در این گفتار بحث پیرامون این موضوع است که ایمان به خدا چگونه می تواند بر مشکلات حاصله از زندگی فایق آمده، آرامش روحی انسان را تضمین کند. به بیان دیگر سخن در این زمینه است که اگر انسان به خدا ایمان داشته باشد از آن چنان اعتماد به نفسی برخوردار می شود که در برابر حوادث و مشکلات زندگی و معمای مرگ و خلأ وجودی خویش تاب آورده و نمی گذارد تا این مسایل آرامش درون او را به طوفانی از یاس و بدبینی مبتلا سازد.
به گمان ما سه مسأله اساسی موجب برهم زدن آرامش روانی انسان می شود:
1- مشکلات و مصایب زندگی
2- معمای مرگ
3- خلا وجودی و دغدغه ی خاطر
اگر انسان ایمان به خدا داشته باشد هم از روحیه ی قوی برخوردار خواهد بود تا با مشکلات و رنج های زندگی مبارزه کند و هم معمای مرگ و دغدغه ی خاطری را که از درون او را رنج می دهند حل نماید تا به آرامش درون و صفای باطن دست یابد.
مشکلات و مصایب زندگی
در زندگی مشکلات و مصایب فراوانی وجود دارد که انسان را به سوی انزوا یا اضطراب های روحی می کشاند. رنج ها و گرفتاری های حاصله از زندگی اگر به گونه ای از میان نروند چه بسا که موجب نابودی انسان شوند.
امروزه کم نیستند کسانی که از اضطراب های روحی و کشمکش های روانی در رنج و عذابند. کم نیستند کسانی که فشارهای زندگی و عدم تفاهم با دیگران و عدم تجانس با محیط کسب و کار گرفتار نگرانی های مزمن هستند و برای رهایی از آنها دست به دامن قرض های مسکن و داروهای مخدر می زنند. بی خوابی ها، بدخلقی ها، بهانه جویی ها، گوشه گیری ها، غصه خوردن ها، تزلزل افکارها، عدم توانایی در تصمیم گیری ها و ... همه و همه نشانه نگرانی ها روحی و اختلال روانی انسان است.
ریشه ی این اضطراب ها و نگرانی ها چیست و چگونه قابل درمان هست؟
شکی نیست که ریشه ی نگرانی ها را امور مختلف می توان دانست و هر فردی بر اساس ساختمان روحی و بدنی خود مبتلا به نوعی نگرانی است.
آنچه که مهم است این است که چه باید کرد تا انسان از آن چنان روحیه ی قوی و سالمی برخوردار باشد تا در برابر طوفان مشکلات و مصایب چون بید برخود نلرزد، بلکه چونان کوهی استوار مقاومت و پایداری کند. به بیان دیگر راه پیشگیری کدام است، چرا که تا بشر بوده و هست مشکلات و گرفتاری های زندگی هم بوده و هست و راه چاره نیز این است که از یک سو کوشیده تا از افزایش مشکلات جلوگیری نمود و از سوی دیگر خود را با اتکا به نیرویی در برابر آنها بیمه نمود.
مکاتب بشری چاره ای جز این ندارند که افراد را در برابر مشکلات زندگی یا به خونسردی و بی تفاوتی دعوت کنند و یا آنکه به افراد نصیحت کنند که با مشکلات مبارزه کنید و نگذارید تا روح و روانتان دچار اضطراب و نگرانی شود. اما این که انسان با اتکای به چه قدرتی و با پشتیبانی از چه نیرویی با مشکلات مبارزه کند در مکاتب بشری درست مطرح نشده است. اگر چه بسیاری از مکاتب " انسان های دیگر " را به عنوان نقطه ی اتکاء معرفی می کنند و می گویند هرگاه انسان دچار مصایبی شود باید از مردم و همنوعان خود کمک بگیرد.
شکی نیست که کمک همنوعان در بسیاری از موارد می تواند بعضی از مشکلات و گرفتاری های زندگی را برطرف سازد، اما در زندگی گاه مشکلات و ناراحتی هایی پیش می آید که یاران و همنوعان قادر به رفع آنها نیستند. اوقاتی که در زندگی پیش می آید که انسان به جز مدد نیرویی مافوق بشری نمی تواند دردهای خود را که خود باید درمان کند نه دیگران - درمان سازد. در زندگی دردها و مصایبی هست که در اصل قابل مطرح کردن برای این و آن نیست تا از مردم بتوان برای رفع آنها کمک خواست. انسان به آن چنان نقطه ی اتکایی در زندگی نیازمند است که در همه ی اوقات و در همه ی امور پشتیبان و مددکار او باشد. و این مسأله نیز تنها در مکتب توحیدی و برای انسان الهی قابل حل است، چرا که انسان الهی به قدرتی مافوق همه ی قدرتها متکی است و در حیات خویش تنها از او مدد می گیرد و تنها امید او در زندگی خداست. این انسان می داند که اگر کوهی از مشکلات هم او را در بر گیرد باز یار و یاوری قادر پشتیبان اوست. انسانی الهی معتقد است که همه ناراحتی ها و مشکلات به سر پنجه او حل شدنی هستند. انسان الهی چون خدا را پشتیبان خود می داند حق ندارد که در برابر مشکلات شکست خورده و سر از وادی بدبینی و پوچی درآورد. همین اندیشه که انسان همواره از نیرو و قدرتی ما فوق همه ی قدرت ها و نیروها می تواند کمک بگیرد موجب کاهش ناراحتی و نگرانی های انسان می شود. به گفته ی یونگ:
« آن کس که در این دریای پرتلاطم زندگی ایمان به خدا را همراه ندارد هیچ گاه نمی تواند تنها به فضایل و اعتقادات خود و قدرت اخلاقی و اعصاب خویش که هر آن مورد لطمات دنیای خارج و طبیعت است پشتیبانی داشته باشد.
برای اینکه آدمی بتواند به ایستادگی و مقاومت خود در برابر طبیعت و نیرنگ های او امیدوار باشد باید از گذشت روزگار و آزمایش هایی که برای او روی می دهد و ارتباط خود و خدای خویش از بوته ی امتحان بیرون آمده، اطمینان های قلبی و باطنی برای خود تهیه کرده باشد».(1)
انسانی که ایمان به خدا دارد با اعتقاد به اینکه خداوند به او کمک خواهد کرد در رفع نگرانی های خویش می کوشد. چنین فردی بر اثر همین اعتقاد، اعتماد به نفس بیشتر شده، با پشت گرمی می کوشد تا بر مشکلات فایق آید.
فروید Freud که همواره با مذهب و اعتقاد به خدا مخالفت و حتی مبارزه می کند هنگامی که سیر اندیشه خدا را در طول تاریخ و نقش آن را در تمدن مورد مطالعه و تحقیق قرار می دهد اذعان می کند که خدایان همواره سه وظیفه و نقش را به عهده داشته اند.
1- در بند نمودن نیروهای سرکش و نافرمان طبیعت.
2- برقراری تفاهم و سلوک و خوشبینی میان انسان و سرنوشت اندوهبار و ستمگر.
3- جبران رنج ها و محرومیت ها و ناراحتی های حوصله از زندگی مشترک و تمدن (2)
با در نظر گرفتن مطالب سه گانه فوق فروید اعتراف می کند که بشر با ایمان به خدا از یک سو در برابر نابسامانی ها و خطرات حاصل از طبیعت و سرنوشت بیمه می شود و از سوی دیگر این ایمان مانع از آن می شود تا فسادهای حاصل از تمدن و زندگی آرامش روح و روان او را برهم زند.
عجیب این جاست که فروید با وجود انکه نقش مثبت ایمان به خدا را در طول تاریخ می پذیرد به جهت عدم دریافت صحیح از خدا و مذهب و خرافات موجود در بعضی از مذاهب تحریف شده معتقد می شود که باید با ایمان به خدا را از ذهن ها محو و نابود ساخت. به گمان وی انسان به جای آن که در مصایب و گرفتاری های زندگی متکی به خدا باشد باید به خود متکی باشد.
« همین که آدمی توانست تنها به خویشتن خویش متکی و پشت دار باشد و به جز خود کسی را برای پشتیبانی اموری موهوم برنگزیند، این خود موفقیت و پیشرفتی بزرگ برایش خواهد بود که در پرتو و اثر آن خواهد توانست از نیروهای سرشار خود حداکثر استفاده ی مستقیم را بنماید. در وجود ما ذخایر قابل توجه و شگرفی از قدرت و توانایی انباشته می باشد و با کمک و در پرتو علم و دانش تاکنون بسیاری از آنها دست یافته و سودهای فراوانی نیز عایدمان گشته است. بایستی به این موضوع توجه داشت که پس از این نیز در پرتو علم و دانش از این نیروها و قدرت ها سودهای سرشاری را انتظار داشته باشیم و به وسیله علوم و بینش های نو راه هایی گشاده تر و بارورتر احداث نماییم تا نیروهای فرو خفته مان هر چه شایسته تر به کار آمدی آیند.
لیکن در مورد نابسامانی ها و رنج ها و مصایب جبری و سرانجام دردهایی ناعلاج فراوانی که بشر را احاطه کرده اند، بشر به مرور زمان و در جریان پیشرفت زندگانی خواهد آموخت که به چه نحوی با آنها روبرو و مواجه گشته و بالاخره در مقابل آنها چگونه سلوک و تمکین نماید. بشر برابر این آموزش قرار خواهد گرفت تا صفات صبر و تحمل و شکیبایی را در خود نیرو و توان بخشیده، در برابر درهای جبری و مصایب بی درمان صبر و گذشت نشان دهد». (3)
متاسفانه آقای فروید به این نکته ی توجه نکرده که اگر انسان با اتکاء به خود می توانست مشکلات و مصایب و رنج ها را از میان ببرد، در طول تاریخ این همه گرایش و اعتقاد به خدا پیدا نمی کرد. آقای فروید به این حقیقت توجه نکرده که انسان ناتوان تر از آن است که خودش را بتواند نقطه ی اتکا خودش قرار دهد. اگر انسان می توانست گرفتاری ها و مصایب حاصله از زندگی را با اتکا بخود حل نماید دیگر این همه اضطراب ها و بیماری های روحی و خودکشی ها پیدا نمی شد؟ اگر انسان بدون اتکا به قدرتی مافوق خویشتن می توانست در برابر مصایب و مشکلات پایداری کند دیگر احتیاج روزافزونی به داروهای مخدر و مسکن نداشت. تنها ایمان به خداست که می تواند همواره پشتیبان و نقطه اتکا آدمی در گرفتاری ها و دردها و رنج ها باشد؛ تنها ایمان به خداست که موجب می شود که انسان به خود متکی باشد و چه بکند تا همواره از اعتماد به نفس برخوردار باشد؟ اگر با پند و اندرز و گفتن اینکه انسان باید به خود متکی باشد مشکلات انسانی حل شدنی بود دیگر احتیاج به روانکاوانی نظیر آقای فروید نمی بود.
آری اعتقاد به خدا بزرگترین نقطه ی اتکاء در زندگی است. نقطه ی اتکایی که به وسیله آن می توان مصایب زندگی را درست و صحیح تفسیر کرد، به گفته ی ماکس پلانک:
« مذهب رشته پیوند انسان و خداست، و برخوف حرمت آمیز از قدرتی برین قرار دارد که زندگی بشر به فرمان او و سرنوشت ما در دست اوست.
هدف اعلای انسان مذهبی این است که خود را با این قدرت همساز ببیند و آن را به خود جلب کند. این امر بر یگانه راه احساس خویشتن در پناه از تهدیدهایی است که بر زندگی او بال گسترده اند. تنها راه یافتن مصفاترین خوشبختی، یعنی آرامش روح است که فرمانبرداری از خدا و توکل به قدرت بی چون و نگهداشت او ارزانی می دارد و بس. بنابراین این مذهب در وجدان فرد ریشه می کند».(4)
انسان در رابطه با خدا و عشق به او از آرامش و نشاطی برخوردار می شود که بدون آن عشق چنان نشاطی میسر نیست. این عشق الهی به انسان قدرت و توانایی می بخشد تا مصایب و مشکلات را تحمل کرده، حتی بر آنها فایق آید.
انسان الهی به جای آنکه در برابر مشکلات زندگی از خود ناتوانی نشان داده، فریاد اعتراض برآورد و گاه از آن قهر کند رنج ها و مشکلات زندگی را وسیله ای برای تکامل و تعالی خویش می داند، زیرا انسان تنها هنگامی می تواند مسیر کمال را طی کند که در برابر جریان های متضاد و گوناگون قرار گیرد تا از خود واکنش نشان داده، به انتخاب پردازد. تنها در میان رنج ها و گرفتاری های زندگی است که مس وجود آدمی طلا می گردد.
انسانی که ایمان به خدا دارد اگر پا به مراحل بالای ایمان نهد نه تنها مشکلات و مصایب زندگی او را مایوس و نومید نخواهد کرد؛ نه تنها به اضطراب و نگرانی متبلا نخواهد شد، بلکه از آرامش و صفای درونی خاصی نیز برخوردار خواهد شد. نشاط روحی و انبساط خاطری که از ارتباط انسان با خدا این جا می شود با هیچ چیز قابل مقایسه نیست. آن روحانیت و لذت معنوی که از ارتباط با خدا در انسان به وجود می آید قابل توصیف نیست. تنها کسانی که در این مسیر حرکت می کنند می توانند چنین شور و حالی را در یابند.
ویلیام جیمز
در این باره بیانات جالبی دارد، وی می گوید:
« اگر بپرسید مرد مذهبی با مصیبت ها، با همه ی خارهایی که جان را می خلد چگونه به سر می برد؟ با دلواپسی از نزدیکی مرگ چه می کند؟ من نمی توانم آن را بیان کنم، چرا که اینها اسرار مذهبی است و باید کسی در مراتب عالی مذهبی باشد تا آنها را درک کند».(5)
« آن کیفیت و حالتی که مذهب در آدمی ایجاد می کند، وقار و سنگینی است و مخصوص ترین حالت روحی مذهبی نشاط و سروری است که از تسلیم محض و خود فراموشی مرد مذهبی حاصل می شود.»(6)
« احساسات مذهبی در نزد هر کس که یافت می شود یک نیروی روزافزونی در زندگی او وارد می کند. هنگامی که در نبرد زندگی، همه ی امیدها بر باد می رود، وقتی که دنیا به آدمی پشت می کند، احساسات مذهبی دست اندرکار شده، در اندرون ما چنان شور و هیجانی برپا می سازد که ما را جوان و زندگی ما را که تیره و تار بوده است دگرگون می سازد.
اگر بخواهیم برای مذهب یک معنی قاطع و منجزی قایل شویم باید آن را میدان پردامنه پرشور و حرارت معنوی دانست که بر همه چیز غلبه می کند. در اینجاست که اخلاق سرفرود آورده، میدان را برای رقیب خالی می کند ».
معمای مرگ
انسان موجودی است که می داند می میرد و احساس مرگ نیز برای انسان احساسی کاذب نیست تا از میان رفتنی باشد و این احساس اگر سرپوشی بر رویش گذاشته نشود و به اصطلاح سرکوب نگردد آرامش درونی آدمی را از میان خواهد برد.
کیست که لحظه ای به معمای مرگ نیندیشیده باشد؟ کیست که به آن لحظه ای که باید رخت از این سرای بربندد و مهمان خروارها خاک سرد گور شود بیندیشد و برخود نلرزد؟ کیست که بتواند چهره ی مرگ را با گرمی تحمل کند؟ کیست که بتواند ادعا کند که معمای مرگ برای او مطرح نیست و تا این مسأله برای او حل نشود از آرامش روح و روان برخوردار خواهد بود؟
معمای مرگ و ترس از آن مسأله ای است که در طول تاریخ همواره بر اولاد آدم بویژه متفکرین و فلاسفه مطرح بوده است. ترس از مرگ بسیاری از اندیشمندان را بر آن داشته تا راه حلی برای گریز از آن بیابند. دامنه ی این ترس تا بدان جاست که اپیکور فیلسوف را بر آن داشته تا به توضیح واضحات بپردازد.
اپیکور می گوید: مرگ ترسی ندارد، چرا که تا احساس هست مرگ نیست و وقتی هم که مرگ فرا رسید دیگر احساسی در کار نیست تا انسان از آن بترسد.
شکی نیست که اظهارنظر اپیکور برای حل معمای مرگ هرگز قادر نخواهد بود تا از عهده ی حل آن برآید و اگر هم این پند و اندرز اپیکور تنها راه چاره برای گریز از ترس از مرگ می بود دیگر لزومی نداشت که این همه سخن از مرگ در طول تاریخ به میان بیاید. معمای مرگ و ترس از آن پیچیده تر از آن است که با این گونه توضیح واضحات بتوان از عهده ی حل آن برآمد.
بسیارند کسانی که زندگی را فقط بدین جهت بی معنا و محتوای یافته اند که سرانجامش مرگ است، اینان می گویند زندگی فاقد ارزش و معناست، زیرا هر آنچه را که در آن هدف قرار دهیم و به آن دل ببندیم مرگ آن را نابود خواهد کرد و به همین دلیل همه چیز در زندگی به خاطر رنجی که از فقدانش می بریم ارزش ندارد.
اکثر طرفداران فلسفه ی پوچی چون کامو و کافکا و سارتر و مالرووبکت و ... بدین انگیزه به پوچی گراییده اند که نتوانسته اند به راز مرگ پی ببرند. از دیدگاه این نویسندگان زندگی از آن جهت که سرانجامی جز مرگ و نیستی به دنبال ندارد پوچ و بیهوده است.
همین غم مرگ و وداع با زندگی است که خیام را به یاس و نومیدی می کشاند. برای خیام دردناک است که باید زندگی را با تمام خوشی ها و لذت هایش ترک گفت و به زیر خروارها خاک خفت.
آورد به اضطرارم اول به وجود
جز حیرتم از حیات چیزی نفزود
رفتیم به اکراه و ندانیم چه بود
زین آمدن و بودن و رفتن مقصود
اندیشه ی مرگ و پایان زندگی که خیام را به بن بست بدبینی و نومیدی می کشاند او را بر آن می دارد تا آرزوی عمر دوباره کند و چونان سبزه از دل خاک حیاتی دیگر را سرگیرد.
ای کاش که جای آرمیدن بودی
یا این ره دور را رسیدن بودی
کاش از پس صد هزار سال از دل خاک
چون سبزه امید بر دمیدن بودی
اگر چه مسأله مرگ به جهت ترس از آن مورد بی عنایتی بسیاری از اندیشمندان قرار گرفته است و می کوشند تا به گونه ای ترس از آن را نامعقول جلوه دهند و به انسان ها تفهیم کنند که در اصل به مسأله مرگ نیندیشید، اما اهمیت آن و لزوم توجه به آن مورد توجه جمعی از متفکران و فلاسفه قرار گرفته است.
" هایدگر " از جمله فلاسفه اگزیستانسیالیزم است که روی مسأله مرگ بسیار تاکید می کند. به گمان وی ما فقط هنگامی می توانیم به وجود اصیل خود دست یابیم که با امکان مرگ روبرو شویم، چرا که تنها مرگ است که می تواند ما را از زندگی مبتذل روزانه خارج سازد.
از نظر هایدگر از لحظه ای که انسان به جهانی که در ساختن آن هرگز دستی نداشته پرتاب می شود، مرگ وجودش را زیر سیطره خود می گیرد. هایدگر از این ضرب المثل بهره می گیرد که " به محض آنکه به عرصه ی وجود گام می نهیم دیگر به حد کافی عمر گذارده ایم که بمیریم."
هایدگر از این جهت روی مسأله تاکید می کند که به گمان وی مرگ موجب می شود تا انسان به خود بیندیشد و خودهای دروغین را کنار زده، به خود حقیقی خویش دست یابد.
« اصالت معنایی جز این ندارد که آدمی به راستی خود شود، بدین طریق که با اراده ای استوار با مرگ خود روبه رو گردد.
مرگ آزادی بخش است: ما را از اسارت دلبستگی های خود که پیوسته این خطر را متضمن است که وجود عادی ما را یک سره در خود فرو برد، رها می سازد و ما را در اختیار خیالهای اساسی می گذارد که با آنها وجود خود را می سازیم...
بهتر است با زبانی اصیل تر بگوییم که من خواهم مرد، و برایم هیچ چیز اهمیت ندارد، جز اینکه همان خودی گردم که باید. و حتی شادمان بگوییم که شکر خدا که مرگ هست و گرنه من چگونه به زندگانی ادامه می دادم؟ اگر مرگی در کار نبود من ناگزیر بودم به این دیگری بودن خود تا ابد ادامه دهم، ناگاه کسی باشم بدلی (8)»
اریک فروم
نیز از جمله کسانی است که معتقد است باید به مسأله مرگ سخت توجه داشت. به گمان فروم آگاهی از مرگ از خصوصیات افراد آدمی است و فرهنگ هر اجتماعی نیز به گونه ای با مسأله مرگ مواجه است و فرهنگ هیچ جامعه را در طول تاریخ نمی توان سراغ گرفت که درباره ی معمای مرگ نظری نداده باشد. به گمان وی در جوامعی که سیر تفرد پیشرفت بسیار ندارد، یعنی شخصیت فرد و رشد فردی انسان دچار رکود است، مسأله مرگ مسأله ای کوچک تلقی می شود، اما در اجتماعاتی که به شخصیت فردی انسان توجه می شود، فرد در جمع نابود نمی گردد مسأله مرگ مسأله ای کم اهمیت تلقی نمی شود. به نظر اریک فروم بی توجهی به مسأله ی مرگ ضربه ای کوبنده به شخصیت فرد وارد می سازد و روزگار ما هم که به این مسأله چندان توجهی ندارد، در واقع ضربه بر شخصیت و حیات آدمی وارد می سازد.
« یکی از هیجانات تحریم شده که تذکری درباره ی آن رواست و جلوگیری از آن به ریشه ی شخصیت می زند حس اندوه و دریغ یا تراژدی در زندگی است.
آگاهی از مرگ و جنبه ی تراژدیک زندگی از خصوصیات اساسی آدمی است. فرهنگ هر اجتماع به نحوی با مسأله مرگ پنجه می افکند. در اجتماعاتی که سیر تفرد پیشرفت بسیاری نداشته پایان هستی فردی مسأله کوچکتری است، چه تجربه ی فرد بودن بسط و تفصیل فراوان نیافته، هنوز اختلاف مرگ و زندگی در تصور مردم عمیق نیست. اما اجتماعاتی که در آنها این سیر به درجه ی بالاتری رسیده است و اهل آن تشخیص و تعیین بیشتری کسب کرده اند، همیشه مرگ را از دریچه ی ساختمان روانی و اجتماعی خود نگریسته اند...
روزگار ما منکر شده است و بدین ترتیب به یکی از جنبه های اساسی زندگی به دیده ی انکار می نگرد. به جای آنکه بگذارد آگاهی از مرگ و رنج نیرومندترین محرک حیاتی و بنیان همیشگی انسان ها شود و به صورت تجربه ای مایه ی شدت و عمق شادی و شوق درآید، آن را سرکوب می کند. اما چون پیوسته قاعده بر آن است که عناصر سرکوفته از میان نمی روند و فقط از نظر مخفی می شوند، ترس از مرگ به هستی غیر قانونی خویش ادامه می دهد و علی رغم مجاهدات ما در انکار آن به علت سرکوفتگی، زنده ولی نازا در درون به جای می ماند».(9)
حال با در نظر گرفتن این موضوع که مسأله مرگ از یک سو دارای اهمیت ویژه ای است و از نقطه نظر زیست آدمی نمی تواند مسأله ای ناچیز و بی اعتبار تلقی شود و از سوی دیگر ترس از آن موجب اخلال در نظام روانی انسان و بر هم زدن آرامش روح و روان می شود، این سؤال مطرح است که کدام مکتب می تواند معمای مرگ را حل نماید؟ آیا مکتب ماده گرایی می تواند این معما را حل کند یا مکتبی که اصل و اساس در آن خداست؟ آیا انسان با اعتقاد به خدا و ایمان به مبدأ قدرت و حکمت می تواند آرامش درونی خود را تضمین کند یا با بی اعتقادی و گریز از او؟
شکی نیست که تنها یک مکتب و یک جهان بینی است که می تواند مرگ را حل نماید و آدمی را از وادی رنج و نومیدی و پوچ گرایی رهایی بخشد. آن هم مکتب توحید و جهان بینی الهی است. چرا که این مکتب مرگ را به گونه ای توجیه و تفسیر می کند که نه تنها نومید کننده و رنج آور نیست تا آدمی را به سکون و یاس کشانده که حرکت دهنده و امید بخش نیز هست تا جایی که موجب می شود آدمی از روی علم و آگاهی و با انتخابی مثبت و سازنده به قتل گاه شهادت رفته، شهیدی جاودانه شود.
تنها مکتب توحیدی و جهان بینی الهی است که می گوید مرگ به معنای فنای مطلق و پایان زندگی نیست و آدمی نیز با مرگ رهسپار دیار عدم نمی شود.
مرگ از نظر مکتب توحیدی یک پل است، پلی برای عبور از عالمی به عالم دیگر و خروج از حیات و نشئه ای به حیات و نشئه ای دیگر. مرگ پایان زندگی نیست بلکه آغاز یک زندگی ابدی و جاودانی است. انسان نمی میرد تا معدوم شود بلکه می میرد تا نتیجه انتخاب های خویش را ببیند و از آنها بهره بگیرد. انسان نمی میرد تا حاصل همه کوشش ها و رنج هایش نابود شوند بلکه می میرد تا در عالمی دیگر زندگی نوینی را آغاز کند.
برهمین اساس است که هر قدر مرگ برای یک انسان مادی نگران کننده و محنت زا باشد، برای انسان الهی که اعتقاد به خدا و عالمی ماورای این جهان دارد بر هم زننده ی آرامش درون نیست. آغاز است؛ آغاز حیاتی جدید.
از جمادی مردم و نامی شدم
وز نما مردم ز حیوان سرزدم
مردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم
حمله ی دیگر بمیرم از بشر
تا برآرم از ملایک بال و پر
وز ملک هم بایدم جستن زجو
کل شیی هالک الا وجهه
انسان الهی چون اعتقاد به عدل الهی دارد و می داند که خداوند به کسی ظلم و ستم نمی کند و هر کس که کاری انجام دهد، چه مثبت و چه منفی، باید در عالمی دیگر جزای آن را ببیند بناگزیر از مرگ هراسی نخواهد داشت. یک چنین انسانی می داند که چون خدا عادل است و در برابر او ظالم و عادل یکسان نیستند و کسی که ظلم و ستمی را روا دارد مجازات خواهد شد و کسی هم که در این عالم هزاران هزارگونه رنج و اندوه را برای رسیدن به آرمان اعلای حیات بشری تحمل کند بدون پاداش نخواهد بود. برای یک چنین انسانی مرگ وسیله ای است برای رسیدن به پاداش زحمات و مشقاتی که تحمل کرده است.
برای انسان الهی که می داند خداوند حکیم است و هیچ فعل عبث و بیهوده ای انجام نمی دهد باور کردنی نیست که هدف خداوند از آفریدن دستگاه آفرینش بخصوص انسان که جزیی از این مجموعه ی بیکران است این باشد که انسان چند روزی توام با هزاران غم و اندوه و ناراحتی زندگی کند و سپس رهسپار این دیار عدم شود. انسان الهی خدا را چونان کوزه گری تصور نمی کند که کوزه ای بسازد و آن را نابود سازد. انسان الهی بر اساس شناختی که از خداوند حکیم دارد برایش غیر ممکن است که مرگ را پایان همه چیز تصور کند.
انسان الهی از آنجا که می داند ساخته شده ی قدرتی حکیم است و خداوند حکیم نیز همه ی غرایز و تمایلات انسان را برای منظور و مقصدی خاص آفریده و فعل آفریدگار بیهوده نیست، بر این عقیده است که چون میل به بقا دارد حتماً جهانی به نام عالم بقا وجود دارد که این میل درونی راه به سوی آن دارد.
انسان الهی می داند که اگر برای فنا و نیستی آفریده شده بود و مرگ برای او پایان همه چیز می بود دیگر لزومی نداشت که عاشق بقا باشد، بلکه می بایست میل به فنا و نیستی می داشت.
بنابراین از آنجا که انسان از یک سو ساخته شده ی قدرتی حکیم است که هیچ فعل عبثی را انجام نمی دهد و از سوی دیگر ذاتاً طالب بقا و دوام است، بنابراین دارای بقا خواهد بود و مرگ نیز پایان همه چیز برای او نخواهد بود.
اصولاً اندیشه ی مرگ هر قدر که در مکتب های مادیگرایی اندیشه ای منفی و بازدارنده است که موجب بدبینی و پوچی می شود و ضربه بر روحیه ی انسان وارد می سازد در مکتب توحید اندیشه ای مثبت و سازنده است.
توجیه مرگ در جهان بینی الهی موجب می شود تا انسان از اعمال زشت و ناهنجار خود دست برداشته، گام به سوی خیر و نیکی بردارد. بسیاری از خودخواهی ها و خودکامی ها و رذایل اخلاقی و مفاسد انسانی فقط به وسیله تفسیر مرگ در مکتب توحید از میان رفتنی است.
یک انسان مادی هر اندازه که بکوشد تا ترس از مرگ را کتمان کند و بر روی این تمایل درونی سرپوش گذاشته، آن را سرکوب نماید و این چنین تظاهر کند که مرگ برای من مسأله ای نیست، یعنی هیچ نقش بازدارنده ای ندارد به فرض محال که این اندیشه قابل پذیرش باشد این اشکال بزرگ را دارد که مرگ برای چنین فردی فاقد جنبه ی مثبت و سازنده است.
خلاصه ی کلام آنکه انسان الهی چون اعتقاد به مبدأ آفرینش دارد و بر اساس جهان بینی حاکم بر اندیشه خویش که مرگ را نسبی می داند نه مطلق و حیات را نیز مدرسه ای می داند برای تکامل هم مسأله مرگ را به گونه ای منطقی و صحیح توجیه می کند و نمی گذارد تا معمای مرگ آرامش روحی او را نابود سازد و هم از پوچی و بدبینی که دشمن آرامش و آسایش است رهایی می یابد.
خلاء وجودی و دغدغه ی خاطر
انسان موجودی است که دغدغه خاطر دارد. از اعماق فطرت و درونش فریادی می شنود که به او می گوید: این جهان برای تو تنگ است و محدود. روح بی نهایت جوی تو را مقتضیات جهان مادی نمی توانند اقناع کنند.
انسان در طول تاریخ همیشه احساس می کرده که این جهان و هرچه در آن است برای او کم و ناچیزند و نمی توانند تشنگی درونی او را سیراب کنند.
انسان همیشه احساس می کرده که بر همه ی موجودات چیزی افزونتر و بیشتر دارد، چیزی که موجب امتیاز او بر همه ی چیزهاست و او را به دغدغه ی خاطر می کشاند و آسایش او را به هم می زند.
آنچه که انسان را رنج می دهد و او را به خلوت دل خویش فرو می برد " خلاء وجودی " انسان است. خلایی که بر اثر آن انسان، جهان و آنچه را که در آن است کم و ناچیز می یابد.
انسان هنگامی که به خویشتن خویش فرو می رود و خود را بر خود برمی نهد در حالاتی دچار احساس غم و اندوه عمیق می شود.
خودآگاهی و " خلاء وجودی " انسان را بر آن می دارد تا لحظاتی بر این اندیشه فرو رود که هیچ چیز در دنیا قابل دلبستگی نیست و به هر چیز که انسان دل ببندد روزی متوجه خواهد شد که قادر به پر کردن خلاء درونی او نیست.
بسیاری از افراد که ثروت یا زیبایی یا مقامی را برای خود هدف و آرمان تلقی می کنند و همه ی عناصر وجودی خود را در آن هدف مستهلک می سازند وقتی که به حد اشباع می رسند یا با شکستی مواجه می شوند یک باره نسبت به همه چیز بدبین شده، سر از وادی های پوچی در می آورند. چرا این چنین است؟ چرا کسی که از همه ی مواهب زمینی استفاده می کند به طور کامل در رفاه و آسایش است یک باره طغیان کرده و علیه خود می شورد؟ چرا رفاه جویی نمی تواند انسان را به آرامش درون برساند؟
همه ی این چراها یک جواب دارد و آن این است که خلاء درونی انسان با یک چنین چیزهایی پرشدنی نیست. مال و منال، زیباجویی، جاه و مقام رفاه، علم و دانش و ... ناچیزتر از آن هستند که بتوانند روح بی نهایت جوی تشنه ی آدمی را سیراب سازند.
انسان سراپا نیاز است نیاز او تنها امور مادی و ارضاء غرایز طبیعی نیست، چرا که وجود آدمی از دردی بزرگ رنج می برد: درد تنهایی و بی کسی.
هیچ یک از " کس ها " و چیزها نمی توانند برای همیشه پاسخگوی این " تنهایی " و " بی کسی " باشند، مگر خدا. تنها اوست که می تواند این خلاء را ملاء سازد. تنها اوست که می تواند تشنگی روح بی نهایت جوی آدمی را که از بی تفاهمی ها و جدایی ها نالان است سیراب سازد.
همدل و همسخن حقیقی انسان تنها خداست. فقط با خداست که می توان از همه ی دردها و نیازها و جدایی ها سخن گفت. تنها خداست که می تواند غم و اندوه تنهایی و " یکه " بودن آدمی را برطرف سازد. تنها خداست که می تواند درد زندانی بودن آدمی را در هستی توجیه سازد و او را از این خاکدان به سوی عالم بالا بکشاند.
چیست دین برخاستن از روی خاک
تا که آگه گردد از خود جان پاک
اشکال کسانی مانند کامو و سارتر که نسبت به خدا بی تفاوت بوده، به انسان ها درس وفاداری به زمین و زندگی زمینی را می آموزند این است که اینان انسان را بسیار حقیر و کوچک تر پنداشته اند. اینان بدین مهم توجه نکرده اند که نه زمین و نه زندگی زمینی را توانایی آن نیست که خلاء وجودی انسان را پر سازند.
اینان اگر می دانستند که نه زندگی مادی توانایی پاسخگویی فریادهای دل دردمند و جدا افتاده ی آدمی را دارد و نه زمین گنجایش روح آدمی را، هرگز این چنین برای دردهای بشری درمان تعیین نمی کردند.
بسیاری از متفکریان زمان ما به نوعی به وجود این اضطراب پی برده اند و می دانند این جهان کفایت انسان را نمی کند و انسان به چیزی مافوق این عالم نیازمند است، اما بر اثر شناخت محدودشان و یا بت های ذهنی حاکم بر اندیشه شان نتوانسته اند پاسخگوی اضطراب های درونی و دغدغه ی خاطر انسان باشند. اینان توجه نکرده اند که اضطراب بشر با رفاه زدگی پر شدنی نیست. اگر همه ی انسان ها به رفاه و آسایش مادی برسند باز به دنبال چیزی خواهند بود که خلاء وجودی شان را پر سازد.
هایدگر از جمله کسانی است که در روزگار ما سخن از اضطراب و دلواپسی به میان آورده است. به گمان وی اضطراب از خصوصیات ممتاز هستی آدمی است و آدمی را بر آن می دارد تا در برابر هستی خویش نگران باشد، و این ویژگی نیز در میان همه ی موجودات جهان تنها متعلق به اوست، چرا که به هیچ موجودی نگران خویش نیست. این نگرانی و دلواپسی انسان را به سوی وجود اصیل خویش رهنمون می سازد. این اضطراب که ریشه ی عمیق در انسان دارد عموماً مورد غفلت آدمی قرار می گیرد و انسان می کوشد تا این دلواپسی را تغییر شکل داده، از حالت اصلی خود منحرف سازد.
اریک فروم نیز به گونه ای از تنهایی انسان ها سخن به میان می آورد. به گمان وی هر چه انسان مراحل کودکی را پشت سر می گذارد، به ناتوانی تکیه گاه های خویش پی می برد، بیشتر احساس تنهایی می کند. انسان وقتی در برابر جهان قرار می گیرد و خود را وجودی منفرد و متفاوت از طبیعت و از مردم تصور می کند. انسان وقتی در برابر مسأله ای به نام مرگ قرار می گیرد و از پیری و مرگ خویش آگاه می شود احساس تنهایی می کند.
« با آگاه بودن از خویش به عنوان موجودی متمایز از طبیعت و مردم دیگر، و با آگاه بودن - ولو به طور خفیف - از مرگ و بیماری و پیری، آدمی قهری در مقایسه ی خویش با جهان و همه آنها که " او " نیستند احساس حقارت می کند. تنها تعلق به جایی و معنی و جهتی در زندگی است که انسان را از این احساس که چون ذره ای خاک بالاخره مغلوب کوچکی خود خواهد شد به دور می دارد، و اگر نتواند خود را به نظامی که به زندگیش معنی و جهتی می بخشد مربوط کند درونش لبریز از شک خواهد شد و همین شک سرانجام قدرت عمل، یا به عبارت دیگر قدرت زندگی را در او فلج خواهد کرد».(10)
به گمان فروم برای آنکه انسان از تنهایی نجات پیدا کند، باید با انسان های دیگر و طبیعت ارتباط برقرار سازد. البته ارتباطی که فردیت او را از میان نبرد و موجب رکود شخصیت او نشود.
اشکال فروم نیز این است که او به این حقیقت توجه نکرده است که تنهایی انسان ریشه ای عمیقتر از آنچه که وی گمان کرده در درون انسان دارد تنهایی عمیقی که تنها با ارتباط با همنوع و طبیعت از میان رفتنی نیست جدایی و تنهایی حقیقی انسان جدایی از اصل خویش است؛ تنهایی که از محدودیت جهان برای او ریشه می گیرند.
از اینها گذشته آگاهی از مرگ و ترس ناشی از آن هم مسأله ای نیست که همنوع آدمی بتواند غم ناشی از آن را تسکین دهد.
در میان همه ی متفکران تاریخ مولانا جلال الدین دقیقتر از همه مسأله جدایی و تنهایی را مطرح کرده است. فریاد نی مولانا که از جدایی ها شکایت ها دارد و شکوه ها نشانگر عمق خلأ وجود آدمی است. نی مولانا از جدایی و دورافتادگی شکایت دارد و از آن هنگام که از نیستان جدایش ساخته اند تاکنون همواره نالان و گریان بوده است.
بشنو از نی چون حکایت می کند
از جدایی ها شکایت می کند
کز نیستان تا مرا ببریده اند
از نفیرم مرد و زن نالیده اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
این فریادها و ناله ها، این شکوه ها و شکایت ها از دورافتادگی از اصل است: از خداست، از آن که اصل همه ی رهروان راه کمال است؛ او که مبدأ و مقصد انسان های متعالی جوست؛ او که همه چیز انسان های پاک دل و پاک طینت است.
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
ممکن است کسی سؤال کند که اگر همه ی حرف ها و همه ی دردها در این نی است، نی دور افتاده از اصل خویش. پس چرا بسیاری احساس درد نمی کنند و فریادی از نی وجودشان بلند نمی شود؛ پاسخ آسان است، چرا که کم نیستند کسانی که نی وجودی خویش را شکسته اند و خود نمی دانند. اینان کسانی هستند که " خود " را از دست داده اند و " ناخود " شده اند. آخر مگر ممکن است که از درون انسانی که مسخ و از خود بیگانه شده است صدایی بلند بشود؟ مسلماً نه، مگر انسانی که به خود بیاید و " خود " فراموش شده اش را باز یابد.
کوتاه سخن آنکه انسان میل دارد که از خود فراتر رود. از آنچه که دارد پا فراتر نهد. به سویی غیر از آنچه که اکنون در آن است سیر کند. عروج کند تا تعالی یابد و تکامل پیدا کند.
یاسپرس از جمله فلاسفه ی اگزیستانسیالیزم است که به تعالی جویی انسان توجه نموده است، یاسپرس که از محدودیت ها و تنگناهای انسانی سخن به میان آورده معتقد است که آدمی باید با انتخاب های خویش هر لحظه در حیطه ای از هستی قرار گیرد. انسان باید از خود به در شود و به سوی " خدا " گام بردارد.
به گمان یاسپرس جلال و شکوه خدا آن چنان است که هر هستی داری رو به سوی او دارد و در حال کشش به سوی بارگاه او پیش می رود.
انسان باید خود را به خدا تسلیم نماید تا به هستی واقعی خویش دست یابد.
« من تا آنجا که خود را تسلیم خدا می کنم، تا آنجا که تحمل بدترین دردها و یا فراهم کردن سعادتی از آنها برای خود و یا ویران کردن خویش خود را تسلیم خدا می کنم خودم می شوم».(11)
پی نوشت ها :
1. فرد در جامعه های امروزی ص 8-87.
2. نگاه کنید به " آینده یک پندار " ص 179.
3. آینده یک پندار ص 456-40.
4. تصویر جهان در فیزیک جدید ص 159.
5. دین و روان ص 28.
6 و 7. همان ص 57، 26.
8. اگزیستانسیالیزم چیست؟ ص 57.
9. گریز از آزادی ص 2-241.
10. گریز از آزادی ص 34.
11. اندیشه ی هستی 213.
منبع مقاله :
نصری، عبدالله؛ (1373)، خدا در اندیشه ی بشر، تهران: انتشارات دانشگاه علامه طباطبایی، چاپ اول