اگر لذت ترک لذت بدانی |
دگر شهوت نفس، لذت نخوانی |
هزاران در از خلق بر خود ببندی |
گرت باز باشد، دری آسمانی |
سفرهای عِلوی کند مرغ جانت |
گر از چنبر آز بازش پرانی |
ولیکن تو را صبر عنقا نباشدکه در دام شهوت، به گنجشک مانی
ز صورت پرستیدنت می هراسمکه تا زنده ای، ره به معنی ندانی
دریغ آیدت هر دو عالم خریدناگر قدر نقدی که داری بدانی
وصیت همین است، جان برادرکه اوقات ضایع مکن تا توانی
همه عمر تلخی کشیده است سعدیکه نامش برآمد به شیرین زبانی
* * *
ـ هر که خیانت ورزد، پشتش از حساب بلرزد، و آن را که حساب پاک است، از محاسبه چه باک است.
ـ دوستان، به زندان به کار آیند که بر سفره، همه دشمنان، دوست نمایند.
منشین تُرُش از گردش ایام که صبر |
تلخست ولیکن بر شیرین دارد |
ـ هرکه خدای را عزوجل، بیازارد تا دل خلقی به دست آرد، خداوند تعالی همان خلق را برو گمارد تا دمار از روزگارش برآرد.
ـ ملوک، از بهر پاس رعیت اند؛ نه رعیت، از بهر طاعت ملوک.
اگر بمرد عدو، جای شادمانی نیست |
که زندگانی ما نیز جاودانی نیست |
بزرگش نخوانند اهل خردکه نام بزرگان به زشتی برد
هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمردبی گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد
ـ شکر آنکه به مصیبتی گرفتارم، نه به معصیتی.
ـ خانه دوستان بروب و در دشمنان مکوب.
ـ لقمان را گفتند: ادب از که آموختی؟ گفت: از بی ادبان؛ هرچه از ایشان در نظرم ناپسند آمد، از فعل آن پرهیز کردم.
به عذر و توبه توان رستن از عذاب خدای |
ولیک می نتوان از زبان مردم رست |
پای در زنجیر پیش دوستانبه که با بیگانگان در بوستان
ـ زلف خوبان، زنجیر پای عقل است و دام مرغ زیرک.
عالِم که کامرانی و تن پروری کند |
او خویشتن گم است، که را رهبری کند؟ |
ـ خلعت سلطان اگرچه عزیز است، جامه خود، از آن به عزت تر و خوان بزرگان اگر چه لذیذست، خرده انبان خویش، از آن به لذت تر.
ـ محمد غزالی را پرسیدند: چه گونه رسیدی بدین منزلت در علوم. گفت: بدان که هرچه ندانستم، از پرسیدن آن ننگ نداشتم.
بپرس هرچه ندانی که ذُلِّ پرسیدن |
دلیل راه تو باشد به عزّ دانایی |
ـ هرکه در حال توانایی نکویی نکند، در وقت ناتوانی سختی ببیند.
ـ هرکه با داناتر از خود بحث کند تا بدانند که داناست، بدانند که نادان است.
ـ هرکه با بدان نشیند، نیکی نبیند.
ـ مردمان را عیب نهانی پیدا مکن که مر ایشان را رسوا کنی و خود را بی اعتماد.
ـ هرکه علم خواند و عمل نکرد، بدان مانَد که گاو راند و تخم نیفشاند.
ـ اگر شب ها همه قدر بودی، شب قدر بی قدر بودی:
گر سنگ همه لعل بدخشان بودی |
پس قیمت لعل و سنگ یکسان بودی |
ـ بی هنران، هنرمند را نتوانند که ببینند.
ـ حکیمی که با جُهال درافتد، توقع عزت ندارد؛ وگر جاهلی به زبان آوری بر حکیمی غالب آید، عجب نیست که سنگی است که گوهر همی شکند.
ـ مُشک آن است که ببوید، نه آنکه عطار بگوید. دانا چون طبله عطارست؛ خاموش و هنرنمای و نادان خود، طبل غازی؛ بلندآواز و میان تهی.
ـ جوان مرد که بخورَد و بدهد، به از عابد که روزه دارد و بنهد.
ـ به نانهاده دست نرسد و نهاده هرکجا هست، برسد.