بر غیرخدا اطلاق می شوند – به جز آن کلماتی که به صورت استعاری بر خدا حمل می شوند – بر مبنای تشابه می باشد، برای اینکه از نظر او نمی توان آنها را به صورت اشتراک لفظی یا اشتراک معنوی تأویل نمود.

1) چرا کلمات و صفاتی که هم بر خدا و هم بر مخلوقات حمل می شوند، مشترک معنوی نیستند؟ چرا توماس معتقد است که کلماتی همچون «خوب» ، «حکیم» و «وجود» درباره مخلوقات و خدا دقیقا در یک معنا به کار نمی روند؟

توماس به دو صورت این سؤال را پاسخ می دهد؛ اولا وقتی می گوییم «خدا خوب است»، حمل «خوب» بر خدا نه به صورت استعاری بلکه واقعا صادق است. در حالی که در قضیه «علی خوب است»، «خوب» به طور ذاتی متعلق به علی نیست، بلکه ذاتا متعلق به خداست و مخلوقات آن را برحسب بهره مندی به دست می آورند. ثانیا، دلیل اصلی مشترک معنوی نبودن این کلمات این است که خدا بسیط است. اینکه می گوییم «علی خوب است»، در اینجا کلمه «خوب» چیزی غیر از ذات و ماهیت علی است و می توان آن را – به عنوان یک عرض –از علی جدا نمود. اما به نظر توماس خداوند هیچ عرضی ندارد و چیزی متمایز از ذات اش نیست و نمی توان آن را از ذات اش جدا نمود (Aquinas, 2003.81).

او در جامع علم کلام به این امر اشاره کرده و می گوید: «وقتی ما کلمه حکیم را درباره یک انسان بکار می بریم، در اینجا حکمت را به عنوان چیزی متمایز از ماهیت قدرت یا وجود او در نظر می گیریم». اما وقتی ما این کلمه را بر خدا اطلاق می کنیم، در اینجا «حکمت» را به عنوان چیزی جدای از ماهیت، قدرت یا وجود او در نظر نمی گیریم. وقتی «حکیم» را بر انسان حمل می کنیم، آن اصطلاحا محدود به این جنبه از انسان است؛ اما هنگامی که آن را بر خدا حمل می کنیم معنای «حکیم» محدود به معنای این کلمه نیست بلکه چیزی فراتر از آن است. در نتیجه پرواضح است که کلمه «حکیم» به یک معنا بر خدا و انسان حمل نشده است. بنابراین اطلاق آن بر خدا و انسان به صورت مشترک معنوی نیست (STIa,13,5 )

2) چرا کلمات و صفاتی که هم بر خدا و هم بر مخلوقات حمل می شوند، مشترک لفظی نیستند؟ پاسخ توماس به این پرسش این است که آن کلمات مشترک لفظی باشند، ما با دو مشکل روبرو خواهیم بود: اولاً به راحتی خواهیم توانست هر کلمه خاصی را که بر مخلوقات به کار می بریم، بر خدا نیز اطلاق کنیم. مثلاً ما می توانیم بگوییم« خدا حکیم است» اما اگر در اینجا «حکیم» به معنی هیچ یک از کاربردهای آن نباشد و اگر « حکیم» بر خدا و غیر خدا به یک معنا اطلاق نشود، در این صورت به راحتی قادر خواهیم بود بگوییم که « خدا مستطیل است» برای اینکه معنای « مستطیل» وقتی بر خدا حمل می شود، غیر از معنایی است که بر مخلوقات حمل می شود. او در جامع در رد کافران می نویسد: « آنجایی که اشتراک لفظی محض وجود دارد، هیچ شباهتی جز وحدت در نام (اسم) وجود نخواهد داشت ( SGI,33). ثانیاً، اعتقاد به اشتراک لفظی در چنین مواردی منجر به لاادری گری می شود.

 

 

 

ج) مساله شناخت خدا

چنانکه قبلا ً نیز متذکر شدیم، از نظر توماس خدا جسمانی نیست. همچنین او مصداقی از یک نوع نیست و نمی توان بین وجود و اوصاف او تمایز ایجاد نمود. به علاوه اگر چه توماس معتقد است که بی دلیل نیست بگوییم خدا ذاتاً و ایجاباً چنین، و چنان است. گذشته از این، او اذعان دارد وقتی که می گوییم خدا ذاتاً و ایجاباً چیست. جداً نمی دانیم چه بگوییم. قبلاً توماس از زبان استعاری سخن گفت. او در آنجا گفت که اسمهایی که به طور استعاری بر خدا حمل می شوند در ابتدا برای انسان به کار می رود برای این که وقتی که بر خدا اطلاق می شوند، به معنی شباهت به مخلوقات خاصی است. در آنجا گفتیم که « سنگ» بر خدا اطلاق می شود چون سنگ محکم است. بنابراین « سنگ» بر خدا از یک نقطه نظر خاصی صورت می گیرد. اما باید تصدیق نمود که میان تشابه و استعاره تفاوت است، برای اینکه صفاتی همچون« حکیم» ، «خوب» و « وجود» برای خدا به طور ذاتی و به عنوان علت به کار می رود. بنابراین، توماس اطلاق وجود، خیر و حکمت را به خدا و مخلوقات بر مبنای تشابه می داند. وقتی می گوییم « خدا حکیم است» یا « خدا خوب است» یعنی اینکه این صفات در او به وجهی عالی تر وجود دارد و او علت این کمالات در مخلوقات است. به این ترتیب، توماس معتقد است که ما می توانیم به طور حقیقی و صادق درباره خدا سخن بگوییم، برای این که خدا علت فاعلی کمالاتی است که می تواند به طور شایسته بر او حمل شود. اما همچنین بر این نیز اذعان دارد که مخلوقات خدا که نشانگر چنین کمالاتی هستند، نمی توانند خدا را به طور کامل بر ما بنمایانند. به طوری که کلماتی همچون « خوب» ، « حکیم» و ... که بر مخلوقات او اطلاق می شوند، وقتی که بر خدا اطلاق می شوند نمی توانند واقعا نشان بدهند که خدا چیست (STIa,13,2).

پس چنین کلماتی در ابتدا برای خدا به کار می رود و چون از خدا به دیگر موجودات می رسد، بر آنها نیز حمل می گردد اما از لحاظ ابداع این کلمات، چون انسان نخست مخلوقات را می شناسد، آنها را در ابتدا برای مخلوقات به کار می برد. بنابراین کلماتی همچون« خوب»، «حکیم» وقتی که بر خدا اطلاق می شود دلالت [ کامل] بر چیزی دارند که واقعا خداست، اما از آنجایی که مخلوقات، خدا را به طور ناقص نشان می دهند، چنین کلماتی دلالت ناقصی بر خدا دارند ( SGI,33)

از این جهت شناخت انسان بر حسب تشابه، شناختی صادق ولی ناقص است که اصلاً خطا نیست. باید آن چیزی که قبلاً گفتیم به خاطر آورد: خداوند تمامی کمالات مخلوقات را- با حفظ صرافت و بساطت اش- به وجهی متعالی در خودش دارد. پس اگر همیشه تعالی خدا و بساطت وجود او در نظر گرفته شود، از طریق تشابه می توان در باب او سخن گفت. در نتیجه، اگر از این دیدگاه به توماس بنگریم، او نسبت به توانایی انسان در سخن گفتن به طور واقعی و صادق درباره خدا « خوش بین» است.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر