ماهان شبکه ایرانیان

با نوشتن، مشکلاتتان را سروسامان دهید

نوشتن عمیق‌ترین شکل طبقه‌بندی افکاران است. بهترین راه یادگیری از خودتان مبنی بر این است که، که هستید و اعتقادتان چیست؟ وارن بِنیس درباره‌ی رهبر شدن (۱) بیست سال قبل، در یک روز شرجی ماه اوت در مسیر ساحلی سرسبز، در شمال سیاتل (۲) قدم می‌زدم

با نوشتن، مشکلاتتان را سروسامان دهید

نوشتن عمیق‌ترین شکل طبقه‌بندی افکاران است. بهترین راه یادگیری از خودتان مبنی بر این است که، که هستید و اعتقادتان چیست؟
وارن بِنیس درباره‌ی رهبر شدن (1)
بیست سال قبل، در یک روز شرجی ماه اوت در مسیر ساحلی سرسبز، در شمال سیاتل (2) قدم می‌زدم. پل چند قدم عقب‌تر از من به دنبالم می‌آمد، در حالی‌ که کشتیهای بخار روی آبهای خاکستری رنگ پاجت ساوند (3) گشت می‌زدند، مه همه جا را فرا گرفته بود. نسیمی دریایی در حال وزیدن و بوی آب شور در هوا پیچیده بود. سرخسها پاهایم را شانه می‌زدند و یک قشر سرمای نمور روی پوستم ایجاد می‌کردند. بیشتر احساس می‌کردم در کشور سرسبز و با شکوهی هستم که پیش از این فکرش را هم نمی‌کردم. برای اولین بار احساس می‌کردم یک مبدع هستم. کمرم را خم و دستانم را زیر شکم بزرگم باز کردم.
در حالی‌که داستان یکدیگر را در دست گرفته بودیم، در افکار خود غوطه‌ور بودیم، چند کیلومتری پیاده روی کردیم، بعد در مسیری که باریک می‌شد راهمان را ادامه دادیم. به ندرت حرف می‌زدیم. صدای سوت مانند هوای مه‌آلود، یک فکر متناقض را تداعی می‌کرد. از نگهداشتن نوزاد روی بازوانم خسته شدم و ترس برم داشت که: نکند چیزی را که برای بزرگ کردن یک بچه لازم است، نداشته باشم. عبارت «سه تا زیاده» (4) در ذهنم به نمایش در آمده بود. اما واقعاً چاره‌ای نداشتم.
وقتی به سوی اتومبیل خود بازگشتیم، اولین کلمات من، «دارم از گرسنگی می‌میرم» بود. هوای فرح بخشی و راهپیمایی، کار خود را کرده بود.
به طرف پایک استریت مارکت (5) حرکت کردیم. به پل گفتم: «من این احساس مضحک را دارم که دنبال چیز خاصی هستم، امّا نمی‌دانم که چیه!»
دقایقی بعد یک پیچ را دور زدیم. پایین آن خیابان یک تابلوی سبز تیره آویزان بود که روی آن با خط طلایی [به زبان فرانسوی] نوشته شده بود: «دلیل بودن (6)». من در حالی‌که به آن اشاره می‌کردم، گفتم: «اینه، نگاه کن - (دلیلی برای بودن (7)) باورت می‌شه»؟
وارد جایی شدیم که سرشار از بوهای قهوه بو داده، نان ماشینی هلالی شکل داغ بود.
مبلهایی دیدیم با رویه زربفت، دیوارهایی به رنگ سبز جنگلی و مجله هفتگی ساندی نیویورک تایمز (8)؛ آهنگ موسیقی کلاسیک به گوش می‌رسید.
هنگامی که ظرفهای تمشک و بشقابهای نان شکلاتی جلومان گذاشته شد، مطمئن بودم کمال مطلوب «دلیل بودن» فال نیکی برای زندگی پیش روست.
یک ماه بعد، کاترین متولد شد. او در سال اول - مثل آن کافه سیاتل - کامل بود. من دوست داشتن را از او به گونه‌ای یاد گرفتم که پیش از آن هرگز چنان نبودم. با وجود این، جوان بودم و برای در ک معنای کاترین دوست داشتنی واقعاً آمادگی نداشتم.
هنگامی‌ که کاترین تقریباً یک ساله بود، تغییرات شروع شد. ظریفانه، اما کاملاً ناگهانی، طی یک دوره‌ی چند ماهه، لبخندهایش جای خود را به اخم داد. خنده‌های از ته دل او به ناله‌های ضعیف یا سکوت تبدیل شد. شروع به به‌هم ساییدن دندانهایش کرد، همه روز دستهایش را به هم می‌فشرد، و شب می‌گریست. چشمانش را روی هم می‌گذاشت و علاقه‌اش را به اسباب بازیها از دست داد. زندگی ما وقف بیمارستان و ملاقات پزشکان شد، امّا آزمایشهای تشخیصی چیزی به ما نشان نداد. کاترین هرچه بیشتر تحلیل رفت.
