اوج گیری انقلاب و تبعید به ایرانشهر با اوج گیری مبارزات و آشکار شدن انحراف در سازمان منافقین، و احساس روحانیت و مردم به لزوم تشکلی اسلامی که در راس آن به جای افراد عادی و سیاسی، افرادی روحانی و آشنای به فقه و سیاست باشند، در مشهد هسته اولیه تشکلی اسلامی با رهبری امام و مدیریت روحانیت متعهد و انقلابی شکل یافت. آیت الله العظمی خامنه ای در این باره می گویند:
در سالهای 55- 56 بنده و بعضی از دوستان، دائما ذکر و فکرمان ایجاد تجمع و هماهنگی بین فعالیتهای مبارزه ای بود که در تهران و جاهای دیگر مثل قم و مشهد و دیگر جاها پیش می آمد، و این پراکندگی نیروها آن روز به ما خیلی ضربه می زد و چند نفری مثل بنده و آقای هاشمی و تعداد دیگر، دائما به این مساله فکر می کردیم و بر اساس همین فکرها بود که من سال 54 یا 55 وقتی می آمدم تهران، لدی الورود به منزل آقای بهشتی می رفتم و بارها ایشان را در منزل ملاقات می کردم و می گفتم: «ما باید گروهی از این رفقای مبارز و اهل علم را جمع کنیم. شما نظرتان چیست؟» ایشان تایید می کردند و من می گفتم باید این کار با ریاست شما باشد.
گفتند: «ریاست من چه لزومی دارد؟» گفتم: «نه تنها با شرکت شما، بلکه با ریاست شما، چون اگر شما نباشید نمی شود.» ایشان هم قبول کردند، و بالاخره منتهی شد به جلسات ما که بعدها در مشهد شکل گرفت. و ایشان هم در مشهد بودند و من نمی دانم این چه احساسی بود که به ماها، می گفت باید آقای بهشتی در این کار باشد، و این چیزی بود که آن روز ما از جهت گیری مبارزه ی آقای بهشتی پیدا کرده بودیم.
[1] در ادامه جلسات، در تابستان سال 56 یا 55، در مشهد آقایان «ربانی» املشی و «حجتی کرمانی» با آیت الله خامنه ای نشستی داشتند و قرارشد که تشکیلاتی به وجود آید. در همان جلسه، پیشنهاد می شود که از آقای شهید بهشتی هم دعوت شوند تا در این تشکیلات شرکت کنند. به طور تصادفی آقای بهشتی هم در مشهد بودند. وقتی سراغ ایشان می روند، در خیابان به حجت الاسلام باهنر بر می خورند که نان و ماست و سبزی خریده و به سوی خانه می رود. ماشین را نگه می دارند و ایشان را هم دعوت می کنند. آقای باهنر وسایل خریداری شده را به کودکی که همراهش بود، می دهد که به منزل ببرد و خودش سوار ماشین شده، چهاری نفری به منزل آقای بهشتی می روند. قرار برای فردا گذاشته می شود. فردای آن روز، جلسه تشکیل می شود و آقای بهشتی از این پیشنهاد استقبال می کند. سپس به پیشنهاد شهید بهشتی، کاغذی می آورند و نامی کسانی را که باید در آن جمع شرکت کنند، یادداشت می کنند. اول رای می گیرند و معلوم می شود که این 5 نفر همدیگر را قبول دارند. سپس نام 10 تا 15 نفر دیگر را هم می نویسند. به این ترتیب جلسات ادامه می یابد و تشکیلات جدید پا می گیرد. ادامه جلسات در تهران برگزار می شود و آیت الله خامنه ای هر پانزده یا بیست روز از مشهد به تهران می آمدند. بعدها مرحوم شهید «هاشمی نژاد» و عده ای هم از قم آمدند و به تشکیلات اضافه شدند.
[2] خبر این تشکیلات را هم برای علمای دربند رژیم، مثل آقای هاشمی رفسنجانی و ... می فرستند و آنها هم تایید می کنند. این تشکیلات بعدها به صورت «جامعه روحانیت مبارز» در سراسر کشور به فعالیت پرداخت.
شهید مطهری هم در همان سال، در پیامی که از نجف از طرف امام آورده بودند، مبارزان سابقه دار را به تجمع، دعوت می کنند و همین ارتباطات، باعث شد که تظاهرات عظیم سالهای 56- 57 سازمان یابد. و نقش آیت الله العظمی خامنه ای در پایه گذاری این تشکل، بسیار قابل توجه است. آن هم تشکلی که به خاطر خدا و جهاد و شهادت پدید آمده بود، نه برای قدرت طلبی و به دست آوردن موقعیت و مقام.
در گیرودار این فعالیتها و در نقطه اوج گیری انقلاب اسلامی در سال 56، رژیم ستمگر با نهایت خشونت ایشان را دستگیر می کند و پس از چند شب زندان، ایشان را به «ایرانشهر» تبعید می کند.
اما تبعید و آب و هوای گرم و دمدار «ایرانشهر» ، کمتر از آن بودند که این مظهر جهاد، تلاش و مبارزه را آرام سازند. بلکه آن جا نیز از فرصت استفاده کرده، در ایجاد وحدت و همبستگی بین نیروهای مبارز آن سامان و نیز وحدت بین برادران شیعه و سنی می کوشند و موفقیت زیادی به دست می آورند، و با تماس با مردم و تبلیغ و برطرف ساختن مشکلات و محرومیتهای این استان ستم زده، نقش مهمی در توجه مردم به امام، روحانیت، اسلام و انقلاب ایفا می کنند.
اتفاقا در آن سال، در ایرانشهر سیلی می آید که منجر به بی خانمان شدن و آسیب رسیدن به عده زیادی از مردم می شود.
آیت الله العظمی خامنه ای با استفاده از تجربه فردوس و گناباد، یک گروه از روحانیون و طلاب را بسیج می کنند و گروه امداد روحانیت را تشکیل می دهند. این گروه، به قدری در کار امداد، تبلیغ، تحریک و تشجیع مردم موفق می شود که ساواک وحشت می کند. ایشان را احضار می کند و رئیس ساواک به معظم له می گوید: دیشب در کمیسیون امنیت شهربانی به ساواک گفتم، شما چقدر بی عرضه هستید که هیچ کاری نکردید. یک تبعیدی ببینید این جا چه اوضاعی درست کرده؟ !
[3] مقام معظم رهبری در مدت تبعید در ایرانشهر، به تبلیغ اسلام و انقلاب اسلامی پرداختند و مهمترین سنگر انقلاب، یعنی مساجد را پایگاه روشنگریهای خود ساختند. ایشان در مدت اقامت خود در ایرانشهر، نماز جمعه و تشکل شیعیان را در این شهر احیا نمودند.
در ایرانشهر، اهل تسنن که 50 تا 60 درصد جمعیت آن روز شهر را تشکیل می دادند، مساجد متعددی داشتند و نماز جماعت و جمعه را در آن جا اقامه می کردند. اما در تنها مسجد شیعیان، نماز جمعه اقامه نمی شد و پیشنماز هم نداشتند. از آیت الله خامنه ای درخواست می شود تا در آن مسجد به اقامه نماز بپردازند. ایشان بتدریج به فکر اقامه نماز جمعه می افتند. در اولین نماز جمعه، جمعیت قابل توجهی گرد می آیند که بنابه گفته اهالی در بیست سال حیات آن مسجد، بی سابقه بوده است. وقتی آیت الله خامنه ای بالای منبر به ایراد خطبه می پردازند، آن جمعیت زیاد، پای منبر اشک می ریزند و به این وسیله، عطش و اشتیاق خود را به این مراسم عبادی - سیاسی فراموش شده، نشان می دهند.
[4] از جمله اقدامهای دیگر مقام معظم رهبری در ایرانشهر، پایه گذاری وحدت بین شیعه و سنی است. هرچند اقدام معظم له به خاطر سیلی که در سال 57 در ایرانشهر جاری شد و خسارت فراوانی بر جای گذاشت و ذکر آن قبلا گذشت، ناتمام ماند، لیکن وجود این تفکر و پیگیری آن توسط ایشان، نشاندهنده هوشیاری و شناخت دقیق ایشان از مصالح اسلام و انقلاب اسلامی است. معظم له در خاطراتشان می فرمایند:
بد نیست این نکته را در این جا بگویم که نطفه ی اصلی هفته ی وحدت - که حالا بحمد الله سالهاست تشکیل می شود - قبل از پیروزی انقلاب شکل گرفت. ما در سال 57 قبل از پیروزی انقلاب، با این آقای «مولوی قمر الدین» در ایرانشهر مذاکره کردیم که بیاییم یک عید دو طرفه داشته باشیم، و از دوازدهم تا هفدهم ربیع را جشن بگیریم. مذاکره اش در آن وقت انجام شد که اتفاقا همان روزها هم بود که در ایرانشهر سیل آمد و جشن و همه چیز ما را برد. البته آن سیل هم یکی از الطاف خفیه ی الهی بود و ما را با وضع زندگی مردم بیشتر آشنا کرد. داخل کپرها و خانه ها رفتیم و وضع زندگی مردم را از نزدیک دیدیم. قبل از آن، چند ماه در ایرانشهر بودیم، اما ظاهر قضیه را می دیدیم. مردم، ما را نمی شناختند و ما هم مردم را نمی شناختیم. بعد که سیل آمد، هم ما مردم را شناختیم و هم مردم قدری با ما آشنا شدند.
[5] مقام معظم رهبری، نامه ای به شهید محراب «آیت الله صدوقی» از ایرانشهر می فرستند و در آن، تحلیلی از پیوند مردم و روحانیت ارائه می دهند، که این نامه، از شناخت دقیق معظم له از مردم و علاقه آنان به دین و ارزشها و پاسداران معارف اسلام، یعنی روحانیت، حکایت دارد. این تحلیل از سوی گروهکها به دلیل همین نکته تحریم می شود. به بخشی از این تحلیل و جریان تحریم گروهکها توجه فرمایید:
مردم، به روحانیت اعتماد داشتند. پس در هر حرکتی، اگر روحانیت بود، معنایش این بود که قاطبه ی ملت هم هست. اگر روحانیت نبود، معنایش این بود که قاطبه ی ملت هم نیست. اگر رهبران آن نهضت و آن حرکت، خیلی سیاسی و خیلی مسلط باشند، حداکثر این است که جمعی از مردم را با خودشان داشته باشند، اما قاطبه ی مردم نبودند. آن جایی که روحانیت بود و قاطبه ی مردم بودند، طبیعی بود که آن تحول و آن نهضت، پیروز بشود، چون هیچ حرکتی وجود ندارد که مردم به صورت دسته جمعی در آن حضور پیدا بکنند، مگر این که آن حرکت - چه دیر و چه زود - پیروز خواهد شد، استثنا ندارد.
حضور روحانیت، حضور مردم را با خودش همراه داشت. من در سال 56 یا 57، نامه ای از ایرانشهر - جایی که تبعید بودم - خدمت مرحوم «آیت الله صدوقی» نوشتم. خود ایشان از من خواسته بودند که چنین نامه ای را بنویسم. آن روز در یزد، ایشان مردم را جمع کرده بودند و حرکت خوبی را در این شهر شروع کرده بودند. من در آن نامه، همین تحلیل را با تفصیل ذکر کردم که در آن وقتها چاپ هم شد. همین نامه در آن روز، از سوی گروهکهایی در سرتاسر کشور - که به صورت موذیانه و نفوذی، در صفوف مبارزان و انقلابیون حضور داشتند - تحریم شد و نگذاشتند این نامه منتشر شود. هرجا این نامه را می دیدند، می رفتند بایکوت می کردند! من خودم آن نامه را به جوانی دادم که برود در جایی تکثیر کند، ولی بعد از مدتی فهمیدیم که او کاغذ را اصلا پاره کرده و دور ریخته است! معلوم شد که جزو آن وابسته های گروهکها بوده است.
گروهکها، همیشه روی این مساله حساسیت داشتند، یعنی احزاب و گروههای سیاسی جدای از روحانیت، همیشه روی این حرف حساسیت دارند که ما بگوییم، هرجا شماها هستید، مردم یا کم هستند و یا اصلا نیستند. اما آن جایی که روحانیت حضور داشته باشد - بخصوص اگر مجموعه ی بزرگی از روحانیت باشند - مردم یکپارچه شرکت می کنند.
[6] این تبعید تا سال 57 طول می کشد و در این سال، با اوج گیری انقلاب و خارج شدن کنترل اوضاع از دست رژیم، آیت الله العظمی خامنه ای به مشهد بازمی گردند و بیشتر از پیش به فعالیت می پردازند.
هسته اصلی تمام تظاهرات و راهپیماییهای سالهای 56- 57 در تهران، گروه هایی بودند که تحت مدیریت شهید مظلوم آیت الله بهشتی، شهید آیت الله مطهری، شهید باهنر و یارانشان اداره می شد. و هسته های اصلی در شهرستانها نیز روحانیونی از قبیل شهید آیت الله صدوقی، شهید «آیت الله دستغیب» و... بودند که در ارتباط با هسته اصلی در مرکز قرار داشتند.
در خراسان شاخص ترین فرد، آیت الله آقای خامنه ای بود که در مرکزیت همه تظاهرات و راهپیماییها قرار داشتند. مقام معظم رهبری روزهای اوج تظاهرات در مشهد را در خاطرات خود به طور مبسوط مورد بررسی قرار می دهند و صحنه های زیبایی از مقاومت مردم را بخصوص در آذرماه که عوامل رژیم، دست به کشتار وسیع مردم زدند، ترسیم می کنند. تحصن در مشهد، به پیشنهاد معظم له انجام می شود و آغازی می شود برای تحصنهای دیگر در سراسر کشور و تهران. با مطالعه این قسمت از خاطرات، به نقش مقام معظم رهبری در سمت دادن به مبارزات مردم و مقاومت آنان در مشهد، و شجاعت ایشان و تصمیم گیری صحیح و بموقع در مواقع حساس پی می بریم:
c بعد از گذشت چند سال، در سال 57 مجددا مرکز تلاش و فعالیت شد و آن زمانی بود که من از تبعید به «جیرفت» - در ماه آبان یا احتمالا اواخر مهر - برگشته بودم. وقتی بود که تظاهرات مشهد و جاهای دیگر آغاز شده بود. ما آمدیم یک ستادی تشکیل دادیم در مسجد کرامت برای هدایت کارها و مبارزات مشهد که در آن ستاد، مرحوم شهید هاشمی نژاد و برادرمان جناب آقای طبسی و من و یک عده از برادران طلبه ی جوان که همیشه با ما همراه بودند، و دو نفرشان به نام موسوی قوچانی و کامیاب، الان در قید حیات نیستند و شهید شده اند. (این دو نفر از آن طلبه هایی بودند که دائما در کارها ما را همراهی می کردند. ) در آن جا جمع می شدیم و مردم هم آن جا در رفت و آمد دائمی بودند، و عجیب این است که نظامیها و پلیس، از چهارراه نادری - که مسجد در آن جا بود - از ترس هیجان مردم، جرات نمی کردند این طرف تر بیایند، و این سبب شده بود که ما در این مسجد، روز را با امنیت می گذراندیم و هیچ واهمه ای نداشتیم که بیایند مسجد را تصرف کنند، یا ماها را بگیرند. لکن شبها را آهسته از تاریکی استفاده می کردیم، می آمدیم بیرون و در یک منزلی غیر از منازل خودمان می رفتیم، و هر شب چند نفری در مسجد می ماندیم. خیلی شب و روزهای پرهیجان و پرشوری بود، تا این که مسایل آذرماه مشهد - که مسایل بسیار سختی بود - پیش آمد و ابتدا به بیمارستان حمله کردند که همان روز حمله، ما رفتیم در بیمارستان متحصن شدیم. و ماجرای رفتن به بیمارستان هم خیلی ماجرای جالبی دارد و مطالبی است که هیچ کس - به علت آن که نمی دانستند - متعرض نشده است. البته در همه ی شهرها جریانات پرهیجان و تعیین کننده ای وجود داشته، از جمله در مشهد، اما متاسفانه کسی اینها را به زبان نیاورده، در حالی که همینها، تکه تکه، سازنده تاریخ روزهای انقلاب است، و وقتی خبر به ما رسید که در مجلس روضه بودیم و مرا پای تلفن خواستند، من رفتم تلفن را جواب دادم. دیدم چند نفر از دوست و آشنا و غیر آشنا آن طرف خط از بیمارستان با دستپاچگی و سرآسیمگی می گویند: «حمله کردند، زدند، کشتند، به داد برسید!» من آمدم آقای طبسی را صدا زدم. رفتیم در اطاقی که عده ای از علما و چند نفر از معاریف مشهد، در آن اطاق جمع بودند و روضه خوانی هم در منزل یکی از معاریف علمای مشهد بود. من رو کردم به آن آقایان، گفتم: «وضع در بیمارستان بدین منوال است و لذا ورود ما در این صحنه، احتمال زیاد دارد که مانع از ادامه ی تهاجم و حمله ی به بیماران و اطبا و پرستارها بشود، و من با آقای طبسی قطعا خواهیم رفت.» این در حالی بود که ما با ایشان قرار نگذاشته بودیم، اما می دانستم که آقای طبسی هم خواهند آمد. به هرحال گفتم: «اگر آقایان هم بیایند، بهتر خواهد شد و اگر هم نیایند، ما می رویم.» این لحن توام با عزم و تصمیم ما موجب شد که چند نفر از علمای معروف و محترم مشهد گفتند: «ما هم می آییم.» از جمله آقای «مروارید» و بعضی دیگر، پیاده حرکت کردیم به طرف بیمارستان.
وقتی ما از آن منزل بیرون آمدیم، به جمعیت زیادی که در کوچه و خیابان و بازار جمع بودند و دیدند که ما داریم می رویم، گفتیم به مردم اطلاع بدهند ما می رویم بیمارستان. همین کار را کردند و مردم هم پشت سر این عده و ما پیاده راه افتادند و مسافت از حدود بازار تا بیمارستان را که شاید مثلا یک ساعت راه بود، پیاده طی کردیم و هرچه جلوتر می رفتیم، جمعیت بیشتر می شد و با آرامی، بدون هیچ تظاهر و شعار و کارهای هیجان انگیز حرکت می کردیم به طرف مقصد. تا این که رسیدیم نزدیک بیمارستان. همان طوری که می دانید، جلو آن خیابانی که منتهی به بیمارستان امام رضای مشهد است، یک میدانی هست که حالا اسمش فلکه ی امام رضا است، سه خیابان منتهی به آن فلکه می شود. ما وقتی از آن خیابانی که اسمش جهانبانی بود، می آمدیم به طرف بیمارستان، از دور دیدیم سربازها راه را سد کرده اند، یعنی در یک صف کامل و تفنگها هم به دستشان ایستاده بودند و ممکن نبود از آن جا عبور کنیم. من دیدم جمعیت یک مقداری احساس اضطراب کرده اند. آهسته به برادرهای اهل علمی که همراهمان بودند، گفتم: «ما باید در همین صف مقدم، با متانت و بدون هیچ گونه تغییری در وضع مان، به جلو برویم تا مردم پشت سرمان بیایند و همین کار را کردیم، یعنی سرها را پایین انداختیم، بدون این که به روی خودمان بیاوریم که اصلا سرباز یا مسلحی وجود دارد. رفتیم نزدیک تا این که تقریبا به یک متری سربازها رسیدیم، که من ناگهان دیدم آن سربازها بی اختیار پس رفتند و یک راهی به اندازه عبور سه، چهار نفر باز شد و ما رفتیم. که البته آنها قصد داشتند ما برویم، بعد راه را ببندند. اما نتوانستند این کار را بکنند، چون به مجرد این که ما از آن خط عبور کردیم، جمعیت هجوم آوردند و آنها نتوانستند کنترل کنند، و در نتیجه، حدود مثلا چند صد نفر آدم با ما تا در بیمارستان آمدند. بعد هم گفتیم در را باز کردند و وارد بیمارستان شدیم. با ورود به بیمارستان، آن دانشجویان و پرستاران و اطبا که در بیمارستان بودند، وقتی ما را دیدند، جان گرفته و ما به طرف جایگاه وسط بیمارستان - که به نظرم یک مجسمه ای نصب شده بود - رفتیم و مردم آن مجسمه را فرود آوردند و شکستند، که در این هنگام، رگبار گلوله های کالیبر - 50 به طرف مردم هدف گیری شد. در حالی که برای متفرق کردن یا کشتن یک عده از مردم، گلوله های کالیبر کوچک مثل ژ - 3 و این قبیل هم کافی بود. اما با گلوله های کالیبر - 50 که یک سلاح بسیار خطرناک و برای کارهای دیگری درست شده است، شروع به تیراندازی کردند و بعدا که خبرنگاران خارجی برای دیدن به آن جا آمدند، من پوکه های گلوله های کالیبر - 50 را به آنها نشان دادم و به آنها گفتم خبر این جنایت را به دنیا مخابره کنید، تا دنیا بداند با ما چگونه رفتار کردند.
به هرحال، بعد از یک ساعت که خودمان هم نمی دانستیم باید چه کاری بکنیم، با چند نفر از روحانیون به یک اطاقی رفتیم تا ببینیم چه کار باید کرد، در حالی که معلوم نبود تهاجم ادامه دارد یا خیر؟ من آن جا پیشنهاد کردم که اعلام کنیم، همین جا متحصن می شویم و تا خواسته هایمان برآورده نشود، آن جا را ترک نمی کنیم. در آن جلسه که حدود هشت تا ده نفر از اهل علم مشهد حضور داشتند، من برای این که هیچ گونه تزلزل و خدشه ای به مطلب وارد نشود، بلافاصله یک کاغذ آوردم و نوشتم ما امضاءکنندگان زیر اعلام می کنیم: «تا انجام خواسته هایمان در این جا خواهیم بود.» که یکی از خواسته ها عزل فرماندار نظامی و یکی دیگر، محاکمه ی عامل گلوله باران بیمارستان امام رضا و چیزهای دیگر بود.
بدین وسیله، اعلام تحصن کردیم و این تحصن هم در مشهد و هم در خارج از مشهد، اثر مهمی بخشید. و از نقاط عطف مبارزات مشهد بود. که بعدا هیجانهای بسیار و تظاهرات پرشور و کشتار عمومی مردم را در مشهد به دنبال داشت.
[7] مقام معظم رهبری پس از بازگشت از تبعیدگاه ایرانشهر به مشهد، در سال 1357 همراه چند تن از دوستان و همرزمان مانند شهید بهشتی، شهید باهنر، حجت الاسلام و المسلمین هاشمی رفسنجانی و آیت الله موسوی اردبیلی، طرح اولیه «حزب جمهوری اسلامی» را پی ریزی کردند. این حزب که بنابه ضرورتهای سالهای اوج مبارزات، یعنی 57 و 58 تشکیل می شد، نقش بسیار مهمی در یاری رساندن به حضرت امام خمینی قدس سره و مبارزه با لیبرالها، منافقین و جریان بنی صدر داشت - که در جای خود به آنها اشاره خواهد شد - دبیر کلی حزب به عهده شهید بهشتی بود تا حادثه غم انگیز 7 تیر 1360 که در اثر توطئه تروریستی منافقین، شهید بهشتی به همراه 72 تن از بهترین یاران امام و انقلاب به شهادت رسید. در تاریخ 10 شهریور 1360 در جلسه شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی، مقام معظم رهبری به عنوان سومین دبیر کل حزب انتخاب شدند و در خرداد سال 62 این مسؤولیت دوباره به عهده ایشان گذاشته شد تا این که به واسطه منتفی شدن ضرورتهای اولیه ایجاد حزب و شرایط جدیدی که تشکلهای سیاسی را فاقد جایگاه در جامعه امام و امت می کرد، پیشنهاد انحلال آن از سوی حضرت آیت الله العظمی خامنه ای و شورای مرکزی حزب به حضرت امام داده شد و با موافقت امام (ره)، حزب منحل شد. در ابتدای تشکیل حزب، قرار گذاشته می شود که نام ده نفر به عنوان مؤسسین حزب اعلام شود. این ده نفر، کسانی بودند که مجموعشان را ملت ایران می شناخت. پیش بینی می شد که این ده نفر را ساواک بگیرد و زندان یا اعدام کند و فرصت کار از آنها گرفته شود، لذا ده نفر دوم معین می شوند تا ادامه راه ده نفر اول را اعلام کنند. فکر می شد که اعدام ده نفر اول، زمینه را برای پذیرش ده نفر دوم و تشکیلات حزب فراهم خواهد کرد و مردم را متوجه مبارزات خواهد نمود. این نقشه اجرا می شود، ولی مشیت و خواست خدا بر زنده ماندن ده نفر اول قرار می گیرد. اینان تا این اندازه برای زندان، شکنجه و مرگ خود را آماده کرده بودند تا بلکه انقلاب اسلامی گسترش یابد و به ثمر رسد.
[8]
پی نوشت:
[1] مصاحبه ها، صفحه 256، نقل از خاطرات و حکایتها، ج دوم، ص 130
[2] روزنامه جمهوری اسلامی 08/06/1363
[3] روزنامه رسالت، 31/03/1368
[4] مصاحبه ها، ص 107
[5] حدیث ولایت، ج سوم، ص 87
[6] حوزه و روحانیت، ج اول، صفحه های 163 تا 165
[7] مصاحبه ها، صفحه های 177 تا 180، نقل از خاطرات و حکایتها، ج دوم صفحه های 7 تا 11
[8] روزنامه جمهوری اسلامی 12/02/1362