مایلم «بازی درمانی» را به عنوان یک تجربه بازی که خود نوعی درمان است تعریف کنم، زیرا که رابطهی امنی را بین کودک و بزرگسال برقرار میسازد. بنابراین کودک آزاد است و مجال این را مییابد که خود را از طریق عبارات خاص خود بیان نماید؛ درست همان طوری که در آن لحظه هست؛ در راه و شیوه مخصوص به خودش. من عبارت «بازی» را به عنوان «آزادی یا مجال و فرصت عمل» تعریف میکنم تا اینکه آن را حس خلاقیت معمول بدانم. (1)
تجربه بازی درمانی چیست؟
کودکان در بیان احساسات و افکار خود درستکار و رک گو هستند. احساسات، نگرشها و افکار کودک در بازی پدیدار میشود، خود را باز میکند، میپیچاند، میچرخد و لبههای تیز خود را از دست میدهد. کودک یاد میگیرد تا خود و دیگران را کمی بهتر درک کند و مهمان نوازی عاطفی در مورد همه مردم را به صورت سخاوتمندانه بسط و توسعه دهد.
در تجربهی بازی درمانی محوطهی امنی به کودک داده میشود تا خود را امتحان کند، از طریق بازی خود را اظهار دارد و با انجام این کار یاد بگیرد که خود را بهتر بشناسد تا بدانجا که دانش خود را در مورد بکارگیری ظرفیتهای خود در راههای مناسبتر بالا ببرد.
کودک به همراه یک بزرگسال در رابطهای قدم میگذارد که بزرگسال سمبل دنیای بیرونی کودک میشود و او مستمعی است که کودک نگرشها و احساسات درونی خود را در مقابل او بازی میکند. درمانگر مستمع قدردان و پذیرایی است که سعی دارد عناصر حیاتی را در این رابطه حفظ نموده، تا اظهارات کودک از خودش را صریحتر نماید. این کار از طریق ممانعت از هر نوع مزاحمت فرد دیگر صورت میگیرد- یعنی نگرشها، احساسات، قضاوتها، پیشنهادات، ملامتها یا ستایشها، موافقتها یا مخالفتهای درمانگر. و درمانگر کوشش مینماید که این ساعت تنها و کاملاً مال خود کودک باشد تا او به اندازه کافی برای بیان خود احساس امنیت نماید.
کودک، کم کم و با احتیاط فراوان «خوددرونیاش» (2) را ظاهر میسازد و آن را با صمیمیت، وضوح و روشنی زیاد اظهار میدارد. بزودی درمییابد که در این اتاق و با این بزرگسال غیرعادی میتواند اجازه بدهد که جزر و مد احساسات و انگیزههایش داخل و خارج بشود. او میتواند دنیای خود را با این اسباب بازیهای ساده که به خوبی به درد «هویتهای فرافکن شده» (3) میخورد، بسازد. او میتواند معمار خود باشد و قصر خود را در داخل شنها خلق کند و دنیای خود را با مردمی که ساخته است پرجمعیت نماید. او میتواند کاری را انتخاب و یا از آن دست بکشد. او میتواند بیافریند و نابود کند. او میتواند یک کوه بسازد و بیخطر به بالای آن رود و از آنجا به تمام دنیا بگوید که: «من میتوانم برای خود یک کوه بسازم یا میتوانم همهاش را با خاک یکسان کنم. در اینجا من بزرگم».
زمانی که او قدرت و احساس رضایت ناشی از بیان خود و احساس مالکیت بر خود را تجربه میکند، در هیجان ناشی از «بودن» احساس لذت و شادی مینماید. این همان خودی است که او قبلاً از آن به صورت مبهم آگاهی داشت؛ این همان خودی است که در سایه زندگی مطیعانه خم شده بود و جهت مقبول واقع شدن میجنگید و این آخرین لذت که ناشی از بیان خود به صورت باز و آزادانه میباشد برای او تجربه روحبخشی خواهد بود.
حرکتهای بدنی او سعی در هماهنگی با حرکتهای روانی او دارد و او به دنبال ترکیبی از این دو است. بنابراین اغلب بنظر میرسد که کودک کندرو و ناهماهنگ است. اما زمانی که «خوددرونی» مزهی آزادی را میچشد، بدن کودک از طریق حرکت سعی در دستیابی بدان دارد. ما اغلب به عنوان پیشرفت در درمان به این نکته توجه داریم که حرکت کودک سبب بدست آوردن احترام، آزادی و خودانگیختگی میشود که همهی اینها به موازات آزادی روانی که او درصدد دستیابی بدان است، رشد مییابد.
او ممکن است رنگها را بر روی یک برگ کاغذ بکشد و به اطراف نگاه کند و فریاد بزند که: «این منم، این منم. از دست همه ناراحتم و سر همه داد میزنم.» این کار برای یک بیننده ناآگاه تنها خطهای سرخ و سیاه رنگی است که با عصبانیت بر روی کاغذ کشیده شده است، اما برای کودک بیان گستاخانهای از خودش میباشد.