طی آن زمان، من کتی را در تخت نوزادی‌اش می‌گذاشتم، به اتاق خواب خودم می‌رفتم، روی زمین می‌نشستم و گریه می‌کردم. بعضی وقتها خودم را مجبور می‌کردم، چشمانم را ببندم و به (دلیل هستی) فکر کنم. باید از واقعیت فرار می‌کردم، نمی‌توانستم بپذیرم و از آن جزیره‌ی امن ذهنی، جای آرامی که حافظ آرامش از دست رفته‌ام بود، بیرون بیایم. آنجا انگار «آرامش قبل از طوفان» من شده، و به شکلی استوار در ذهنم جا گرفته بود. و من نمی‌دانستم اگر نتوانم فرزندم را از بیماری مرموزی که به او حمله ور شده نجات دهم، دلیلم برای زنده بودن چیست؟
ماهها گذاشت. تلاش دیوانه‌واری برای درمان کتی به خرج دادم. انجام هرچه برای بازگرداندن خنده و تأثیرپذیری او شبیه سال اول لازم بود. من دلیل تازه‌ای برای بودن داشتم. اگر حالم خوب بود و سخت کار می‌کردم، پاداش می‌گرفتم. این چیزى است که همیشه آموخته بودم. اگر حواسم را خوب متوجه او می‌کردم مطمئن بودم می‌توانستم او را «درمان» کنم. ما، رفت و آمدهای بی شماری را نزد پزشکان، متخصصان، بیمارستانها شروع کردیم. گفتار درمانی، درمان تخصصی، فیزیوتراپی، پیش‌دبستانی استثنایی، دکتر دعایی، خاک متبرک، رژیم غذایی، تغذیه‌ی سالم و سرانجام زبان گرفتن - یک برنامه درمانی فشرده، شامل یک صد داوطلب بود که هر هفته به خانه ما می‌آمدند، آزمایش کردیم. اما پس از سه سال الگوسازی، کاترین پنج ساله، هنوز پوشک می‌پوشید و نمی‌توانست راه برود، حرف بزند، یا خودش غذا بخورد. در این هنگام، امید من به یک زندگی عادی برای او، از دست رفت.
و من فهمیدم که سخت‌ترین قسمت این تلاش، پختن غذاهای خاصی یا از این برنامه درمانی به سراغ یکی دیگر رفتن یا چهارده ساعت کار در روز برای آموزش مجدد مغز کاترین نیست. سخت‌ترین قسمت این بود که امیدی به زندگی عادی برای او نداشته باشم، چون این امر به این معنا بود که باید یاد می‌گرفتم او را همان طور که بود بپذیرم - معلول، لال، کلاً وابسته.
وقتی کاترین هفت ساله شد و سرانجام بیماری او سندروم رِت؛ یک بیماری عصبی ناشناخته در علت و مداوا تشخیص داده شد، دریافتیم که هیچ کدام از کارهایی که کرده‌ایم یا می‌توانستیم انجام دهیم، نمی‌تواند مسیر زندگی او را عوض کند. سرنوشت او در لحظه حاملگی معین شده بود. من که آدم دیرآموزی هستم - بعد از مدتی طولانی: اندوه، انکار، غصه و تأسف - سرانجام یاد گرفتم که کاترین به خاطر یک هدف مقدس در این وضعیت قرار گرفته؛ دلیل هستی او آموزش به ما درباره‌ی عشق بی قید و شرط، و قدرت و زیبایی، ملاحتی است که ناشی از پذیرش دیگران دقیقاً به همان صورت که هستند - اهمیتی ندارد که چقدر نقص داشته باشند یا چقدر متفاوت باشند. او به من آموخت که من نمی‌توانم او را خوب کنم، امّا می‌توانم به کنه وجود خود دست یافته و روحم را به قدری بزرگ کنم که بتوانم جسم خمیده او را در آغوش بگیرم. او به من آموخت که دلیل هستی من درمان او نیست، بلکه از طریق او خودم را بهتر بشناسم، به طوری که بتوانم تنها کسی را که قادر به درمان او هستم - خود را - درمان کنم.

