رُوِیَ عَن رَسولِ الله صلی الله علیه و آله و سلم: «إِنَّ الْغَیرَةَ مِنَ الْإِیمَانِ؛[1]همانا غیرت از آثار ایمان است. بحث راجع به تربیت به معنای روش رفتاری و گفتاری دادن به غیر بود. درباره روش دادن گفتیم محیط هایی که انسان در آنها ساخته می شود و روش می گیرد، ابتدا محیط خانوادگی است. لذا بحث را در این محیط مطرح کردیم و گفتیم فرزند از پدر و مادر- هم در بعد دیداری، شنیداری، گفتاری و کرداری - روش می گیرد. تربیت از ظاهر شروع می شود و بعد به باطن رخنه می کند.
عوامل موثر در تربیت به شرح ذیل است:
1.رابطه تنگاتنگ بین اشخاص
2.محبت و احسان
3.پذیرش برتری مربی
اولین عامل موثر در تربیت، رابطه شخصی است
چند مطلب را می خواهم در باب تربیت و عواملی که در آن مدخلیت دارند عرض بکنم که قبلا هم به آنها اشاره شده بود، ولی الآن می خواهم یک مقدار بیشتر توضیح بدهم. اولین عامل که در تربیت مؤثر است، عامل رابطه شخص با شخص است. اینکه محیط خانوادگی را مطرح کردم، به دلیل این بود که در این محیط رابطه اشخاص تنگاتنگ است؛ محدود به گاهی اوقات نیست. شبانه روزی است و تقریباً در همه حالات است. این رابطه است که هم به انسان روش می دهد و هم باعث میشود که طرف مقابل روش بگیرد. رابطه تنگاتنگ میان اشخاص این اقتضا را دارد. به خصوص که فرزند هم سریع می گیرد و هم عمیق.
رابطه تنگاتنگ مخصوص خانواده نیست
اگر بحث را دائر مدار رابطه تنگاتنگ خصوص رابطه پدر و مادر با فرزند قرار بدهیم و آن را فقط متمرکز در این کنیم، درست نیست. این رابطه تنگاتنگ، هرچند که معمولاً در روابط خانوادگی هست، اما گاهی اوقات دایره اش یک مقدار وسیع تر می شود. مسئله به طور غالب، خویشاوندی است - نزدیکان مثل خواهر، برادر و...- ولی ممکن است نسبت به کسانی که از نظر نَسَب با انسان رابطه ای ندارند نیز مطرح باشد. یعنی این نوع رابطه موثر در تربیت، درباره تمام کسانی است که انسان در زندگی با آنها آمیخته باشد و یک نوع آمیختگی داشته باشد. اینها هم از نظر تربیت، همین حکم را دارند. لذا گفتیم اصلا انبیاء بعثتشان برای روش دادن و آموختن روش اخلاقی به بشر بوده است؛ چه در بعد انسانی و چه در بُعد الهی شان. پیغمبر اکرم وقتی به رسالت مبعوث شد فرمود: « بُعِثْتُ لِأُتَمِّمَ مَکارِمَ الْأَخْلَاقِ؛[2] من برای تمام کردن مکارم اخلاق مبعوث شدم.»
انسان اول نسبت به نزدیکان مسئولیت تربیتی دارد
خداوند خطاب به پیغمبر می گوید: «وَ أَنْذِرْ عَشیرَتَک الْأَقْرَبینَ؛[3] و اقوام نزدیکت را انذار بده!»اول خویشاوندانت را انذار بده. البته خویشاوندان نزدیک، آنها مقدمند. ماده عشیره از نظر لغت «عشرت» است، معاشرت از عشرت است. یعنی معاشرت نوعی ارتباط زیاد و آمیختگی با یکدیگر است. لذا عشیره که گفته می شود، از همین باب است و مسئله خانواده را مطرح می فرماید. لغت عشیره را هم که به کار می گیرد، معنایش آن است که از نظر خانوادگی آنهایی را که با تو رابطه تنگاتنگ دارند را انذار بده! حتی قید أقربین را هم می گذارد، که اشاره به نزدیکان دارد.
دایره تربیتی مومن، خانواده، نزدیکان و همسایه ها
در باب تربیت آنچه را که می توان به عنوان عامل ابتدایی معرفی کرد، مسئله رابطه تنگاتنگ است که این عامل موجب می شود که شخص به دیگری روش بدهد و شخص دیگر از او روش بگیرد. در یک روایتی از امام صادق علیه السلام دارد که حضرت فرمودند: «لَا یزَالُ الْمُؤْمِنُ یورِثُ أَهْلَ بَیتِهِ الْعِلْمَ وَ الْأَدَبَ الصَّالِحَ حَتَّی یدْخِلَهُمُ الْجَنَّةَ [جَمِیعاً]»[4] مؤمن همیشه اینگونه است که برای خانواده و اهل بیتش، علم و ادب صالح و شایسته، به میراث می گذارد تا اینکه آنها را به بهشت می برد.[5] «حَتَّی لَا یفْقِدَ فِیهَا مِنْهُمْ صَغِیراً وَ لَا کبِیراً وَ لَا خَادِماً وَ لَا جَاراً» به طوری که وقتی در بهشت رفت، هیچ کدام از اینها را مفقود نمی بیند. همه آنهایی که تربیتشان کرده است، هستند؛ کوچکشان هست، بزرگشان هست. بعد می گوید «وَ لا خادِماً» این را اضافه می گوید، حتی خدمت کاری را که رابطه تنگاتنگ و روزانه با او داشت و در متن زندگی او بود نیز همراه او هست. «وَ لا جاراً» حتی همسایه های او هم، به واسطه تربیت او و ارثی که برای آنها گذاشته است، در بهشت هستند.
همسایگی در گذشته با روابط نزدیک همراه بود
من حالا یک نکته را اینجا به آن اشاره کنم. سابق بر این، مسئله همسایگی، یک مسئله مهمی بوده است. چون رابطه ها خیلی تنگاتنگ بود. ما هم در اسلام بسیار نسبت به همسایه سفارش داریم. مثل الآن نبود که همسایه، همسایه اش را نمی شناسد که اصلاً کیست! ما عجب مسلمانی هستیم! در آن موقع این روایت ها صادر شده است. در آن موقع، همسایگی معنا داشته؛ از نظر بعد معنوی، اخلاقی، انسانی. فکر نکنید، این حرف ها تَعبُّد است. انسانیت اقتضا دارد که رابطه ها اینگونه باشد. یک رابطه تنگاتنگ میان همسایه ها بوده است. هر روز اینها با هم برخورد داشتند؛ برخورد روزانه. بعد رفت و آمد داشتند و... اینها همه گویای این مسئله است که این رابطه تنگاتنگ، نقش سازندگی دارد. قبلاً هم گفتم: غالباً این رابطه در خانواده هست! تعبیر به غالب می کردم که در رابطه میان پدر و مادر با فرزند، آنچه که در روش دادن و روش گرفتن، نقش دارد، مسئله رابطه تنگاتنگ است که هم نقش سازندگی دارد، هم تخریبی و غالباً در خانواده هست.
گناهکاران، خود، خانواده، دوستان و همسایگان خود را به جهنم می برند.
بقیه روایت را می خوانم «وَ لَا یزَالُ الْعَبْدُ الْعَاصِی یورِثُ أَهْلَ بَیتِهِ الْأَدَبَ السَّیئَ»[6]بنده گناهکار همیشه روش زشت، به میراث می گذارد. در قسمت اول روایت «مؤمن» آمده بود، اینجا در مقابل می فرماید: «عاصی». یعنی آن کسی که مهار شرع سرش نمی شود و افسار گسیخته است. من همه اینها را قبلاً معنا کردم، دوباره توضیح نمی دهم. «حَتَّی یُدخِلَهُم النّارَ جَمیعاً» اینقدر این روش بد می دهد و آنها هم یاد می گیرند، که همه آنها را به جهنم مبرد. «حَتَّی لا یَفقِدَ فیها مِنهُم صَغیراً و لا کَبیراً و لا خادِماً و لا جاراً» تا آنجا که هیچ یک از خانواده و عیال و همسایگانش را مفقود نمی یابد. آنقدر روی خانواده اش، خدمتکارش و همسایه اش اثر سوء و زشت می گذارد که همه آنها وارد جهنم می شوند. در تربیت آنچه که هسته مرکزی است، رابطه تنگاتنگ است.
در تربیت نسبت خانوادگی موضوعیت ندارد
لذا ما آمدیم گفتیم اولین محیط، محیط خانوادگی است. اما چون آنکه نقش اساسی دارد مسئله رابطه است و نَسب مدخلیت ندارد، بایدد انست که این بحث در محیط های بعدی- آموزشی، شغلی، رفاقتی- هم همین عواملی را که می گویم محوریت پیدا می کند.
عامل دوم در تربیت: محبت
عامل دوم، عامل محبت است. اصلاً بحث ما پیرامون غیرت بود که از محبت ناشی می شود، و از اینجا شروع کردیم که رابطه پدر و مادر با فرزند، رابطه تنگاتنگ همراه با چاشنی محبت است؛ آن هم محبت قوی. کمی جلوتر برویم. سوال اساسی اینجاست که خودِ این محبت - که از شئون قلب و دل است- با چه چیزی حاصل می شود؟ با احسان. لذا ما در بحث تربیت یک عامل را به عنوان عامل احسان مطرح می کنیم که در باب روش گرفتن نقش اساسی دارد. در پذیرش روش ها نقش دارد. یعنی اگر مربی به مربایش احسان بکند، پذیرش او قوی می شود.
احسان جلب محبت می کند
لذا یکی از مسائلی که در باب تربیت مطرح است- حتی نسبت به رابطه پدر و مادر و فرزند هم همین است- آن چیزی که جلب محبت می کند و نقش سازنده دارد، احسان است. یعنی عامل احسان از عواملی است که در باب تربیت نقش اساسی دارد. چون قلوب را جذب می کند. ما روایات متعددی هم در این باب داریم که من به بعضی از آنها اشاره می کنم. این روایت از پیغمبر اکرم است که حضرت فرمودند: «جُبِلَتِ الْقُلُوبُ عَلَی حُبِّ مَنْ أَحْسَنَ إِلَیهَا؛[7] دلها بر حب کسی که به او محبت بکند، آمیخته است.» علی علیه السلام که تعبیرات زیادی دارند «بِالإحسَانِ تُملَک القُلُوبُ؛[8] با نیکی دل ها بدست می آیند.» «کم مِن إنسَانٍ اِستَعبَدَهُ إحسَانٌ؛[9]چه بسیارند انسان هایی که بندهی نیکی شده اند.»«سَبَبُ المَحَبَّةِ أَلإِحسان؛[10]سبب محبت نیکوکاری است.»اصلاً یک جایی دارد به اینکه می فرماید: «أَلإِحسانُ مَحَبَّةٌ؛[11]احسان همان محبت است.» در اینجا حضرت هوهویت (این همانی) درست می کند. مسئله این است که عامل «رابطه تنگاتنگ» و «احسانی» هستند که در باب روش دادن و روش گرفتن- که اسم آن را ما تربیت گذاشتیم- نقش اساسی دارند.
عامل سوم: پذیرش برتری مربی
عواملی دیگری هم داریم که چون الآن بحث درباره آنها نیست، فقط یک اشاره ای می کنم و رد می شوم. این را باید در محیط دوم- یعنی محیط آموزشی- مطرح شود. و مسئله تربیت آنجا خیلی هم اساسی مطرح است. در محیط آموزشی آنچه لازمه تربیت است، پذیرش تفوُّقِ غیر از نظر درونی است. این یعنی اینکه مربا بپذیرد که مربی اش از او بهتر می فهمد. حالا در روابط گوناگون مطرح است؛ جنبه علمی- تجربی و...وقتی معلم به شاگرد مطلبی را می گوید، یا وقتی شاگرد هیکل معلمش می بیند که چطور حرف می زند و...وقتی از او تاثیر می پذیرد که تفوق و برتری او را پذیرفته باشد و قبول کند که او بالاتر و بهتر از خودش است.
تفاوت میان پذیرش و سلطه
البته پذیرش مطرح است نه سلطه. یک وقت اشتباه نکنید! این دو، دو مورد جدای از هم است. یک سلطه بر ابدان داریم و یک سلطه بر قلوب. من دومی را دارم می گویم که از عواملی است که در تربیت نقش اساسی پیدا می کند. این خودش یک بحثی است، من گفتم چون اینجا جای بحث نبود فقط اشاره کردم. در محیط آموزشی مربی ما فوق است و مربا هم این را پذیرفته است. تربیت هم ناخودآگاه صورت می گیرد و شاگرد روش معلمش را یاد می گیرد. لذا من در باب تربیت گفتم که از عناوین قصدیه نیست. البته جهات دیگر هم هست ولی من سه عامل تقریبا اساسی را عرض کردم.
سقف سنی برای تربیت وجود دارد؟
اینجا یک مطلب مطرح است که من آن را تحت یک سؤال مطرح می کنم. آیا تربیت ابوین(پدر و مادر) نسبت به فرزند از نظر سنی سقف دارد یا ندارد؟ من مقدمتاً یک مطلبی را عرض کنم بعد می روم سراغ روایات. ما این را در باب تربیت گفتیم که انسان از نظر روحی دارای ابعاد مختلفی است؛ حیوانی، انسانی و الهی. گفتیم بُعد حیوانی- شهوت، غضب و وهم- خودش فعلیت دارد و روبه تکامل هم می رود. هیچ احتیاجی به این ندارد که انسان بخواهد ساخته و پرداخته اش بکند. خواه ناخواه هست. وقتی گرسنه ات می شود، غذا را می خوری. ما در باب تربیت داشتیم که در تربیت این بعد حیوانی باید یک لجام عقل و شرع به او بزنی و محدودش کنی. چون خواسته های او نامحدود است و سقف ندارد. این را باید محدودش بکنی که در منطقه عقل عملی و بعد معنوی کار بکند. لذا گفتیم باید به دهان این حیوان، مهار عقل و شرع بزنی، تا آن دو بعد - انسانی و الهی - که جنبه استعدادی داشت، شکوفا بشود و به فعلیت برسد.
بیست و یک سالگی، سن کمال قوای نفسانی است.
بحث این است که انسان از نظر روند رشد در این نشئه که پیش می آید و جلو می رود، به طور غالب از نظر سنی وقتی به حدود بیست-بیست و یک سال که می رسد، از نظر قوای حیوانی دیگر کامل شده است. کاملِ کامل است و هیچ کم و کسری ندارد؛ چه شهوت او، چه غضبش و چه وهم او. در این سنین، فوران شهوت و فوران غضب است. می گویند: جوان ماجرا جوست. این برای غضب او است.
رشد انسانیت و الهیت، همراه با قوای حیوانی
این را اول من گفتم، چون مسئله تربیت در ارتباط با همین بعد حیوانی است که پایا پای آن باید دو بعد دیگر را پیش ببریم. بدون اینکه کسی به ما بگوید خود ما به اینجا می رسیم که ما باید گام به گام با این بُعد حیوانی پیش بیاییم. چون وقتی که به این مرز می رسد، از نظر حیوانی، خوب جا می افتد و باید آن دو مورد دیگر را هم خوب جا بیندازیم. یعنی بعد انسانی و الهی را که جنبه استعدادی داشت، این را هم باید به فعلیت برسانیم. باید وقتی به این سنی رسید که از نظر قوای حیوانی، شهوت و غضبش، کاملاً به فعلیت رسیده است، از این طرف انسانیت او هم باید دوشا دوش آن کامل بشود. افسارگسیخته نباشد. از نظر بعد معنوی هم همین طور است. باید تا پیش از بیست و یک سالگی اساس انسانیت و معنویت در فرد شکل بگیرد. لذا اگر ما این تعبیر را بکنیم و بگوییم وقتی انسان به این سن رسید، همانگونه که اسکلت حیوانی دارد، باید یک اسکلت انسانی پیدا کند. باید یک اسکلت انسانی و معنویِ الهی هم داشته باشد. چون همه اینها در رابطه با یکدیگر بودند و از یکدیگر بیگانه نبودند.
هفت سال اول، زمان بازی
اصلاً تربیت و روش دادن ها و روش گرفتن ها، برای این بود که یک نفر، انسان بشود. یعنی عقل عملی او به فعلیت برسد. این همان تعبیری است که می گویم باید اسکلت انسانیاش درست بشود و شاکله پیدا کند. باید در درون خودش و در بعد معنوی اش هم همین طور، شکل پیدا کند. حالا من دو روایت بخوانم. روایت از امام صادق علیه السلام «دَعْ ابْنَک یلْعَبْ سَبْعَ سِنِینَ»[12] فرزندت را رهایش کن تا هفت سالگی، بازی کند. ما هم همین طور هستیم که از هفت سال به بعد او را به مدرسه می بریم. یعنی این مقتضای سنی اوست که در آیه هم دارد «اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَیاةُ الدُّنْیا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ زینَةٌ وَ تَفاخُرٌ بَینَکمْ؛[13]همانا زندگی دنیا فقط بازی و سرگرمی و زینت و فخر فروشی و...است.»آیه شریفه هم اول از لعب شروع می کند که ظاهراً همین است. این مسائل وجودی است و تمام معارف ما هم سو با آنهاست. چرا؟ چون دستورات خالق ماست. آن که سازنده من است، خودش خوب بلد بوده است که راه را به من نشان دهد.
هفت سال دوم، زمان تربیت و یاد گیری
«وَ یؤَدَّبْ سَبْعاً» از آن سن به بعد، دیگر قوه تمییز پیدا می کند. یادش بده! به او روش بده! تا اینجا او از نظر دیداری، شنیداری و رفتاری از شما یاد می گیرد و هیچ احتیاجی نیست که تو بخواهی او را ادب کنی. یادگیری اش خواه ناخواه و خودکار است. می گوید از هفت سال به بالا آرام آرام قوه تمییز او به کار می افتد و می توانی به او بفهمانی. «وَ یُؤَدَّب سَبعاً» تا به چهارده سال برسد، می توانی به او بگویی: ـ باباجان ـ این کار به این دلیل درست است! پسرم این کار غلط است! دخترم...! امثال این حرف ها.
هفت سال سوم، باید او را زیر سایه خود بگیری
«وَ الْزَمْهُ نَفْسَک سَبْعَ سِنِینَ» نگذارید تنها جایی برود! زیرِ سایه خودت نگه اش دار! رهایش کنی هر جا برود نمی توانی جلویش را بگیری!!! بعد دارد «فَإِنْ أَفْلَحَ وَ إِلَّا فَإِنَّهُ مَنْ لَا خَیرَ فِیهِ» بیست و یک سال که رسید اگر تربیت شده باشد، که هیچ وگرنه درست نمی شود. بعد از بیست و یک سالگی هم احتمال خطر هست ولی کمتر. بعضی ها از من سؤال می کنند که این بحث هایی که راجع به فرزند می کنی، تا چند سالگی است؟ برای تا سن بیست و یک سال است. این مسلم است. چون کودک به این مرز سنی که برسد، به طور غالب شهوت، غضب و و همش تکامل پیدا می کند و به حد اعلی یشان می رسند. باید بیایی و پا به پای آنها، در بعد انسانی و معنوی، اسکلت آن را هم تا آن موقع بسازی. آسیب پذیری او با این کار کمتر می شود. نمی گویم غیر ممکن می شود؛ ولی کمتر می شود. چون به درونش یک اسکلت داده ای. تقریباً محکم کاری را کردی و شاکله وجودی به او دادی.
روایت دوم از امام صادق صلوات الله علیه است که فرمود: «الْوَلَدُ سَیدٌ سَبْعَ سِنِینَ؛[14]فرزند، هفت سال، آقاست.» از پیغمبر اکرم صلوات الله علیه است، که حضرت فرمود: «أَوْلَادُنَا أَکبَادُنَا، صُغَرَاؤُهُمْ أُمَرَاؤُنَا؛[15] فرزندان ما جگر گوشه های ما هستند، کوچکانشان سروران ما هستند.» واقعاً هم همین طور است که آنها فرمانده اند؛ البته نه اینکه هر فرمانی بدهند ما باید گوش دهیم؛ ولی نوعاً چون کودک در این سن و سال هنوز تکامل پیدا نکرده که عقل عملی اش شکوفا شده باشد او فرمانده است.«وَ عَبْدٌ سَبْعَ سِنِینَ»، در هفت سال اول آقاست. از هفت تا چهارده، زیر پوشش توست و محکوم به حکم های توست. با توجه به روایت قبل که در این باره فرمود «یُؤَدَّب» می فهمیم که آنجاست که میتوانی، به او امر و نهی کنی و او را تربیت کنی. دقت کنید چقدر زیباست. من این دو روایت را کنار هم گذاشتم. اگر تا بیست و یک سالگی فرزند متخلق شد، کار تمام است و الا...«وَ وَزِیرٌ سَبْعَ سِنِینَ» در هفت سال سوم- از چهارده تا بیست و یک سالگی- بازوی تو می شود، به تو، کمک می کند و همراه تو است. وزیر همیشه همراه است. بعد دارد «فَإِنْ رَضِیتَ خَلَائِقَهُ لِإِحْدَی وَ عِشْرِینَ»[16] تا اینکه تا بیست و یک سالگی از خلق و خوهایش راضی شوی. خلائق، یعنی خلق و روش و چیزهای درونی او. که بیست و یک سال، زمان کامل شدن قوای اوست. مسئله این است، و همه هم ریشه اش، ریشه های دقیق علمی-خلقتی دارد. می گویی سقف آن تا چه موقع است؟ تا بیست و یک سال است. چون در آن موقع تمام قوای او به تکامل می رسد. تفاوت اینجاست که قوای حیوانی خودش به تکامل می رسد، و بُعد انسانی و الهی را تو باید به تکامل برسانی.
شکوفایی مسائل انسانی و الهی در فرزند
شهوت خودش می رسد. غضب خودش تکامل پیدا می کند. اما مسائل انسانی اش را تو باید آبیاری کنی. مسائل الهی، معنوی اش را تو وظیفه داری که به فعلیت برسانی. این وظیفه توست که اینها را که خودش تکامل پیدا کرده، گام به گام بیایی تا به این سن و مهارش کنی. اینجاست که آدم وقتی دید ساخته شده و اسکلتش ساخته شده است، تا حدودی احساس ایمنی می کند. روکاری هایش اشکال ندارد، محکم کاری را تو کرده باش. عمده این است.
جو زدگی، آفت جوانی
آفات آن- خصوصاً این سنی را که اینجا در روایت مطرح می فرمایند و من راجع به بُعد غضبش مطرح کردم- این است که او ماجرا جوست. حواست را جمع کن! چه در بعد خشم او و چه شهوت او که یک وقت فریب نخورد. مراقبت باید باشد. نه اینکه دیگر حالا رهایش کنی و بروی! باز هم مراقبت می خواهد.
جوانی سرشار از احساسات
چون من در جلسات قبل مسئله جوّ را گفتم که جو حاکم و شعار ها ممکن است احساسات او را تحت تاثیر قرار دهد. فرزند اینگونه است که احساساتی است. لذا ایمنی کامل ندارد. یک وقت اشتباه نکنید که تمام شده است و دست را روی هم بگذارید! خیر! جوهای کاذب هم فراوان است. کسانی که مثلا اهداف شیطانی دارند، با امکاناتی که در دست داشتند، او را فریب ندهند. این جوان به طور طبیعی که نمی فهمد که این جو ساختگی است. عوامل پشت پرده را که نمی فهمد. متوجه نمی شود که جو را ساخته اند. یک وقت می بینی که این هم رفت بین آنها.
اجتناب جوان از جوزدگی
باید طوری جوان را تربیت کرد که جو زده نشود. باید شعور به او داد تا تحت تأثیر هر جوی قرار نگیرد. خیال نکند این جو ها همه اش صادق و طبیعی است، خود جوش است. نه! به او بفهمان که گاهی این جو ها ساختگی اند. به او بفهمان که اگر این طرف و آن طرف کردند، بعد امثال تو را به داخل جمعیت نکشانند! جوزده نشو! شعارزده نشو! مراقب باش! بالاخره باید از اینها مراقبت بکنیم. می خواهم بگویم این گونه نیست که جوان بعد از این سن ایمنی کامل پیدا بکند. اتفاقاً یک نوع خطراتی آنجا دارد که حالا من به یکی از آن اشاره کردم. مسئله این است که جوزده نشود؛ چون در معرض خطر است. به او بفهمان! به او شعور بده! او را به اینجا برسان و از او مراقبت هم بکن.
پی نوشت ها:
[1] شیخ صدوق، من لا یحضره الفقیه، ج 3، ص 444.
[2] مجلسی، محمد باقر، بحار الانوار، ج 67، ص 372.
[3] شعراء، آیه 214.
[4] نوری، میرزا حسین، مستدرک الوسائل،ج 12، ص 201
[5] من بخش اول آن را به مناسبتی در جلسات گذشته مطرح کردم، که جنبه میراثی است. فعلاً بخش دوم روایت مورد نظر است.
[6] همان.
[7] مجلسی، محمد باقر، بحارالأنوار، ج 74، ص 142.
[8] آمدی، غررالحکم، ص 385.
[9] همان، ص 385
[10] همان، غررالحکم، ص 386.
[11] همان، غررالحکم، ص 386.
[12] مجلسی، محمد باقر، بحارالأنوار، ج 101، ص 95 .
[13] حدید، ایه 20.
[14] حر عاملی، وسائل الشیعة، ج 21، ص 476 .
[15] مجلسی، محمد باقر، بحارالأنوار، ج101،ص97.
[16] مجلسی، محمد باقر، بحارالأنوار، ج101،ص95.