او ممکن است عروسک کهنهای با اندازه طبیعی مادرش را گرفته و بر سر او فریاد بزند که «تو رئیسی! ازت متنفرم. ازت متنفرم. تو به من اجازه نمیدهی که کارها را هرطور که دلم میخواهد انجام بدهم.» این بیان او از «خود محدود شدهاش» (4) در آن لحظه است. اما زیبایی این آزادی بستگی به این دارد که نگرشها بتواند به آسودگی تغییر یابد (معکوس شود و هرگز مورد سؤال قرار نگیرد). به طوری که کودک در آن لحظه احساس هیچ تهدیدی را نسبت به خود نکند، و احساس امنیت نماید.
یکی از نکات اصلی این تجربه این واقعیت است که کودک با بیان کردن خود در واقع خودش نفع میبرد برای او مهم نیست که افراد دیگر را در این اتاق خشنود سازد، موافقت و مخالفت درمانگر مطرح نیست، زیرا کسی وجود ندارد که او را سردرگم نماید. بنابراین به او فرصت داده میشود تا احساسات درونی خود را بیرون بریزد و به صورت عینی به آن نگاه کند، یعنی از این فرصت استفاده کرده، با تمام وجودش تجربه کند و خود را با معلومات تجربه شدهاش تقویت نماید. در واقع ظرفیتهای درونی او عوامل زندهای هستند که میتواند از آنها لذت ببرد، آنها را بیان کرده و کنترل نماید. به این ترتیب زندگی او شکل بازی پیدا خواهد کرد که میتواند در طی آن ماجراجویی کند.
هنگامی که تجربیاتی از این نوع را با کودکان انجام میدهیم، درک ما از آنها عمیقتر شده و راههای کمک به کودکان را برای اینکه به خودشان کمک کنند معین مینماییم، تا آنها استقلال، امنیت، آزادی و احساس مسئولیت را درک کرده، یاد بگیرند که خودشان و دیگران را قبول داشته باشند و به آنان احترام بگذارند.
شدت احساساتی که برخی از کودکان در سنین اولیه در خود حفظ میکنند و در طول یک سری بازی درمانی آشکار میشوند، اغلب بسیار تعجبآور است، مانند شدت تنفر، ترس، اضطراب، تنهایی، ناامنی، احساس شکست، بیکفایتی و بیارزشی، احساس ناخواسته بودن و اینکه متعلق به هیچ کسی نیستند. این نوع احساسات غالباً شروع احساس محرومیت و انحراف شخصیت در طول زندگی کودک است.
درمانگر در طول بیش از چند هفته کار با کودکان، متوجه میشود که کودکان دوساله، سه ساله و چهار یا پنج ساله احساساتی از قبیل بدبختی مطلق، تضاد، ترس یا اضطراب مربوط به خود را تخلیه میکنند. مشکلات کمک به این چند کودکی که راه خود را به کلینیک راهنمایی کودک پیدا کردهاند، عمیقاً درمانگر را تحت تأثیر قرار میدهد، اما او این واقعیت را میداند که تعداد بسیار زیادی از این نوع کودکان در این سرزمین وجود دارند که هرگز این نوع کمک تخصصی را دریافت نمیدارند. و این انگیزهای است برای درمانگر تا راههای مختلف تعلیم و تربیت والدین و معلمان را جهت پیشگیری (اگر نه اصلاح) از آن در منازل، مهدکودکها و کودکستانها تدوین نماید.
«مایک» (5) مشکلات خود را از طریق بازی آشکار میسازد
کودک چگونه دنیای خود را درک میکند؟ تماسهای بازی درمانی زمانی که به طور دقیق ثبت شود، توجه ممتد و عمیق ما را به درون افکار، احساسات و نگرشهای کودکانی که به صورت خودانگیخته با اسباب بازیها در اتاق بازی میکنند جلب مینماید، زمانی که فرصت داریم اگر وقت خود را صرف مطالعه این کودکان بنماییم، چیزهای بسیار زیادی دربارهی آنها یاد خواهیم گرفت.
«مایک» زمانی که به یک سری جلسات بازی آورده شد بیست و دو ماهه بود او تازه به راه افتاده بود و هنوز صحبت نمیکرد. مایک مشکل رفتاری داشت. زود عصبانی میشد. زمانی که به مدت چند دقیقه تنها گذاشته میشد، علائمی از ترس و اضطراب را نشان میداد. مشکل غذا خوردن داشت و بنظر نمیرسید که کودک شادی باشد. در این مورد بخصوص هم مایک و هم مادرش به همراه درمانگر به اتاق بازی رفتند، همان طور که مایک در اطراف خود قدم میزد، مادرش نزدیک او مراقب بود و زمانی که کودک تلاش میکرد خود را به تنهایی به داخل جعبه شن بیندازد دست خود را به علامت حراست و حمایت جلو میآورد و چیزها را زمانی که به آنها میرسید در دست او میگذاشت و به او نشان میداد که وقتی یک اسباب بازی را برمیدارد و آن را به طور آزمایشی امتحان میکند. چگونه این کار را انجام بدهد. مادر به طور مرتب و مداوم با او صحبت میکرد، او انجام چندین کار را به کودک پیشنهاد کرد و با درمانگر در مورد کودک به گفتگو پرداخت.
بنظر میرسید که «مایک» از تجربه بازی درمانی که در واقع نشانگر عدم اتکای او به مادرش است، منفعت بیشتری خواهد برد. اما این کار را آزمایشی انجام دادیم و در این فکر بودیم که از طریق مشاهده مادر و کودک در اتاق بازی چه چیزی را میتوانیم بدست آوریم. مطمئناً درمانگر فرصت بسیار خوبی پیدا کرد تا رابطهی مادر و کودک را مشاهده کرده، به حمایت و پشتیبانی بیش از حد از جانب مادر و رشد درماندگی و محرومیت از جانب کودک توجه نماید.
نقش درمانگر در این شرایط این بود که کوشش نماید مقبولیت، آسانگیری و احترام را هم به مادر و هم به کودک بیاموزد، نگرشها و طرز تلقیهای آنها را منعکس سازد و نوعی ثبات را از طریق داشتن نگرشهای سازگار در مورد هردوی آنها بوجود آورد. درمانگر در مقابل رفتار و گفتار مادر نسبت به کودک (مواظب باش، مواظب باش مایک، ممکن است بیفتی)، حمایت افراطی و نگرانی بیش از حد مادر را منعکس کرد. مادر در حالی که کوشش میکرد درب یک شیشه را پیچانده و بازنماید میگفت: «در اینجا مادر به تو نشان خواهد داد که چگونه این کار را انجام بدهی. مادر این کار را برایت میکند.» درمانگر به مادر گفت، او تصور میکند شخصاً باید این کار را انجام بدهد، به جای اینکه به کودک اجازه انجام آن را بدهد (انعکاس احساسات) درمانگر در پاسخ به اعتراض مایک با همان حالت ناتوانی اولیهای که داشت گفت: «مایک میخواهد آن را خودش انجام بدهد.» در حالی که جلسات ادامه داشت، مایک از استقلالی که درمانگر به او میداد و حمایتی که مادرش از او میکرد آگاهی یافت، در نتیجه بتدریج در حالی که بازی میکرد به سمت درمانگر حرکت کرده، بدون اینکه کلمهای اظهار دارد ادعای حقش را مینمود تا قادر باشد کارها را خودش انجام بدهد. مادر، خود این انتخاب کودک را مشاهده کرد، بدون اینکه کسی توجه او را بدان جلب نموده باشد و مشاهدات خود را برای درمانگر بیان داشت: «او بنظر میرسد که ترجیح میدهد تنها باشد.»، «بنظر میرسد شما اطمینان بیشتری به او داشته باشید تا من»، «احتمالاً من بیش از حد برایش کارها را انجام دادهام.»، «شاید برای همین است که بیش از حد ناله و فغان میکند.»، «شاید بتوانم همان آزادی را که شما به او میدهید بدهم.»
مایک به دلیل تجربهاش از آزادی جدید به سرعت تغییر کرد. او با قدمهای استوارتری راه میرفت. مایک شروع به صحبت به صورت جملات کوتاه نمود. او در بازی خود با تجربهتر شده بود.
یک روز مادر مایک این مطلب را به درمانگر گفت که او مشکل غذا خوردن دارد، یعنی «اصلاً غذا نمیخورد»، مایک که در جعبه شن مشغول بازی بود ظاهراً چند بار این مطلب را شنیده و فهمیده بود. از جعبه شن بیرون آمد. عروسک کهنه را روی صندلی بلندی قرار داد. در بشقاب عروسک شن ریخت و این گونه مشکل غذا خوردن را با بازی نشان داد. یک قاشق پر از شن را روی زمین ریخت و در حالی که پاهایش را بر روی آن میزد فریاد کرد «نه، نه، نه» این را چند بار تکرار کرد. در حالی که مادر با تعجب به او نگاه میکرد، درمانگر گفت: «یکی میخواهد که بچه غذا بخورد اما بچه میگوید نه» این نمایش به اندازهی کافی جالب بود.
مادر گزارش داد که بعد از این جلسه کودک دیگر مشکل غذا خوردن نداشت و دیگر هیچ نزاعی برای مجبور کردن او به خوردن وجود نداشت. او افزود که شاید نگرشهای مایک به اندازهی او تغییر نکرده باشد؛ دیدن مشکل غذا خوردن «مایک» از طریق بازی مطمئناً باعث شده بود که مادر کمتر علاقمند به این باشد که هرچه جلوی مایک میگذارد او باید بخورد. همان گونه که نگرشهای مادر تغییر میکرد، رفتار مایک نیز عوض میشد. در چند مورد دیگر زمانی که مادرش در مورد او صحبت میکرد، مایک در آنجا آن را در بازی خود به نمایش در میآورد.
بعد از هجده جلسه، بازی درمانی با موفقیت پایان یافت. تجربه کار کردن با هر دو یعنی مادر و کودک در اتاق بازی در یک زمان با یک درمانگر این گونه مورد ارزیابی قرار گرفت که این کار«ارزش تحقیق بیشتری» را دارد. این کار توسط همان درمانگر و چهار مادر و کودک دیگر امتحان شد. تجربه بدست آمده در همهی موارد به نظر میرسید که برای مادر و کودک مفید باشد. این کار ما را به این نتیجه رساند که تحقیق بیشتر در همین راستا ممکن است برای ما تجربه تربیتی بیشتری داشته باشد و به ایجاد درک و ارتباط بهتر بین مادر و کودک منجر گردد. و آنها را قادر میسازد که از فرصت استفاده کرده، به کودکان همان طوری که هستند نگاه کنند و از تمایل خود مبنی بر اینکه کودکان را مطابق با خواست خود بسازند دست بردارند.
مورد «میت» (6)
«میت» زمانی که جهت بازی درمانی ارجاع داده شد چهار ساله بود. او توسط مادرش این گونه معرفی شد: «دارای مشکل رفتاری، دارای مشکل غذا خوردن، منفی باف، لجوج، ضد اجتماع، پرخاشگر، و اضافه نمود که کابوس میبیند و نسبت به نوزاد حسود است.» جلسات درمانی «میت» به ترتیب زیر برنامهریزی شد. او میبایست هر هفته یک جلسهی انفرادی و یک جلسه گروهی داشته باشد. میت سؤال کرد که آیا میتواند افراد دیگری را نیز با خود بیاورد. این موضوع بین «میت» و درمانگر مطرح و تصمیم گرفته شد که برای بازی گروهی، «میت» دو نفر دیگر را با خود بیاورد، اما هر کسی را که انتخاب میکند باید با اجازهی والدینش به جلسه بیاورد. از جالبترین تحولات در سری مصاحبه با کودک، گروه انتخابی میت و رفتار تغییر یافتهاش به عنوان عضوی از گروه بود. انتخاب «میت» از آوردن دو بچه بسیار مطیع تا آوردن خانمی که در همسایگی آنها زندگی میکرد و آمده بود که ساعتی را خوش بگذراند در نوسان بود.
درمانگر نقش خود را در تمام لحظات حفظ کرد- با کودک هرگز بازی نکرد- زیرا احساس میکرد که در مورد دستاوردهای روانی بهتر است که یک ارتباط بدون مشارکت را با کودک حفظ نماید. ابتدا رفتار ضد اجتماعی «میت» کاملاً آشکار شد. او سعی داشت که همهی کسانی را که در اتاق با او بودند، تحت سلطه خود در آورد. آنها را تهدید میکرد. بر آنها ریاست میکرد. بر سرشان داد میکشید و به آنها میگفت که دیگر هرگز آنها را دوباره با خود نخواهد آورد. جالب اینجا بود که «میت» دومین دعوت را نیز از کودکانی که بیشترین مقاومت را در برابر او کرده بودند به عمل آورد.
«دوست داری این کار را انجام بدهی؟» یا «امیدوارم که این کار را بکنی» یا «چطوری میخواهی این کار را انجام بدهی؟» دیکتاتوری مطلق او تبدیل به همکاری و مشارکت شد. به این کودکان فرصت داده شد تا احساسات خود را صادقانه و باز بیان دارند. محدودیتهای چندی وجود داشت که شدیداً حفظ شد. به کودکان فرصت داده شد تا منابع موجود در درونشان را مورد استفاده قرار دهند و مشکلات خود را با موفقیت حل کنند. مشاهداتی از این قبیل احتمالاً دلالت بر رهبری، راهنمایی و مدیریت بیش از حد کودکان میکند. کوششهای بسیاری صورت گرفت تا به جای اینکه به کودکان اجازه داده شود که برای حل مشکلاتشان راههای مخصوص به خود را جستجو نمایند، آنها را در گروههای مناسب بگنجانند.
دیگر تجربیات کار کردن با کودکان کودکستانها نشان داد که اگر چنانچه به کودکان فرصت داده شود که بتوانند احساسات و نگرشهای خود را آزادانه بیان نمایند و از اسباب بازیها به عنوان سمبلی که میتواند احساسات آنها را آزادانه ظاهر سازد استفاده کنند، این کار سبب ممانعت کودک از سرکوب احساس خشم، دشمنی و ترس میشود. به جای اینکه احساسات کودکان را انکار کنیم و یا اطمینان مجدد به آنها بدهیم، بهتر است که آنها را به صورت باز و صادقانه به رسمیت بشناسیم که این کار سبب آرامش و سبک شدن آنها میشود.
درک کودکان از طریق توجه به مصاحبه و بازیهای ضبط شده
یکی از مؤثرترین روشهای کمک به والدین و معلمان برای اینکه آنها کودکان را کمی بیشتر درک نمایند این است که مصاحبه و بازیهای ضبط شدهی کودکان را در اختیار آنان قرار دهیم (البته نه در مورد بچههای خودشان)، و به آنها فرصت بدهیم که تجربهی یک کودک ناشناس را در یک جلسه بازی درمانی تماشا کنند. بسیار مفید خواهد بود چنانچه بعد از این کار یک نشست گروهی با تعدادی از والدین داشته باشیم که در آن، آنها بتوانند نگرشها، افکار و احساسات خود را دربارهی آنچه که دیدهاند بیان نمایند. در صورتی که کودک ناشناس باشد آنها میتوانند نسبت بدان عینیتر باشند. یکی از نظریههایی که همیشه در طول چنین تجربهای اظهار میشود این است که «چرا من هیچ نظری ندارم در حالی که بچهها این قدر مشتاقانه در مورد هر چیزی احساس دارند.»؛ «من نمیدانستم که بچهها تا این حد از ارتباطات و نگرشهای اطراف خودشان آگاهی دارند.» و این اظهارات معمولاً با این سؤال دنبال میشود که «فرزند مرا چگونه میبینید؟»
کودک والدین خود را چگونه میبیند؟ او چگونه خود را در ارتباط با دیگران درک میکند.
آیا در این رابطهها احساس کفایت، ارزش و امنیت میکند؟ آیا او احساس مقبولیت و دوست داشتن میکند؟ آیا او احساس میکند که جای خود را در دنیایی که بدان متعلق است دارد؟
چنانچه او احساس مثبتی در مورد همهی این مطالب داشته باشد، در نتیجه زمینهی خوبی جهت سلامت روانی خواهد داشت. بعدها او هم میتواند دیگران را قبول داشته باشد و به آنها احترام بگذارد. او دیگر تمایلی نخواهد داشت که بین دیگران تبعیض قائل شده، به آنها حمله کند، به آنها ظنین شود و تصور نماید که آنها تهدیدی برای او هستند. احساس ارزش شخصی و احساس امنیت، به او آن ثبات هیجانی را که نیاز دارد میدهد. این نگرشهای شخصی در سنین بسیار کم و از طریق تجربیات روزانه و تکرار شدهی کودک فرم میگیرند. نگرشها و احساسات اطراف او بنظر میرسد که در آیینه منعکس شده است. ما میدانیم که تعصب اغلب اکتسابی است تا اینکه آموخته شده باشد. به طور مثال احساس نفرت بنظر میرسد که موضوع برخورد و شورشی باشد که فرد در دفاع از خود در مقابل تهدید به کار میبرد.
اجازه بدهید که به چند مورد بازی درمانی توجه کرده و ببینیم که چگونه کودکان احساسات و نگرشهای خود را در مورد خود و والدینشان بیان میدارند.
در یکی از جلسات بازی درمانی «میت» لباس خوبی را پوشیده و رل مادر را بازی کرد. او با صدای دورگه و سرزنش کنندهای گفت: «عجله کن، عجله کن. اینقدر یواش کار نکن. نگاه کن این لباس رو، پنج دقیقه قبل تمیز بود. حالا من یه اُردنگی بهت میزنم. این کاریه که میکنم. حالا میتوانی برای بخوابی و خوابهای بدببینی. شاید که یه مردِ بد بیاد و تورو با خودش ببره، آن وقت میتوانم یه بچه خوب دیگه بگیرم.» آرام به پشت عروسک زد و او را در رختخواب گذاشت. «برو گریه کن» و او در حالی که وانمود میکرد مادر است گفت: «من دیگه کاری با تو ندارم.»
آن وقت میت سرگردان به طرف میز رفت و شیشه شیر بچه را برداشت و به آرامی بر آن دست کشید. او گفت «من این بطری را درست میکنم و یک پستانک رویش میگذارم». «می دونی که اوه هرگز من بچه نبودم؟ امکان این رو نداشتم که بچه باشم. و زمانی که من - من - وقتی که به بچه بودم. من یه... داشتم. من اصلاً یه پستانک نداشتم. مادرم مجبور بود که هر روز یک سری غذا (مخلوطی از غلات حبوبات با شیر) به من بدهد. همش همین. من هرگز بچه نبودم. شانس اینو نداشتم که بچه باشم. نمیتوانستم یه پستونک داشته باشم. اصلاً یکدونه هم نبود. یکدونه هم برای من نبود.» و او به داخل جعبه شن رفت و روی آن خط کشید و شروع کرد به مکیدن از بطری.
«هانس» (7) پسر 6 ساله شروع کرد به زدن یک بادکنک بزرگ که شبیه یک انسان بود و گفت: «تو فکر میکنی خیلی باهوشی؟» من درستت میکنم. میدونم. تو کارتو بکن شلخته پیر. اون یه... اون یه... اوه. تویه اُردنگی میخواهی؟ این طور نیست؟ باشه!
شاید که اون با مغز بیفته پایین، اون فکر میکنه که خیلی بزرگ و مهمه.
خواب گوش کن. تو کلاهتو سمت راست بزار و این قدر کارهای احمقانه نکن. این طوری! من دارم - میدانم. من درست... من دارم... این پیرمرده روتکون میده. اینجارو نگاه کن. تو ای پدر پیر. من میخوام به اُردنگی به تو بزنم - اونجا! اونجا! تو یه بچه بد هستی (اُردنگی محکمتری به او زد). تو دیگه سرپا وانمیایستی. من تورو میکشم. من میگم همین حالا اونجا. یه اُردنگی دیگه میخوایی؟ اونوقت هر کاری که میگم میکنی! (اُردنگی محکمترى به او زد) دردت هم مییاد. این طور نیست؟ اون یه مرد پیر بدِ بده. پسر پیر چطور میتونه دوستش داشته باشه اون پدر بدیه.»
«بتسی جو» (8) دختر چهار ساله در اتاق بازی پشت میز مینشیند و یک شیشه شیربچه را نقاشی میکند. بتسی جو به خاطر اینکه «بسیار خوب» بود برای درمان ارجاع گردید. مادر نگران این مطلب بود زیرا که بتسی جو همیشه از مادرش سؤال میکرد که چه کاری را باید انجام دهد و زحمت زیادی میکشید که کارها را درست همان طور که به او گفته شده است انجام دهد. او به جای اینکه با خودش یا با بچههای دیگر بازی کند مادرش را همهجا تعقیب میکرد. او میخواست برای خشک کردن ظرفها، مرتب کردن رختخواب، یا جمع کردن کاغذها به مادرش کمک کند. او وقتی که کثیف میشد بسیار آشفته میگشت.
بتسی جو در اتاق بازی روش آرام و ساکت خود را ترک کرد، پستانک شیشه را برداشت و با صدای نامشخصی گفت «من ویسکی خودمو بالا میکشم» او شیشه را بلند کرده، نزدیک لبهای خود گرفت و از آن نوشید. با پشت دست دهانش را پاک کرد و صندلی خود را از پشت میز عقب کشید و چند بار با دست روی شیشه کوبید. به اطراف نگاه کرد. به آن لگد زد، فحش داد و ناگهان به طرف خانه عروسکی در اتاق بازی رفت. او روی مبل دست کشید عروسک مادر را چنگ زد و او را خفه کرد. او جیغ و فریاد زد و ناگهان عروسک را به جایی دور از خود پرت کرد و ناگهان به طرف عروسک کهنه در آن طرف اتاق چرخید؛ آن را چنگ زد و شروع به پاره کردن لباسهایش نمود. در تمام مدت مثل یک دزد دریایی فحش میداد. ناگهان او عروسک را به کناری انداخت، در اطراف اتاق بازی شروع به یاوه سرایی کرد. فحش میداد، فریاد میزد تا آنجا که همه چیز را در اتاق بازی به هم ریخت. او با سرعت به طرف درمانگر دوید و صورت خود را در دامن درمانگر پنهان و گریه دلخراشی کرد. تصویر بتسی جو از پدرش چنین بود (برای اینکه پدرش یک الکلیست بود) اما هیچکس فکر نمیکرد که «بتسی جو» آنقدر بزرگ شده باشد که این موضوع او را ناراحت نماید.
«ناد» (9) پسر هفت سالهای بود که رنگ ورویی زرد و سوء تغذیه داشت و کلاً کودک خوشحالی نبود. او با سربازان عروسکی در جعبهی شن بازی کرد. یکی از آنها به عنوان پدربزرگ و دیگری به عنوان پدر تعیین شد. این دو نقشهای اصلی را در بازی «ناد» ایفا میکردند. او در یک جلسه، شروع کرد به مرتب کردن اسباب بازیها برای بازی. او اظهار داشت که «آنها قراره که کشته باشند این طوری بمیرند» سپس او صدای خود را پایین آورد، و با سربازان با لحن آرامی صحبت کرد. صدای خود را تغییر میداد مثل اینکه دو نفر دارند با هم صحبت میکنند، او چنین گفت:
«یه حقه بلدی؟»
«حقه؟ چه نوع حقهای؟»
«اوه هر حقهای.»
«میدونی قراره چه اتفاقی برات بیفته؟»
«نه تو میدونی؟»
«تو به خاک سپرده میشی.»
«فکر میکنی که اونا منو میکشن؟»
«اونا تورو اون پایین خیلى پایین دفن میکنند و هرگز تورو بیرون نمییارن. اونا حتی نمیدونن که کجارو بگردن»
صدای «ناد» تبدیل به زمزمه شد و گفت: «آیا میتوانیم از اینجا بیرون بیاییم؟»
«نمیدونم.»
ناگهان «ناد» فریاد زد «اونارو دفن کن، اونارو دفن کن. عجله کن» او شنها را با خشونت بر روی آنها ریخت. «دنیا در حال انفجاره و همه جارو تاریکی و نفرت فراگرفته.»
«میترسم»
«کاری نیست که بتونی انجام بدی.»
«میترسم»
«کاری نمیتونی بکنی. تو هم ازشون نفرت داشته باش نفرت داشته باش. سعی کن اول اونارو بکشی.»
موارد بالا تصویری را از افکار، احساسات و نگرشها به ما نشان میدهد که در ذهن یک کودک در جریان است. چند تن از بچهها دارای احساسی این چنینی هستند؟ راهی برای پیدا کردن پاسخ سؤال وجود ندارد. اما در میان معدود کودکانی که مورد بازی درمانی قرار میگیرند احساسات همگون و یکسانی دیده میشود؛ از قبیل احساس خشونت، تنفر، ترس و اضطراب.
در خلال مطالعه و تحلیل یک مورد کامل از بازی درمانی ضبط شد ما میتوانیم سازمان روانی آنچه که اتفاق میافتد را به عنوان فرضیه قرار دهیم. آن وقت فرضیه خود را با بسیاری از موارد دیگر چک نماییم.
چه نوع احساساتی را کودکان بیان میدارند؟
اغلب میبینیم که کودک در اولین جلسه بازی درمانی با احتیاط عمل میکند. احساس خود را کم کم بیرون میریزد. این احساسات در چهار گروه دستهبندی میشوند:
1- احساساتی که کودک مسئولیت آن را به عهده میگیرد. مانند: «من از «جانی» متنفرم او وسایلم را از من میگیرد.»
2- احساساتی که کودک خود شخصاً مسئولیت آنها را به عهده نمیگیرد، مثلاً عروسکی را وادار میکند که بگوید: «من از مادرم متنفرم. من کاری را که اون میگه انجام نمیدم.»
3- «احساساتی که مستقیماً به فردی که بخشی از دنیای حقیقی و واقعی اوست اظهار میگردد.»
4- احساساتی را که کودک نسبت به اسباب بازی و یا فرد غیرقابل رؤیتی که از طریق تخیلاتش در اتاق بازی بوجود آورده است ابراز میدارد. چه این احساسات از آن طرف تلفن باشد یا احساسی باشد که وجود دارد، اما دیده نمیشود.
در یکی از جلسات بازی دختر بچهای به نام میت، ناگهان بازی خود را متوقف کرده و به نقطهای روی زمین اشاره میکند و میگوید: «پینکی آنجاست» (پینکی اسم دوست تخیلی میت بود. او زمانی پینکی را به عنوان خمیر صورتی رنگی که یک بالاپوش قرمز پوشیده توصیف میکرد).
درمانگر گفت: «اوه پس پینکی هم اینجاست»
میت جواب داد: «بله، فقط نگاه کن که داره چه کار میکنه.»
درمانگر پرسید: «چه کارداره میکنه؟»
میت به درمانگر نگاه کرد و گفت: «داره همه چیز رو بد جوری بهم میریزه، پینکی چرا دارای این کاررو میکنی؟»
«اون میگه که دوست داره ریخت و پاش کنه. میدونی دیشب چی کار کرد؟ مامان تازه زمین آشپزخانه را تمیز کرده بود و پینکی هم دیده بود که مامان اونجارو تمیز و قشنگ کرده. اون با پاهای گلی داخل شد و ردپایش روی همه جای زمین قشنگ و تمیز باقی ماند. من جلوشو گرفتم و گفتم: چرا دارای زمین تمیز و قشنگ مامان رو گلی میکنی؟ و پینکی فقط به من گفت: «برای اینکه دوست دارم همین، برای اینکه دوست دارم» و من گفتم: «خجالت نمیکشی پینکی» و او جواب داد «نه». میت ناامیدانه شانههایش را بالا انداخت و گفت «خوب، چکار میشه کرد؟ اگه احساسش در مورد آشپزخونهی تمیز مامان اینجوریه، بگذار همینطور احساس کنه.»
میت در این حادثه از خودش خیلی خوب محافظت کرد. اینها احساسات «پینکی» بود و نه احساسات میت. در نتیجه او به خاطر داشتن این نوع احساسات مسئول نیست.
در حالی که درمان پیش میرفت، اما متوجه شدیم که احساسات و نگرشهای بسیاری از کودکان به صورت سمبلیک ظاهر میشود مثل: اسباب بازی با اسباب بازی، اسباب بازی با فرد غیرقابل رؤیت، کودک با شخص خیالی، کودک با یک فرد حقیقی، کودک با موضوع احساسش. بنظر میرسد که این خود یکی از شیوههاست: در پایان یک درمان موفق، کودک مسئولیت احساساتش را به عهده گرفته و خود را صادقانه و باز بیان میکند. موضوع نشان میدهد که چنانچه کودک جهت مقابله با نگرشها و احساسات خود احساس امنیت و کفایت نماید، احتمالاً به خاطر اینکه او آن احساسات را بهتر میشناسد، دیگر فشار، ترس و سرکوب کردن را در خود بنیان نمیگذارد و او به سلامت روانی خوبی دست مییابد.
اصول اساسی ارتباط
یکی از کارهایی که در بازی درمانی انجام دادیم، مطالعه و تحلیل دقیق موارد ثبت شده و ضبط شده بود که ما را قادر ساخت تا بعضی از روشهایی را که میتواند در دسترس همه کودکان به عنوان وسیله «فرونشاندن بخار» (10) قرار گیرد تدوین نماییم:
1- به کودک فرصت بدهید که در فضایی مقبول و مجاز خودش باشد.
2- به او در خصوص چند مورد از محدودیتهایی که ثابت و محسوس است امنیت بدهید تا تجربه بازی درمانی در ساحل واقعیت لنگر بیندازد.
3- به او اسباب بازیهایی بدهید که بتواند از آنها جهت طرحریزی برای ظاهر ساختن احساسات و نگرشهای خود استفاده کند.
4- به کودک اجازه دهید که سر فرصت کارها را به شیوهی خودش انجام دهد. در مورد آنچه که میگوید یا انجام میدهد، جستجو و کنجکاوی نکنید. او زمانی که به اندازهی کافی در رابطه خود احساس امنیت نماید، افکار و احساسات خود را با شما در میان خواهد گذاشت.
5- به کودک احترام بگذارید تا او مقبولیت را در حالی که خود پذیرفته شده است تجربه کند. به عنوان یک شخص با ارزش مورد ملاحظه قرار گیرد، و آنچنان احساس شایستگی نماید که خود عهدهدار برخی از مسئولیتها شود.
6- به او اجازه بدهید که دنیای کوچک خود را کشف کرده، با تمام وجودش از آن طریق تجربه کند.
7- به او اجازه بدهید که عجله نکند. مثل یک کودک صحبت کند، فکر کند و مانند یک کودک درک کند. به او ارزیابیها و قضاوتهای بزرگسالان را تحمیل نکنید.
8- به او اجازه بدهید که زندگی خود را سرشار از شادی و خودانگیزی نماید. به او فرصت بدهید که وسیع و خلاق بیندیشد. کودکان آنچه را که فکر میکنند میتوانند انجام دهند، انجام میدهند، تا زمانی که بزرگسال اهل عملی پر و بالشان را بچیند.
9- بیاد داشته باشید که کودک گرایشهای احترام، مقبولیت و مسئولیت را از طریق تجربه در منزل، مدرسه و محله رشد میدهد. نگرشها اخذ شدنی هستند. چنانچه علاقمند به پرورش نگرشهای سازگار و هماهنگ با شیوه زندگی دمکراتیک باشیم، باید از زمانی که کودک در گهواره است شروع نماییم. ما نباید به عنوان مستبد بر او مسلط شویم، به جای او فکر کنیم، او را به جلو هل دهیم؛ در این صورت است که فرد مستقل، مسئول و متفکری را رشد میدهیم.
10- بیاد داشته باشید که نگرشها و احساساتی که انکار شدهاند، حالت باز و آزاد خود را از دست نمیدهند، بلکه به جای از بین رفتن، مخفی نشده و به تناسب علت اصلی احساس رشد و نمو میکنند. چنانچه کودک فرصت یابد احساساتش را بیان نماید و به او کمک شود تا آنها را روشن و عینی نماید آنوقت او بهتر قادر خواهد بود که آن احساسات را کنترل نموده و از عواطف خود به صورت سازندهتری استفاده نماید.
پینوشتها:
1- مقالهای از Virginia M.Axline
2- Inner Self
3- Projected identities
4- Restricted Self
5- Mike
6- Mitt
7- Hans
8- Betsy Jo
9- Nod
10- Blowing off steam
منبع مقاله :
لندرث، گاری.ل؛ (1390)، بازی درمانی (دینامیسم مشاوره با کودکان)، ترجمهی خدیجه آرین، تهران: انتشارات اطلاعات، چاپ نهم