دانستن این که ما چه کارهایی می‌توانیم انجام دهیم و از عهده‌ی چه کارهایی برنمی‌آییم

ما دارای یک فرهنگ زدوبندی، «جورش کن (9)» هستیم. برای مسائل پیچیده راه‌حلهای سریع می‌خواهیم. ماترین (10) برای یک کمردرد، پروزاک (11) برای یک روز خسته‌کننده. امّا چه اتفاقی می‌افتد وقتی با چیزی رو به رو می‌شویم که نمی‌توانیم آن را سر و سامان بدهیم؟ چه اتفاقی می‌افتد وقتی چیزی را انتخاب نمی‌کنیم، او ما را انتخاب می‌کند؟ من سالهای سال سعی کردم کتی را راه بیندازم. من محدود بودم و می‌خواستم طفل بی‌عیب و نقص خود را بازیابی کنم. برای این که بفهمم هرگز قادر به درمان کردن کتی نیستم و مهم‌تر این که، همان‌طوری خوب است، در واقع به قیمت یک دوره‌ی تعمق و تفکر برای نوشتن پایکوبان اندوه (12) تمام شد.
ما می‌خواهیم کارها را درست کنیم، از کسانی که برایمان عزیزند مراقبت و آنها را از آسیب محافظت کنیم. امّا ما فقط کاری را می‌توانیم انجام دهیم که توانش را داریم. فراتر از آن، مجبوریم به قدرتی بزرگ تر تکیه کنیم. مجبوریم فراتر از امیدها و آرزوهایمان به سوی یک سرمایه‌گذاری اعتقادی حرکت کنیم و مجبوریم بفهمیم پذیرش غریزی و پنهان ما دقیقاً یک اقدام شجاعانه است. ویکتور فرانکل (13) در کتاب بشر در جستجوی معنا (14) می‌نویسد: «ما که در اردوگاه کار اجباری زندگی می‌کردیم، می‌توانیم افرادی را به یاد بیاوریم که از بین کلبه‌ها عبور می‌کردند و برای تسلّی دیگران آخرین قطعه نان خود را به آنها می‌دادند. ممکن است تعداد آنها کم بوده باشد، امّا دلیلی کافی بر این است که هرچیزِ یک انسان را می‌شود گرفت مگر یک چیز: آخرین اختیارات انسانی را - انتخاب نظر فرد در هر مجموعه شرایط فرضی، برای برگزیدن راهش».
به عبارتی دیگر، حتی اگر در بدترین مکان قابل تصور با شرایطی هولناک و ددمنش زندانی باشیم و همه آزادیهای ما گرفته شده باشد، با این همه می‌توانیم آزادیهای خود را در قدرت انتخاب واکنشمان نسبت به شرایط خود حفظ کنیم. هیچ کس قادر نیست آن قدرت را از ما بگیرد، مهم نیست که درد و ضایعه چقدر باشد. می‌توانیم به خاطر از دست دادن یک کودک، درهم شکسته شدن را انتخاب کنیم، یا می‌توانیم وجود آن کودک را روی این کره خاکی جشن بگیریم. می‌توانیم با اطلاع از تشخیص یک سرطان، عبوس شویم؛ یا می‌توانیم یادگیری همه چیز را درباره‌ی زندگی، از روی تجربه انتخاب کنیم. می‌توانیم با از دست دادن یک شغل، ماتم بگیریم، یا آن را به عنوان یک فرصت برای آزمایش چیزی جدید تلقی کنیم. این به آن معنا نیست که زندگی بدون تراژدی است. به این معناست که تراژدیها بخشی از زندگی‌اند و صرف نظر از این که ما نسبت به زیانهای خود چه واکنشی داشته باشیم، زندگی ادامه دارد.

تمرین: ترمیم ناپذیر

آیا چیزی در زندگی شما هست که نتوانید آن را اصلاح کنید؟ درباره آن بنویسید. درباره همه چیزهایی که سعی می‌کنید آنها را سر و سامان دهید، بنویسید. درباره این که، از ناتوانی در ترمیم و اصلاح آن [چیز] چه احساسی داشتید، بنویسید. آیا عصبانی، عبوس یا مبهوت شدید؟ برای واکنش نسبت به از دست رفتن یک زندگی راههای «سرراستی» وجود ندارد، امّا لازم است شریف باشید و با نگاهی عمیق به این مسأله که نسبت به شرایط پیش رو چه انتخابی داشتید - یا امروز چه انتخابی خواهید داشت - نگاه کنید. این‌طور شروع کنید: «هرچه در توان داشتم برای... به کار بستم».

تمرین: چه چیزی را می‌توانید (نمی‌توانید) کنترل کنید

موضوع را عوض کنید. حالا درباره‌ی چه چیز در کنترل شما هست / بود و چه چیز در کنترل شما نیست / نبود، بنویسید. (می توانم دنبال کار تازه‌ای بروم، از مراقبت پزشکی فوق‌العاده‌ای برخوردار شوم، برای مشورت خانوادگی به منزل بروم، یک نظام حمایتی ایجاد کنم؛ نمی‌توانم سرطان همسرم را درمان کنم، محبوب خود را وادار به درمان کنم؛ مشکل مغزی کودکم را رفع کنم، مانع ورشکست شدن شرکت خود بشوم.) با «من می‌توانم...» شروع کنید. هر کاری را که می‌توانید انجام دهید، فهرست نویسی کنید. بعد به سراغ نوشتن تمام کارهایی بروید که قادر به انجام دادن آنها نیستید، «من نمی‌توانم... .»

پی‌نوشت‌ها:

1- WARREN BENNIS, on Becoming a Leader
2- Seattle
3- Puget Sound
4- "Three’s a Crowd"
5- Pike Street Market
6- Raison d’Etre
7- “A Reason for Being”
8- Sunday, New York Times
9- "Fix it Culture"
10- Motrin
11- Prozac
12- Grief Dancers
13- Victor Frankl
14- Man"s Search for Meaning

منبع مقاله :
زیمرمان، سوزان؛ (1389)، نگارش درمانی، ترجمه‌ی حسین نیر، مشهد: انتشارات آستان قدس رضوی، چاپ اول
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان